مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید پرویز عبدی پور

256
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام پرويز
نام خانوادگی عبدي پور
نام پدر علي
تاریخ تولد 1335/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1359/07/23
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل سربازنيروي انتظ
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن بوشهر
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    مريم آسيه،  مادر شهيد پرويز عبدي پور هستم. اصليت ما  بوشهري است و پدرم بازرگان. منزل ما هم در دواس واقع بود. شوهرم در اداره بندر كار    مي كرد و بعد از 15 روز كه از ازدواج ما گذشت، شوهرم به خرمشهر منتقل شد، من هم به همراه او رفتم و حدود 47 سال در آنجا بوديم. وقتي هم كه برگشتيم بوشهر،  ابتدا يك خانه اي در سنگي كرايه كرديم،  ولي بعد ، اداره بندر خانه ي سازماني در اختيار ما گذاشت و حدود 6 سال آن جا ساكن بوديم. بعد از آن به محله ي شكري آمديم و يك خانه به صورت قسطي خريداري كرديم .

    پسرم پرويز، فرزند دوم ما بود. ايشان شخصي مؤمن و مردم دوست و ثواب كار بود و به  حلال و حرام، خيلي اهميت مي داد. در خرمشهر به مدرسه رفت، ولي متأسفانه تا كلاس پنجم بيشتر ادامه تحصيل نداد و شروع به كار كرد تا اينكه اسمش براي سربازي در آمد.

    در سال 59 كه جنگ شروع شد پرويز و برادرش در  خرمشهر بودند؛ آمدند منزل ولي دوباره به جبهه رفتند. روزي پدرش به اداره رفت و وقتي كه بازگشت گفت، كه گفته اند يك نفر به نام عبدي پور زخمي شده و او را به تهران برده اند. چون شناسنامه پرويز صادره از خرمشهر بود ، وقتي كه شهيد شده بود  نمي دانستند كه خانواده ي وي در كجاست زيرا همه ي خانواده ها،  خرمشهر را خالي كرده بودند؛ تا اينكه در راديو اعلام كردند كه پرويز عبدي پور به شهادت رسيده ، ما هم به تهران تلفن زديم و آنها پيكر او را براي ما آوردند .

    بعد از اينكه به شهادت رسيد،  به خواب من نيامد، لذا خيلي ناراحت بودم. از چند نفر سئوال كردم، آنها گفتند چون خيلي براي او ناراحتي و گريه       مي كني، به خوابت نمي آيد .

    او از كودكي شروع به خواندن نماز كرد و روزه را هر سال مي گرفت، البته بدون سحري. وقت افطار هم چيزي نمي خورد فقط چند دانه خرما در بشقابي مي كرد و در جايي خلوت مي خورد. ايشان در همه ي موارد نمونه بود. اخلاق هيچ كدام از برادر يا خواهرهايش، مثل اخلاق وي نمي شود. اين حرف را نه تنها من مي گويم، بلكه هر كس كه او را مي شناخت، با خوبي هايش او را مي شناخت. وقتي كه به او مي گفتم به جبهه نرو؛ او در جواب به من مي گفت: مادر! آيا شما راضي هستيد كه بچه هاي ايراني، يكي يكي از بين بروند و اموال ما را غارت كنند و به ما آسيب برسانند؟ گفتم: نه. گفت: من هم براي جلوگيري از اين كار، بايد به جبهه بروم. ولي من راضي نبودم او برود چون برادر بزرگش اصغر هم در جبهه بود؛ ولي پدرش راضي بود و مي گفت او بايد برود .

    وقتي كه جنگ در خرمشهر آغاز شد ، ما به بوشهر آمديم. ما پس از چند سال،  خانه اي را كه در خرمشهر داشتيم، فروختيم. خانه ي ما نزديك مسجد جامع بود و فقط يك خيابان با خانه ي ما فاصله داشت و يك مسجد ديگر به نام علي بن ابي طالب(ع) در كنار منزل ما بود كه براي نماز و مراسم عزاداري، بيشتر به آنجا مي رفتيم. اين حسينيه كه ما اينجا راه انداخته ايم،  مربوط به اين زمان نيست بلكه مربوط به زماني است كه در خرمشهر بوديم   _ حدود 40 ـ 50 سال پيش_حتي در سال 1357 حدود 50 مأمور شهرباني كنار منزل ما نگهباني مي دادند تا ما روضه تمام كنيم، ولي ما عزاداري خود را ترك نكرديم و زماني كه به بوشهر آمديم، باز هم ترك نكرديم .

     

    راوي : سعيد عبدي پور ، برادر شهيد

    اينجانب سعيد عبدي پور، برادر شهيد پرويز عبدي پور هستم. خاطره اي كه من از آغاز جنگ تحميلي از ايشان دارم، اين است  كه طي صحبتي ، قرار بود پرويز به جبهه اعزام شود. با مادرم شروع كرد به صحبت و گفت مادر امام ديشب به خوابم آمد و ما با هم در خرمشهر قدم مي زديم كه من مقدار زيادي آتش ديدم؛ از ايشان پرسيدم اينها چيست ؟ گفت اين آتش ها را دارند پاك سازي مي كنند . و اصرار كرد تا  مادرم به او اجازه داد و رفت . مدتي هم در خرمشهر با برادر بزرگم بود. بعد از گذشت  مدتي، به شهادت مي رسيد. آن موقع  من 12 يا 13 سال بيشتر نداشتم، ولي يادم هست كه ما از طريق اداره بندر مطلع شديم. گويا استانداري مكاتبه كرده بود كه شهيدي داريم به نام پرويز عبدي پور؛ ما هم با تهران تماس گرفتيم. ابتدا به ما گفتند كه ايشان مجروح شده ، ولي بعد كه بيشتر در جريان قرار گرفتيم، فهميديم كه به شهادت رسيده است. وقتي پيكر ايشان را از تهران به بوشهر آوردند، او را به بهشت صادق بردند و متأسفانه چون من سن كمي داشتم، نگذاشتند او را ببينم و فقط برادرهاي بزرگم او را ديدند، حتي به مادرم نيز اجازه ندادند .

    اگر بخواهم از صفات خوب او بگويم، مردم دوستي او و كمك به همسايه در درجه اول قرار دارد. وقتي مي ديد كه يكي از همسايه ها بيمار است، فوراً او را به بيمارستان مي رساند. اگر همسايه اي مشكلي داشت كه مي دانست اين كار از او بر مي آيد، محال بود كه انجام ندهد .

    نحوه ي شهادتش را درست براي ما تعريف نكردند، فقط اين طور كه از بيمارستان شنيديم، تركش خمپاره به سرش اصابت كرده و باعث شهادت وي شده است .

     

    اصغر عبدي پور ، برادر شهيد

    بنده اصغر عبدي پور برادر بزرگ شهيد پرويز عبدي پورهستم. من تقريباً دو سال از وي بزرگتر بودم. به دليل و ضعيت بد اقتصادي و 9 سر عائله اي كه بوديم ، بايد از توفيقات خود كم مي كرديم. به اين دليل پرويز فقط توانست دوره دبستان را درس بخواند. وي در مدرسه «بزرگمهر» و 17« شهريور» واقع در خيابان طالقاني كه الان معروف به خليج فارس است، درس خواند .

    خصوصيات اخلاقي خيلي خوبي داشت، به پدر و مادر، احترام مي گذاشت. هيچ توقعي در زندگي نداشت و به همه كمك مي كرد و در مراسم عزاداري بسيار فعال بود . تمام همسايه ها او را مثال مي زدند و همه از او تعريف مي كردند همين باعث محبوب شدن بيشتر او شده بود .

    وي چند سال بعد از اين كه ترك تحصيل كرد، به بوشهر آمد و در نيروگاه اتمي مشغول به كار شد. با پيروزي انقلاب اسلامي، كه نيروگاه بسته شد و همه ي كاركنان آنجا اخراج و تسفيه حساب كردند ، ايشان باز هم بي كار        نمي نشست و به هر كاري دست مي زد كه بتواند امرار معاش كند. بيشتر در آمدش را به پدر و مادرم مي داد و خرج خودش نمي كرد و گاهي هم مقداري از پولش را پس انداز مي كرد و در مراسم ماه محرم آنها را خرج مي كرد. در روزهايي كه تظاهرات انقلاب شروع شد، شهيد پرويز و شهيد زالي و من،  در خيابان سنگي ،‌ با اسپري بر روي ديوارها شعار ضد رژيم پهلوي مي نوشتيم. اعلاميه پخش مي كرديم، 2 ـ 3 بار هم ايشان دستگير شد و او را به پاسگاه ژاندارمري آن زمان بردند،  ولي با هر زحمتي كه بود، ما او را آزاد كرديم . وي مرتب فعال بود و در بيشتر تظاهرات شركت مي كرد و هر كاري كه نيروهاي مردمي انجام مي دادند،  گوشه اي از آن كار را به عهده مي گرفت ، ولي بيشترين فعاليت او در نيرگاه اتمي بود.

    روزي كه عراقي ها از طريق شلمچه به داخل ايران آمده بودند،  يك مجتمعي بود به نام 100 دستگاه كه آنجا وارد شده بودند. اولين خمپاره اي كه در شهر خورد پشت منزل ما بود،  در يك خانواده روحاني معروف به ملا عبدالله،  كه خانواده ي وي به شهادت رسيدند. آن زمان من و خانمم و پسر بزرگم كه 2 ساله بود ، در آنجا بوديم. 48 ساعت بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود، كه شهيد پرويز از بوشهر به خرمشهر آمد.  در آن زمان خرمشهر به دو قسمت تقسيم شده بود. كه يكي از آن دو محله ، كوت شيخ بود . وقتي به خرمشهر آمد ، من در كوت شيخ بودم و رفته بودم مهمات بياورم. وقتي بارها را خالي كردم،  به من اطلاع دادند كه برادرت آمده است . نزدش رفتم، گفتم چرا به اينجا آمدي؟ گفت : ديشب امام به خوابم آمد و مرا قاصد كرد كه به اينجا بيايم و به شما بگويم كه يكديگر را نكشيد و برادر كشي نكنيد،  من هم آمده ام. گفتم جاي شما اينجانيست. گفت اگر كسي قرار باشد كه برود، شما هستيد نه من زيرا شما بچه داريد و وظيفه من هست كه اينجا بمانم. هر كاري كردم نرفت و در خرمشهر ماند.  دو يا سه روز اول ، با توجه به شرايط اول جنگ كه ام. يك و برنو در مقابل كاليبر 75 و كاليبر 50 و توپ و تانك،  اصلاً قابل مقايسه نبود . شبي من و ايشان به مسجد جامع رفتيم،  ولي هرچه گشتيم تا يك اسلحه پيدا كنيم، نتوانستيم. ما هر روز صبح به اتفاق بچه هاي خرمشهر حركت مي كرديم و به طرف عراقيها مي رفتيم كه از 100 دستگاه شلمچه وارد شده و به ديزل آباد قديم كه دروازه ي خرمشهر _ اهواز رسيده بودند . ما آنها را از كوي طالقاني عقب مي زديم. خيلي راه طولاني بود و ما بدون آب و غذا و مهمات بوديم. همگي خسته و كسي ناي راه رفتن را نداشت. مثل لشكر شكست خورده باز مي گشتيم. هر كس به فاصله 50 يا 100 متر حركت       مي كرد و اسلحه هايمان را بر روي زمين مي كشيديم و به طرف مسجد جامع   مي رفتيم. در آنجا يك سيدي بود كه مسئول تغذيه بچه ها بود. تا به آنجا    مي رسيديم،  غذا براي ما مي آورد. البته غذاي ما يا هندوانه بود يا نان خشك؛ حتي آب هم نداشتيم و از آب شط استفاده مي كرديم. شب هم در مسجد           مي خوابيديم و صبح دوباره همان كار را انجام مي داديم. اين كار را تا سه روز انجام داديم، تا بالاخره روز چهارم،  چون از خانواده ام خبر نداشتم و آنها هم وقتي كه خمپاره خورده بود كنار منزل، به اتفاق همسايه ها به طرف كارخانه صابون سازي، پايين تر از پادگان دژ فرار كرده بودند؛ من رفتم  و آن ها را زير پل پيدا كردم و سوار اتومبيل كردم و به ايستگاه دوازده بردم. در آن جا يك ماشين ما را ديد و آن ها را سوار كرد ، و من دوباره برگشتم به طرف مسجد جامع. رفتم و سراغ پرويز را گرفتم. به من گفتند كه ايشان آمد و 2 نارنجك از سيد گرفت و رفت، ولي اسلحه نداشت.   وقتي با ما به جبهه آمد،  يا از اسلحه بقيه استفاده مي كرد يا زخمي ها را جا به جا مي كرد. خلاصه تا 4 ـ 5 روز برنگشت و من با خود فكر كردم كه شايد به بوشهر برگشته باشد؛  چون وابستگي زيادي نسبت به پدر و مادرم داشت.  من به شيراز رفتم ، چون خانم و فرزندم آن جا بودند و از شيراز هم به بوشهر آمدم. وقتي رسيدم، اول چيزي نگفتم.  مادرم آمد به طرفم وپرسيد: پرويز را ديدي؟ وقتي اين حرف را زد، فهميدم كه پرويز به بوشهر نيامده است. پرسيد: حالش خوب بود؛ گفتم: بله، حالش خوب بود. فرداي آن روز حركت كردم و به شيراز رفتم و از آنجا به خرمشهر؛ وقتي رسيدم همه سنگرهايي كه حدس مي زدم  شايد آن جا باشد، را گشتم. چون ايشان خيلي فعال بود  در مدت بسيار كمي كه آن جا بود همه او را مي شناختند؛ از هركس كه سئوال مي كردم او را مي شناخت، ولي      نمي دانست كه كجاست.

    حدود يك هفته بعد كه نيروهاي ما خيلي خسته شده بودند و مي دانستيم كه هر چه در توان مان بود، رو كرده بوديم و با خيانتي هم كه بني صدر و تعدادي از ارتشي ها ي آن زمان كرده بودند نيروهاي ما توان مقابله را نداشتند؛  ناگزير از پل به آن طرف رفتيم،  چون مي خواستيم حواسمان را جمع كنيم كه نيروهاي عراق حداقل از پل عبور نكنند. چون من نظامي بودم،  مجبور بودم كه درآن جا بمانم،  ولي شهرباني همه را انتقال داد و مرا هم به اهواز منتقل كردند و گفتند كه تو بايد به اهواز بروي. من هم ناچار از خرمشهر حركت كردم . به آبادان كه رسيديم،  گفتند نيروهاي عراقي آن طرف خرمشهر را گرفته اند .

    دقيقاً به خاطرم نيست دوازده نفر يا بيست و چهار نفر در مقابل نيروهاي عراقي مقاومت و ايستادگي كرده بودند، كه يكي از آنها برادر من بوده كه زير پل خرمشهر مهمات گذاشته بودند و منفجر كرده بودند، كه عراقي ها نتوانند رد شوند و به اين طرف پل بيايند. من تلفن زدم شيراز، به من گفتند آقايي به نام سرشناس به بوشهر زنگ زده و گفته هر طور شده با ما تماس بگيريد. من هم با آنها تماس گرفتم و پرسيدم با ما كاري داشتيد؟

    گفت : همين الان حركت كن و به بوشهر بيا.

    پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟

    گفت : پرويز زخمي شده و او را به بوشهر برده اند؛ ولي من فهميدم كه او شهيد شده است. بعد هم فهميدم كه از راديو اعلام شده كه جسد شهيد پرويز عبدي پور از تهران با هواپيما به بوشهر منتقل شده است. آنها از روي اسمي كه بر روي لباسش نوشته بود،  او را شناسايي كرده  بودند .

    روز ي كه مي خواست به جبهه اعزام شود ، بر روي لباسش نوشته بود «شهيد عبدي پور». كه آنها از روي همين نوشته پي گيري كرده بودند و به همه      استانداري ها اطلاع داده بودند و چون در استانداري بوشهر يكي آشناي ما بود، فهميده بود كه اين شهيد بوشهري است  .

    من به بوشهر آمدم تا  جسد ايشان را تحويل بگيرم،  زيرا پدر و مادرم مطلع نبودند. وقتي هم  كه از راديو اعلام مي شود،  باز هم نمي فهمند،  تا اين كه من ايشان را شناسايي كردم.  بعد از گذشت ده روز كه من او را ديدم،  فكر كردم كه دقيقاً همين الان شهيد شده، چون صورتش نوراني و بشاش بود و باورم نمي شد كه شهيد شده باشد و فقط يك گلوله توي كتفش از پشت خورده بود و همين يك گلوله باعث شهادت ايشان شده بود .

    اگر شهامت هاي اين شهدا و رزمندگان نبود،  الان شايد نه خرمشهري بود و نه ما كه در اينجا با آسايش در حال گذران زندگي باشيم. واقعاً خيلي مشكل است كه 45 روز بدون مواد خوراكي و اسلحه،  در مقابل نيروهاي عراقي كه همه نوع مهماتي داشتند مقاومت نمود. پرويز نيز در خرمشهر به شهادت رسيد.

    بعد از شهيد شدن ايشان،  برادر ديگرم به جبهه رفت كه جانباز است و با درجه سرهنگي در سپاه پاسدران خدمت مي كند. ما هم بايد راه او را ادامه    مي داديم زيرا او به خاطر دين و قرآن و وطن خود جنگيد و جان خود را فدا كرد.  ما بايد راه همه ي شهيدان را ادامه دهيم. زماني كه ايشان به شهادت رسيد واقعاً ضربه بدي به من خورد و خاطراتي را كه از بچگي اش به ياد مي آورم،  ناراحت مي شوم. چون من خيلي او را اذيت مي كردم ، ولي او خيلي سر به زير و آرام بود و هيچ وقتي بي احترامي نسبت به من نمي كرد. هيچ وقت پيش نيامد كه من حرفي به او بزنم و او قبول نكند. بعد از اينكه به شهادت رسيد ما تازه متوجه شديم كه چه كسي را از دست داده ايم. دوستش داشتم چون برادرم بود،  ولي نمي دانستم كه چه قدر فرد پاك و خوب و نجيبي است.

     

    اثرات شهادت پرويز

    شوهر خواهرم آقاي نجف پور ، جانباز هست. همچنين برادر خانمم در كربلاي 4 شهيد شد.  به نظر من شهيد پرويز يك جنب و جوشي را در بين اعضاي خانواده به وجود آورد. همچنين پسر عموي خانمم در جبهه يك پايش را از دست داد .

    بعد از شهادت پرويز،  من فقط يك بار خواب او را ديدم. در خواب ديدم كه در خياباني قدم مي زدم، كه ناگهان در چاهي افتادم. بعد از چند لحظه به بالاي چاه رسيد ، دستش را دراز كرد و مرا از چاه بيرون آورد. فرداي آن روز خوابم را براي مادر و پدر مرحومم تعريف كردم و فرداي آن روز يك اتفاق بدي افتاد كه واقعاً فقط خدا كمكم كرد كه جان سالم به در بردم . پرويز هميشه در عزاداري ها و مراسم سينه زني پيش قدم بود. زماني هم كه سرباز بود و براي او پول مي داديم ، پول هايش را جمع مي كرد و در ماه محرم آن را خرج مي كرد .

    ايشان سر رشته ي همه كارها را داشت: برق كاري ، مكانيكي ، لوله كشي. اگر كسي در اين رابطه كاري مي خواست ، حتماً براي او انجام مي داد. حتي به پدر و مادرم گفته بود كه اگر كسي آمد و وسايل كار مرا نياز داشت ، حتماً به او بدهيد. تا هنوز هم هر كسي كه مي آيد و لوازمي نياز دارد ، به او مي دهيم .

    از نظر اخلاقي، ايشان خيلي خوب بود. من با اينكه از او بزرگ تر بودم، تا زماني كه زنده ام، زندگيم را مديون او مي دانم، زيرا خيلي مرا كمك كرد . در اين مدت كمي كه در جبهه بود ، خيلي با شجاعت كار مي كرد. شبي هنگام خواب كه من روي زمين خوابيده بودم ، پرويز بعد از چند دقيقه مرا صدا زد و گفت من اين تشك را پيدا كرده ام  ، بيا روي اين بخواب.  من هم آن را برداشتم و گوشه اي پهن كردم ، ولي او گفت شما اين طرف اتاق بخواب ، تا من آن طرف بخوابم و من هم قبول كردم. خودش هم روي زمين خوابيد دو دقيقه طول نكشيد كه ناگهان تمام آجرهاي سقف ريخت روي سر ايشان ، من او را بلند كردم پشياني اش شكست و بخيه خورد. همين خودش يك نشانه اي بود براي وقتي كه مي خواستم او را شناسايي كنم .

    در آن زمان كسي جرأت نداشت كه وارد گمرك خرمشهر شود،  چون درست در ديد عراقي ها بود. تمام تويوتاهاي دوكابين،  آن جا صف داده بودند و كليد شان هم توي ماشين ها بود.  يك شب ايشان به آنجا رفت و 5 تويوتا را بيرون آورد. او در مدت كمي كه در جبهه بود خيلي كارهاي بزرگي را انجام داد. كارهايي كه هيچ كسي جرأت انجام آنها را نداشت زيرا مطمئن بودند كه جان سالم به در نمي برند .

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x