نام محمد
نام خانوادگی فشنگ ساز
نام پدر عبدالكريم
تاریخ تولد 1342/08/12
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت آرپي جي زن
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
بسمه تعالی
" وصیت نامه شهید محمد فشنگ ساز "
السلام علینا و علی عبادالله الصالحین ، سلام بر تمام بندگان صالح و مخلص در راه الله میدانم سخنانم را نمیتوان گفت نصیحت نامه ، زیرا کوچکتر از آنم که بتوانم به شان پاکدلان و مومنان با تقوا وصیتی کنم که بدانیم این وصتی نامه من است.ای خداوند قادر و بخشنده ، من را به فیض شهادت نائل گردان واز دروازه رحمتت مرا صاحب گردان و روایتی است از سرور شهیدان حسین بن علی (ع) :
قال الحسین (ع) : از کان دین محمد لا یستقم الا تقتلی یا سیوف خذینی
و باز در قرآن شریف می بینیم که می فرماید:
بشتابید بسوی مغفرت ( بهشت ) که پهنای آن به اندازه زمین و آسمان است.
خداوندا مسلمین با تقوا در حکومت اسلامی ما را نگه دار، بار الها منافقینی که خود را جای مسلمین با تقوا و در لباس سپاه امام زمان هستند نابود و خداوند عذاب این منافقین در باطن را زیادتر کن ، خداوندا تو خود بیش از تمام ما میدانی که منافقین در لباس مقدس سپاه امام زمان عده ای با تقوا و مخلص در راه تو را بیرون کردند ولی ما میدانیم پروردگارا که طبق آیه قرآن همچنین کسانی هستند که خدا را به خشم می آورند:
" ای اهل ایمان سخنی را نگوئید که به آن عمل نمی کنید بترسید ، زیرا با این کار بسیار خدا را به خشم می آورید."
ای مسلمین بدایند و آگاه باشید وهوشیار باشید که اسلام پاک را با نام اسلام نکوبند. رهبرمان خمینی روح الله و بنده پاک خداوند با اینهمه علم و حکمت خود به درستی و واضح چهره منافقین را تشخیص میدهد.
امیدوارم به حق مسلمین با تقوا خداوند گناهمان را ببخشاید و ما را مورد در رحمت و مرحمت خود قرار دهد.
شهادت وسیله ای برای رسیدن به هدف (الله)
محمد فشنگ ساز
ادامه مطلب
" وصیت نامه شهید محمد فشنگ ساز "
السلام علینا و علی عبادالله الصالحین ، سلام بر تمام بندگان صالح و مخلص در راه الله میدانم سخنانم را نمیتوان گفت نصیحت نامه ، زیرا کوچکتر از آنم که بتوانم به شان پاکدلان و مومنان با تقوا وصیتی کنم که بدانیم این وصتی نامه من است.ای خداوند قادر و بخشنده ، من را به فیض شهادت نائل گردان واز دروازه رحمتت مرا صاحب گردان و روایتی است از سرور شهیدان حسین بن علی (ع) :
قال الحسین (ع) : از کان دین محمد لا یستقم الا تقتلی یا سیوف خذینی
و باز در قرآن شریف می بینیم که می فرماید:
بشتابید بسوی مغفرت ( بهشت ) که پهنای آن به اندازه زمین و آسمان است.
خداوندا مسلمین با تقوا در حکومت اسلامی ما را نگه دار، بار الها منافقینی که خود را جای مسلمین با تقوا و در لباس سپاه امام زمان هستند نابود و خداوند عذاب این منافقین در باطن را زیادتر کن ، خداوندا تو خود بیش از تمام ما میدانی که منافقین در لباس مقدس سپاه امام زمان عده ای با تقوا و مخلص در راه تو را بیرون کردند ولی ما میدانیم پروردگارا که طبق آیه قرآن همچنین کسانی هستند که خدا را به خشم می آورند:
" ای اهل ایمان سخنی را نگوئید که به آن عمل نمی کنید بترسید ، زیرا با این کار بسیار خدا را به خشم می آورید."
ای مسلمین بدایند و آگاه باشید وهوشیار باشید که اسلام پاک را با نام اسلام نکوبند. رهبرمان خمینی روح الله و بنده پاک خداوند با اینهمه علم و حکمت خود به درستی و واضح چهره منافقین را تشخیص میدهد.
امیدوارم به حق مسلمین با تقوا خداوند گناهمان را ببخشاید و ما را مورد در رحمت و مرحمت خود قرار دهد.
شهادت وسیله ای برای رسیدن به هدف (الله)
محمد فشنگ ساز
راوي مادر شهيد:
5 ساله بود كه به بندر لنگه منتقل شديم. تا مقطع راهنمايي، پيشرفت درسي بسيار خوبي داشت؛ به طوري كه وقتي در كلاس اول راهنمايي درس ميخواند، مدير مدرسه پيشنهاد كرد كه سال دوم را جهشي بخواند و در كلاس سوم راهنمايي بنشيند. بعد هم مدرسه با آموزش و پرورش نامهنگاري كرد و با موافقت آموزش و پرورش، اين موضوع عملي شد.
ما هم براي اينكه «محمد» بتواند به صورت جهشي كلاس سوم راهنمايي بنشيند، به برازجان منتقل شديم.
كلاس اول دبيرستان را در مدرسهي شريعتي گذراند. شروع كلاس دوم دبيرستان او نيز مصادف شد با دوران انقلاب. ما در آن موقع، هنوز نميدانستيم كه انقلاب يعني چه. در آن سال، «محمد»، دو تا تجديد آورده بود. او براي گذراندن يك دورهي آموزشي به نيشابور رفته بود و نتوانست خودش را به امتحانات برساند. به مدرسهاش رفتم و جريان را با جناب «شاكر درگاه» در ميان گذاشتم و محمد به هر زحمتي بود، آن سال را به شكل متفرقه گذراند.
ايشان، كلاس سوم دبيرستان را هم به همين شكل گذراند. در آن موقع عضو سپاه پاسداران شده بود و آغازي بود براي فعاليت هاي او به طوري كه درس را كنار نهاده بود. تا زماني كه ما از مشهد آمديم صبحي بود كه محمد در را براي ما باز كرد. من تعجب كردم كه او آن وقت روز در خانه است. از او سئوال گرفتم كه چه عجب درخانه هستي گفت: ازسپاه درآمدهام و ميخواهم درسهايم را ادامه دهم. البته اين ظاهر قضيه بود. اصل آن اين بود كه سپاه با رفتن او به جبهه بخاطر سن كمش موافقت نميكرد. البته اين موضوع را به ما
نميگفت. رفت كلاس چهارم ثبت نام كرد و چند تا كتاب هم گرفت و چند وقتي هم به سر كلاس رفت. كم كم برنامه رفتن به جبهه را مطرح كرد. تا يك روز نهايتاً از پدرش براي رفتن به جبهه اجازه گرفت. پدرش گفت: برادرت سرباز است. اگر تو هم بروي مادرت تنها مي ماند و يك مقدار براي او بهانه آورد ولي او قبول نميكرد و مصمم براي رفتن به جبهه بود.
در همان شب سوارموتور شد و با دوستانش خداحافظي كرد. قبل از رفتن آمد پيش من و گفت : «مادر اگر صبح براي نماز صبح من را صدا ميزني تا امشب خانه بمانم و گرنه مي روم در پايگاه كنار دوستانم ميخوابم.» به او گفتم براي نماز صدايت مي زنم. اما اگر مي خواهي پيش دوستانت بروي بايد از پدرت اجازه بگيري. از پدرش اجازه گرفت و رفت. صبح براي نماز او را بيدار كردم. چاي و آش هم آماده كردم براي صبحانه. بعد كه دوستانش آمدند براي صبحانه آنها را تعارف كردم ولي نپذيرفتند و گفتند در راه مي خوريم. محمد از من سئوال گرفت لباس ، چه بردارم. گفتم هيچ چيز. رفت نيم پوتين برادرش همراه دو لباس زير برادرش و خداحافظي زد و رفت. بعد دوباره برگشت و گفت: ميداني چه شده گفتم: نه گفت از پدرم خداحافظي نزدم. از پدرش خداحافظي زد و رفت. باز به درب حياط كه رسيد دوباره برگشت و گفت مادر كليد موتور و ساعتم را روي يخچال نهادم اگر حسن جمعهها آمد سفارش بده كه موتور را روشن كند تا باطري آن نخوابد. بعد خداحافظي زد و رفت 5 محرم رفت. 28 روز بعد يعني 8 صفر شهيد شد. وقتي محمد شهيد شد كسي چيزي به ما نگفت. حتي چند روزي چند تا زنان محل ميآمدند و ميرفتند ولي باز من متوجه نبودم تا اينكه روز پنج شنبه
خداخواست و اكبر گروهبان رفتند استانداري پيش پدر محمد و خبر شهادت محمد را به او دادند و گفتند كه جسد او مفقود است. پدر محمد هم به خانه آمد و خبر شهادت محمد را به من داد. در همان شب يعني شب جمعه از شب تا صبح به تمام بيمارستان ها زنگ زدند. همه اظهار داشتند نه مجروعي و نه شهيدي به نام فشنگ ساز نداريم.
يوسف ناصري و خدا خواست و اكبر فرشيد آماده مي شدند براي رفتن به منطقه براي پيدا كردن محمد. خدا خواست گفت: يكي از اقوام بايد همراه ما باشد وگرنه در صورت پيدا كردن جسد، آن را به ما تحويل نميدهند. با وجود اينكه دايي محمد حال خوبي هم نداشت با آنها رفت.خواهرم پيكان داشت در اختيار آنها قرار داد آنها هم تا توانستند كوپن بنزين جمع كردند چون در آن سال كشور با كمبود بنزين مواجه بود. اول تمام بسمارستان ها را گشتند او را پيدا نكردند. نهايتاً به جاي كه در آنجا عمليات انجام شده بود رفتند. براي ورود به منطقه از آنها تعهد گرفته بودند در صورت پيش آمدن حادثهاي، مقصر اصلي خودشان هستند چون منطقه هنوز زير آتش دشمن بود. آنها هم قبول كرده بودند. از صبح در رودخانه صابله در گشته بودند. در آنجا شهيد پور دلاور را پيدا مي كنند ولي خبري از محمد نبود. دايي محمد ميگويد: محمد دست شنا داشته و بايد در كنار رودخانه باشد. بچهها در كنار رود ميگردند. تا نزديك غروب در حالي كه كوله پشتي بر پشت داشت در كنار رودخانه او را پيدا ميكنند. دايياش تعريف مي داد كه لباسش را از تنش در آوردم در جيبش يك جلد قرآن مجيد و نامه آخر مادرش بود. آنها را روي شيشه ماشين ميگذارد خشك شود بعد فراموش ميكند آنها را بياورد بعد شهيد را به بيمارستان نيروگاه مي آورند بي خوف تعريف ميداد وقتي خواستيم شهيد را در قبر قرار دهيم سه قطره خون از بيني او بيرون ريخت چون شهيد در اثر موج انفجار به شهادت رسيد.
وقتي به بازار مي رفتم درب حياط را مي بست و تمام خانه را برايم جارو ميكرد. بعد لباس هايش را مي تكاند و شانه اي بر سر مي زد و مي آمد پيش من و سئوال مي گرفت كه ديگر كاري نداري انجام دهم. بسيار پسر خنده روي بود. خيلي صرفه جو بود وقتي نان مي خورد حاشيه نان ها را هم ميخورد ميگفتم نان كه داريم چرا كناره هاي نان را مي خوري ميگفت آنها را براي بعداًَ بگذار.
شهيد از زبان برادرش
اختلاف سني من با شهيد حدود 3 سال بود. با نزديم شدن به انقلاب و افزايش مخالفت هاي مردم ، كه با تظاهرات اين مخالفت را به نمايش ميگذاشتند فعاليت من و شهيد همراه دوستانمان كه از جمله آنها شكريان و وحدتيان و ناجي و ديگر عزيزاني كه اكثراً شهيد شده اند شروع شد. ميرفتيم در مجالس سخنراني كه در مسجد جامع يا مسجد اميرالمومنين بر پا ميشد شركت ميكرديم چون مسجد حضرت امير (ع) تازه تأسيس بود و مجالس بزرگ در آنجا بر پا ميشد. علمايي از قم و تهران مي آمدند و فضاي سياسي حاكم بر آن زمان را باز مي كردند و روحيه مردم را براي مبارزه با شاه تقويت ميكردند. در اكثر اين مجالس انتهاي آن با درگيري با گارديها به اتمام مي رسيد. وقتي از مسجد بر ميگشتيم بچهها با گارديها كه در اطراف خيابان
بودند درگير ميشدند و آنها را اذيت ميكردند بيشترين محل تجمع بچههاي محل در خانه خود بچهها بود يادم است اول پاتوقمان خانه وحدتيان بود بعد رنجبر و بعد خانه دواني در اكثر اين جلسات آموزش اسلحه و آموزش هاي نظامي مي ديديم و با بچه هاي كه به سربازي رفته بودند ميرفتيم شبانه نگهباني ميداديم.
ظهر يکی از روزها با محمد و ديگر دوستان در حال حركت به محلة امير المومنين بوديم. در مسير شعار مي داديم به سر كوچه كه رسيديم يك بنز سواري سورمهاي از ماشين پياده شد و به سمت ما شليك كرد بلافاصله ما فرار كرديم يكي از بچه هاي محل به نام بهرمي تيري شکمش خورد ما او را بلند كرديم و برديم داخل سنگري كه قبلا از لاشيه يك ماشين درست كرده بوديم. داخل سنگر كه شديم دو تير به بالاي سنگر خورد. در آن زمان از ترس ساواك كسي جرأت نداشت به بيمارستان برود ولي چون پدر بهرامي در استانداري كار مي كرد پسرش را به بيمارستان برد.
شهيد از زبان همرزمش(محمود باشی)
دكتر چمران كه شهيد شد مسئوليت تمام خاكريز را به شهيد عليرضا ماهيني دادند پس از آموزش ما را به ده برديه بردند از آنجا نيز ساعت 10 شب به خاكريز هاي دهلاويه آمديم. بچه ها خسته بودند و آنجا خوابيدند.
شهيد ماهيني دستور شروع عمليات داد ما از خاكريز و سنگر جدا شديم بين خاكريز خود و عراقي ها قرار گرفتيم با شهيد فشنگ ساز با بي سيم چي به نام سياوش ، شهيد عليرضا ماهيني ، شهيد بي خوف ، يونسي ، علي برقي در حال حركت بوديم سينه به سينه خاكريز عراقي ها قرار گرفتيم ، دستور آمد همين جا بنشينيد همه جا ساكت و هيچ گونه صدايي نمي آمد به جز تك تير انداز عراقي، منورهاي كه مي زدند. تا جلوي خود را ببينند.
شهيد ماهيني دستور سكوت مطلق را داده بود زيرا نگهبانان عراقي خيلي مراقب بودند همان طور كه نشسته بوديم و منتظر دستور عمليات بوديم شهيد فشنگ ساز جلو آمد آرام پرسيد ميخواهيد چه كنيد ناگهان راديو كوچكي كه همراهش بود به زمين افتاد شروع به عربي خواندن كرد خدا كمك كرد كه باران مي باريد زود صداي راديو را قطع كرديم و به او گفتيم خيلي مواظب باش.
ده دقيقه بعد عمليات شروع شد شهيد ماهيني پيشاپيش همه حركت مي كرد و به نهر عبيد رسيديم كه پل رويش توسط اصابت خمپاره سوراخ و پاره شده بود ، شهيد عليرضا ماهيني و شهيد كمان و برادرديگري از نهر گذشتند در آن طرف نهربا صداي بلند گفتند حزب اللهيها جلو بيايند با توجه به جريان زياد آب، بايد چوبي را به عنوان عصا در دست ميگرفتيم و از نهر
عبور ميكرديم من كنار نهر ايستادم و بچهها را راهي ميكردم اولين نفر جعفري رد شد، دومين نفر شهيد علي بختياري عبور نمود نوبت فشنگ ساز رسيد به او گفتم پل كوچك است دو طرفش را گوني گذاشتهاند خيلي مواظب باش پل نيز در آب فرو رفته و سطش توسط خمپاره خالي شده بود. پس ازحركت او ديدم فشنگ ساز داخل آب فرو رفت رود نيز تا سينه آب داشت رفتم او و آر پي جي را در بياورم فشنگ ساز كاملاً در آب فرو رفته بود هرچه جستجو كردم او را نديدم شهيد ماهيني آن طرف رود با نگراني شاهد بود گفت خدا رحمتش كند كه ازآب بيرون آيد شهيد ماهيني و همراهانش جلو رفتند و شهيد علي بختياري در همان محل اصابت خمپاره روي پل ايستاد و بچهها را رد كرد.
ادامه مطلب
5 ساله بود كه به بندر لنگه منتقل شديم. تا مقطع راهنمايي، پيشرفت درسي بسيار خوبي داشت؛ به طوري كه وقتي در كلاس اول راهنمايي درس ميخواند، مدير مدرسه پيشنهاد كرد كه سال دوم را جهشي بخواند و در كلاس سوم راهنمايي بنشيند. بعد هم مدرسه با آموزش و پرورش نامهنگاري كرد و با موافقت آموزش و پرورش، اين موضوع عملي شد.
ما هم براي اينكه «محمد» بتواند به صورت جهشي كلاس سوم راهنمايي بنشيند، به برازجان منتقل شديم.
كلاس اول دبيرستان را در مدرسهي شريعتي گذراند. شروع كلاس دوم دبيرستان او نيز مصادف شد با دوران انقلاب. ما در آن موقع، هنوز نميدانستيم كه انقلاب يعني چه. در آن سال، «محمد»، دو تا تجديد آورده بود. او براي گذراندن يك دورهي آموزشي به نيشابور رفته بود و نتوانست خودش را به امتحانات برساند. به مدرسهاش رفتم و جريان را با جناب «شاكر درگاه» در ميان گذاشتم و محمد به هر زحمتي بود، آن سال را به شكل متفرقه گذراند.
ايشان، كلاس سوم دبيرستان را هم به همين شكل گذراند. در آن موقع عضو سپاه پاسداران شده بود و آغازي بود براي فعاليت هاي او به طوري كه درس را كنار نهاده بود. تا زماني كه ما از مشهد آمديم صبحي بود كه محمد در را براي ما باز كرد. من تعجب كردم كه او آن وقت روز در خانه است. از او سئوال گرفتم كه چه عجب درخانه هستي گفت: ازسپاه درآمدهام و ميخواهم درسهايم را ادامه دهم. البته اين ظاهر قضيه بود. اصل آن اين بود كه سپاه با رفتن او به جبهه بخاطر سن كمش موافقت نميكرد. البته اين موضوع را به ما
نميگفت. رفت كلاس چهارم ثبت نام كرد و چند تا كتاب هم گرفت و چند وقتي هم به سر كلاس رفت. كم كم برنامه رفتن به جبهه را مطرح كرد. تا يك روز نهايتاً از پدرش براي رفتن به جبهه اجازه گرفت. پدرش گفت: برادرت سرباز است. اگر تو هم بروي مادرت تنها مي ماند و يك مقدار براي او بهانه آورد ولي او قبول نميكرد و مصمم براي رفتن به جبهه بود.
در همان شب سوارموتور شد و با دوستانش خداحافظي كرد. قبل از رفتن آمد پيش من و گفت : «مادر اگر صبح براي نماز صبح من را صدا ميزني تا امشب خانه بمانم و گرنه مي روم در پايگاه كنار دوستانم ميخوابم.» به او گفتم براي نماز صدايت مي زنم. اما اگر مي خواهي پيش دوستانت بروي بايد از پدرت اجازه بگيري. از پدرش اجازه گرفت و رفت. صبح براي نماز او را بيدار كردم. چاي و آش هم آماده كردم براي صبحانه. بعد كه دوستانش آمدند براي صبحانه آنها را تعارف كردم ولي نپذيرفتند و گفتند در راه مي خوريم. محمد از من سئوال گرفت لباس ، چه بردارم. گفتم هيچ چيز. رفت نيم پوتين برادرش همراه دو لباس زير برادرش و خداحافظي زد و رفت. بعد دوباره برگشت و گفت: ميداني چه شده گفتم: نه گفت از پدرم خداحافظي نزدم. از پدرش خداحافظي زد و رفت. باز به درب حياط كه رسيد دوباره برگشت و گفت مادر كليد موتور و ساعتم را روي يخچال نهادم اگر حسن جمعهها آمد سفارش بده كه موتور را روشن كند تا باطري آن نخوابد. بعد خداحافظي زد و رفت 5 محرم رفت. 28 روز بعد يعني 8 صفر شهيد شد. وقتي محمد شهيد شد كسي چيزي به ما نگفت. حتي چند روزي چند تا زنان محل ميآمدند و ميرفتند ولي باز من متوجه نبودم تا اينكه روز پنج شنبه
خداخواست و اكبر گروهبان رفتند استانداري پيش پدر محمد و خبر شهادت محمد را به او دادند و گفتند كه جسد او مفقود است. پدر محمد هم به خانه آمد و خبر شهادت محمد را به من داد. در همان شب يعني شب جمعه از شب تا صبح به تمام بيمارستان ها زنگ زدند. همه اظهار داشتند نه مجروعي و نه شهيدي به نام فشنگ ساز نداريم.
يوسف ناصري و خدا خواست و اكبر فرشيد آماده مي شدند براي رفتن به منطقه براي پيدا كردن محمد. خدا خواست گفت: يكي از اقوام بايد همراه ما باشد وگرنه در صورت پيدا كردن جسد، آن را به ما تحويل نميدهند. با وجود اينكه دايي محمد حال خوبي هم نداشت با آنها رفت.خواهرم پيكان داشت در اختيار آنها قرار داد آنها هم تا توانستند كوپن بنزين جمع كردند چون در آن سال كشور با كمبود بنزين مواجه بود. اول تمام بسمارستان ها را گشتند او را پيدا نكردند. نهايتاً به جاي كه در آنجا عمليات انجام شده بود رفتند. براي ورود به منطقه از آنها تعهد گرفته بودند در صورت پيش آمدن حادثهاي، مقصر اصلي خودشان هستند چون منطقه هنوز زير آتش دشمن بود. آنها هم قبول كرده بودند. از صبح در رودخانه صابله در گشته بودند. در آنجا شهيد پور دلاور را پيدا مي كنند ولي خبري از محمد نبود. دايي محمد ميگويد: محمد دست شنا داشته و بايد در كنار رودخانه باشد. بچهها در كنار رود ميگردند. تا نزديك غروب در حالي كه كوله پشتي بر پشت داشت در كنار رودخانه او را پيدا ميكنند. دايياش تعريف مي داد كه لباسش را از تنش در آوردم در جيبش يك جلد قرآن مجيد و نامه آخر مادرش بود. آنها را روي شيشه ماشين ميگذارد خشك شود بعد فراموش ميكند آنها را بياورد بعد شهيد را به بيمارستان نيروگاه مي آورند بي خوف تعريف ميداد وقتي خواستيم شهيد را در قبر قرار دهيم سه قطره خون از بيني او بيرون ريخت چون شهيد در اثر موج انفجار به شهادت رسيد.
وقتي به بازار مي رفتم درب حياط را مي بست و تمام خانه را برايم جارو ميكرد. بعد لباس هايش را مي تكاند و شانه اي بر سر مي زد و مي آمد پيش من و سئوال مي گرفت كه ديگر كاري نداري انجام دهم. بسيار پسر خنده روي بود. خيلي صرفه جو بود وقتي نان مي خورد حاشيه نان ها را هم ميخورد ميگفتم نان كه داريم چرا كناره هاي نان را مي خوري ميگفت آنها را براي بعداًَ بگذار.
شهيد از زبان برادرش
اختلاف سني من با شهيد حدود 3 سال بود. با نزديم شدن به انقلاب و افزايش مخالفت هاي مردم ، كه با تظاهرات اين مخالفت را به نمايش ميگذاشتند فعاليت من و شهيد همراه دوستانمان كه از جمله آنها شكريان و وحدتيان و ناجي و ديگر عزيزاني كه اكثراً شهيد شده اند شروع شد. ميرفتيم در مجالس سخنراني كه در مسجد جامع يا مسجد اميرالمومنين بر پا ميشد شركت ميكرديم چون مسجد حضرت امير (ع) تازه تأسيس بود و مجالس بزرگ در آنجا بر پا ميشد. علمايي از قم و تهران مي آمدند و فضاي سياسي حاكم بر آن زمان را باز مي كردند و روحيه مردم را براي مبارزه با شاه تقويت ميكردند. در اكثر اين مجالس انتهاي آن با درگيري با گارديها به اتمام مي رسيد. وقتي از مسجد بر ميگشتيم بچهها با گارديها كه در اطراف خيابان
بودند درگير ميشدند و آنها را اذيت ميكردند بيشترين محل تجمع بچههاي محل در خانه خود بچهها بود يادم است اول پاتوقمان خانه وحدتيان بود بعد رنجبر و بعد خانه دواني در اكثر اين جلسات آموزش اسلحه و آموزش هاي نظامي مي ديديم و با بچه هاي كه به سربازي رفته بودند ميرفتيم شبانه نگهباني ميداديم.
ظهر يکی از روزها با محمد و ديگر دوستان در حال حركت به محلة امير المومنين بوديم. در مسير شعار مي داديم به سر كوچه كه رسيديم يك بنز سواري سورمهاي از ماشين پياده شد و به سمت ما شليك كرد بلافاصله ما فرار كرديم يكي از بچه هاي محل به نام بهرمي تيري شکمش خورد ما او را بلند كرديم و برديم داخل سنگري كه قبلا از لاشيه يك ماشين درست كرده بوديم. داخل سنگر كه شديم دو تير به بالاي سنگر خورد. در آن زمان از ترس ساواك كسي جرأت نداشت به بيمارستان برود ولي چون پدر بهرامي در استانداري كار مي كرد پسرش را به بيمارستان برد.
شهيد از زبان همرزمش(محمود باشی)
دكتر چمران كه شهيد شد مسئوليت تمام خاكريز را به شهيد عليرضا ماهيني دادند پس از آموزش ما را به ده برديه بردند از آنجا نيز ساعت 10 شب به خاكريز هاي دهلاويه آمديم. بچه ها خسته بودند و آنجا خوابيدند.
شهيد ماهيني دستور شروع عمليات داد ما از خاكريز و سنگر جدا شديم بين خاكريز خود و عراقي ها قرار گرفتيم با شهيد فشنگ ساز با بي سيم چي به نام سياوش ، شهيد عليرضا ماهيني ، شهيد بي خوف ، يونسي ، علي برقي در حال حركت بوديم سينه به سينه خاكريز عراقي ها قرار گرفتيم ، دستور آمد همين جا بنشينيد همه جا ساكت و هيچ گونه صدايي نمي آمد به جز تك تير انداز عراقي، منورهاي كه مي زدند. تا جلوي خود را ببينند.
شهيد ماهيني دستور سكوت مطلق را داده بود زيرا نگهبانان عراقي خيلي مراقب بودند همان طور كه نشسته بوديم و منتظر دستور عمليات بوديم شهيد فشنگ ساز جلو آمد آرام پرسيد ميخواهيد چه كنيد ناگهان راديو كوچكي كه همراهش بود به زمين افتاد شروع به عربي خواندن كرد خدا كمك كرد كه باران مي باريد زود صداي راديو را قطع كرديم و به او گفتيم خيلي مواظب باش.
ده دقيقه بعد عمليات شروع شد شهيد ماهيني پيشاپيش همه حركت مي كرد و به نهر عبيد رسيديم كه پل رويش توسط اصابت خمپاره سوراخ و پاره شده بود ، شهيد عليرضا ماهيني و شهيد كمان و برادرديگري از نهر گذشتند در آن طرف نهربا صداي بلند گفتند حزب اللهيها جلو بيايند با توجه به جريان زياد آب، بايد چوبي را به عنوان عصا در دست ميگرفتيم و از نهر
عبور ميكرديم من كنار نهر ايستادم و بچهها را راهي ميكردم اولين نفر جعفري رد شد، دومين نفر شهيد علي بختياري عبور نمود نوبت فشنگ ساز رسيد به او گفتم پل كوچك است دو طرفش را گوني گذاشتهاند خيلي مواظب باش پل نيز در آب فرو رفته و سطش توسط خمپاره خالي شده بود. پس ازحركت او ديدم فشنگ ساز داخل آب فرو رفت رود نيز تا سينه آب داشت رفتم او و آر پي جي را در بياورم فشنگ ساز كاملاً در آب فرو رفته بود هرچه جستجو كردم او را نديدم شهيد ماهيني آن طرف رود با نگراني شاهد بود گفت خدا رحمتش كند كه ازآب بيرون آيد شهيد ماهيني و همراهانش جلو رفتند و شهيد علي بختياري در همان محل اصابت خمپاره روي پل ايستاد و بچهها را رد كرد.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها