نام فتح الله
نام خانوادگی شجاعي
نام پدر علي
تاریخ تولد 1344/11/20
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/08/23
محل شهادت عين خوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
شهيد«فتحالله شجاعي» در سال 1344 در خانوادهاي مذهبي و كشاورز در روستاي آبطويل متولد شد. 6 ساله بود كه به مدرسه رفت. از همان كودكي، چهرهاي پاك و معصوم داشت و آنقدر اخلاقش نيكو و پسنديده بود، كه هنوز هم مردم روستا ازاو به نيكي ياد ميكنند و به او علاقهمند هستند.
در دوران راهنمايي، با شركت در راهپيماييهاي سال 1357 بر عليه رژيم طاغوت، نقش مؤثر و سازندهاي در شكلگيري روحيهي انقلابي مسجد در محل داشت. وي، دوران راهنمايي را با موفقيت گذراند و براي ادامه تحصيل به برازجان رفت و وارد دبيرستان شهيد طالقاني شد.
از دوستان و همشاگرديهاي وي در اين دوره، ميتوان حاج اسكندر بهروزي، حميد پولادي و علي فربود را نام برد.
فتحالله، در همين دوره بود كه شور و اشتياق زيادي نسبت به انقلاب پيدا كرد و از هيچ تلاشي در اين راه فروگذار نكرد. وي، در انجام امور فرهنگي، به خصوص در ساختن كتابخانهي مسجد امام حسين (ع) آبطويل و نيز در برگزاري كلاسهايي كه در اين زمينه بر پا ميشد، نقش فعال و سازندهاي داشت.
او، در اواخر سال 1360 ـ در شانزده سالگي ـ سنگر جبهه را به مدرسه ترجيح داد و جهت اعزام به جبهه اعلام آمادگي كرد، ولي به خاطر كم سن و سال بودن، با او موافقت نكردند و موفق نشد به جبهه اعزام شود.
او پس از مدتي، بطور پنهاني با علي فربود به بوشهر رفت و از آنجا جهت طي كردن دورهي آموزشي، به كازرون اعزام شد. او بعد از گذراندن 45 روز دورهي آموزشي، سه روز به آبطويل برگشت و در كنار خانوادهاش ماند و سرانجام در مرداد ماه سال 1361 با اجازهي پدر و مادر و جلب رضايت مسئولان، به جبهه اعزام شد. شهيد شجاعي، در تاريخ 23/8/1361 در جبههي «عين خوش»، در اثر اصابت تركش به كمرش، جان به جان آفرين تسليم كرد و نام خود را براي هميشه در بين دوستداران انقلاب، جاودانه كرد.
ادامه مطلب
در دوران راهنمايي، با شركت در راهپيماييهاي سال 1357 بر عليه رژيم طاغوت، نقش مؤثر و سازندهاي در شكلگيري روحيهي انقلابي مسجد در محل داشت. وي، دوران راهنمايي را با موفقيت گذراند و براي ادامه تحصيل به برازجان رفت و وارد دبيرستان شهيد طالقاني شد.
از دوستان و همشاگرديهاي وي در اين دوره، ميتوان حاج اسكندر بهروزي، حميد پولادي و علي فربود را نام برد.
فتحالله، در همين دوره بود كه شور و اشتياق زيادي نسبت به انقلاب پيدا كرد و از هيچ تلاشي در اين راه فروگذار نكرد. وي، در انجام امور فرهنگي، به خصوص در ساختن كتابخانهي مسجد امام حسين (ع) آبطويل و نيز در برگزاري كلاسهايي كه در اين زمينه بر پا ميشد، نقش فعال و سازندهاي داشت.
او، در اواخر سال 1360 ـ در شانزده سالگي ـ سنگر جبهه را به مدرسه ترجيح داد و جهت اعزام به جبهه اعلام آمادگي كرد، ولي به خاطر كم سن و سال بودن، با او موافقت نكردند و موفق نشد به جبهه اعزام شود.
او پس از مدتي، بطور پنهاني با علي فربود به بوشهر رفت و از آنجا جهت طي كردن دورهي آموزشي، به كازرون اعزام شد. او بعد از گذراندن 45 روز دورهي آموزشي، سه روز به آبطويل برگشت و در كنار خانوادهاش ماند و سرانجام در مرداد ماه سال 1361 با اجازهي پدر و مادر و جلب رضايت مسئولان، به جبهه اعزام شد. شهيد شجاعي، در تاريخ 23/8/1361 در جبههي «عين خوش»، در اثر اصابت تركش به كمرش، جان به جان آفرين تسليم كرد و نام خود را براي هميشه در بين دوستداران انقلاب، جاودانه كرد.
« يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء الله و لو علي انفسكم و لوالدين و الاقربين»
اي كسانيكه ايمان آوردهايد، از قيام كنندگان به عدل و گواهاني براي خدا باشيد. اگر چه اين شهادت بر عليه خويش، پدر و مادر يا خويشاوندان باشد.
« ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً كانّهم بنيان مرصوص.»
پس از حمد و سپاس خداوند تبارك و تعالي، وصيتنامهي خود را به شرح زير آغاز ميكنم:
با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي و سلام بر شهيدان به خون خفتهاي كه جان خود را در راه حق و حقيقت نثار كردند، تا با خون خود مسير حركت اين انقلاب را هموار ساخته و درخت انقلاب را آبياري نمايند.
خداوند، به من اين فرصت را داد تا قدم به جبهههاي نبردِ حق عليه باطل بگذارم و همدوش با برادران رزمنده و شجاع خود، به جهاد بپردازم. به راستي سپاس اين نعمت بزرگ را چگونه ميتوان به جا آورد؟ به جز اين كه بايد جان خود را در راه او فدا نمايم، تا شايد به اين طريق، افكار باطل و گناهاني را كه در گذشته مرتكب شدهام جبران نمايم.
ادامه مطلب
اي كسانيكه ايمان آوردهايد، از قيام كنندگان به عدل و گواهاني براي خدا باشيد. اگر چه اين شهادت بر عليه خويش، پدر و مادر يا خويشاوندان باشد.
« ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً كانّهم بنيان مرصوص.»
پس از حمد و سپاس خداوند تبارك و تعالي، وصيتنامهي خود را به شرح زير آغاز ميكنم:
با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي و سلام بر شهيدان به خون خفتهاي كه جان خود را در راه حق و حقيقت نثار كردند، تا با خون خود مسير حركت اين انقلاب را هموار ساخته و درخت انقلاب را آبياري نمايند.
خداوند، به من اين فرصت را داد تا قدم به جبهههاي نبردِ حق عليه باطل بگذارم و همدوش با برادران رزمنده و شجاع خود، به جهاد بپردازم. به راستي سپاس اين نعمت بزرگ را چگونه ميتوان به جا آورد؟ به جز اين كه بايد جان خود را در راه او فدا نمايم، تا شايد به اين طريق، افكار باطل و گناهاني را كه در گذشته مرتكب شدهام جبران نمايم.
دوران جبهه
بعد از پايان مرخصي، شهيد شجاعي با برادرش «احمد» و دوستانش «علي فربود» و «عبدالحسين اكبري» و همچنين شهيد «محمود نخست»، از چاهكوتاه عازم جبههي حق عليه باطل شدند.
در چهار ماهي كه با دوستانش در جبهه حضور داشت، چند روز مرخصي به او و دوستانش داده شد تا به ديدن خانواده خود بروند.
آنها زماني كه مشغول آماده كردن وسايل خود بودند، دستور حملهي ديگري صادر شد و وي به محض شنيدن فرمان حمله، از رفتن به خانه منصرف شد و تصميم گرفت در آن عمليات نيز شركت كند. وي حتي اصرار دوستانش را هم براي رفتن به خانه نپذيرفت و حضور و شركت خود را به فرماندهي عمليات اطلاع داد. بر خلاف انتظارش، فرمانده نيز با او مخالفت كرد و از او خواست تا به خانه برود، استراحت كند و در عمليات بعدي شركت كند. اما او مصممتر از اين حرفها بود. به سنگر خود رفت و شروع كرد به گريه و زاري. و به هر زحمتي بود، توانست رضايت مسئولين را جلب كند و در آن عمليات شركت كند.
راوي: پدر شهيد
زماني كه جنگ شدت گرفته بود، ما با تعدادي از دوستان، كنار خانهي يكي از همسايهها نشسته بوديم و مشغول صحبت كردن بوديم. در همان موقع، فتحالله از آنجا رد ميشد. او با ديدن ما، به طرف جمع آمد و با حالت خاصي به ما نگاه كرد. همه تعجب كرده بوديم كه چه اتفاقي افتاده است.بعد از سلام و عليك، به ما گفت: «به جاي اينجا نشستن، بهتر است همهي ما در جبهه حضور داشته باشيم و هموطنان خود را ياري كنيم، چون اسلام در خطر است و به همهي ما نياز دارد و هر كس در اين راه كوتاهي كند، گناهي بس سنگين را متحمل شده است.» اين موضوع، نهايت عشق و علاقهي او به مكتب اسلام و امام خميني (ره) را ميرساند.
او تا وقتي زنده بود، دوست داشت در همهي كارها به ما كمك كند و هيچ كمكي را از ما دريغ نمي كرد. يك شب در خواب ديدم كه سوار بر موتورسيكلت شده و برايم غذا آورده است. بعد رو به من كرد و گفت: «پدر جان، بيا غذا بخور تا من به جاي تو آبياري كنم» و من به او گفتم: «نه پسرم؛خسته نيستم!»
راوي: مادر شهيد
شبي كه ميخواست به جبهه اعزام شود، همهي ما در حياط منزل نشسته بوديم و فقط خود او بين ما نبود. بلند شدم و به درون اتاق رفتم. ديدم كه نشسته و چند برگ كاغذ در دست دارد. به او گفتم: « مادر جان، همهي ما بيرون نشستهايم، نميخواهي پيش ما بيايي؟» با يك حالت خاصي به من نگاه كرد و گفت: «مادر جان! دارم درس ميخوانم!»
من چيزي نگفتم، اما دانستم كه دارد وصيتنامهاش را مينويسد.
راوي: برادر شهيد
يك روز قبل از اين كه به جبهه اعزام شود، او را با دوستش «علي فربود»، جلوي در حياط ديدم. بعد از سلام كردن به آنها، متوجه صحبتهايشان شدم. داشتند در مورد رفتن به جبهه صحبت مي كردند.
به فتحالله نگاه كردم و گفتم: «تو همين جا ميماني و به درست ادامه ميدهي. براي تو با اين سن و سال، رفتن به جبهه، خيلي زود است» ولي او بدون اطلاع ما، ساعت 4 بامداد، براي اعزام به جبهه، با دوستش «علي فربود» به كازرون رفت و در دورهي آموزشي شركت كرد.
راوي: برادر شهيد (غلامعلي شجاعي)
يك روز، فتح الله به مادرم گفت: « مادر جان، در نمازهايت برايم دعا كن تا به جبهه بروم و شهيد شوم و آن وقت، تو را مادر شهيد خطاب كنند!»
وقتي خبر شهادت برادرم را شنيدم، در پايگاه دريايي بوشهر بودم. به محض شنيدنِ خبر، از شدت ناراحتي، بلافاصله به خانه آمدم و بعد از صحت آن خبر، فوراًبه بيمارستان رفتم. وقتي بالاي سر او رفتم، خيلي طبيعي نشان ميداد و لباس بسيجي هم بر تن داشت. بياختيار زدم زير گريه و بعد هم خم شدم و صورتش را بوسيدم و براي هميشه با او خداحافظي كردم.
من هنوز فكر ميكنم كه برادرم و ديگر شهدا زنده هستند و نمردهاند. براي همين هم هر وقت از كنار مزار شهيدان ميگذرم و عكسهاي آنها را ميبينم، احساس ميكنم كه زندهاند و به من نگاه ميكنند و با من حرف ميزنند.
راوي: احمد شجاعي
اولين كسي كه از شهادت او مطلع شد، من بودم. البته براي اينكه بيشتر در جريان اين موضوع قرار بگيرم، از چگونگي شهادتش سوال كردم و به من گفتند: «فتحالله، دوستي دارد كه با هم همسنگر بودهاند. او بيشتر اطلاع دارد.» آدرس او را گرفتم و با «علي فربود» به درِ خانهي او در روستاي «سربست» رفتيم.
بعد از صحبت با دوستش و اطمينان از شهادت او، به خانه برگشتيم و هر كسي سراغ او را از ما ميگرفت، ميگفتيم كه دوست او خانه نبوده و خانوادهاش نميدانستند كه چه موقع به خانه بر ميگردد.
در همين موقع، خودم را به بيمارستان رساندم و بعد از شناسايي برادرم كه از پشت تير خورده بود، او را سوار آمبولانس كردم و به خانوادهام نيز اطلاع دادم تا خود را براي مراسم تشييع جنازه آماده كنند.
ادامه مطلب
بعد از پايان مرخصي، شهيد شجاعي با برادرش «احمد» و دوستانش «علي فربود» و «عبدالحسين اكبري» و همچنين شهيد «محمود نخست»، از چاهكوتاه عازم جبههي حق عليه باطل شدند.
در چهار ماهي كه با دوستانش در جبهه حضور داشت، چند روز مرخصي به او و دوستانش داده شد تا به ديدن خانواده خود بروند.
آنها زماني كه مشغول آماده كردن وسايل خود بودند، دستور حملهي ديگري صادر شد و وي به محض شنيدن فرمان حمله، از رفتن به خانه منصرف شد و تصميم گرفت در آن عمليات نيز شركت كند. وي حتي اصرار دوستانش را هم براي رفتن به خانه نپذيرفت و حضور و شركت خود را به فرماندهي عمليات اطلاع داد. بر خلاف انتظارش، فرمانده نيز با او مخالفت كرد و از او خواست تا به خانه برود، استراحت كند و در عمليات بعدي شركت كند. اما او مصممتر از اين حرفها بود. به سنگر خود رفت و شروع كرد به گريه و زاري. و به هر زحمتي بود، توانست رضايت مسئولين را جلب كند و در آن عمليات شركت كند.
راوي: پدر شهيد
زماني كه جنگ شدت گرفته بود، ما با تعدادي از دوستان، كنار خانهي يكي از همسايهها نشسته بوديم و مشغول صحبت كردن بوديم. در همان موقع، فتحالله از آنجا رد ميشد. او با ديدن ما، به طرف جمع آمد و با حالت خاصي به ما نگاه كرد. همه تعجب كرده بوديم كه چه اتفاقي افتاده است.بعد از سلام و عليك، به ما گفت: «به جاي اينجا نشستن، بهتر است همهي ما در جبهه حضور داشته باشيم و هموطنان خود را ياري كنيم، چون اسلام در خطر است و به همهي ما نياز دارد و هر كس در اين راه كوتاهي كند، گناهي بس سنگين را متحمل شده است.» اين موضوع، نهايت عشق و علاقهي او به مكتب اسلام و امام خميني (ره) را ميرساند.
او تا وقتي زنده بود، دوست داشت در همهي كارها به ما كمك كند و هيچ كمكي را از ما دريغ نمي كرد. يك شب در خواب ديدم كه سوار بر موتورسيكلت شده و برايم غذا آورده است. بعد رو به من كرد و گفت: «پدر جان، بيا غذا بخور تا من به جاي تو آبياري كنم» و من به او گفتم: «نه پسرم؛خسته نيستم!»
راوي: مادر شهيد
شبي كه ميخواست به جبهه اعزام شود، همهي ما در حياط منزل نشسته بوديم و فقط خود او بين ما نبود. بلند شدم و به درون اتاق رفتم. ديدم كه نشسته و چند برگ كاغذ در دست دارد. به او گفتم: « مادر جان، همهي ما بيرون نشستهايم، نميخواهي پيش ما بيايي؟» با يك حالت خاصي به من نگاه كرد و گفت: «مادر جان! دارم درس ميخوانم!»
من چيزي نگفتم، اما دانستم كه دارد وصيتنامهاش را مينويسد.
راوي: برادر شهيد
يك روز قبل از اين كه به جبهه اعزام شود، او را با دوستش «علي فربود»، جلوي در حياط ديدم. بعد از سلام كردن به آنها، متوجه صحبتهايشان شدم. داشتند در مورد رفتن به جبهه صحبت مي كردند.
به فتحالله نگاه كردم و گفتم: «تو همين جا ميماني و به درست ادامه ميدهي. براي تو با اين سن و سال، رفتن به جبهه، خيلي زود است» ولي او بدون اطلاع ما، ساعت 4 بامداد، براي اعزام به جبهه، با دوستش «علي فربود» به كازرون رفت و در دورهي آموزشي شركت كرد.
راوي: برادر شهيد (غلامعلي شجاعي)
يك روز، فتح الله به مادرم گفت: « مادر جان، در نمازهايت برايم دعا كن تا به جبهه بروم و شهيد شوم و آن وقت، تو را مادر شهيد خطاب كنند!»
وقتي خبر شهادت برادرم را شنيدم، در پايگاه دريايي بوشهر بودم. به محض شنيدنِ خبر، از شدت ناراحتي، بلافاصله به خانه آمدم و بعد از صحت آن خبر، فوراًبه بيمارستان رفتم. وقتي بالاي سر او رفتم، خيلي طبيعي نشان ميداد و لباس بسيجي هم بر تن داشت. بياختيار زدم زير گريه و بعد هم خم شدم و صورتش را بوسيدم و براي هميشه با او خداحافظي كردم.
من هنوز فكر ميكنم كه برادرم و ديگر شهدا زنده هستند و نمردهاند. براي همين هم هر وقت از كنار مزار شهيدان ميگذرم و عكسهاي آنها را ميبينم، احساس ميكنم كه زندهاند و به من نگاه ميكنند و با من حرف ميزنند.
راوي: احمد شجاعي
اولين كسي كه از شهادت او مطلع شد، من بودم. البته براي اينكه بيشتر در جريان اين موضوع قرار بگيرم، از چگونگي شهادتش سوال كردم و به من گفتند: «فتحالله، دوستي دارد كه با هم همسنگر بودهاند. او بيشتر اطلاع دارد.» آدرس او را گرفتم و با «علي فربود» به درِ خانهي او در روستاي «سربست» رفتيم.
بعد از صحبت با دوستش و اطمينان از شهادت او، به خانه برگشتيم و هر كسي سراغ او را از ما ميگرفت، ميگفتيم كه دوست او خانه نبوده و خانوادهاش نميدانستند كه چه موقع به خانه بر ميگردد.
در همين موقع، خودم را به بيمارستان رساندم و بعد از شناسايي برادرم كه از پشت تير خورده بود، او را سوار آمبولانس كردم و به خانوادهام نيز اطلاع دادم تا خود را براي مراسم تشييع جنازه آماده كنند.
مناجاتنامهاي كه شهيد مي خواند
خداوندا، مرا ببخش و در جوار خود پناه ده.
از اينكه غيبت كردم و از ديگران بد گفتم و خودم را نيك جلوه دادم.
از اينكه به والدينم آنطور كه بايد، احترام نگذاشتم.
از اينكه براي برتري خودم، ديگران را خوار و سبك شمردم.
از اينكه تعهدهايي كه با تو بسته بودم را شكستم.
از اينكه سخناني بر زبان آوردم كه به آنها عمل نكردم.
از اينكه قول دادم و خلاف آن عمل كردم.
از اينكه حلال و حرامِ دينت را دگرگون كردم.
از اينكه چشمانم را از فسادها نپوشاندم.
از اينكه در كارها، خود را محور قرار دادم، نه تو را.
و از اينكه براي پياده كردن قوانين نماز، سستي كردم.
ادامه مطلب
خداوندا، مرا ببخش و در جوار خود پناه ده.
از اينكه غيبت كردم و از ديگران بد گفتم و خودم را نيك جلوه دادم.
از اينكه به والدينم آنطور كه بايد، احترام نگذاشتم.
از اينكه براي برتري خودم، ديگران را خوار و سبك شمردم.
از اينكه تعهدهايي كه با تو بسته بودم را شكستم.
از اينكه سخناني بر زبان آوردم كه به آنها عمل نكردم.
از اينكه قول دادم و خلاف آن عمل كردم.
از اينكه حلال و حرامِ دينت را دگرگون كردم.
از اينكه چشمانم را از فسادها نپوشاندم.
از اينكه در كارها، خود را محور قرار دادم، نه تو را.
و از اينكه براي پياده كردن قوانين نماز، سستي كردم.
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها