مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمد رفعت آزاد

757
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمد
نام خانوادگی رفعت آزاد
نام پدر نامدار
تاریخ تولد 1348/02/29
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/04/30
محل شهادت حاج عمران
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امو اتا" بل احیا عند ربهم یرزقون

    شهید محمد رفعت آزاد در سال 1348 در قریه جفره علیاش از توابع بوشهر چشم بدنیا گشود شهید از همان اوان کودکی از هوش  و زکات خوبی برخوردار بود که مودر تحسین اهالی محل قرار می گرفت شهید از کلاس اول ابتدایی تا پنجم در دبستان شهید عاشوری (کهریز سابق ) در محله بنمنع ادامه دادند از اول راهنمائی تا دوم در مدرسه راهنمایی تا دوم در مدرسه راهنمایی شهید زاهی درس خواند و در این چند سال از درس باز نماند فعالیتهای شهید از موقعی که انقلاب شروع شد هنگام با انقلاب به فعالیت پرداخت و حتی در زمانی که بنی صدرملعون دست به توطئه علیه انقلاب خونبار اسلامی ما زده بود شهید در حزب جمهوری اسلامی به فعالیت مستمر خود ادامه داد و یکی از خا دمان مسجد صاحب الزمان بنمانع بود که مورد علاقه اهالی محل بود.

    شهید به فرمان امام مبنی بر اینکه افرادی که در ارگانهای نظامی اعم از بسیج و سپاه و ارتش نمیتواننددر حزب یا سازمانی باشند به ندای امام خود لبیک گفت و سنگر بسیج  انجمن اسلامی محل را مستحکم نگه داشت و در زمانی که صدام جنایتگار قصد حمله به ایران انقلابی اسلامی حمله کرد شهید هر لحظه دلش برای شرکت در جنگ با صدامیان میتپید و خدا نیز به او توفیق شرکت عطا کرد برادر شهید در این مدت سه بار از طربق بسیج به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شد و در اولین مرحله در ماه مبارک رمضان سال 1361 پس از چند روز اقامت در امیدیه به خط مقدم در حوالی پاسگاه زید عراق اعزام شد و بعنوان تک تیرانداز درگردان 953 از تیپ المهدی مشغول نبرد گشت و در مرحله دوم در تاریخ 3/9/61 اعزام شد وبا گردان 998 تیپ المهدی مشغول نبرد با صدامیان گشت در حدود 25 روز در پادگان دو کوهه و سپس به خط موسیان اعزام و حوالی 13 روز از آنجا پدافند نمود و سپس به دهلران جبهه حمله اعزا م شد وپس از اتمام ماموریت به بوشهر برگشت.

    شهید در آخرین مرحله پس از اینکه گردان کربلا از بوشهر اعزام شد ناراحت از اینکه نتوانسته با این گردان اعزام شود . وبه همین منظور با گردان قدس که بعداز گردان کربلا شد روانه جبهه گشت شهید در عملیات ظفرمندانه و الفجر 2 شرکت جست و در پادگان حاج عمران در تاریخ 31/4/63 -62 به درجه رفیع شهادت نائل گشت . شهید روحی بزرگ و با خلوص داشت چه در پشت جبهه و چه در خط مقدم و در این چند مرحله رشادتهایی از خود بر جای گذاشت که قلم از نوشتن آن ناتوان است.

     

    روهش شاد و راهش پر رهرو باد
    ادامه مطلب
    (ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم به ان لهم الجنه)

    درود خداوند و سلام بر فرمانده ي كل قوا ، خميني كبير، رهبر مستضعفان جهان و شهيدان از جان گذشته و ايثار گران و رهروان  حق كه اسلام را بار ديگر در تاريخ زنده نگه داشتند و درود بر روحانيت مبارز و امت شهيد پرور ايران كه با راهپيمايي هاي خود، مشت محمكي بر دهان ابر قدر ت ها ي شرق و غرب و منافقين داخلي و خارجي زدند .

    درود بر لشكر اسلام و برادران رزمنده كه با هجو م هاي پياپي خود، بر مزدوران عراقي، آنان را به زانو در آورده اند .اگر چه با رفتن من شما ناراحت خواهيد شد، ولي اين را بدانيد كه من به آرزوي خود كه همان شهادت است، رسيده‌ام و اين راه را خودم با اختيار انتخاب كرده ام و اين راه ، راهي است كه ائمه ي اطهار و امامان پاك و معصوم ما رفته اند و اميدوارم كه در اين راه به هدف خود كه همان شهادت مي باشد، برسم.

    اگر با كشته شدن و ريختن خون ما، اسلام به پيروزي مي‌رسد، پس اي توپ‌ها! و اي مسلسل‌ها! بتازيد و اين بدن نا قابل من را در درگاه الهي پاره  پاره كنيد! اي برادران! اميدوارم كه بعد از شهادت من، نگذاريد اسلحه‌ام به زميـن بيفتد. رهرو تمامي شـهيدان ايثـار گر باشـيد كه با جان نثـاري خـود در جبهه‌هاي حق عليه باطل، دشمن زبون را به وحشت در آورده اندو آنان رامجبور به فرار كردند. از امت شهيد پرور ايران مي خواهم كه به فتواي امام خميني عمل كنند و نگذارند اين منافقين كور دل و اين تروريست هاي از خدا بي خبر ، روحانيت و شخصيتهاي مبارز اين كشور را ترور كنند. اين شخصيتها هستند كه با ياري و كمك مردم هميشه در صحنه، اسلام را زنده نگه داشته‌اند. از پدر و مادرم مي خواهم كه بعد از شهادت من، برايم اشك نريزيدو اگرهم گريه مي كنيد،  براي مظلو ميت امام حسين گريه كنيد!

    والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

    سرباز كوچك امام زمان

    محمد رفعت آزاد

    30/9/61
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    «شهيد محمد رفعت آزاد» ،  تير ماه سال 1348 (ه.ش) ( مطابق با چهارم ربيع الاول ) در ماهي كه متعلق به رسول خداست، در محله ي« جفره عليباش» ، ديده به جهان گشود. او تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان «كهزيري»  (شهيد عاشوري فعلي )و دوران راهنمايي را در مدرسه ي «شهيد زاهدي » گذراند .محمد ، درسن 9 سالگي ، هم زمان با حركت انقلابي مردم ايران، وارد عرصه انقلاب شد.

    او كه از كودكي شيفته ي اسلام بود، در همين  سن ، به عنوان خادم «مسجد صاحب الزمان(عج)» مشغول خدمت شد. او آن چنان به اين كار عشق مي‌ورزيد كه همكاران او ، كه افراد مسن و صاحب و جه اي بودند ، نقل مي كردند كه محمد ،  خالصانه و با عشق ، خدمت مي كند. آري، اين خادم 9 ساله‌ي خدا و رسولش، صادقانه كارمي كرد و درست زماني كه دوستان و هم سن و سالهايش، مشغول بازي بودند، محمد، در مكتب عشق، عاشق بودن را مي آموخت و شايد همين انديشه ي رفيع اسلامي بود كه باعث شد در سن 10 سالگي وارد حزب جمهوري اسلامي شود و از آرمان هاي «شهيد بهشتي» دفاع كند.

    پس از صدرو فرمان حضرت امام (ره) مبني بر تشكيل ارتش 20 ميليوني، محمد به عضويت بسيج در آمد . زماني كه محمد 11 ساله بود، كوس جنگ از سوي نامردمان جهان ، نواخته شد و محمد كه در مكتب قرآن  و عترت، جنگ با دشمنان خدا را آمو خته بود. علاقه زيادي به شركت در جبهه داشت ولي، شرايط سني، به او اجازه‌ي اين كار را نمي‌داد.

    محمد، براي اولين بار، در سال 1361، در ماه مبارك رمضان، به جبهه اعزام شد و در گردان 953 مشغول خدمت گرديد . او در آن سال ها ، 13 ساله بود اما، غيرت و مردانگي اين مرد 13 ساله ، به او اجازه نمي داد كه دست روي دست بگذاردو بنگرد كه اين ناكسان هم چون مغولان، به خاك و ناموس كشورمان ، بتازند و آن را ويران كنند . قلب محمد براي كودكاني مي تپيد كه زمين بازي كنار خانه هايشان ، به ميداني پر از مين بدل شده بود تا با هر چه صفا ، سادگي و محبت كودكانه است ، بجنگد .

     

    «علاقه به روحانيت»

    چشم هاي پدر ، از محمدش مي گويد ، محمدي كه كودكي اش در مساجد و نوجواني اش در جبهه ها گذشت . محمدي كه اكنون مايه ي افتخار پدر شده است . محمدي كه هنوز در قلب پدر جاي دارد :

    - «محمد به رهبري و روحانيت ، بسيار علاقه داشت و شايد همين علاقه بود كه باعث شد در حزب جمهوري اسلامي و فداييان اسلام ، شاخه «بوشهر» و بسيج ، فعالانه خدمت كند و در راستاي فعاليتهاي حزبي،در شهرستانهاي اطراف «بوشهر» ،به خدمت بپردازد . محمد در نامه هايي كه از جبهه مي فرستاد، به پيروي از رهبري و روحانيت ، بسيار سفارش مي كرد .

     

    «عكس»  

    مرگ در راه هدف ، براي او ، آن چنان شيرين بود كه قبل از اعزام ، حتي به فكر مراسم عزاداري خود بود. عجبا ! از اين انديشه رفيع انساني ! به خدا كه انسان در شگفت و حيرت مي ماند . چگونه مي شود كه نوجواني 13 ساله ،  اين چنين رفيع بينديشد ؟

    برادر شهيد ، از آن زمان مي گويد :- «روزي كه قرار بود به جبهه اعزام شود ، به عكاسي رفت و از خود عكس بزرگي ( 40×30) تهيه كرد . در حالي كه قبل از اين به داشتن عكس بزرگ ، آن هم به آن سبك و سياق ، علاقه اي نداشت . اين قاب عكس ، هنوز در منزل نگهداري مي شود و چهره ي معصوم او را تداعي مي كند.»

     

    «كوه و زخمي شدن محمد»  

    وقتي گام هاي استوارت را بر قامت كوه نهادي ، كوه ، اين مظهر استواري، تكبير گفت و تحسين كرد اين مرد كوچك سال هاي جنگ را !

    برادر بسيجي« نصرالله سليمي» فرد از خاطرات آن روز ها، مي گويد :

    - «در يك روز گرم تابستاني ، از طرف بسيج، به كوه هاي اطراف شهرستان« خورموج» رفته بوديم .محمد هم با ما بود .در آن جا ، برنامه كو هنوردي داشتيم ؛ قرار بود تا رسيدن به قله ، كسي آب ننوشد. وقتي به قله رسيديم ، پس از رفع تشنگي ، مجدداً تا رسيدن به پايين قله،كسي لب به آب نزند.پس، از تنها كلمن آبي كه داشتيم مثل چشمانمان مراقبت مي كرديم و تا قله ي كوه،نوبتي آن را حمل مي نموديم.نزديك قله، نوبت به محمد رسيد .

    از آن جايي كه محمد، بدن نحيفي داشت ، به محض گرفتن كلمن آب، تعادلش به هم خورد و آب به روي زمين ريخت. خود محمد هم چند متري به طرف پايين ، سرخورد و از ناحيه سر، به شدت مجروح شد . همه ما ، محمد را مثل برادرمان دوست داشتيم و از اين بابت خيلي ناراحت شديم. تشنگي را فراموش كرديم و محمد را بردوش كشيديم و تا پايين كوه آورديم.»

     

    «شوق براي حضور در جبهه»

    محمد آن چنان به جبهه علاقمند بود كه دور از ديد دوستان ،عازم جبهه مي شد .

    «مهدي باژوند» همرزم محمد از آن زمان مي گويد :- «در سال 61،همزمان با تشييع پيكر پاك شهيدان ، «ريشهري»و«شبل الحكما»   من و محمد تصميم گرفتيم به جبهه برويم. پس، مخفيانه و دوراز ديد دوستان  به« شيراز» رفتيم كه البته من به دليل بيماري مادرم به« بوشهر» بازگشتم ولي محمدبه همراه ديگر رزمندگان به جبهه اعزام شد.»

    - « هفتم تيرماه سال 62، سالگرد شهادت« شهيد بهشتي» به جبهه اعزام شدم. گردان ما ، «كربلا»نام داشت و در پادگان «جلديان» در استان «آذربايجان غربي» ( پادگاني كه متعلق به نيروي زميني ارتش است )در حال آموزش بوديم كه متوجه شديم يك گردان ديگر به نام گردان« قدس» از« بوشهر» اعزام شده است .

    «يك روز بعد ، فهميديم تعدادي از بچه هاي محل ، ازجمله «محمد رفعت آزاد» در آن گردان هستند. او با آن سن كم  سعي مي كرد در خدمت به اسلام ، از ديگران عقب نماند .»

     

    «علاقمند به جبهه»

    اگر چه محمد ، بدن نحيف و لاغري داشت اما با قامتي استوار ، اسلحه به دوش مي كشيد و مردانه مي جنگيد او به همه ثابت كرد كه آن قدر بزرگ شده ام كه از مردم كشورم دفاع كنم و به خاطر آنان بجنگم و حتي كشته شوم.

    همرزم محمد، برادربسيجي ـ « بهمن حق شناس» از زيركي و تيز هوشي محمد مي گويد:ـ «در آخرين مرحله ي  اعزام محمد ، من و يكي دو نفر از بچه هاي محل ، همراهش بوديم . مارا به« شيراز» اعزام كردند و در آن جا دسته بندي و سازمان دهي شديم .آن زمان ، براي شركت در جنگ ، افراد كم سن سال وضعيف را از صف جدا و بقيه را به جبهه اعزام مي كرد ند. بار آخر ، محمدرا نيز از صف جدا كردند اما محمد بازيركي در ميان صفوف رزمندگان نفوذ كرد و توانست به جبهه اعزام شود.»

     

    «شب آخر»

    ماه مي درخشد ، آسمان آرام است و محمد هم آرام تر از هميشه ، گوشه ي سنگري  آرميده است . زمين به سان صحراي كربلا ، پر از مجروح  و شهيد است . خون زيادي از محمد رفته و همين موضوع ، محمد را تشنه كرده است. او آب طلب مي كند و دوست و همسنگرش ، لبان تشنه محمد را مرطوب مي كند .

    برادر بسيجي« بهمن حق شناس» از سكوت شب و شهادت محمد مي گويد :ـ «شب عمليات  براي شام گوشت دادند . همه ، شام خورديم ولي محمد لب به شام نزد. خلاصه اينكه، خود را  آماده ي عمليات كرديم . نيمه‌هاي شب ، مارا به خط مقدم بردند . ما به عنوان نيروهاي پشتيباني  ، وارد منطقه اي شديم كه قبل از ورود ما ، عمليات اصلي در آن انجام شده بود .

    آتش سنگيني از طرف نيروهاي عراقي  بر ما مي باريد . من آر پي چي زن بودم و محمد و « ايرج زارعي» كمكي من بودند . وقتي ديدم آر پي چي فايده اي ندارد ، به دنبال سلاح سبك تري گشتم . وقتي بازگشتم ، متوجه شدم محمد تركش خورده. او گوشه ي سنگر به ديوار تكيه داده و خون زيادي از او رفته بود . نمي دانستم چگونه او را عقب ببرم ؛ هيچ وسيله و امداد گري در آن نزديكي ها نبود . در همين حين، دستور عقب نشيني دادند .

    ايرج گفت : «من كنار محمد مي مانم تو بر وعقب و كمك بياور !» ولي چون من، هم سن و سال بيشتري داشتم و هم از ميزان علاقه ي ايرج به محمد با خبر بودم ، قبول نكردم و با اصرار ، ايرج راراضي كردم كه برود و من كنار محمد بمانم .

    نيروها  به طرف پايين عقب نشيني كردند و منطقه آرام و خلوت شد. ديگر صداي گلوله اي نمي آمد. من در كنار محمد، مدت كوتاهي  به خواب رفتم . وقتي با صداي هلي كوپتر از خواب بيدار شدم ، محمد هنوز زنده بود ولي خيلي بي حال نفس مي كشيد .چند بار خواستم او را بلند كنم اما هربار آن قدر درد مي كشيد كه مانع مي شد. تصميم گرفتم زخمش را ببندم ، شلوارش را  تا بيخ ران پاره كردم اما اثر ي از جراحت نديدم .بعد متوجه شدم كه تركش به پهلوي او اصابت كرده و از طرف ديگر خارج شده است  .

    سرگردان بودم كه چه كنم؛ از يك طرف نگران محمد بودم و از طرف ديگر نگران رسيدن نيروهاي عراقي، ناخود آگاه گريه ام گرفت و به محمد گفتم : «تو اينجا شهيد مي شوي و من نمي توانم كاري بكنم .» او بدون هيچ افسوس و ناراحتي ، با قاطعيت جواب داد :« بله مي دانم . يك مقدار آب بده بنوشم .» من كه مي دانستم آب براي او ضرر دارد فقط لب هايش را تر كردم و يك جرعه  به او دادم . محمد نفس آخر را مي كشيد و خبري از كمك نبود . تصميم گرفتم خودم از قله پايين بروم و كمك بياورم . با محمد خدا حافظي كردم و رفتم .با مشقت فراوان خود را به نيروهاي خودي رساندم.

    به هر زحمتي بود يك برانكارد تهيه كردم و چند نفر از بچه هاي بوشهر و ايرج را پيدا كردم و همراه آن ها مجدداً به قله باز گشتم . هر چند كه در دل مي‌دانستم كه محمد شهيد شده اما با خود گفتم حتي الامكان زخمي هاي ديگر را پايين بياورم . بچه هايي كه همراه من بودند ، هر كدام 2 مجروح به دوش كشيدند . من بر بالين محمد رفتم ؛ او نفس نمي كشيد . فهميدم  شهيد شده است .

    نمي خواستم اين موضوع را ايرج ، دوست صميمي اش ، متوجه شود . به او گفتم: «شما برويد و مجروحين را پايين ببريد! من محمد را مي آورم.» ولي او ، اصرار داشت كه در پايين آوردن محمد ، به من كمك كند . به زحمت ايرج را قانع كردم و او با مجروحين ديگر، پايين رفت . در اين حال متوجه شدم يك نفر در سنگري نشسته است . او ، عباس متقي بود .در حالي كه مجروح ، در گوشه اي نشسته بود ، كلاش در دست، آماده ي شليك بود .

    وقتي او را ديدم،گفتم: «نزن عباس ! منم بهمن.» او كلاش را زمين گذاشت عباس را روي برانكارد گذاشتم و باكمك يكي از بچه ها ، به عقب بردم . بعد از چند روز ، امداد گران ، پيكر همه ي رزمندگان را پايين آوردند.»

     

    «شهادت»

    هيچ گاه چهره ي معصومت را فراموش نخواهم كرد . تو آن چنان آرام و مظلوم چشم هاي خسته ات را بسته بودي كه حتي پرندگان هم شرم داشتند از پريدن، مبادا كه صداي بالهايشان ، سكوت تو را بشكند .

    برادر بسيجي ، مهدي باژوند ، همرزم شهيد از شهادت مي گويد: «عمليات در تاريخ 29 تيرماه سال 62 آغاز شد و در آن مـوفق شـديـم قسمت اعظم خطوط دشمن را فتح كنيم اما از گروهان ما، من و تعداد ديگري از همرزمانم، در بالاي تپه اي ، به مدت 3 روز در محاصره دشمن ، زمين گير شديم . روز چهارم ، درست روبروي ما ، در تپه ي مقابل ، جنگ سختي درگرفت . تا جايي كه ، عراقي ها كه تا آن روز ما را به زير آتش گرفته بودند ، ديگر به سوي ما شليك نمي كردند و تپه ي مقابل را هدف گلوله قرار داده بودند.

    بعد از يك ساعت ،تعدادي از عراقي ها را ديديم كه در حال فرار از مقابل ما بودند . ما هم از فرصت استفاده كرديم؛ از تپه پايين آمديم و به سمت تپه ي مقابل حركت كرديم . وقتي كه به آن تپه رسيديم ،رزمندگان زيادي را شهيد ومجروح به روي زمين ديديم كه همگي  در شياري كه  روي تپه قرار داشت افتاده بودند . صحنه ي تأثر برانگيزي بود كه هرگز آن را فراموش نمي كنم؛.

    در ابتدا، تصور مي كرديم كه اين شهيدان ، ارتشي هستند. به همين دليل دنبال شخص خاصي نمي گشتيم. در حال پاك سازي بوديم كه به سنگري رسيديم. داخل سنگر، يك چهره‌ي آشنا، مظلوم وبي جان آرام گرفته بود. در آن زمان اصلاً فكر نمي كردم كه اين شهدا از گردان تازه وارد بسيج هستند كه به خط زده اند و اين شهيد هم «محمد رفعت آزاد» است. يكي از دوستانم، اورا وارسي كرد و گفت : «چهره اش خيلي آشناست . ولي از آن جايي كه هيچ علامت شناسايي نداشت و از طرف ديگر مادر حال حركت بوديم ، نفهميديم كه او كيست و به پيش روي ادامه داديم تابه پادگان حاج عمران عراق رسيديم. در آن جا ، خط پدافندي تشكيل داديم .بعد از يك روز ، ما را براي استراحت ، عقـب آوردند. به جـاي ما نيروهاي تازه نفس خدمـت كـردند و ما به پادگـان جلديان رفتيم. در آن  جا متوجه شديم كه آن شهيد معصوم محمد بوده است.»

    محمد در تيرماه سال 62 در منطقه عملياتي حاج عمران به شهادت رسيد. شهادت محمد، در تيرماه و نزديك به تاريخ تولدش و هم زمان با تاريخ صدور شناسنامه‌اش (31/4/48)يعني تاريخ  31/4/61 در سن 14 سالگي بود.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x