نام محمدرضا
نام خانوادگی كاوياني
نام پدر فريبرز
تاریخ تولد 1347/08/04
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/01/28
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسداروظيفه
شغل پاسداروظيفه
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
زندیگنامه شهید
شهيد محمدرضا كاويان در سال 1347 ديده به جهان گشود. در سن نه ماهگي به بيماري سختي دچار شد؛ به طوري كه اميدي به زنده ماندن ايشان نبود؛ اما از آنجا كه خداوند تقديرش را با شهادت رقم زده بود، به او عمر دوباره بخشيد و شفا پيدا كرد. در دوران كودكي بسيار آرام و ساكت بود. در سن هفت سالگي در دبستان فخر دايي (امام جعفر صادق(ع) فعلي) مشغول به تحصيل شد.
علاقهاي به درس خواندن نشان نميداد و تا كلاس پنجم ابتدايي بيشتر درس نخواند. پدر و مادر شهيد با اصرار از او خواستند كه تحصيلاتش را ادامه دهد؛ ولي فايدهاي نداشت و ايشان بعد از مدتي در رستوران چهارفصل نزد پدرش مشغول به كار شد. چندي نيز نزد يكي از دوستان پدرش در جوشكاري به كار پرداخت. اگر چه به درس خواندن علاقهاي نداشت، اما بسيار كاري و سختكوش بود. طي مدت زمان كوتاهي، چندين شغل از جمله خياطي، لحافدوزي، كبابي، ميوهفروشي و... را تجربه كرد. تا اين كه در سن 17 سالگي تصميم گرفت به جبهه برود. با توجه به اين كه شهيد هنوز به سن قانوني نرسيده بود، پدر و مادر وي با حضور او در جبهه مخالف بودند و به هر طريق سعي ميكردند مانع از رفتن او به منطقه شوند؛ اما علاقهي وافر شهيد و پافشاريهاي او سرانجام آنها را تسليم خود نمود و شهيد را راهي جبهه كردند.
شهيد مدت 18 ماه در خط مقدم جبهه با عشق به خدا و ولايت به نبرد با دشمنان بعثي پرداخت و لحظهاي از تلاش و مجاهده در اين راه غافل نشد. به كساني كه زخمي ميشدند، كمك ميكرد و تا آن جا كه امكان داشت، شهدا را به عقب منتقل مينمود. اسلحه و مهمات به خط ميرساند و از هيچ كاري براي خدمت به دين و ميهن دريغ نميكرد.سرانجام در راه تحقق آرمانهاي بزرگ انقلاب اسلامي در جبهههاي نبرد نور عليه ظلمت به ديدار حق شتافت و شربت شهادت نوشيد. روحش شاد و ياد و نام او تا هميشه پاينده باد.
ادامه مطلب
شهيد محمدرضا كاويان در سال 1347 ديده به جهان گشود. در سن نه ماهگي به بيماري سختي دچار شد؛ به طوري كه اميدي به زنده ماندن ايشان نبود؛ اما از آنجا كه خداوند تقديرش را با شهادت رقم زده بود، به او عمر دوباره بخشيد و شفا پيدا كرد. در دوران كودكي بسيار آرام و ساكت بود. در سن هفت سالگي در دبستان فخر دايي (امام جعفر صادق(ع) فعلي) مشغول به تحصيل شد.
علاقهاي به درس خواندن نشان نميداد و تا كلاس پنجم ابتدايي بيشتر درس نخواند. پدر و مادر شهيد با اصرار از او خواستند كه تحصيلاتش را ادامه دهد؛ ولي فايدهاي نداشت و ايشان بعد از مدتي در رستوران چهارفصل نزد پدرش مشغول به كار شد. چندي نيز نزد يكي از دوستان پدرش در جوشكاري به كار پرداخت. اگر چه به درس خواندن علاقهاي نداشت، اما بسيار كاري و سختكوش بود. طي مدت زمان كوتاهي، چندين شغل از جمله خياطي، لحافدوزي، كبابي، ميوهفروشي و... را تجربه كرد. تا اين كه در سن 17 سالگي تصميم گرفت به جبهه برود. با توجه به اين كه شهيد هنوز به سن قانوني نرسيده بود، پدر و مادر وي با حضور او در جبهه مخالف بودند و به هر طريق سعي ميكردند مانع از رفتن او به منطقه شوند؛ اما علاقهي وافر شهيد و پافشاريهاي او سرانجام آنها را تسليم خود نمود و شهيد را راهي جبهه كردند.
شهيد مدت 18 ماه در خط مقدم جبهه با عشق به خدا و ولايت به نبرد با دشمنان بعثي پرداخت و لحظهاي از تلاش و مجاهده در اين راه غافل نشد. به كساني كه زخمي ميشدند، كمك ميكرد و تا آن جا كه امكان داشت، شهدا را به عقب منتقل مينمود. اسلحه و مهمات به خط ميرساند و از هيچ كاري براي خدمت به دين و ميهن دريغ نميكرد.سرانجام در راه تحقق آرمانهاي بزرگ انقلاب اسلامي در جبهههاي نبرد نور عليه ظلمت به ديدار حق شتافت و شربت شهادت نوشيد. روحش شاد و ياد و نام او تا هميشه پاينده باد.
راوي: خواهر شهيد
پدرم در سال 1347 در محلهي كوتي تشكيل خانواده داد و حدود 4 يا 5 سال در آنجا زندگي كرديم. من و محمدرضا همان جا به دنيا آمديم. سپس براي مدت يك سال به روستاي شوركي ـ زادگاه مادرم ـ نقل مكان نموديم. بعد از بازگشت به بوشهر، مدت 4 سال در محلهي شكري در منزلي استيجاري زندگي كرديم. 2 سال نيز در محلهي سنگي ساكن شديم و سرانجام با ساختن قطعه زميني كه پدرم در محلهي هلالي خريده بود، به آن جا نقل مكان نموديم و مدت 25 است كه در هلالي زندگي ميكنيم.
شغل اصلي پدرم آشپزي بود و در جاهاي مختلف از جمله هتل خليج و رستوران چهارفصل آشپزي ميكرد. بعضي وقتها نيز در ميدان انقلاب به دستفروشي ميپرداخت. بالاخره مدت چند سال در اداره راه و ترابري مشغول به كار گرديد و در سال 70 يا 71 بازنشسته شد.
برادر شهيدم در سال 1347 به دنيا آمد و كمي بعد به بيماري سختي مبتلا گرديد. اين طور كه پدرم و مادرم ميمي گويند اميدي به زنده ماندنش نداشتند. بيماري او از يك سرماخوردگي ساده شروع شده و حاد ميشود؛ تا جايي كه دكترهاي بيمارستان او را جواب ميكنند؛ اما پدر و مادرم از درگاه خداوند نااميد نميشوند و دست به دعا برميدارند. بالاخره به خواست خدا
سلامتياش را به دست ميآورد و شفا پيدا ميكند.
يك بار نيز در سن 10 سالگيِ شهيد، وقتي براي مراسم عروسي داييام رفته بوديم، براي شنا كردن به آب گرم ميراحمد روانه شديم. شهيد در حال شنا كردن بود كه ناگهان به زير آب رفت و ديگر بالا نيامد. خوشبختانه يكي از غواصان به موقع متوجه شد، او را نجات داد و از آب بيرون آورد. آبهاي شكمش را خالي كردند و به لطف خدا كم كم حالش بهتر شد.
علاقهي زيادي به تحصيل نداشت. با درس خواندن مخالف بود و بيشتر دوست داشت كار كند. او را در مدرسهي فخر دايي كه الان به امام جعفر صادق(ع) تغيير نام داده است، ثبتنام كرده بوديم و پدرم هميشه خودش او را به مدرسه ميرساند. با اين حال فقط تا پنجم ابتدايي تحصيل كرد و ميگفت: شما اين قدر اصرار نكنيد؛ من نميتوانم درس بخوانم. بعد از ترك تحصيل محمدرضا، پدرم براي اين كه با افراد ناباب نگردد، او را با خودش به رستوران ميبرد. مدت زيادي در رستوران نماند و آن كار را رها كرد. پدرم تصميم گرفت ايشان را براي كار به جوشكاري يكي از دوستانش بفرستد. مدتي در آن جا به جوشكاري مشغول بود؛ اما به علت اين كه چشمش دچار ناراحتي ميشد، آن جا را نيز ترك نمود. پس از آن، مدتي در لحافدوزي كار كرد. چند وقت نيز در كارگاه خياطي يكي از اهالي محله به كار پرداخت كه به علت درگذشت صاحب خياطي، اين كار را نيز از دست داد. بالاخره در ميوهفروشي پدرم مشغول به كار شد.
هفت يا هشت ساله بودم كه روزي مادرم من و محمدرضا را به منزل خالهمان در محلهي كوتي برد و خودش براي خريد به بازار رفت. به خالهام سفارش كرد كه مواظب ما باشد. هميـن كه خالـه سـرگرم كار شد، محمـدرضـا
گفت: بيا به خانه برويم. پياده راه افتاديم تا به محلهي جنگزدگان رسيديم. محمدرضا به من گفت: اگر ماشيني برايمان بوق زد، نبايد سوار شويم و بهتر است پياده به خانه برويم. همين طور كه راه ميرفتيم، ماشيني كنار ما توقف كرد. مادرم از تاكسي پياده شد و حسابي با ما دعوا كرد.
شهيد10 الي 15 ساله بود كه در بسيج محله به خدمت مشغول شد. بيشتر اوقات با سرهنگ حيدر محمدي كه پسرخالهام بود، به بسيج ميرفت. در زمان جنگ، محمدرضا سن كمي داشت و هنوز به سن قانوني نرسيده بود. با اين حال به پدر و مادرم ميگفت: ميخواهم به جبهه بروم؛ آنها نيز تأكيد داشتند كه چون سنت كم است، نبايد به جبهه بروي. آن قدر اصرار نمود؛ تا اين كه بالاخره رضايتنامهاش را امضاء كردند. حدود 18 ماه در جبهههاي جنگ حضور داشت و در تمام اين مدت، هميشه در خط مقدم جبهه بود. گاهي نيز كه به مرخصي ميآمد، فوراً به جبهه برميگشت و در اكثر عملياتهاي اواخر جنگ شركت مي كرد.
روزي آقاي نويديفر كه فرد مسني بود، به در خانه آمد و گفت: فرماندهي ما كجاست؟ من تعجب كردم؛ با خودم گفتم: يك جوان 17 ـ 18 ساله چگونه فرماندهي شخصي با اين سن و سال است؟
به ايشان گفتم: شوخي ميكنيدگفت: نه، ايشان فرماندهي ما است و هميشه در عملياتها در خط مقدم حضور دارد. شب كه برادرم به خانه آمد، از ايشان سؤال كردم: شما فرمانده هستي؟ گفت: بله. بعد هم كمي از جبهههاي جنگ برايمان تعريف كرد. ميگفت: نميگذاريم كساني كه زخمي و يا شهيد ميشوند، در خاك عراق بمانند و آنها را به عقب منتقل ميكنيم. زخميها را به بيمارستانهاي صحرايي ميرسانيم و اسلحه و مهمات براي ديگر رزمندگان
ميبريم.
زماني كه در جبهه به سر ميبرد، برايمان نامه ميفرستاد و هميشه مطالبي را به ما توصيه ميكرد. براي من مينوشت: شما خواهرم، حجابتان را رعايت كنيد و به برادرم حسين سفارش ميكرد: درست را بخوان و مدرسه را رها نكن.
بعد از 18 ماه وقتي از جبهه برگشت، به پدرم گفت: من ميخواهم ازدواج كنم و بايد برايم زن بگيري. پدرم گفت: هنوز تكليف سربازي شما و شغل آيندهات مشخص نيست و زود است كه ازدواج كني؛ اما شهيد باز هم اصرار ميكرد. در آن زمان، پدرم وضع مالي خوبي نداشت؛ فقط يك دستگاه كولر داشتيم كه پدرم آن را فروخت تا براي محمدرضا زن بگيرد. از بين اقوام در كازرون همسري برايش انتخاب كرديم و همان جا مراسم عروسي برگزار شد و ازدواج نمود. مراسم كوچكي نيز در بوشهر بر پا كرديم. صبح روز ازدواج به خدمت سربازي اعزام گرديد. به خانمش گفت: ممكن است اين سفر، سفر آخر من باشد و ديگر مرا نبيني. همسرش گفت: ما تازه ازدواج كردهايم؛ اين چه صحبتي است كه ميكني؟ ايشان جواب داد: به دلم شده كه به زودي يا زخمي يا شهيد ميشوم. خداحافظي كرد و به ما گفت كه نبايد به حوزهي نظامي بياييد؛ من خودم ميروم.
عيد سال دوباره به مرخصي آمد و قرار شد تا پايان تعطيلات عيد پيش خانواده بماند. تا روز 13 نوروز در بوشهر بود و «سيزده به در» با خانوادهي آقاي حيدر محمدي به بيرون از شهر رفتند. سپس با تمام اقوام و بستگان خداحافظي كرد، حلاليت طلبيد و رهسپار منطقه شد.
فرداي آن روز به منطقهي جنگي اعزام گرديد و در نامهاي نوشت: پس
از 45 روز به مرخصي ميآيم. 45 روز گذشت؛ اما از شهيد خبري نشد. همهي خانواده فكر كرديم كه حتماً اتفاقي افتاده است. مادرم به پدر گفت: به حوزهي نظامي سري بزن و ببين چه خبر شده.
پدرم عازم اهواز گرديد و با يكي از اقوام به حوزهي نظامي مربوطه رفت. به آنها گفته بود كه حدود دو ماه است از ايشان خبري نداريم؛ اگر ممكن است او را صدا كنيد و بگوييد ملاقاتي دارد. همهي سربازها ميدانستند كه محمدرضا شهيد شده؛ اما چيزي به پدرم نگفته بودند. دو يا سه بار در ميكروفن او را صدا ميزنند؛ ولي خبري نميشود. دوست پدرم را كنار ميكشند و آهسته به او ميگويند كه فرزند ايشان شهيد شده است؛ جنازهاش را اشتباهاً به شيراز برده بودند كه بعد به بوشهر برگرداندند. شما به سپاه پاسداران بوشهر مراجعه كنيد و جنازه را تحويل بگيريد. پدر به منزل برگشت. مادرم از او پرسيد: چه خبر شده بود؟ جواب داد: گفتهاند به سپاه پاسداران بوشهر برويد تا بگويند چه خبر است؟
اگر چه پسرخالهام حيدر محمدي جنازه را ديده و شناسايي كرده بود؛ ولي پدر و داييام نيز به سردخانه براي شناسايي جسد مراجعه كردند. جسد شيميايي شده بود و به سختي شناسايي ميشد؛ با اين حال پدرم از زيرپيراهني كه شب دامادي پوشيده بود و حلقهي نامزدياش، او را شناخت. آقاي برهاني نيز از روي تسبيحي كه از مشهد براي شهيد آورده بود و پلاكش، جسد را شناسايي كرد. بعد از آن به منزل آمدند و گفتند: محمدرضا شهيد شده و جسدش در سردخانه است.
از نظر اخلاقي، فردي ساكت و سر به زير بود. به پدر و مادرم خيلي احترام ميگذاشت و هيچوقت در مقابل آنها نميايستاد و حرف درشتي به آنها
نميزد. شش خواهر داشت كه به همهي آنها احترام ميگذاشت. اگر پدر و مادرم حرفي به او ميزدند كه باعث ناراحتياش ميشد، بيآنكه جواب بدهد، از خانه بيرون ميرفت و بعد از اين كه اعصابش راحت ميشد و خشمش فروكش ميكرد، به خانه برميگشت. با هيچكس دعوا نميكرد و در محله نيز با كسي ضد و خورد نداشت. با مردم خوشبرخورد بود و با همه به خوبي رفتار ميكرد. اغلب دوستانش از نظر سني از او بزرگتر بودند و وقتي ميپرسيديم چرا با افراد بزرگتر از خودت ميگردي؟ ميگفت: اينها عاقلتر و جا افتادهتر هستند. تنها دوست همسنش، آقاي ماهيخواه بود كه خيلي با هم صميمي بودند. ايشان هيچوقت نمازش را ترك نميكرد و هميشه به مسجد ميرفت.
وقتي خبر شهادت او را شنيدم، چون با هم بزرگ شده بوديم، باور نميكردم كه ايشان براي هميشه از ما جدا شده است و ديگر او را نميبينيم. از طرفي ناراحت بودم و از طرفي نيز از اين كه برادرم در راه خدا و وطنش شهيد شده، احساس غرور و شادماني ميكردم.
راوي: دختر شهيد
در دوران طفوليت، وقتي دختر سه سال و نيمهاي بودم، جاي خالي پدر را به شدت احساس ميكردم و خيلي بهانهي او را ميگرفتم. هميشه ميديدم عمو، دايي و همهي اطرافيان هستند، همه را ميبينم؛ ولي پدرم را نميتوانم ببينم و هيچ وقت در جمع ما حضور ندارد. هميشه دلتنگ پدر بودم؛ به خصوص شبها خيلي احساس تنهايي ميكردم. همان روزها بود كه به من گفتند پدرت
شهيد شده است و ديگر به خانه برنميگردد. آن موقع معني حرفهايشان را نميفهميدم؛ اما وقتي بزرگتر شدم و معناي شهادت را درك كردم، تازه فهميدم «پدرت شهيد شده است» يعني چه. ديگر غمگين نبودم و احساس تنهايي نميكردم، بلكه شايد احساس غرور و افتخار نيز داشتم؛ چرا كه پدرم از مردان بزرگ به شمار ميرفت و بزرگمردي بود كه براي ملتي مسلمان و كشوري متبرك به نام اسلام جان داد.
سر به فرمان امام عصر مهدي موعود(عج) و نايب بر حقش امام خميني(ره) نهاده بود و براي دفاع از ناموس و شرفش جهاد ميكرد. به او افتخار ميكنم؛ چرا كه خدا او را از ميان بندگانش گلچين كرد و به نزد خود برد. اميدوارم بتوانم ادامه دهندهي راه شهيد محمدرضا كاويان و همهي شهداي عاليقدر انقلاب اسلامي كه عاشقانه جان خويش را در طبق اخلاص گذاشتند و به حضرت دوست تقديم كردند، باشم.
ادامه مطلب
پدرم در سال 1347 در محلهي كوتي تشكيل خانواده داد و حدود 4 يا 5 سال در آنجا زندگي كرديم. من و محمدرضا همان جا به دنيا آمديم. سپس براي مدت يك سال به روستاي شوركي ـ زادگاه مادرم ـ نقل مكان نموديم. بعد از بازگشت به بوشهر، مدت 4 سال در محلهي شكري در منزلي استيجاري زندگي كرديم. 2 سال نيز در محلهي سنگي ساكن شديم و سرانجام با ساختن قطعه زميني كه پدرم در محلهي هلالي خريده بود، به آن جا نقل مكان نموديم و مدت 25 است كه در هلالي زندگي ميكنيم.
شغل اصلي پدرم آشپزي بود و در جاهاي مختلف از جمله هتل خليج و رستوران چهارفصل آشپزي ميكرد. بعضي وقتها نيز در ميدان انقلاب به دستفروشي ميپرداخت. بالاخره مدت چند سال در اداره راه و ترابري مشغول به كار گرديد و در سال 70 يا 71 بازنشسته شد.
برادر شهيدم در سال 1347 به دنيا آمد و كمي بعد به بيماري سختي مبتلا گرديد. اين طور كه پدرم و مادرم ميمي گويند اميدي به زنده ماندنش نداشتند. بيماري او از يك سرماخوردگي ساده شروع شده و حاد ميشود؛ تا جايي كه دكترهاي بيمارستان او را جواب ميكنند؛ اما پدر و مادرم از درگاه خداوند نااميد نميشوند و دست به دعا برميدارند. بالاخره به خواست خدا
سلامتياش را به دست ميآورد و شفا پيدا ميكند.
يك بار نيز در سن 10 سالگيِ شهيد، وقتي براي مراسم عروسي داييام رفته بوديم، براي شنا كردن به آب گرم ميراحمد روانه شديم. شهيد در حال شنا كردن بود كه ناگهان به زير آب رفت و ديگر بالا نيامد. خوشبختانه يكي از غواصان به موقع متوجه شد، او را نجات داد و از آب بيرون آورد. آبهاي شكمش را خالي كردند و به لطف خدا كم كم حالش بهتر شد.
علاقهي زيادي به تحصيل نداشت. با درس خواندن مخالف بود و بيشتر دوست داشت كار كند. او را در مدرسهي فخر دايي كه الان به امام جعفر صادق(ع) تغيير نام داده است، ثبتنام كرده بوديم و پدرم هميشه خودش او را به مدرسه ميرساند. با اين حال فقط تا پنجم ابتدايي تحصيل كرد و ميگفت: شما اين قدر اصرار نكنيد؛ من نميتوانم درس بخوانم. بعد از ترك تحصيل محمدرضا، پدرم براي اين كه با افراد ناباب نگردد، او را با خودش به رستوران ميبرد. مدت زيادي در رستوران نماند و آن كار را رها كرد. پدرم تصميم گرفت ايشان را براي كار به جوشكاري يكي از دوستانش بفرستد. مدتي در آن جا به جوشكاري مشغول بود؛ اما به علت اين كه چشمش دچار ناراحتي ميشد، آن جا را نيز ترك نمود. پس از آن، مدتي در لحافدوزي كار كرد. چند وقت نيز در كارگاه خياطي يكي از اهالي محله به كار پرداخت كه به علت درگذشت صاحب خياطي، اين كار را نيز از دست داد. بالاخره در ميوهفروشي پدرم مشغول به كار شد.
هفت يا هشت ساله بودم كه روزي مادرم من و محمدرضا را به منزل خالهمان در محلهي كوتي برد و خودش براي خريد به بازار رفت. به خالهام سفارش كرد كه مواظب ما باشد. هميـن كه خالـه سـرگرم كار شد، محمـدرضـا
گفت: بيا به خانه برويم. پياده راه افتاديم تا به محلهي جنگزدگان رسيديم. محمدرضا به من گفت: اگر ماشيني برايمان بوق زد، نبايد سوار شويم و بهتر است پياده به خانه برويم. همين طور كه راه ميرفتيم، ماشيني كنار ما توقف كرد. مادرم از تاكسي پياده شد و حسابي با ما دعوا كرد.
شهيد10 الي 15 ساله بود كه در بسيج محله به خدمت مشغول شد. بيشتر اوقات با سرهنگ حيدر محمدي كه پسرخالهام بود، به بسيج ميرفت. در زمان جنگ، محمدرضا سن كمي داشت و هنوز به سن قانوني نرسيده بود. با اين حال به پدر و مادرم ميگفت: ميخواهم به جبهه بروم؛ آنها نيز تأكيد داشتند كه چون سنت كم است، نبايد به جبهه بروي. آن قدر اصرار نمود؛ تا اين كه بالاخره رضايتنامهاش را امضاء كردند. حدود 18 ماه در جبهههاي جنگ حضور داشت و در تمام اين مدت، هميشه در خط مقدم جبهه بود. گاهي نيز كه به مرخصي ميآمد، فوراً به جبهه برميگشت و در اكثر عملياتهاي اواخر جنگ شركت مي كرد.
روزي آقاي نويديفر كه فرد مسني بود، به در خانه آمد و گفت: فرماندهي ما كجاست؟ من تعجب كردم؛ با خودم گفتم: يك جوان 17 ـ 18 ساله چگونه فرماندهي شخصي با اين سن و سال است؟
به ايشان گفتم: شوخي ميكنيدگفت: نه، ايشان فرماندهي ما است و هميشه در عملياتها در خط مقدم حضور دارد. شب كه برادرم به خانه آمد، از ايشان سؤال كردم: شما فرمانده هستي؟ گفت: بله. بعد هم كمي از جبهههاي جنگ برايمان تعريف كرد. ميگفت: نميگذاريم كساني كه زخمي و يا شهيد ميشوند، در خاك عراق بمانند و آنها را به عقب منتقل ميكنيم. زخميها را به بيمارستانهاي صحرايي ميرسانيم و اسلحه و مهمات براي ديگر رزمندگان
ميبريم.
زماني كه در جبهه به سر ميبرد، برايمان نامه ميفرستاد و هميشه مطالبي را به ما توصيه ميكرد. براي من مينوشت: شما خواهرم، حجابتان را رعايت كنيد و به برادرم حسين سفارش ميكرد: درست را بخوان و مدرسه را رها نكن.
بعد از 18 ماه وقتي از جبهه برگشت، به پدرم گفت: من ميخواهم ازدواج كنم و بايد برايم زن بگيري. پدرم گفت: هنوز تكليف سربازي شما و شغل آيندهات مشخص نيست و زود است كه ازدواج كني؛ اما شهيد باز هم اصرار ميكرد. در آن زمان، پدرم وضع مالي خوبي نداشت؛ فقط يك دستگاه كولر داشتيم كه پدرم آن را فروخت تا براي محمدرضا زن بگيرد. از بين اقوام در كازرون همسري برايش انتخاب كرديم و همان جا مراسم عروسي برگزار شد و ازدواج نمود. مراسم كوچكي نيز در بوشهر بر پا كرديم. صبح روز ازدواج به خدمت سربازي اعزام گرديد. به خانمش گفت: ممكن است اين سفر، سفر آخر من باشد و ديگر مرا نبيني. همسرش گفت: ما تازه ازدواج كردهايم؛ اين چه صحبتي است كه ميكني؟ ايشان جواب داد: به دلم شده كه به زودي يا زخمي يا شهيد ميشوم. خداحافظي كرد و به ما گفت كه نبايد به حوزهي نظامي بياييد؛ من خودم ميروم.
عيد سال دوباره به مرخصي آمد و قرار شد تا پايان تعطيلات عيد پيش خانواده بماند. تا روز 13 نوروز در بوشهر بود و «سيزده به در» با خانوادهي آقاي حيدر محمدي به بيرون از شهر رفتند. سپس با تمام اقوام و بستگان خداحافظي كرد، حلاليت طلبيد و رهسپار منطقه شد.
فرداي آن روز به منطقهي جنگي اعزام گرديد و در نامهاي نوشت: پس
از 45 روز به مرخصي ميآيم. 45 روز گذشت؛ اما از شهيد خبري نشد. همهي خانواده فكر كرديم كه حتماً اتفاقي افتاده است. مادرم به پدر گفت: به حوزهي نظامي سري بزن و ببين چه خبر شده.
پدرم عازم اهواز گرديد و با يكي از اقوام به حوزهي نظامي مربوطه رفت. به آنها گفته بود كه حدود دو ماه است از ايشان خبري نداريم؛ اگر ممكن است او را صدا كنيد و بگوييد ملاقاتي دارد. همهي سربازها ميدانستند كه محمدرضا شهيد شده؛ اما چيزي به پدرم نگفته بودند. دو يا سه بار در ميكروفن او را صدا ميزنند؛ ولي خبري نميشود. دوست پدرم را كنار ميكشند و آهسته به او ميگويند كه فرزند ايشان شهيد شده است؛ جنازهاش را اشتباهاً به شيراز برده بودند كه بعد به بوشهر برگرداندند. شما به سپاه پاسداران بوشهر مراجعه كنيد و جنازه را تحويل بگيريد. پدر به منزل برگشت. مادرم از او پرسيد: چه خبر شده بود؟ جواب داد: گفتهاند به سپاه پاسداران بوشهر برويد تا بگويند چه خبر است؟
اگر چه پسرخالهام حيدر محمدي جنازه را ديده و شناسايي كرده بود؛ ولي پدر و داييام نيز به سردخانه براي شناسايي جسد مراجعه كردند. جسد شيميايي شده بود و به سختي شناسايي ميشد؛ با اين حال پدرم از زيرپيراهني كه شب دامادي پوشيده بود و حلقهي نامزدياش، او را شناخت. آقاي برهاني نيز از روي تسبيحي كه از مشهد براي شهيد آورده بود و پلاكش، جسد را شناسايي كرد. بعد از آن به منزل آمدند و گفتند: محمدرضا شهيد شده و جسدش در سردخانه است.
از نظر اخلاقي، فردي ساكت و سر به زير بود. به پدر و مادرم خيلي احترام ميگذاشت و هيچوقت در مقابل آنها نميايستاد و حرف درشتي به آنها
نميزد. شش خواهر داشت كه به همهي آنها احترام ميگذاشت. اگر پدر و مادرم حرفي به او ميزدند كه باعث ناراحتياش ميشد، بيآنكه جواب بدهد، از خانه بيرون ميرفت و بعد از اين كه اعصابش راحت ميشد و خشمش فروكش ميكرد، به خانه برميگشت. با هيچكس دعوا نميكرد و در محله نيز با كسي ضد و خورد نداشت. با مردم خوشبرخورد بود و با همه به خوبي رفتار ميكرد. اغلب دوستانش از نظر سني از او بزرگتر بودند و وقتي ميپرسيديم چرا با افراد بزرگتر از خودت ميگردي؟ ميگفت: اينها عاقلتر و جا افتادهتر هستند. تنها دوست همسنش، آقاي ماهيخواه بود كه خيلي با هم صميمي بودند. ايشان هيچوقت نمازش را ترك نميكرد و هميشه به مسجد ميرفت.
وقتي خبر شهادت او را شنيدم، چون با هم بزرگ شده بوديم، باور نميكردم كه ايشان براي هميشه از ما جدا شده است و ديگر او را نميبينيم. از طرفي ناراحت بودم و از طرفي نيز از اين كه برادرم در راه خدا و وطنش شهيد شده، احساس غرور و شادماني ميكردم.
راوي: دختر شهيد
در دوران طفوليت، وقتي دختر سه سال و نيمهاي بودم، جاي خالي پدر را به شدت احساس ميكردم و خيلي بهانهي او را ميگرفتم. هميشه ميديدم عمو، دايي و همهي اطرافيان هستند، همه را ميبينم؛ ولي پدرم را نميتوانم ببينم و هيچ وقت در جمع ما حضور ندارد. هميشه دلتنگ پدر بودم؛ به خصوص شبها خيلي احساس تنهايي ميكردم. همان روزها بود كه به من گفتند پدرت
شهيد شده است و ديگر به خانه برنميگردد. آن موقع معني حرفهايشان را نميفهميدم؛ اما وقتي بزرگتر شدم و معناي شهادت را درك كردم، تازه فهميدم «پدرت شهيد شده است» يعني چه. ديگر غمگين نبودم و احساس تنهايي نميكردم، بلكه شايد احساس غرور و افتخار نيز داشتم؛ چرا كه پدرم از مردان بزرگ به شمار ميرفت و بزرگمردي بود كه براي ملتي مسلمان و كشوري متبرك به نام اسلام جان داد.
سر به فرمان امام عصر مهدي موعود(عج) و نايب بر حقش امام خميني(ره) نهاده بود و براي دفاع از ناموس و شرفش جهاد ميكرد. به او افتخار ميكنم؛ چرا كه خدا او را از ميان بندگانش گلچين كرد و به نزد خود برد. اميدوارم بتوانم ادامه دهندهي راه شهيد محمدرضا كاويان و همهي شهداي عاليقدر انقلاب اسلامي كه عاشقانه جان خويش را در طبق اخلاص گذاشتند و به حضرت دوست تقديم كردند، باشم.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها