نام محمدرضا
نام خانوادگی رنجبر
نام پدر ابراهيم
تاریخ تولد 1344/04/14
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/11/29
محل شهادت فاو
مسئولیت قايقران
نوع عضویت پاسداروظيفه
شغل پاسداروظيفه
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ما عدهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه فمنهم من یتنظر و مابدلوا تبدیلا. ( سوره احزاب آیه 123)
زندگینامه شهیدمحمدرنجبر
اصوالا" چه راضی در زندگینامه این جوانان عاشق الله وجود دارد چه سری در حیات کوتاه این عرفان بی نام نهفته است. این چه محبتی است که بین مخلوق وخالق وجود دارد . که نهایتش تکه تکه شدن در راه محبوب است محبتی که نسیم از لطافتش شرمسار و کوه از صلابتش لرزان و زبان از بازگویش الکن است . شهدائی که در نبرد با ظلم و کفر رزمندگانی سلحشور که در جبهه ها و به شوق راز و نیاز با معبود خویش پارسیان و عابدانی بودند که در قهر ظلمت شب سر بر سجده گاه بندگی نهاده آنقدر اشک خلوص می سازند که خاک اطراف سجده گاه بندگی نهاده آنقدر اشک خلوص میسازند که خاک اطراف سجدگاه به گل تبدیل میشود و آنجنان حالات و رفتاری از خود بروز می دهند که پیران زاهد از درک آن عاجز و تغییر نویسان خیره در تقلای فهم آن قاصرند.
و این بار سخن از پاسداری است که نیازی به نوشتن زندگینامه اش نیست ، که با او آشنا نباشد ، چه انسان خوابی است که صدای پسر طنین او در آموزشها درونی شنیده ولی بیدار نشده صدای او در هنگامی که اسلحه در درست من است در دست تو است در دست ما بود ، صدائی بحالت درازکش کردن ما، صدای او که می گفت هدف سبیل مقابل صدای او در هنگام آتش اسلحه زیر خال سیاه صدای برپا دادن و برجا دادن او.
عباس رنجبر سال 1339 در یکی از روستاههای بوشهر دیده به جهان گشود و قدم به شهادتگاه خود نهاد او در یک خانواده مذهبی متولد شد و ی دوران کودکی را با تحمل محرومیتها و مشقتها سپری نمود ازه ماههای اوان کودکی بعلت سختی معشت در امر گذراندن زندگی به کمک پدر شتافت و نتوانست بیشتر از دوران راهنمائی تحصیل کند.
در دوران کودکی ونوجوانی با جلسات قرآن و محافل و جالس مذهبی و عزاداریهای سید شهیدان حسین (ع) کاملا" آشنا و مانوس بود . قبل از تشکیل سپاه در خارگ او در نهادهای انقلابی مثل کمیته خدمت می کرد وی در شهریور ماه 58 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این قوه الهی در امد و به خیل خدمتگذاران به اسلام و مسلمین پیست او در قسمتهای مختلف سپاه از بدو تشکیل آن تا قبل از شهادتش خدمات ارزنده ای انجام داد که اکثر اهالی منطقه الخصوص بسیجیانی که توسط ایشان آموزش دیده اند آشنائی کامل دارند.
ایشان همیشه علاقه داشت که درجبهه حضور داشته باشد و غالب اوقات در جبهه نبود . غرب و جنوب مشغول خدمت به نظام جمهوری اسلامی بود در حملات پاکسازی نوکان ، حصرآبادان ، و فتح المبین و الفجر(8) و چندین حمله دیگر شرکت داشت وچند مرحله زحمی گردید که بعداز مداوا مجددا" به جبهه باز می گشت و به توصیه دوستان مبنی بر استراحت مدتی بعداز اعزام مجدد گوش نمی داد چون او عاشق شهادت بود در سال 1362 در اجرای طرح شهید باقری به آموزشهائی که در این زمینه دیده بود بعنوان کادرو فرماندهی گردان لشکر (19) فجر در آمد و همانجا مشغول نبرد با کفار بعثی بود او پس از چندی نبرد دلیرانه سرانجام در عملیات کربلای پنج بر اثر متلاشی شدن پاهها به معشوق خویش وصال یافت و رفت تا در جهان هستی با شهیدان و شاهدان دیگر همراه شود. در جبهه ایشان بعنوان فرمانده دسته و گردان فعالیت و خدمات ارزنده ای انجام مید داد که برای همرزمانش باعث شگفتی بوده است. او جوان با نشاط و با صفائی بود . همه او را دوست داشتند و در رفای به دوستان بسیار به معرفت بود و جز گذشت و مردانگی ، او چیزی دیگر انتظار نمی رفت وبیشتر سعی او این بود که کارهائی کرا که در راه خدا برای خدمت به مستضعفین انجام می دهد کسی متوجه نشود.
از میان ما رفت و هم سنگیین بر دل برادران پاسدارش و بسجیان نشست چون او معلم همه بود.
شهید عباس رنجبر خالصانه برای رضای خدا و با ایثار خون خویش نهال انقلاب اسلامی را ابیاری نمود تا حیات وتداوم و تکامل آن را ثباتی هر چه بیشتر بخشد . باشد که خداوند توفیق و لیاقت رساندن پیام این عزیزان از جان گذشته را بهم عطا فرماید.
روهش شاد و راهش پر رهرو باد
ادامه مطلب
من المومنین رجال صدقوا ما عدهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه فمنهم من یتنظر و مابدلوا تبدیلا. ( سوره احزاب آیه 123)
زندگینامه شهیدمحمدرنجبر
اصوالا" چه راضی در زندگینامه این جوانان عاشق الله وجود دارد چه سری در حیات کوتاه این عرفان بی نام نهفته است. این چه محبتی است که بین مخلوق وخالق وجود دارد . که نهایتش تکه تکه شدن در راه محبوب است محبتی که نسیم از لطافتش شرمسار و کوه از صلابتش لرزان و زبان از بازگویش الکن است . شهدائی که در نبرد با ظلم و کفر رزمندگانی سلحشور که در جبهه ها و به شوق راز و نیاز با معبود خویش پارسیان و عابدانی بودند که در قهر ظلمت شب سر بر سجده گاه بندگی نهاده آنقدر اشک خلوص می سازند که خاک اطراف سجده گاه بندگی نهاده آنقدر اشک خلوص میسازند که خاک اطراف سجدگاه به گل تبدیل میشود و آنجنان حالات و رفتاری از خود بروز می دهند که پیران زاهد از درک آن عاجز و تغییر نویسان خیره در تقلای فهم آن قاصرند.
و این بار سخن از پاسداری است که نیازی به نوشتن زندگینامه اش نیست ، که با او آشنا نباشد ، چه انسان خوابی است که صدای پسر طنین او در آموزشها درونی شنیده ولی بیدار نشده صدای او در هنگامی که اسلحه در درست من است در دست تو است در دست ما بود ، صدائی بحالت درازکش کردن ما، صدای او که می گفت هدف سبیل مقابل صدای او در هنگام آتش اسلحه زیر خال سیاه صدای برپا دادن و برجا دادن او.
عباس رنجبر سال 1339 در یکی از روستاههای بوشهر دیده به جهان گشود و قدم به شهادتگاه خود نهاد او در یک خانواده مذهبی متولد شد و ی دوران کودکی را با تحمل محرومیتها و مشقتها سپری نمود ازه ماههای اوان کودکی بعلت سختی معشت در امر گذراندن زندگی به کمک پدر شتافت و نتوانست بیشتر از دوران راهنمائی تحصیل کند.
در دوران کودکی ونوجوانی با جلسات قرآن و محافل و جالس مذهبی و عزاداریهای سید شهیدان حسین (ع) کاملا" آشنا و مانوس بود . قبل از تشکیل سپاه در خارگ او در نهادهای انقلابی مثل کمیته خدمت می کرد وی در شهریور ماه 58 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این قوه الهی در امد و به خیل خدمتگذاران به اسلام و مسلمین پیست او در قسمتهای مختلف سپاه از بدو تشکیل آن تا قبل از شهادتش خدمات ارزنده ای انجام داد که اکثر اهالی منطقه الخصوص بسیجیانی که توسط ایشان آموزش دیده اند آشنائی کامل دارند.
ایشان همیشه علاقه داشت که درجبهه حضور داشته باشد و غالب اوقات در جبهه نبود . غرب و جنوب مشغول خدمت به نظام جمهوری اسلامی بود در حملات پاکسازی نوکان ، حصرآبادان ، و فتح المبین و الفجر(8) و چندین حمله دیگر شرکت داشت وچند مرحله زحمی گردید که بعداز مداوا مجددا" به جبهه باز می گشت و به توصیه دوستان مبنی بر استراحت مدتی بعداز اعزام مجدد گوش نمی داد چون او عاشق شهادت بود در سال 1362 در اجرای طرح شهید باقری به آموزشهائی که در این زمینه دیده بود بعنوان کادرو فرماندهی گردان لشکر (19) فجر در آمد و همانجا مشغول نبرد با کفار بعثی بود او پس از چندی نبرد دلیرانه سرانجام در عملیات کربلای پنج بر اثر متلاشی شدن پاهها به معشوق خویش وصال یافت و رفت تا در جهان هستی با شهیدان و شاهدان دیگر همراه شود. در جبهه ایشان بعنوان فرمانده دسته و گردان فعالیت و خدمات ارزنده ای انجام مید داد که برای همرزمانش باعث شگفتی بوده است. او جوان با نشاط و با صفائی بود . همه او را دوست داشتند و در رفای به دوستان بسیار به معرفت بود و جز گذشت و مردانگی ، او چیزی دیگر انتظار نمی رفت وبیشتر سعی او این بود که کارهائی کرا که در راه خدا برای خدمت به مستضعفین انجام می دهد کسی متوجه نشود.
از میان ما رفت و هم سنگیین بر دل برادران پاسدارش و بسجیان نشست چون او معلم همه بود.
شهید عباس رنجبر خالصانه برای رضای خدا و با ایثار خون خویش نهال انقلاب اسلامی را ابیاری نمود تا حیات وتداوم و تکامل آن را ثباتی هر چه بیشتر بخشد . باشد که خداوند توفیق و لیاقت رساندن پیام این عزیزان از جان گذشته را بهم عطا فرماید.
روهش شاد و راهش پر رهرو باد
«و ما لكم لا تقاتلون في سبيل الله و المستضعفين من الرجال و النساء والدان الذين يقولقون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها و اجعل لنا من دونك ولياً واجعل لنا من لدنك نصيراً.»
«چرا در راه خدا جهاد نميكنيد؛ در صورتي كه جمعي ناتوان از مرد و زن و كودك شما اسير ظلم كفاراند. آنها دائم ميگويند بار خدايا ما را از اين شهري كه مردمي ستمكاراند، بيرون آر و از جانب خود براي ما بيچارگان نگهدار و ياوري بفرست.»
(آيه 75 سورهي النساء)
با سپاس از خداوند بزرگ و درود و سلام به حضرت بقيهالله (عج) و نايب بر حقش امام خميني و سلام بر شهيدان اسلام تاكنون. وصيتنامهي خود را آغاز ميكنم و از خداوند كريم ميخواهم كه در نوشتن آن ياريام كند.
من، محمد رنجبر عضو انجمن اسلامي عبادالله و شهيد مختار، با ميل خود به ميدان نبرد گام نهادم تا شايد بتوانم اندكي از دين خود را به اسلام ادا كنم و در مقابل شهيدان، در روز محشر سربلند باشم.
«ربنا اننا سمعنا منادياً ينادي للايمان ان آمنوا بربكم فامّنا. ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفرنا سئياتنا و توفنا مع الابرار»
«ما براي رضاي خدا انقلاب كرديم و به خاطر دين او جان را نثار ميكنيم. كل نفس ذائقه الموت، ثم الينا ترجعون.»
(آيهي 193 سورهي آل عمران)
«هر نفسي شهد ناگوار مرگ را خواهد چشيد و پس از مرگ همه رجوع به ما خواهند كرد.» (آيهي 57 سورهي عنكبوت)
مرگ به سراغ همه ميآيد و چه بخواهيد چه نخواهيد، اين حكم الهي شامل شما خواهد شد؛ ولي چه بهتر كه خودمان به ملاقات آن برويم.
اي همشهريان عزيز! از شما ميخواهم كه همچون گذشته با شركت در مراسم مذهبي، پشت جبهه را تقويت كنيد و هميشه در صحنه بمانيد. هرگز امام را تنها نگذاريد و راه شهيدان را ادامه دهيد.
از برادران انجمن اسلامي و مسجد توحيد ميخواهم كه همچون گذشته حامي انقلاب و خاري در چشم دشمنان اسلام باشند و ميخواهم كه «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم» باشند؛ سعي كنيد عبادالله شويد.
از برادران انجمن اسلامي شهيد مختار و عبادالله ميخواهم كه وحدت خود را حفظ كنند و هميشه دنبالهرو راه امام و حافظ انقلاب اسلامي باشند و نگذارند لطمهاي به اين انقلاب وارد شود.
از پدر و مادر عزيزم ميخواهم كه از مرگ من ناراحت نشوند؛ چون من امانتي هستم كه بايد به صاحب اصلي خودم برگردم و ميخواهم كه خدا را شكر كنند كه امانت خود را خوب تحويل دادهاند. از دوري من ناراحت نشوند، بلكه افتخار كنند كه در روز محشر در صف پدران و مادران شهيد قرار ميگيرند. از مادرم ميخواهم كه گريه نكند؛ بلكه برادران و دوستانم را به ادامهي راه من تشويق كند.
«ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون.»
«خداوند، جان و مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده، آنها در راه خدا جهاد ميكنند كه دشمنان دين را به قتل برسانند يا خود كشته شوند.» (آيهي 111 سورهي توبه)
از برادرم رسول ميخواهم كه نگذارد سلاح من و برادرم خضر بر زمين بيفتد و همچون من كه راه خضر را ادامه دادهام، او هم اين راه را ادامه دهد.
از خواهرانم ميخواهم كه همچون حضرت زينب (س) پيام خون برادران خود را به ديگران برسانند و ديگر خواهران را به مسائل اسلامي دعوت كنند.
در آخر ميخواهم كه هيچ كس براي من گريه نكند. واعف عنا واغفرلنا و ارحمنا انت مولينا فانصرنا علي القوم الكافرين.
پروردگارا بر ما رحمت فرما! تنها سلطان ما و يار و ياور ما تويي. ما را بر گروه كافران پيروز فرما آمين رب العالمين
محمد رنجبر
20/4/1362
پايگاه مقاومت صاحبالزمان
ادامه مطلب
«چرا در راه خدا جهاد نميكنيد؛ در صورتي كه جمعي ناتوان از مرد و زن و كودك شما اسير ظلم كفاراند. آنها دائم ميگويند بار خدايا ما را از اين شهري كه مردمي ستمكاراند، بيرون آر و از جانب خود براي ما بيچارگان نگهدار و ياوري بفرست.»
(آيه 75 سورهي النساء)
با سپاس از خداوند بزرگ و درود و سلام به حضرت بقيهالله (عج) و نايب بر حقش امام خميني و سلام بر شهيدان اسلام تاكنون. وصيتنامهي خود را آغاز ميكنم و از خداوند كريم ميخواهم كه در نوشتن آن ياريام كند.
من، محمد رنجبر عضو انجمن اسلامي عبادالله و شهيد مختار، با ميل خود به ميدان نبرد گام نهادم تا شايد بتوانم اندكي از دين خود را به اسلام ادا كنم و در مقابل شهيدان، در روز محشر سربلند باشم.
«ربنا اننا سمعنا منادياً ينادي للايمان ان آمنوا بربكم فامّنا. ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفرنا سئياتنا و توفنا مع الابرار»
«ما براي رضاي خدا انقلاب كرديم و به خاطر دين او جان را نثار ميكنيم. كل نفس ذائقه الموت، ثم الينا ترجعون.»
(آيهي 193 سورهي آل عمران)
«هر نفسي شهد ناگوار مرگ را خواهد چشيد و پس از مرگ همه رجوع به ما خواهند كرد.» (آيهي 57 سورهي عنكبوت)
مرگ به سراغ همه ميآيد و چه بخواهيد چه نخواهيد، اين حكم الهي شامل شما خواهد شد؛ ولي چه بهتر كه خودمان به ملاقات آن برويم.
اي همشهريان عزيز! از شما ميخواهم كه همچون گذشته با شركت در مراسم مذهبي، پشت جبهه را تقويت كنيد و هميشه در صحنه بمانيد. هرگز امام را تنها نگذاريد و راه شهيدان را ادامه دهيد.
از برادران انجمن اسلامي و مسجد توحيد ميخواهم كه همچون گذشته حامي انقلاب و خاري در چشم دشمنان اسلام باشند و ميخواهم كه «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم» باشند؛ سعي كنيد عبادالله شويد.
از برادران انجمن اسلامي شهيد مختار و عبادالله ميخواهم كه وحدت خود را حفظ كنند و هميشه دنبالهرو راه امام و حافظ انقلاب اسلامي باشند و نگذارند لطمهاي به اين انقلاب وارد شود.
از پدر و مادر عزيزم ميخواهم كه از مرگ من ناراحت نشوند؛ چون من امانتي هستم كه بايد به صاحب اصلي خودم برگردم و ميخواهم كه خدا را شكر كنند كه امانت خود را خوب تحويل دادهاند. از دوري من ناراحت نشوند، بلكه افتخار كنند كه در روز محشر در صف پدران و مادران شهيد قرار ميگيرند. از مادرم ميخواهم كه گريه نكند؛ بلكه برادران و دوستانم را به ادامهي راه من تشويق كند.
«ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون.»
«خداوند، جان و مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده، آنها در راه خدا جهاد ميكنند كه دشمنان دين را به قتل برسانند يا خود كشته شوند.» (آيهي 111 سورهي توبه)
از برادرم رسول ميخواهم كه نگذارد سلاح من و برادرم خضر بر زمين بيفتد و همچون من كه راه خضر را ادامه دادهام، او هم اين راه را ادامه دهد.
از خواهرانم ميخواهم كه همچون حضرت زينب (س) پيام خون برادران خود را به ديگران برسانند و ديگر خواهران را به مسائل اسلامي دعوت كنند.
در آخر ميخواهم كه هيچ كس براي من گريه نكند. واعف عنا واغفرلنا و ارحمنا انت مولينا فانصرنا علي القوم الكافرين.
پروردگارا بر ما رحمت فرما! تنها سلطان ما و يار و ياور ما تويي. ما را بر گروه كافران پيروز فرما آمين رب العالمين
محمد رنجبر
20/4/1362
پايگاه مقاومت صاحبالزمان
«دستنوشتههاي شهيد »
با حمد و سپاس خداوند بزرگ، خاطرات خود را مينويسم؛ شايد روزي به درد جامعه بخورد. 18 روز است كه از بوشهر حركت كردهايم و ابتدا مروري بر اين ايام ميكنم.روز دوشنبه 6 تير ماه بود كه براي اعزام به جبهه، به بسيج مراجعه كردم و در آنجا به من گفتند: «فردا گروهي اعزام ميشوند.» روز بعد ( سهشنبه 7/4/62 ) دوباره به بسيج رفتم و افرادي را ديدم كه ميخواستند به جبهه بروند. همچنين برادران و خواهراني را ديدم كه براي بدرقهي عزيزانشان آمده بودند.
وقتي كه معلوم شد همان روز اعزام ميكنند، با موتور يكي از بچهها به خانه رفتم و ساكم را برداشتم و با خانوادهام خداحافظي كردم. به بسيج برگشتم و بعد از گروهبندي به سمت جايگاه نماز حركت كرديم. در پيشاپيش ما، دو برادر روحاني به نامهاي شيخ حبيب صداقت و شيخ قاسم كاظمي حركت ميكردند و در اطراف ما مادران و خواهراني بودند كه ميآمدند تا براي آخرين بار با عزيزانشان خداحافظي كنند. به جايگاه كه رسيديم، بعد از نوحهخواني، نمايندهي امام در سپاه و فرماندهي سپاه پاسداران سخنراني كردند و بعد گردان ما را « كربلا » ناميدند. برادران صدا و سيما هم آمده بودند تا مصاحبهاي با بسيجيان داشته باشند. ساعت يازده و ربع (11:15 ) بود كه ما عازم جبهه شديم. تقريباً بيست نفر از بچههاي مسجد توحيد بوديم.
ظهر در «كنارتخته» براي خواندن نماز و صرف ناهار توقف كرديم. چون آن ايام مصادف با ماه مبارك رمضان بود، اكثر رستورانها بسته بودند. حدود 500 متر پياده رفتيم تا به يك رستوران رسيديم. خيلي شلوغ بود. بعد از
ناهار، حركت كرديم. حدود ساعت 6 بعد از ظهر به شيراز رسيديم و به پادگان «صاحبالزمان» رفتيم.
روز بعد ( چهارشنبه 8/4/62 ) ما را دوباره سازماندهي كردند و چند تا از بچهها به نامهاي «اصغر فرشيد»، «سيد مهدي كازروني» و «احمد بيخوف» با موتوري رفتند. ما بچههاي محل و تعدادي ديگر از بچهها، يك دسته را تشكيل داديم. فرماندهي گردان، «حاجعباس نيري» و فرماندهي گروهان، «عبدالكريم مهدي» و فرماندهي دسته، «خليل گركي» بودند. به ما گفتند: «مأموريت سه ماه است و به غرب اعزام ميشويد.»
در آن موقع افرادي كه تحمل فشار زياد نداشتند را بيرون كشيدند و از گردان جدا كردند؛ چون بالا رفتن از كوه نياز به قدرت بدني دارد. به ما لباس و پوتين دادند و من آرپيجي زن شدم. منصور رنجبر و حميد قايدپور هم نيروهاي كمكي من شدند. شب به مقصد اصفهان حركت كرديم و نماز صبح ( پنجشنبه 9/4/62 ) را در «شهرضا» خوانديم. ما را به يكي از پادگانهاي اعزام نيرو در اصفهان بردند و در آنجا آمپول كزاز زديم؛ چون به ما گفته بودند: جايي كه ميرويد احتمال گرفتن «كزاز» وجود دارد.
سوار اتوبوس شديم و به ايستگاه راهآهن رفتم. يكي از بچهها نوحهاي خواند تا قطار آمد. سوار قطار شديم و چهار نفر به چهار نفر در يك كابين قرار گرفتيم. من و منصور رنجبر و حميد قايدپور و عباس اشكياني در يك كابين بوديم. براي خواندن نماز در شهر كاشان پياده شديم. پس از اقامهي نماز، به راه خودمان ادامه داديم. هر كدام از بچهها، پيراهنش را برايم ميآورد تا اسمش را روي آن بنويسم.
از شدت خستگي راه، خوابمان برد و متوجه توقـف قطـار براي نماز مغرب نشديم. وقتي هم كه بيدار شديم، قطار قصد حركت داشت؛ به همين خاطر مجبور شديم نمازمان را در قطار بخوانيم. بعد از نماز به كابين بچههاي حسينيهي ارشاد رفتيم و قرآن را به صورت گروهي خوانديم.
صبح روز جمعه (10/4/62) در نزديكيهاي قزوين پياده شديم و حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به مراغه رسيديم. در ايستگاه راهآهن، يكي از برادران پاسدار به ما تذكراتي داد و گفت: «هر كس از شما پرسيد از كجا اعزام شدهايد، هيچ جوابي ندهيد و به كسي اعتماد نكنيد.» من همراه چند تا از بچهها به حمام رفتيم و عصر هم گشتي در شهر زديم و شب براي سينهزني به مسجد رفتيم.
روز بعد ( 11/4/62 ) حدود ساعت 9 صبح از مراغه بيرون آمديم. در بين راه از شهرهايي گذشتيم كه مردم آن كردنشين بودند. به مهاباد كه رسيديم، بچهها گفتند: اين شهر تازه از وجود ضد انقلاب پاكسازي شده است.
برادران بسيج و سپاه با اسلحه در خيابانها رفت و آمد ميكردند. درِِ و ديوار تمام دكانها بر اثر تيراندازي سوراخ شده بود. به جادهي اروميه كه رسيديم، توقف كرديم. اتوبوسهاي ديگر هم ايستاده بودند. علت توقفشان را پرسيدم. يكي از برادران گفت: از دو تا از اتوبوسها خبري نيست. همهي ما نگران شديم؛ ولي زياد طول نكشيد كه هر دوي آنها آمدند. همگي خوشحال شديم و به راهمان ادامه داديم.
از شهر نقده گذشتيم و به يك پادگان رسيديم كه به «جلديان» معروف بود. از بچههاي بوشهري كه در حال انجام وظيفه بودند، اطلاعاتي دربارهي منطقه گرفتيم. گردان ما را «الفتح» ناميدند. عصر به بازي فوتـبال رفتيم كه پاي من و حميد قائدپور زخمي شد. نماز مغرب و عشاء را هم در زمين چمن به جماعت خوانديم.
چند روز بعد فرماندهي دستهها را عوض كردند و برادران پاسدار را فرمانده قرار دادند. ما بچههاي حسينيه يك دسته تشكيل داديم و در مدت اين چند روز، سه بار به كوه رفتيم؛ آخرين بار همين ديروز بود كه موشك آر پي جي به ما دادند. بار ما خيلي سنگين بود و با هر زحمتي كه بود با موفقيت به بالاي كوه رسيديم. گروهان 3 كه بچههاي صلحآباد و هلالي بودند را جدا كردند و به جاي آن، گروهان ارتش را جايگزين كردند.
يك روز تمام آرپيجيزنهاي گردان را براي آموزش به كوه بردند و هر آرپيجيزن يك موشك را شليك كرد. روز بعد هم، تك تيراندازها را بردند.به جز روزهاي جمعه، هر روز ورزش صبحگاهي داريم. امروز هم جمعه است و در استراحت هستيم. چند روز، صبحگاه عمومي داشتيم و آقاي اسدي، فرماندهي تيپ «المهدي» سخراني كرد. يك روز هم با ارتش صبحگاه مشترك داشتيم كه به ما كارت و پلاك دادند. شمارهي پلاكم 301 ـ 374 ـ RR است.
اسم گردان ما را دو بار تغيير دادند. بار اول نام آن را «حمزه سيدالشهداء» گذاشتند؛ ولي بعد آن را « ابوذر» ناميدند. علاوه بر اين، فرماندههان گردان و گروهان هم عوض شدند كه آقاي نيري، خودش خواستار شد كه شخص ديگري جايگزينش شود. فرماندهي گردان ما، حاج محمد نوري شد و فرماندهي گروهان، آقاي آسايش. معاون گروهان آقاي محمدي شد و فرماندهي گروهان يك آقاي نيري.
شبها دعا و قرآن ميخوانيم و منتظر هستيم كه ما را هر چه زودتر به جبهه اعزام كنند.
امروز صبح (شنبه 25/4/62) من و چند تا از بچهها به حمام رفتيم. وقتي كه برگشتيم به ما خبر دادند كه گروهان ما در عمليات شركت نميكند و در قالب گروهان پشتيبان عمل ميكند. همهي بچهها ناراحت شدند؛ ولي بعد فهميديم هر جا كه باشيم فرق نميكند؛ چون هدفمان رضايت خداوند است. بعد از ظهر به همهي بچهها نارنجك دادند. من هم دو نارنجك گرفتم. فرمانده گفت: فردا حركت ميكنيم. همگي خوشحال شديم. بچهها براي آخرين بار با همديگر عكس گرفتند.
خليل مرادزاده به من گفت: «بيا برويم قدم بزنيم!» ميخواستم فوتبال بازي كنم ولي او مانع شد و گفت: يك روز بيشتر به عمليات نمانده، اگر بازي كني و خداي ناكرده اتفاقي برايت بيفتد، نميتواني در عمليات شركت كني. من هم قبول كردم و زير يك درخت نشستيم. در مقابل ما كوه بلند و سفيدي قرار داشت كه هنوز برف آن آب نشده بود.يكي از بچهها گفت: سرنوشت ما پشت اين كوه معلوم ميشود.
امروز همهي بچّهها به فكر شهادت هستند و كسي نيست كه به فكر خانوادهي خود باشد. تمام فكرها متوجه خداست. من هم خيلي خوشحالم كه خدا بر من منّت نهاده و مرا به اين راه هدايت كرده است. بهترين لحظات زندگيام را در اينجا دارم. بعد از نماز و صرف شام، فرماندهي گروهان گفت: برادران به خط شويد!
بعد هم فرماندهي گردان گفت: امشب بايد تمام تجهيزات را تحـويـل بگيريد بعد از يك ساعتي كه ايستاديم، گفتنتد: انشاءالله فردا صبح!
چون هوا گرم بود، با علي نجاتي رفتيم بيرون و خوابيديم.صبح روز يكشنبه (26/4/62) بعد از ورزش صبحگاه عمومي، آقاي اسدي فرماندهي تيپ «المهدي» سخنراني كرد و تذكراتي در رابطه با حمله به ما داد و گفت: «عمليات خيلي نزديك است. بعد از سخنراني، صبحانه خورديم.بعضي از بچهها عكس يادگاري ميگرفتند و بعضي ديگر اسلحهي خود را امتحان ميكردند.
پس از ساعتي جيرهي ما را دادند و تعاون هم، ساكهاي بچهها را تحويل گرفت. همه منتظر بوديم كه هر چه زودتر ما را به جبهه اعزام كنند. آمادهباش دادند و گفتند: هيچ كس حق بيرون رفتن از پادگان را ندارد.
بعد از ظهر بود كه چند تا از بچههاي صلحآباد آمدند و گفتند: بچههاي گردان قدس و مسجد توحيد هم آمدهاند. رفتيم تا از فرماندهي گردان اجازه بگيريم و نزد ديگر بچهها برويم؛ ولي اجازه نداد و گفت: آماده باش است و نميشود برويد.اصرار كرديم تا راضي شد. همهي ما با خوشحالي راهي شديم.
فاصلهي ما با پادگان فقط ده دقيقه بود. به طرف آنها حركت كردند ووقتي به آنهارسيدند همديگر را در بغل گرفتيم و بسيار خوشحال شديم. لحظهاي فراموش نشدني بود. آنقدر خوشحال بوديم كه انگار به بوشهر رفته و برگشته باشيم.
امروز ( دوشنبه 27/4/62 ) مراسم صبحگاه نداشتيم. بعد از نماز استراحت كرديم و پس از آن، همه را به خط كردند. به ما پرچم و پيشانيبندي دادند كه روي هر كدام از آن جملهاي نوشته شده بود. وقتي بچهها پيشانيبند را بستند، چهرهي آنها تغيير كرد.
گروهان يك را آماده كردند و پس از دقايقي گفتند: محور عملياتي شما نزديك است و امروز نميرويد! به آسايشگاه برگشتيم. بچههاي گردان قدس هم آمده بودند. گفتند كه جزء تيپ «المهدي» شدهاند. همهي ما خوشحال شديم كه دوباره با هم هستيم. آنها را بردند تا جايشان مشخص شود. ما هم با آنها رفتيم و موقع برگشتن، حميد تنگستاني و عبدالله ملاحزاده و صادق جلودار(از بچههاي قدس) با ما برگشتند و با هم ناهار خورديم. وقتي كه براي نماز جماعت ظهر رفتيم، هواپيماهاي عراقي آمدند تا پادگان را بمباران كنند؛ اما با هوشياري بچهها متواري شدند و بمبهاي خود را در بيابان ريختند.
بعد از نماز، سفرهي بزرگي را پهن كرديم و همگي براي آخرين بار دور هم نشستيم و ناهار خورديم. لحظههاي شيريني بود كه هيچ وقت آن را فراموش نميكنم. حال و هواي معنوي بين بچهها حاكم بود. همديگر را در آغوش گرفته و اشك ميريختند. حميد تنگستاني با صوت زيبايي قرآن خواند و بعد همه با هم سورهي «والعصر» را خوانديم و دوباره عكسهايي براي يادگاري گرفتيم.
ساعت چهار بعد از ظهر، ما را به خط كردند و فرماندهي گردان (آقاي نوري) يك سري تذكرات به ما داد. ماشين آمد و همگي سوار شديم. تمام بچهها خوشحال بودند كه ما را براي عمليات ميبرند. از پيرانشهر گذشتيم
و در محلي پياده شديم. نمازي كه براي بعضي از بچـهها آخـرين نمـاز بـود را خوانديم.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر راهي ميدان نبرد شديم. از كوهها گذشتيم تا به ميدان مين رسيديم. در آن موقع بچههاي تخريب آمدند و راه را براي ما باز كردند. از ميدان مين گذشتيم و به ما گفتند: اينجا بنشينيد تا بچههاي شناسايي بيايند ولي هر چه منتظر مانديم، نيامدند. به جز محور ما، ديگر محورهاي عمليات كارشان شروع شده بود و ما نميدانستيم بايد چه كار كنيم؛ تا اينكه يكي از بچهها گفت: من راه را بلدم هستم فرماندهي عمليات به او گفت: پس برو ما هم پشت سرش حركت كرديم.
ما را به چند تيم تقسيم كردند كه من مسئول تيم يك شدم. به راهمان ادامه داديم. در بين راه يكي از بچههاي تخريب كه بعداً ها شهيد شد به ما پيوست. به سيم خاردار رسيديم. سيم را با قيچي مخصوص بريديم و راه باز شد. يكي از بچههاي تخريب كه با ما بود، جلوي ما به راه افتاد تا اگر ميني باشد آن را خنثي كند؛ اما خوشبختانه آنجا ميدان مين نبود.
همه جا درگيري بود؛ ولي بچهها هيچ اعتنايي نميكردند و فقط آيهي « وجعلنا . . . » را ميخواندند؛ تا اينكه به كانالي كه عراقيها حفر كرده بودند، رسيديم. از چند سنگر عراقي كه افراد آن فرار كرده بودند گذشتيم. همين طور كه پيش ميرفتيم، عراقيها به سمت ما نارنجك دستي پرتاب ميكردند. مجبور شديم عقبنشيني كنيم و در كانال سنگر بگيريم. ميخواستم آرپيجي بزنم، ولي بچهها گفتند: نزن، چون جاي ما مشخص ميشود من هم آرپيجي نزدم. آن طرفتر رفتم و بقيهي بچهها را ديديم كه نشستهاند و به گفتن « ژاله » و گرفتن جواب «ژيان» كه رمز بين نـيروهاي خـودي بود، مشـغولاند. به بچـهها
گفتم: برويد جلو ما با آرپيجي به كاليبر ميزنيم!» رفتيم جلو و آرپيجي زدم؛ ولي به كالبير نخورد. جلوتر كه رفتيم، عباس وحدتيان كه پشت يك تخته سنگ بزرگي نشسته بود را ديدم. به من گفت: «آرپيجي من را برداشتي؟» گفتم: نه، آرپيجي خودم است اين آخرين صحبتهايي يود كه بين ما رد و بدل شد. همين طور كه ميرفتيم، به كالبير رسيديم كه داشت كار ميكرد.
چند تا آرپيجي زدم؛ ولي به آن اصابت نكرد؛ چون سنگر آن داخل زمين بود. گفتم: «ميروم و با نارنجك آن را ميزنم.» ولي وقتي جلو رفتم، يك تپهي بزرگ را ديدم كه در اطراف آن ديدهباني گذاشته بودند و امكان شليك برايم نبود.
چند تا از بچهها آمدند و به من گفتند: بيا برگرديم وقتي كه برگشتيم، فرمانده گفت: برويم بالا و موضع بگيريم، اگر اينجا بمانيم، صبح با كاليبر به تيم ما ميزنند! به هر زحمتي بود بالا رفتيم.
صبح (سهشنبه 28/4/62 ) بود كه به بالاي تپه رسيديم. بچهها، سه عراقي را گرفتند و به درك واصل كردند. بعد هم مهمات را آماده كرديم كه اگر عراقيها پاتك زدند، بتوانيم جلويشان را بگيريم. چند گلولهي آرپيجي و دو كلاش و يك ژ 3 با خودم بردم و همينطور كه داشتيم بالا ميرفتيم، تيربار عراقيها شروع به كار كرد. نفهميدم تير يا سنگ بود كه به صورتم خورد و مرا خوني كرد.
مرتب سنگ به دست و صورتم ميخورد و مرا زخمي ميكرد. يك امدادگر با ما بود و زخمهاي مرا پانسمان كرد. خدا را شكر به خير گذشت يك خمپارهي 60 در كناري بـود. رفتـم و آن را درسـت كـردم و با آن به مـواضـع عراقيها شليك كردم.
امروز (چهارشنيه 29/4/62 ) آقاي محمدي گفت: زخميها ميتوانند بروند. من و خليل گوركي و يك پاسدار و چهار ارتشي ديگر كه زخمي بوديم، به بيمارستان رفتيم. من جلوي آنها راه ميرفتم. از آن جا كه لودر داشت روي جاده كار ميكرد، بالا آمديم. نزديكيهاي غروب بود كه به نيروهاي خودي رسيديم. ما را از آنجا با ماشين به اورژانس ارتش بردند و بعد هم به بيمارستان منتقل كردند. پس از اينكه دكتر چند آمپول به من تزريق كرد و سنگ را از سرم بيرون آورد، برايم چند روزي استراحت نوشت. به پادگان جلديان رفتم و تعدادي از بچهها را آنجا ديدم.
امروز صبح (پنجشنبه 30/4/62) آقاي آسايش، معاون گردان آمد و به من گفت: ميخواهم به خط برگردم. من هم چون راه را بلد بودم ، موافقت كردم كه با آنها بروم. با بيست نفر از بچهها به راه افتاديم. دو تا از بچههاي زخمي با ما بودند كه به كمكشان رفتم. با هر زحمتي كه بود آنها را بالا برديم و بعد فرمانده گفت: تو زخمي هستي و بايد به پادگان برگردي. داشتم برميگشتم كه از راديو ـ تلويزيون تهران آمدند و با من و دو تا از بچهها مصاحبه كردند.
امروز (جمعه 31/4/62) در پادگان استراحت ميكردم كه خبر شهادت عبدالله ملاحزاده را شنيدم. صبح امروز (يكشنبه 2/5/62) دو نفر از بچههاي تداركات ميخواستند به خط بروند. هر چه اصرار كردم كه من هم بروم، قبول نكردند. يك ساعت بعد، فرماندهي گروهان 3 گفت: ده نفر از بچهها ميخواهند به خط بروند. من هم با آنها رفتـم. چـون محاصـره شكـسته شده و جاده هم آزاد بود، از طرف جاده رفتيم. چند ماشين خودي را ديديم كه بر روي مين رفته بودند،يكي از ماشين هاهم اصغر فرشيد نيز بود.
بچهها را در خانههاي سازماني عراقيها ديديم. از سپاه اروميه و تبليغات جبهه هم آمده بود و داشتند شعار مينوشتند. من هم به كمكشان رفتم و چند شعار نوشتم. چون هواپيماهاي عراقي آمده و آنجا را بمباران كرده بودند، دو تانك آورده بودند تا با كاليبر از منطقه حفاظت كنند. يك عراقي كه خود را سه روز در چاه توالت مخفي كرده بود، آمد و خودش را تسليم كرد. بچهها او را به پشت خط انتقال دادند. چون همهي بچهها خسته بودند و ميخواستند كه آنها را به پشت خط ببرند، فرمانده رفته بود تا تكليف ما را مشخص كند. شب بود كه برگشت و گفت: همه آماده باشيد، ميخواهيم به عقب برگرديم دو تا ماشين بنز آنجا بود. به هر زحمتي كه بود سوار شديم. وقتي به پادگان رسيديم، بچهها به استقبال ما آمدند.
جاي خالي شهيد عبدالله ملاحزاده در بين بچهها احساس ميشد و همه ناراحت بوديم. بچههاي خط هم كمكم ميآمدند. ساعت شش و ربع ( 6:15 ) بعد از ظهر است. در پادگان روي چمنها نشستهام و خاطراتم را مينويسم. بچههاي اصفهان هم در حال اعزام به جبهه هستند.
امروز ( سه شنبه4/5/62 ) همه در پادگان بوديم و دوباره ما را سازماندهي كردند. اين بار من فرماندهي دسته شدم و منصور رنجبر به عنوان معاون، ماشاءالله ناجي به عنوان معاون گروهان، كريم محمدي به عنوان فرمانده گردان و غانمي هم به سمت فرمانده گروهان انتخاب شدند.
نيمههاي شب بود كه ما را بيدار كردند و گفـتند: «هر كـس ميتـواند آماده شود تا به خط مقدم برويم.» چند نفر از بچههاي محل از جمله ماشاءالله ناجي رفتند. صبح زود بود كه بچهها برگشتند. در حال خوشحالي كردن بوديم كه همه را به خط كردند. بعضي از بچهها كه تجهيزات نداشتند، برايشان تجهيزات فراهم كردند. سوار اتوبوس شديم و حركت كرديم. شب بود كه به پادگان حاجعمران رسيديم. اكثر ما جلوي در اطاق خوابيديم. هوا خيلي سرد بود و هيچكدام از بچهها پتو نداشتند.
تقريباً ساعت يك نيم شب بود كه يكي از بچهها چند تا پتو آورد. هر پنج نفر زير يك پتو خوابيديم. خلاصه هر جور بود، شب را به صبح رسانيديم.امروز (پنجشنبه 6/5/62) عراقيها آتش خود را زياد كرده بودند. نزديكيهاي ظهر به ما گفتند كه برويد عقبتر و موضع بگيريد. همينطور كه به عقب بر ميگشتيم، معاون تيپ آمد و گفت: «كجا ميرويد؟ زود سر جايتان برگرديد.» دوباره به جاي اول برگشتيم.
حدود يك ساعت بعد آيتالله حكيم با چند روحاني ديگر براي بازديد به آنجا آمدند. آيتالله حكيم چهرهي نوراني داشت؛ به حدي كه همهي بچهها دور او حلقه زده و به صورت ايشان خيره شده بودند. تعدادي برگه بين ما تقسيم كردند تا آنها را پر كنيم. بعد هم برگهها را تحويل داديم. بعد از رفتن آنها، نماز خوانديم و ناهار خورديم و خوابيديم.
آفتاب داشت غروب ميكرد كه چند بنز آوردند و به ما گفتند: سوار شويد! ابتدا فكر كرديم به پادگان ميرويم، ولي در بين راه متوجه شديم كه ما را براي عمليات به خط ديگري ميبرند. راه آن خيلي خراب و سربالايي بود.
ماشين به سختي بالا ميرفت. شب، چند كيسهي كوچك ليواني، كه در آن برنج بود را برايمان آوردند و ما در راه آن خورديم. به جايي كه بچهها پشت عراقيها دور زده بودند، رسيديم. در آنجا پياده شديم. از بس كه هوا سرد بود، هر نفر يك پتو دور خودش پيچانده بود.
با چند تا از بچهها پشت سنگ بزرگي رفتيم و نماز خوانديم. بعد از نماز، ما را به خط كردند. چند تا موشك آر پي چي آوردند و بين بچهها تقسيم كردند. قطار تيربار را به تيربارچيها دادند. به راه افتاديم تا انشاءالله ارمغانآور پيروزي باشيم. سه ساعت راه بود؛ آن هم راه كوهستاني. بايد از كانالهاي باريك بگذريم. بعد از گذشتن از چند كوه و تپه به پشت سر عراقيها رسيديم. جلوي ما گروهاني از گردان «والفجر» بود كه ما پشت سرشان بوديم. در همان موقع بود كه ماشاءالله ناجي از بچهها حلاليت طلبيد. انگار ميدانست كه امشب شهيد ميشود؛ و همينطور هم شد.
ادامه مطلب
با حمد و سپاس خداوند بزرگ، خاطرات خود را مينويسم؛ شايد روزي به درد جامعه بخورد. 18 روز است كه از بوشهر حركت كردهايم و ابتدا مروري بر اين ايام ميكنم.روز دوشنبه 6 تير ماه بود كه براي اعزام به جبهه، به بسيج مراجعه كردم و در آنجا به من گفتند: «فردا گروهي اعزام ميشوند.» روز بعد ( سهشنبه 7/4/62 ) دوباره به بسيج رفتم و افرادي را ديدم كه ميخواستند به جبهه بروند. همچنين برادران و خواهراني را ديدم كه براي بدرقهي عزيزانشان آمده بودند.
وقتي كه معلوم شد همان روز اعزام ميكنند، با موتور يكي از بچهها به خانه رفتم و ساكم را برداشتم و با خانوادهام خداحافظي كردم. به بسيج برگشتم و بعد از گروهبندي به سمت جايگاه نماز حركت كرديم. در پيشاپيش ما، دو برادر روحاني به نامهاي شيخ حبيب صداقت و شيخ قاسم كاظمي حركت ميكردند و در اطراف ما مادران و خواهراني بودند كه ميآمدند تا براي آخرين بار با عزيزانشان خداحافظي كنند. به جايگاه كه رسيديم، بعد از نوحهخواني، نمايندهي امام در سپاه و فرماندهي سپاه پاسداران سخنراني كردند و بعد گردان ما را « كربلا » ناميدند. برادران صدا و سيما هم آمده بودند تا مصاحبهاي با بسيجيان داشته باشند. ساعت يازده و ربع (11:15 ) بود كه ما عازم جبهه شديم. تقريباً بيست نفر از بچههاي مسجد توحيد بوديم.
ظهر در «كنارتخته» براي خواندن نماز و صرف ناهار توقف كرديم. چون آن ايام مصادف با ماه مبارك رمضان بود، اكثر رستورانها بسته بودند. حدود 500 متر پياده رفتيم تا به يك رستوران رسيديم. خيلي شلوغ بود. بعد از
ناهار، حركت كرديم. حدود ساعت 6 بعد از ظهر به شيراز رسيديم و به پادگان «صاحبالزمان» رفتيم.
روز بعد ( چهارشنبه 8/4/62 ) ما را دوباره سازماندهي كردند و چند تا از بچهها به نامهاي «اصغر فرشيد»، «سيد مهدي كازروني» و «احمد بيخوف» با موتوري رفتند. ما بچههاي محل و تعدادي ديگر از بچهها، يك دسته را تشكيل داديم. فرماندهي گردان، «حاجعباس نيري» و فرماندهي گروهان، «عبدالكريم مهدي» و فرماندهي دسته، «خليل گركي» بودند. به ما گفتند: «مأموريت سه ماه است و به غرب اعزام ميشويد.»
در آن موقع افرادي كه تحمل فشار زياد نداشتند را بيرون كشيدند و از گردان جدا كردند؛ چون بالا رفتن از كوه نياز به قدرت بدني دارد. به ما لباس و پوتين دادند و من آرپيجي زن شدم. منصور رنجبر و حميد قايدپور هم نيروهاي كمكي من شدند. شب به مقصد اصفهان حركت كرديم و نماز صبح ( پنجشنبه 9/4/62 ) را در «شهرضا» خوانديم. ما را به يكي از پادگانهاي اعزام نيرو در اصفهان بردند و در آنجا آمپول كزاز زديم؛ چون به ما گفته بودند: جايي كه ميرويد احتمال گرفتن «كزاز» وجود دارد.
سوار اتوبوس شديم و به ايستگاه راهآهن رفتم. يكي از بچهها نوحهاي خواند تا قطار آمد. سوار قطار شديم و چهار نفر به چهار نفر در يك كابين قرار گرفتيم. من و منصور رنجبر و حميد قايدپور و عباس اشكياني در يك كابين بوديم. براي خواندن نماز در شهر كاشان پياده شديم. پس از اقامهي نماز، به راه خودمان ادامه داديم. هر كدام از بچهها، پيراهنش را برايم ميآورد تا اسمش را روي آن بنويسم.
از شدت خستگي راه، خوابمان برد و متوجه توقـف قطـار براي نماز مغرب نشديم. وقتي هم كه بيدار شديم، قطار قصد حركت داشت؛ به همين خاطر مجبور شديم نمازمان را در قطار بخوانيم. بعد از نماز به كابين بچههاي حسينيهي ارشاد رفتيم و قرآن را به صورت گروهي خوانديم.
صبح روز جمعه (10/4/62) در نزديكيهاي قزوين پياده شديم و حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به مراغه رسيديم. در ايستگاه راهآهن، يكي از برادران پاسدار به ما تذكراتي داد و گفت: «هر كس از شما پرسيد از كجا اعزام شدهايد، هيچ جوابي ندهيد و به كسي اعتماد نكنيد.» من همراه چند تا از بچهها به حمام رفتيم و عصر هم گشتي در شهر زديم و شب براي سينهزني به مسجد رفتيم.
روز بعد ( 11/4/62 ) حدود ساعت 9 صبح از مراغه بيرون آمديم. در بين راه از شهرهايي گذشتيم كه مردم آن كردنشين بودند. به مهاباد كه رسيديم، بچهها گفتند: اين شهر تازه از وجود ضد انقلاب پاكسازي شده است.
برادران بسيج و سپاه با اسلحه در خيابانها رفت و آمد ميكردند. درِِ و ديوار تمام دكانها بر اثر تيراندازي سوراخ شده بود. به جادهي اروميه كه رسيديم، توقف كرديم. اتوبوسهاي ديگر هم ايستاده بودند. علت توقفشان را پرسيدم. يكي از برادران گفت: از دو تا از اتوبوسها خبري نيست. همهي ما نگران شديم؛ ولي زياد طول نكشيد كه هر دوي آنها آمدند. همگي خوشحال شديم و به راهمان ادامه داديم.
از شهر نقده گذشتيم و به يك پادگان رسيديم كه به «جلديان» معروف بود. از بچههاي بوشهري كه در حال انجام وظيفه بودند، اطلاعاتي دربارهي منطقه گرفتيم. گردان ما را «الفتح» ناميدند. عصر به بازي فوتـبال رفتيم كه پاي من و حميد قائدپور زخمي شد. نماز مغرب و عشاء را هم در زمين چمن به جماعت خوانديم.
چند روز بعد فرماندهي دستهها را عوض كردند و برادران پاسدار را فرمانده قرار دادند. ما بچههاي حسينيه يك دسته تشكيل داديم و در مدت اين چند روز، سه بار به كوه رفتيم؛ آخرين بار همين ديروز بود كه موشك آر پي جي به ما دادند. بار ما خيلي سنگين بود و با هر زحمتي كه بود با موفقيت به بالاي كوه رسيديم. گروهان 3 كه بچههاي صلحآباد و هلالي بودند را جدا كردند و به جاي آن، گروهان ارتش را جايگزين كردند.
يك روز تمام آرپيجيزنهاي گردان را براي آموزش به كوه بردند و هر آرپيجيزن يك موشك را شليك كرد. روز بعد هم، تك تيراندازها را بردند.به جز روزهاي جمعه، هر روز ورزش صبحگاهي داريم. امروز هم جمعه است و در استراحت هستيم. چند روز، صبحگاه عمومي داشتيم و آقاي اسدي، فرماندهي تيپ «المهدي» سخراني كرد. يك روز هم با ارتش صبحگاه مشترك داشتيم كه به ما كارت و پلاك دادند. شمارهي پلاكم 301 ـ 374 ـ RR است.
اسم گردان ما را دو بار تغيير دادند. بار اول نام آن را «حمزه سيدالشهداء» گذاشتند؛ ولي بعد آن را « ابوذر» ناميدند. علاوه بر اين، فرماندههان گردان و گروهان هم عوض شدند كه آقاي نيري، خودش خواستار شد كه شخص ديگري جايگزينش شود. فرماندهي گردان ما، حاج محمد نوري شد و فرماندهي گروهان، آقاي آسايش. معاون گروهان آقاي محمدي شد و فرماندهي گروهان يك آقاي نيري.
شبها دعا و قرآن ميخوانيم و منتظر هستيم كه ما را هر چه زودتر به جبهه اعزام كنند.
امروز صبح (شنبه 25/4/62) من و چند تا از بچهها به حمام رفتيم. وقتي كه برگشتيم به ما خبر دادند كه گروهان ما در عمليات شركت نميكند و در قالب گروهان پشتيبان عمل ميكند. همهي بچهها ناراحت شدند؛ ولي بعد فهميديم هر جا كه باشيم فرق نميكند؛ چون هدفمان رضايت خداوند است. بعد از ظهر به همهي بچهها نارنجك دادند. من هم دو نارنجك گرفتم. فرمانده گفت: فردا حركت ميكنيم. همگي خوشحال شديم. بچهها براي آخرين بار با همديگر عكس گرفتند.
خليل مرادزاده به من گفت: «بيا برويم قدم بزنيم!» ميخواستم فوتبال بازي كنم ولي او مانع شد و گفت: يك روز بيشتر به عمليات نمانده، اگر بازي كني و خداي ناكرده اتفاقي برايت بيفتد، نميتواني در عمليات شركت كني. من هم قبول كردم و زير يك درخت نشستيم. در مقابل ما كوه بلند و سفيدي قرار داشت كه هنوز برف آن آب نشده بود.يكي از بچهها گفت: سرنوشت ما پشت اين كوه معلوم ميشود.
امروز همهي بچّهها به فكر شهادت هستند و كسي نيست كه به فكر خانوادهي خود باشد. تمام فكرها متوجه خداست. من هم خيلي خوشحالم كه خدا بر من منّت نهاده و مرا به اين راه هدايت كرده است. بهترين لحظات زندگيام را در اينجا دارم. بعد از نماز و صرف شام، فرماندهي گروهان گفت: برادران به خط شويد!
بعد هم فرماندهي گردان گفت: امشب بايد تمام تجهيزات را تحـويـل بگيريد بعد از يك ساعتي كه ايستاديم، گفتنتد: انشاءالله فردا صبح!
چون هوا گرم بود، با علي نجاتي رفتيم بيرون و خوابيديم.صبح روز يكشنبه (26/4/62) بعد از ورزش صبحگاه عمومي، آقاي اسدي فرماندهي تيپ «المهدي» سخنراني كرد و تذكراتي در رابطه با حمله به ما داد و گفت: «عمليات خيلي نزديك است. بعد از سخنراني، صبحانه خورديم.بعضي از بچهها عكس يادگاري ميگرفتند و بعضي ديگر اسلحهي خود را امتحان ميكردند.
پس از ساعتي جيرهي ما را دادند و تعاون هم، ساكهاي بچهها را تحويل گرفت. همه منتظر بوديم كه هر چه زودتر ما را به جبهه اعزام كنند. آمادهباش دادند و گفتند: هيچ كس حق بيرون رفتن از پادگان را ندارد.
بعد از ظهر بود كه چند تا از بچههاي صلحآباد آمدند و گفتند: بچههاي گردان قدس و مسجد توحيد هم آمدهاند. رفتيم تا از فرماندهي گردان اجازه بگيريم و نزد ديگر بچهها برويم؛ ولي اجازه نداد و گفت: آماده باش است و نميشود برويد.اصرار كرديم تا راضي شد. همهي ما با خوشحالي راهي شديم.
فاصلهي ما با پادگان فقط ده دقيقه بود. به طرف آنها حركت كردند ووقتي به آنهارسيدند همديگر را در بغل گرفتيم و بسيار خوشحال شديم. لحظهاي فراموش نشدني بود. آنقدر خوشحال بوديم كه انگار به بوشهر رفته و برگشته باشيم.
امروز ( دوشنبه 27/4/62 ) مراسم صبحگاه نداشتيم. بعد از نماز استراحت كرديم و پس از آن، همه را به خط كردند. به ما پرچم و پيشانيبندي دادند كه روي هر كدام از آن جملهاي نوشته شده بود. وقتي بچهها پيشانيبند را بستند، چهرهي آنها تغيير كرد.
گروهان يك را آماده كردند و پس از دقايقي گفتند: محور عملياتي شما نزديك است و امروز نميرويد! به آسايشگاه برگشتيم. بچههاي گردان قدس هم آمده بودند. گفتند كه جزء تيپ «المهدي» شدهاند. همهي ما خوشحال شديم كه دوباره با هم هستيم. آنها را بردند تا جايشان مشخص شود. ما هم با آنها رفتيم و موقع برگشتن، حميد تنگستاني و عبدالله ملاحزاده و صادق جلودار(از بچههاي قدس) با ما برگشتند و با هم ناهار خورديم. وقتي كه براي نماز جماعت ظهر رفتيم، هواپيماهاي عراقي آمدند تا پادگان را بمباران كنند؛ اما با هوشياري بچهها متواري شدند و بمبهاي خود را در بيابان ريختند.
بعد از نماز، سفرهي بزرگي را پهن كرديم و همگي براي آخرين بار دور هم نشستيم و ناهار خورديم. لحظههاي شيريني بود كه هيچ وقت آن را فراموش نميكنم. حال و هواي معنوي بين بچهها حاكم بود. همديگر را در آغوش گرفته و اشك ميريختند. حميد تنگستاني با صوت زيبايي قرآن خواند و بعد همه با هم سورهي «والعصر» را خوانديم و دوباره عكسهايي براي يادگاري گرفتيم.
ساعت چهار بعد از ظهر، ما را به خط كردند و فرماندهي گردان (آقاي نوري) يك سري تذكرات به ما داد. ماشين آمد و همگي سوار شديم. تمام بچهها خوشحال بودند كه ما را براي عمليات ميبرند. از پيرانشهر گذشتيم
و در محلي پياده شديم. نمازي كه براي بعضي از بچـهها آخـرين نمـاز بـود را خوانديم.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر راهي ميدان نبرد شديم. از كوهها گذشتيم تا به ميدان مين رسيديم. در آن موقع بچههاي تخريب آمدند و راه را براي ما باز كردند. از ميدان مين گذشتيم و به ما گفتند: اينجا بنشينيد تا بچههاي شناسايي بيايند ولي هر چه منتظر مانديم، نيامدند. به جز محور ما، ديگر محورهاي عمليات كارشان شروع شده بود و ما نميدانستيم بايد چه كار كنيم؛ تا اينكه يكي از بچهها گفت: من راه را بلدم هستم فرماندهي عمليات به او گفت: پس برو ما هم پشت سرش حركت كرديم.
ما را به چند تيم تقسيم كردند كه من مسئول تيم يك شدم. به راهمان ادامه داديم. در بين راه يكي از بچههاي تخريب كه بعداً ها شهيد شد به ما پيوست. به سيم خاردار رسيديم. سيم را با قيچي مخصوص بريديم و راه باز شد. يكي از بچههاي تخريب كه با ما بود، جلوي ما به راه افتاد تا اگر ميني باشد آن را خنثي كند؛ اما خوشبختانه آنجا ميدان مين نبود.
همه جا درگيري بود؛ ولي بچهها هيچ اعتنايي نميكردند و فقط آيهي « وجعلنا . . . » را ميخواندند؛ تا اينكه به كانالي كه عراقيها حفر كرده بودند، رسيديم. از چند سنگر عراقي كه افراد آن فرار كرده بودند گذشتيم. همين طور كه پيش ميرفتيم، عراقيها به سمت ما نارنجك دستي پرتاب ميكردند. مجبور شديم عقبنشيني كنيم و در كانال سنگر بگيريم. ميخواستم آرپيجي بزنم، ولي بچهها گفتند: نزن، چون جاي ما مشخص ميشود من هم آرپيجي نزدم. آن طرفتر رفتم و بقيهي بچهها را ديديم كه نشستهاند و به گفتن « ژاله » و گرفتن جواب «ژيان» كه رمز بين نـيروهاي خـودي بود، مشـغولاند. به بچـهها
گفتم: برويد جلو ما با آرپيجي به كاليبر ميزنيم!» رفتيم جلو و آرپيجي زدم؛ ولي به كالبير نخورد. جلوتر كه رفتيم، عباس وحدتيان كه پشت يك تخته سنگ بزرگي نشسته بود را ديدم. به من گفت: «آرپيجي من را برداشتي؟» گفتم: نه، آرپيجي خودم است اين آخرين صحبتهايي يود كه بين ما رد و بدل شد. همين طور كه ميرفتيم، به كالبير رسيديم كه داشت كار ميكرد.
چند تا آرپيجي زدم؛ ولي به آن اصابت نكرد؛ چون سنگر آن داخل زمين بود. گفتم: «ميروم و با نارنجك آن را ميزنم.» ولي وقتي جلو رفتم، يك تپهي بزرگ را ديدم كه در اطراف آن ديدهباني گذاشته بودند و امكان شليك برايم نبود.
چند تا از بچهها آمدند و به من گفتند: بيا برگرديم وقتي كه برگشتيم، فرمانده گفت: برويم بالا و موضع بگيريم، اگر اينجا بمانيم، صبح با كاليبر به تيم ما ميزنند! به هر زحمتي بود بالا رفتيم.
صبح (سهشنبه 28/4/62 ) بود كه به بالاي تپه رسيديم. بچهها، سه عراقي را گرفتند و به درك واصل كردند. بعد هم مهمات را آماده كرديم كه اگر عراقيها پاتك زدند، بتوانيم جلويشان را بگيريم. چند گلولهي آرپيجي و دو كلاش و يك ژ 3 با خودم بردم و همينطور كه داشتيم بالا ميرفتيم، تيربار عراقيها شروع به كار كرد. نفهميدم تير يا سنگ بود كه به صورتم خورد و مرا خوني كرد.
مرتب سنگ به دست و صورتم ميخورد و مرا زخمي ميكرد. يك امدادگر با ما بود و زخمهاي مرا پانسمان كرد. خدا را شكر به خير گذشت يك خمپارهي 60 در كناري بـود. رفتـم و آن را درسـت كـردم و با آن به مـواضـع عراقيها شليك كردم.
امروز (چهارشنيه 29/4/62 ) آقاي محمدي گفت: زخميها ميتوانند بروند. من و خليل گوركي و يك پاسدار و چهار ارتشي ديگر كه زخمي بوديم، به بيمارستان رفتيم. من جلوي آنها راه ميرفتم. از آن جا كه لودر داشت روي جاده كار ميكرد، بالا آمديم. نزديكيهاي غروب بود كه به نيروهاي خودي رسيديم. ما را از آنجا با ماشين به اورژانس ارتش بردند و بعد هم به بيمارستان منتقل كردند. پس از اينكه دكتر چند آمپول به من تزريق كرد و سنگ را از سرم بيرون آورد، برايم چند روزي استراحت نوشت. به پادگان جلديان رفتم و تعدادي از بچهها را آنجا ديدم.
امروز صبح (پنجشنبه 30/4/62) آقاي آسايش، معاون گردان آمد و به من گفت: ميخواهم به خط برگردم. من هم چون راه را بلد بودم ، موافقت كردم كه با آنها بروم. با بيست نفر از بچهها به راه افتاديم. دو تا از بچههاي زخمي با ما بودند كه به كمكشان رفتم. با هر زحمتي كه بود آنها را بالا برديم و بعد فرمانده گفت: تو زخمي هستي و بايد به پادگان برگردي. داشتم برميگشتم كه از راديو ـ تلويزيون تهران آمدند و با من و دو تا از بچهها مصاحبه كردند.
امروز (جمعه 31/4/62) در پادگان استراحت ميكردم كه خبر شهادت عبدالله ملاحزاده را شنيدم. صبح امروز (يكشنبه 2/5/62) دو نفر از بچههاي تداركات ميخواستند به خط بروند. هر چه اصرار كردم كه من هم بروم، قبول نكردند. يك ساعت بعد، فرماندهي گروهان 3 گفت: ده نفر از بچهها ميخواهند به خط بروند. من هم با آنها رفتـم. چـون محاصـره شكـسته شده و جاده هم آزاد بود، از طرف جاده رفتيم. چند ماشين خودي را ديديم كه بر روي مين رفته بودند،يكي از ماشين هاهم اصغر فرشيد نيز بود.
بچهها را در خانههاي سازماني عراقيها ديديم. از سپاه اروميه و تبليغات جبهه هم آمده بود و داشتند شعار مينوشتند. من هم به كمكشان رفتم و چند شعار نوشتم. چون هواپيماهاي عراقي آمده و آنجا را بمباران كرده بودند، دو تانك آورده بودند تا با كاليبر از منطقه حفاظت كنند. يك عراقي كه خود را سه روز در چاه توالت مخفي كرده بود، آمد و خودش را تسليم كرد. بچهها او را به پشت خط انتقال دادند. چون همهي بچهها خسته بودند و ميخواستند كه آنها را به پشت خط ببرند، فرمانده رفته بود تا تكليف ما را مشخص كند. شب بود كه برگشت و گفت: همه آماده باشيد، ميخواهيم به عقب برگرديم دو تا ماشين بنز آنجا بود. به هر زحمتي كه بود سوار شديم. وقتي به پادگان رسيديم، بچهها به استقبال ما آمدند.
جاي خالي شهيد عبدالله ملاحزاده در بين بچهها احساس ميشد و همه ناراحت بوديم. بچههاي خط هم كمكم ميآمدند. ساعت شش و ربع ( 6:15 ) بعد از ظهر است. در پادگان روي چمنها نشستهام و خاطراتم را مينويسم. بچههاي اصفهان هم در حال اعزام به جبهه هستند.
امروز ( سه شنبه4/5/62 ) همه در پادگان بوديم و دوباره ما را سازماندهي كردند. اين بار من فرماندهي دسته شدم و منصور رنجبر به عنوان معاون، ماشاءالله ناجي به عنوان معاون گروهان، كريم محمدي به عنوان فرمانده گردان و غانمي هم به سمت فرمانده گروهان انتخاب شدند.
نيمههاي شب بود كه ما را بيدار كردند و گفـتند: «هر كـس ميتـواند آماده شود تا به خط مقدم برويم.» چند نفر از بچههاي محل از جمله ماشاءالله ناجي رفتند. صبح زود بود كه بچهها برگشتند. در حال خوشحالي كردن بوديم كه همه را به خط كردند. بعضي از بچهها كه تجهيزات نداشتند، برايشان تجهيزات فراهم كردند. سوار اتوبوس شديم و حركت كرديم. شب بود كه به پادگان حاجعمران رسيديم. اكثر ما جلوي در اطاق خوابيديم. هوا خيلي سرد بود و هيچكدام از بچهها پتو نداشتند.
تقريباً ساعت يك نيم شب بود كه يكي از بچهها چند تا پتو آورد. هر پنج نفر زير يك پتو خوابيديم. خلاصه هر جور بود، شب را به صبح رسانيديم.امروز (پنجشنبه 6/5/62) عراقيها آتش خود را زياد كرده بودند. نزديكيهاي ظهر به ما گفتند كه برويد عقبتر و موضع بگيريد. همينطور كه به عقب بر ميگشتيم، معاون تيپ آمد و گفت: «كجا ميرويد؟ زود سر جايتان برگرديد.» دوباره به جاي اول برگشتيم.
حدود يك ساعت بعد آيتالله حكيم با چند روحاني ديگر براي بازديد به آنجا آمدند. آيتالله حكيم چهرهي نوراني داشت؛ به حدي كه همهي بچهها دور او حلقه زده و به صورت ايشان خيره شده بودند. تعدادي برگه بين ما تقسيم كردند تا آنها را پر كنيم. بعد هم برگهها را تحويل داديم. بعد از رفتن آنها، نماز خوانديم و ناهار خورديم و خوابيديم.
آفتاب داشت غروب ميكرد كه چند بنز آوردند و به ما گفتند: سوار شويد! ابتدا فكر كرديم به پادگان ميرويم، ولي در بين راه متوجه شديم كه ما را براي عمليات به خط ديگري ميبرند. راه آن خيلي خراب و سربالايي بود.
ماشين به سختي بالا ميرفت. شب، چند كيسهي كوچك ليواني، كه در آن برنج بود را برايمان آوردند و ما در راه آن خورديم. به جايي كه بچهها پشت عراقيها دور زده بودند، رسيديم. در آنجا پياده شديم. از بس كه هوا سرد بود، هر نفر يك پتو دور خودش پيچانده بود.
با چند تا از بچهها پشت سنگ بزرگي رفتيم و نماز خوانديم. بعد از نماز، ما را به خط كردند. چند تا موشك آر پي چي آوردند و بين بچهها تقسيم كردند. قطار تيربار را به تيربارچيها دادند. به راه افتاديم تا انشاءالله ارمغانآور پيروزي باشيم. سه ساعت راه بود؛ آن هم راه كوهستاني. بايد از كانالهاي باريك بگذريم. بعد از گذشتن از چند كوه و تپه به پشت سر عراقيها رسيديم. جلوي ما گروهاني از گردان «والفجر» بود كه ما پشت سرشان بوديم. در همان موقع بود كه ماشاءالله ناجي از بچهها حلاليت طلبيد. انگار ميدانست كه امشب شهيد ميشود؛ و همينطور هم شد.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید