مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید سید عبدالنبی ریشهری

233
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام سيد عبدالنبي
نام خانوادگی ريشهري
نام پدر سيدحسن
تاریخ تولد 1339/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/04/02
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل نجار
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • «شهيد سيد عبدالنبي ريشهري» در بهمن ماه سال 1339 هجري شمسي در« بوشهر» متولد شد. به دليل بيماري هاي مكرر دوران كودكي ،پدر،او را ايوب خواند و در بين دوستان و آشنايان نيز به همين نام شناخته شد.ايوب دوران ابتدايي را در دبستان «كهريزي» سابق  («شهيد عاشوري» فعلي) گذراند و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي به  اتمام رساند. امّابه دليل علاقه اي كه به كار نجاري داشت، ادامه تحصيل را رها كرده و در شركت «تسا» مشغول كار شد كه البته در مدت اندكي توانست استاد كار،كارگاه نجاري اين شركت شود. با شروع حركات انقلابي مردم، ايوب هم، همراه ساير دوستان، در راهپيمايي‌ها و تظاهرات، شركت كرد و تا پيروزي انقلاب، دست از  مبارزه برنداشت. بعد از پيروزي انقلاب و قبل از شروع جنگ تحميلي، داوطلب اعزام به خدمت سربازي شد و بعد از گذراندن دوره ي آموزشي در پاسگاه كيلو متر 25 جاده« خرمشهر»، مشغول خدمت شد.

    با شروع جنگ تحميلي ، ايوب به مدت 15 ماه در خط مقدم جبهه ، با دشمنان بعثي به مبارزه پرداخت. بعداز اتمام دوران سربازي،به منزل برگشت ودر يك كارگاه نجاري ،مشغول كار شد  امّا غيرت و مردانگي ايوب، بيشتر از آن بود كه خدمت در لباس سربازي، او را قانع كرده باشد . او كه قلبش براي رزمندگان اسلام مي تپيد ، بيشتر ا ز 2 ماه نتوانست در كنار خانواده اي كه دوستشان داشت بماند. پس بار ديگر عزم جبهه كرد و اين بار در لباس بسيجي، به جبهه اعزام شد و بعد از مدتي به آرزوي ديرين خود، يعني شهادت نايل شد.
    ادامه مطلب
    شهيد در وصيت نامه ي 217 كلمه اي (مجموع كلمات و حروف ربط) خود، 132 كلمه  را به كلام خدا و تفسير كلام خدا در سوره ي مباركه ي عصر  به روشي بسيار شيوا اختصاص داده است و در 61 كلمه، با خانواده خود صحبت كرده و 24كلمه را به دعا براي رهبر كبير انقلاب اختصاص داده است .

     

    بسم الله  الرحمن الرحيم

    «و العصر ان الانسان لفي خسر الاالذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا با لحق و تواصوا باالصبر»

    قسم به عصر نوراني رسول ، ياد آور ظهور ولي عصر (عج) ، كه انسان همه خسارت و زيان است. مگر آنان كه به خدا ايمان آورده و نيكوكار شده اند و به درستي كه رسول اكرم فرموده:« هر كس سوره ي عصر را بسيار بخواند، به مقام صبر خواهد رسيدو با اهل حق در بهشت محشورمي گردد.»و حضرت صادق(ع) مي فرمايد:«هر كه بر اين سوره در نماز نا فله،  مداومت كند، روز قيامت، با لبي خندان و روحي درخشان و دلي شادمان در بهشت جاودان وارد مي شود.»

    خدمت پدر و مادر و برادرانم سلام عرض مي كنم و اميدوارم حالتان خوب باشد .من در گوشه اي از سنگر نشسته ام و وصيت نامه ي خود را مي نويسم. اميدوارم وقتي خبر شهادت من به شما مي رسد، ناراحت نشويد و اشكي از روي ناراحتي از چشمانتان سرازير نشود و اگر هم اشكي مي ريزيد، از روي شوق و شادي باشد. چون كسي كه به درجه ي شهادت رسيد، به بزرگترين آرزوهاي خدايي خود، رسيده است و ديگر هيچ واهمه اي براي او وجود ندارد. تنها در خواستي كه من از شما دارم اين است كه اگر خلافي از من سرزده، مرا ببخشيد و حلال كنيد! اميدوارم كه امام امت، خميني بت شكن را هيچ وقت تنها نگذاريد و به پيروي از رهنمود هاي اين رهبر بزرگ، گوش فرا دهيد.

    و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    «بيماري»

    ايوب در دوران كودكي، بسيار سختي كشيد و رنج بسياري راتحمل كرد . در دوران جواني نيز در جبهه وجنگ استوار جنگيدومردانه از كشورش دفاع كرد وباز هم سختي هاي زيادي كشيد .

    مادر، از كودكي و جواني ايوب مي گويد :-« ايوب در دوران كودكي ،به شدت بيمار بود، همه پزشكان از مداواي او نااميد شده بودند. مريضي ايوب آنقدر شديد بود كه تا 3 سالگي حتي قادر به راه رفتن نبود اما خداوند بالاخره به او شفاي كامل عنايت كرد و او را از رنج رهانيد.ايوب بسيار مهربان و صميمي بود و از ما حرف شنوي كامل داشت در دوران نوجواني ، هم ورزش مي‌كرد و هم كار و فعاليت ! 10 ماه بيشتر از دوران سربازي اش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. پس از شروع جنگ ، حدود4-3 ماه ،خبري از او نداشتيم و بسيار نگران  بوديم؛ تا اينكه صبح يكي از روزهاي زمستان ، به منزل باز گشت و ما را از نگراني بيرون آورد. او و همرزمانش ، در تمام آن مدت، در محاصره‌ي دشمن قرار داشتند و با زحمت و مشقت فراوان ، توانسته بودند محاصره را بشكنند.»

     

    «دعا»

    اكنون كه دعاي تو برآورده شده ، مادر هنوز دل تنگ است . دل تنگ خنده هايت! دل تنگ شادي هايت و دل تنگ خوبي هايت! اي اسوه ي مقاومت و صبر ، ايوب مادر! شهد شيرين شهادت، گواراي وجود نازنينت باد!

    مادر از آن زمان چنين مي گويد :-« بعد از اتمام سربازي و قبل از اعزام مجدد از طرف بسيج ، يك روز به من گفت : « شنيده ام دعاي مادر زود اجابت مي شود . از شما مي خواهيم دعايي در حق من بكني !» من همان جا رو به قبله كردم و گفتم : «خداوندا! به حق محمد وال محمد (ص)هر مرادي در دل فرزندم هست ،برآورده بفرما ! آمين !»خودش هم آمين گفت. وقتي شنيدم كه اين چنين و از ته دل آمين مي گويد دلم گرفت .

    نمي دانستم چه آرزويي دارد. با خود گفتم:« خدايا ايوب من، چه نيتي كرده بود كه اين گونه آرزوي برآورده شدن آن را دارد؟ به علاوه وقتي كسي براي فرد ديگري دعا مي كند،دعا كننده ودعا شونده هر دو شاد مي شوند. پس چرا من دلم گرفت؟» پس از يكي دو روز كه در نگراني وتشويش خاطر به سر بردم ،از ايوب پرسيدم: «ايوب!تورا به خدا قسمت مي دهم. بگو چه آرزويي داشتي كه از من طلب دعا كردي؟»ايوب گفت: «هيچ!» باز او را قسم دادم واز او خواستم كه بگويد .بعد از اصرار زياد گفت:« از خدا خواستم كه بعد از شركت در عمليات آزادسازي« خرمشهر» بعد از اينكه به شهر «خرمشهر» ، پاي نهادم، شهيد شوم.» اشك در چشمانم حلقه زده بود. نمي توانستم حرفي بزنم.با اين حال به او گفتم« هر طور كه مصلحت خداوندي  باشد همان خواهد شد.»»

     

    «بسيجي»

    ايوب اين مرد عشق ودين،اين مرد خدا،هرگز از خدمت به مردم سيراب نشد. او اگر چه به وظيفه عمل كرده بود اما عشق به كشورش، او را بر آن داشت كه استوار تر از پيش و اين بار، داوطلبانه به جنگ با ظلم وجبر برود.

    برادر ايوب چنين مي گويد:- « در روز اعزام به جبهه، براي خداحافظي با پدربه منزل آمد،مرحوم پدرم به او گفت:«تو 15ماه در جبههبودي. ديگر كافي است.» به ياد دارم كه ايوب در جواب پدرم گفت :«آن 15ماه من سرباز بودم وبه وظيفه عمل مي كردم؛ حالا بايد داوطلبانه بروم تا اداي دين كنم.»

     

    «خواب برادر»

    برادر رفت وعشق، مرا استوار كرد.عشق به اسلام، ايمان و وطن! تو از اهالي شهر عاشقان بودي وما نمي دانستيم. خوشا به حال تو كه با عشق رفتي و غرور! مردانه رفتي ومقاوم !

    برادر ايوب، از خوبي هايش مي گويد:- «يك شب خواب ديدم كه ناگهان كمرم با چنان شدتي شكست كه صداي شكستن ستون فقراتم را به وضوح شنيدم.آن موقع هر دو برادرم (سيد علي وسيد عبدالنبي)در جبهه بودند. به دلم افتاد كه اتفاقي براي يكي از آن دو  افتاده است؛ تا اينكه چند روز بعد، خبر آوردند كه ايوب مفقودالاثر شده است. قبل از آوردن پيكر ايوب مجدداً خوابي ديدم؛ در خواب،مشغول ماهيگيري در يك رودخانه بودم كه ناگهان،قلابم،به شيء سنگيني، برخورد كرد. آن را بالا كشيدم و ديدم ايوب است وقتي بيدار شدم ،با خود گفتم:«حتماً پيكر ايوب پيدا شده است. «همان روز، از منزل پدرم اطلاع دادند كه امروز پيكر او را مي آورند.»

     

    «علاقه به ورزش»   

    تو نگهبان دروازه هاي عشق بودي.تو با غرورت،استوارو مردانه جنگيدي وهيچ مزاحمي را به شهر عشق راه ندادي.اي كاش بودي ومي ديدي كه چگونه عشق به شما در چشمان اين مردمان ،موج مي زند.

    برادر شهيداز ايوب مي گويد: - ‌« ايوب به فوتبال علاقمند بود. به دليل علاقه وپشتكاري كه داشت، مدتي دروازباني يكي از تيمهاي دسته ي اول فوتبال شهر «بوشهر» را به عهده داشت.به خاطر دارم اوايل حضور ايوب در عرصه ي ورزش ،يك روز او را مشغول بازي با هم سن وسال هاي خودش ديدم؛ جلو رفتم وبه آنها پيشنهاد كردم كه همگي آنها يك طرف ومن به تنهايي در طرف ديگر بازي كنم. آنها قبول كردند وما شروع به بازي كرديم من توانستم چند گل به آنها بزنم.

    تا آن زمان، ايوب به حرمت من، به بازي نيامده بود اما بالاخره آمد و دردروازه قرار گرفت. پس از آن هر چه تلاش كردم، نتوانستم گلي بزنم. درنهايت توپ بين من وايوب افتاد .من به قصد شوت كردن، محكم به توپ ضربه زدم كه متاسفانه پايم به ساق پاي او خورد وباعث شد كه پاي ايوب دچار شكستگي شود آن ضربه آن چنان شديد بود كه پاي ايوب بعد از درمان، مقداري انحنا پيدا كرد اما توپ، باز هم گل نشد.»

    «خواب پدر»

    تو اي غنچه زيباي باغ پدر ! چه زود به درخت تنومندي بدل شدي. درخت محكمي كه هيچ بيگانه‌اي نمي‌توانست به زور، خاكش، كشورش و وطنش را از او بگيرد.

    برادر شهيد ازمرحوم پدرش اين طور نقل مي كند :-«پدرم اين طور مي گفت :«يك شب خواب ديدم كه يك دسته گل نرگس از آسمان به سمت من مي‌آيد. (پدردر آن زمان درحياط خانه، باغي داشت كه در آن به گلكاري مـي پرداخـت) با خود گفتـم: اين دسـته گل چقدر زيباست ولي حيف كه تنها چند برگ دارد. خوب است به وسيله چوبي به  آن بزنم تا اين گلها به من برسند.چوبي آوردم وبه آن دسته گل زدم ولي فقط يك برگ از آن به من رسيد.» بعد از شهادت ايوب، پدرم متوجه شد كه آن برگ گل نرگس، همين عطيه ي الهي بوده است وبيشتر از  آن برگ، نصيب ما نشده است»

     

    «شهيد گمنام»

    اگر چه دشمنان كوردل جسم ايوب را وچهره ي مهربان ومتين او رااز ما گرفتند اما روح اين مرد بزرگ ، اين مرد عاشق ، هنوز در بين ماست ونظاره گر اعمال ما !

    برادر بسيجي «علي رستمي پور» همرزم شهيد چنين ميگويد:«گمنامي« شهيد ريشهري» افزون بر اشتهار و معروفيت او است . اين خصوصيت تا جايي كه مي دانم در خانواده ي او نيز ، مصداق داشته است. يعني در عين حضور، به واسطه‌ي بعضي كمالات روحي و سجاياي اخلاقي، (مثل حجب و حيا وكم حرفي) از ديده‌ها پنهان بود. پس نام شهيد گمنام هم برازنده او است

    .من با خانواده ي شهيد آشنايي كمي داشتم ولي تا موقع حضور او در بسيج و اعزام به جبهه، خود ايوب رانمي شناختم . بعد از آشنايي با او، فهميدم كه پس از انقلاب، به سربازي رفته وبه تازگي منقضي خدمت شده و وقتي در جهاد را به دليل پايان خدمت سربازي ، بسته ديده ، بلا فاصله ازراه ديگري وارد شده و به عنوان بسيجي ، به جبهه اعزام گشته است. ايوب وارسته از قيود دنيوي بود. بعضي قيود در نظر ما، عين وارستگي ورهايي است ولي وقتي او را درك مي كردي، پي مي بردي كه چقدر وابسته واسيريم . در طول مدت آشنايي من با او، هيچ گاه نماز اول وقت او ، ترك نشد و تمأنينه و وقار او در نماز ،بسيار جذاب بود. با قامت بلند و رشيدي كه داشت ،نماز را هميشه ايستاده به جاي آورد و سجده هاي او ، معمولاً طولاني بود .

    روزي از او پرسيدم : «بالاخره ما نفهميديم شما ايوب هستي با عبد النبي؟» ايوب علت نامگذاري اش را توضيح داد و گفت كه در دوران كودكي،بسيار مريض بوده و به همين دليل،نامش را ايوب نهادند امّا علاوه بر آن ، چيز ديگري هم بود كه شهيد نمي خواست بگويد و آن اينكه او ،با صبر ايوبي خود ، رنج و سختي بيماري را تحمل كرده بود .

    در طول مدت حضور با او ، نه من و نه كس ديگري از او حرف لغو يا توهين و هتك حرمتي و غيبتي  نشنيد. البته عمر كوتاه او اجازه نداد تا از اين اسوه ي اخلاق، به اندازه كافي بهره بگيريم.روزي كه بر اثر اصابت خمپاره ي 81 در نيم متري سنگر گروهي ،سنگر برروي او و ديگر همزمانش خراب شد ، موج سنگيني او را گرفته بود ولي بعد از كنار زدن خاك  و الوارسنگر، گويي پس از خستگي چند روزه ، از خوابي خوش بيدار شده است. نه حرفي ونه اضطرابي ونه واهمه اي ! فقط آهسته با دست خاك ها را كنار مي زد وبه دنبال پوتين نظامي اش مي گشت .

    با اصرار روانه درمانگاه شد ولي ساعتي بعد بازگشت و همه چيز، دوباره از اوّل شروع شد . درجبهه ودر آخرين عمليات ، ايوب بيسيم چي بود. در آن عمليات اعلام شد كه نيروهاي تكاور ، نفري 3 موشك آرپي جي  هم همراه ببرند . او علاوه بر بيسيم ، يك كوله پشتي پراز موشك گرفت اما علي رغم پياده روي زياد در شب عمليات ، هيچ گاه ، اظهار خستگي نكرد؛  نه باري را به زمين گذاشـت و نه آن را به كسي تحميل كرد. پياده روي از ساعت

    8 شب تا 5 صبح ،شوخي نيست ولي صبر و حوصله و استواري او، مانع از خستگي مي شد. در هنگام در گيري كه، دستور عقب نشيني تا كتيكي صادر شدوبيسيم ديگر كاربردي نداشت، ايوب به كمك آرپي چي زن ها رفت و همراه« شهيد اسماعيل شبل الحكماء» به نبرد با تانكهاي دشمن پرداخت.آن ها از ما فاصله گرفتند تا امكان بازگشت نيروها باشدو اين، همان فاصله ي معنوي بود با خا كيان اطراف خود ! بعد از حضور نيروها در نقطه ي الحاق، بيسيم ايوب تا ساعتي بعد از آن هم كار مي كرد و دستورات نظامي را دريافت مي نمودولي آن ها در محاصره ي تانك هاي دشمن قرار گرفته بودند و كاري از دست ما ساخته نبود. تا اينكه ارتباط از طريق بيسيم هم قطع شد و همه ما ، نا اميد شديم . هر چند كه آن تك ايذايي،  جسم تعدادي از عزيزان ما را گرفت ولي همين زمينه ساز پيروزي و فتحي عظيم  شد كه شايد ام القراي عمليات هاي نظامي 8سال دفاع مقدس ،محسوب شود.»

     

    برادر بسيجي «محمد علي بهروزپور» از همزرم شهيدش چنين مي گويد:

    - «در عمليات «بيت المقدس» گردان ما، در مرحله ي دوم عمليات ، وارد عمل شد .در مرحله اول ،ما از روي جاده ي «اهواز- خرمشهر» نظاره گر تحركات و تحولات دشمن بوديم .يك سنگر ديدباني بالاي خاكريز داشتيم و از آن جا، آن ها را زير نظر گرفته بوديم . وقتي عراقي ها ، متوجه تجمع نفرات در آن نقطه شدند ، گراي سنگر را گرفته و يك گلوله به سمت آن شليك كردند.

    گلوله درست به پشت سنگر ،اصابت كرد و تمام سنگر را ويران كرد. همـه‌ي بچه‌ها زير الوار و كيـسه هاي خاك مـاندند؛ به نحـوي كه تانيتم تنه درخاك فرورفته بودند؛ «شهيد ريشهري» به محل اصابت گلوله  نزديك تر بود. ما به زحمت توانستيم او را بيرون بياوريم.بعد از اينكه بيرون  آمد ، حرفي نمي زد و فقط به چهره هاي ما نگاه مي كرد انگار مارا نمي شناخت. او را با آمبولانس به درمانگاه منتقل كردندكه البته ساعتي بعد باز گشت. وقتي از وضع او جويا شديم،گفت: «وقتي گلوله به سنگر اصابت كرد ، خيلي خوشحال شدم؛ چون فكر مي كردم كه شهيد شده ام؛ آرامش عجيبي داشتم ناگهان، متوجه شدم كه شلوغي دور و برم غير عادي است و اطرافيان مرا صدا مي زنند.

    به خود آمدم و از عمق جان افسوس خوردم كه هنوز در دنيا هستم.وقتي از بهداري برگشت، يك كمپوت در دست داشت، آن را باز كرد و گفت: «اين كمپوت را در بهداري به من دادند و من آن را با خود آوردم تا باهم بخوريم.»

     

    «شهادت»

    برادر از آخرين ديدارش مي گويد.از دلهره، از 3ماه چشم انتظاري وبازگشت برادر مي گويد:

    - «در روز22/1/61 براي بدرقه ي رزمندگان به بسيج رفته بودم كه برادرم را در بين اعزام شوندگان ديدم، ايوب كه نمي خواست ناراحتي خانواده ومخصوصاًپدر ومادرمان را ببيند،قصد داشت بدون اطلاع آنها، به جبهه برود ولي من او را متقاعد كردم كه براي خداحافظي به منزل برود.او به منزل رفت وبعد از خداحافظي، عازم جبهه شد.اندكي بعد،با شروع عمليات «بيت المقدس» من نيز به جبهه اعزام شدم .در خط پدافندي منطقه ي «حسينيه» مشغول خدمت بودم كه خبر آوردند ايوب و«شهيد اسماعيل شبل الحكما

    مفقود شده اند. من تا پايان مأموريتم در جبهه ماندم.

    وقتي به« بوشهر» برگشتم، در محل كارم (استانداري «بوشهر»)به من تلفن كردند؛ گوشي را كه برداشتم، كسي  ازپشت خط از من پرسيد:« شما شخصي به نام «عبد العلي ريشهري» را مي شناسيد؟» من گفتم:« بله خودم هستم.» وقتي علت را پرسيدم گفتند:« شخصي به اين نام شهيد شده است بلا فاصله با خودم گفتم شايد عبدالنبي برادرم باشد كه در جبهه مفقود شده بود. پس از اينكه از طريق بنياد شهيد ويگان اعزام كننده در «شيراز» پيگيري كردم، مشخص شدكه آن شهيد، ايوب است. پيكر برادرم پس از سه ماه واندي دوري از خانه، به« بوشهر» باز گشت ودر بهشت صادق به خاك سپرده شد.»

     

    «تمنا براي فراموشي»

    مادر از نگراني در خوابهايش مي گويد واز خدا مي خواهد كه :

    - « سال 62 بعد از شهادت ايوب، به «مشهد» مقدس رفتم .تا آن مو قع هر خوابي مي ديدم،  چه خوب و چه بد بلافاصله تعبير مي شدو من از اين بابت نگران بودم ودلشوره ي خواب هاي آينده را داشتم. در آن سفر از وجود مبارك امام هشتم خواستم كه هر خوابي ديدم، سريعاً فراموش كنم. بعد از آن دعا، هر خوابي كه ديده ام خيلي زود از ذهنم پاك شده است وديگر خوابهاي نگران كننده هم نديده ام. من در عزاي ايوب به حرمت خون وجايگاه شهيد نزد خدا و ائمه ي اطهار، صبر كردم و نگذاشتم كه سختي ومصيبت اين سوگ بر من غلبه كند تا بلكه او از ما راضي باشد.»

     

    «بسيجي بودن چيز ديگري است»

    حال وهواي بسيجي بودن، براي ايوب جذاب بود ودوست داشتني!

    «همرزم ايوب برادر بسيجي محمد علي بهروز پور» چنين مي گويد:

    - «شهيد ريشهري تعريف مي‌كرد: قبل از اينكه از طرف بسيج اعزام شود، سرباز بوده ودر مناطق عملياتي مختلفي، درغرب وجنوب، حضور داشته  ولي آن دو سال هرگزصفاي اين چند روز را نداشته است.

    او مي گفت :«در آن زمان، ما به صورت كلاسيك كار مي كرديم و هر كس غلبه وبرتري مي يافت، ديگري بايستي عقب نشيني مي كرد ولي از وقتي به جمع بسيجيان پيوسته ام، روحيه ي عجيبي پيدا كرده ام و آماده ام كه تا آخرين نفس، حتي به تنهايي، بجنگم و اين روحيه، به لطف حضور در جمع بسيجيان در من بوجود آمده است. بسيجي براي من خيلي مقدس است رايحه‌اي الهي دارد ومن آن را در وجود  خود، احساس مي كنم» او تا آخرين لحظات حيات نيز تقدس اين جايگاه را پاس داشت.»

     

    «ديدار برادر»

    ايوب از هر فرصتي براي شاد كردن دل ديگران استفاده مي كرد وچه قلبي بهتر از قلب برادر براي شاد كردن ؟

    برادر شهيد، از خاطره اي مي گويد:- «ايوب خيلي نسبت به صله‌ي ارحام مقيد بود. حتي در ايام خدمت سربازي، هرگاه به مرخصي مي‌آمد و يا در  باز گشت از سفر،اگر در مسيرش، منزل اقوام قرار داشت، اول به ملاقات آن‌ها مي‌رفت و بعد به منزل مي‌آمد. من زماني به دليل بيماري و بنابه توصيه پزشكان، به شهر«برازجان» نقل مكان نمودم. در آن جا، براي ساخت و ساز

    منزل و كارهاي آن، در زحمت بودم و چون فرزندانم كم سن و  سال  بودند. به تنهايي همه ي كارها را انجام مي دادم، اين موضوع، به علاوه ي دوري از ساير برادرانم، خيلي آزار دهنده بود .

    يك روز كه مشغول سيمان كاري بودم ، احساس دل تنگي عجيبي كردم و با خود فكر كردم كه غريبي  چقدر سخت است . ما اينجا تنها هستيم و همه ي برادرانم در «بوشهر»هستند. اين جا ، كسي از ما دستگيري نمي كند. در همين افكار بودم كه نا گهان درب حياط را كو بيدند . درب را كه باز كردم ديدم ايوب است . خيلي خوشحال شدم.

    ايوب تا پاسي از شب ماند و در كارها، به من كمك كرد. و قتي كارها تمام شد، عليرغم اصرار من، به «بوشهر» برگشت . روزي كه قرار بود پيكر ايوب را بياورند، من هم براي استقبال از برادرم، به «بوشهر» آمدم ولي چون از محل كارم مرخصي نگرفته بودم ،به شهرستان برگشتم تا مرخصي بگيرم. وقتي وارد بيمارستان شدم، صداي تلاوت قرآن شنيدم. به اتاق كارم كه رفتم، همكاران آمدند و گفتند كه پيكر برادرت را آورده اند.من گفتم:«ما در «بوشهر» منتظر او بوديم. چطور به اين جا آوردند؟» آنها گفتند كه وقتي پيكر او به شهرستان «برازجان» مي رسد ،آمبولانس خراب مي شودو او را براي ساعاتي،تا تعمير آمبولانس ،به سرد خانه ي بيمارستان منتقل كرده اند.من به سردخانه رفتم و ايوب را زيارت كردم.بلافاصله به ياد آن خصلت ديرينه‌ي شهيد يعني صله ي ارحام افتادم.او اين رسم ديرينه را براي آخرين بار هم ادا كرد. موقع انتقال پيكرشهيد به سمت  بوشهر، همكاران به صورت خود جوش او را تا درب منزل ما آوردند تا روح شهيد از اين ديدار آخر، شادمان گردد.»

    «خواب مادر 26 سال»

    مادر از سال هاپيش مي گويد:

    - «هنگامي  كه ايوب هنوز متولد نشده بود، ( چهار سال قبل از تولدش )يك شب خواب شهادت او را ديدم .البته چون اين فرزند هنوز به دنيا نيامده بود،نمي توانستم بفهمم كه حقيقت خواب چيست ولي بعد از شهادت او مفهوم آن خواب براي من روشن شد .

    يك شب خواب ديدم كه از طرف محله ي «دواس» (يكي از محله‌هاي قديمي« بوشهر» )به سمت محله ي «خواجه ها» (يكي ديگر از محله‌هاي قديمي «بوشهر» ) مي روم  .شبي تاريك و ظلماني بود به حدي كه جلوي پايم را نمي ديدم.

    همان طور كه مي رفتم يك نفر از پشت سر،صدايم كرد.سرم را به عقب برگرداندم،ديدم پشت سرم،بر خلاف روبرو،مثل روز روشن است و بسيار نوراني! يك بانوي بالا بلند را ديدم ، سلام كردم و دست ايشان را بوسيدم عرض كردم :« بي بي ! من شما را نمي شناسم.» ايشان فرمودند : « من زينب هستم و از طرف مادرم، فاطمه زهرا (س) آمده ام.» كمي دورتر،پشت سر آن بانوي بزرگوار ،يك ساختمان سبز رنگ به شكل ساختمان هاي چند طبقه سنتي ولي بسيارزيبا و مجلل قرار داشت.

    ايشان ، خطاب به من فرمودند : «برويم داخل ساختمان !» من كه خيلي تعجب كرده بودم و اضطراب داشتم ، به اتفاق آن بانو، به آن ساختمان داخل شدم و با راهنمايي ايشان به طبقات بالاي ساختمان رفتم. من كه در آن ايام از ناراحتي و دردپا سخت دررنج بودم ، به ايشان عرض كردم :« بي بي ! من قادر نيستم اين پـله ها را طي كنم.» ولي ايشـان گفـتند: «مي تواني.» من بار ديگر عذر آوردم، دوباره ايشان گفتند : «مي تواني» وقتي براي بارآخر عذر آوردم ايشان فرمودند:«پاي جاي پاي من بگذار و به طبقه سوم بيا!» وقتي به طبقه سوم رسيديم، درب اتاق ها بسته بود و فقط يك درب باز بود.

    من داخل آن اتاق را نگاه كردم و ديدم دو نفر خانم ايستاده اند .به آن ها سلام كردم و دست هر دوي آنها را بوسيديم به حضرت زينب (س) عرض كردم:« بي بي جان ! قربانت گردم اين بزرگواران را نمي شناسم.» ايشان فرمودند: « اين مادرم فاطمه (س) است و آن ديگري مادر علي اكبر است ( ام ليلي ). يادم هست، همان ايام در عالم دنيا،كمي بين من و مرحوم سيد حسين(همسرم)كدورتي پيش آمده بود.

    حضرت زهرا(س)رو به من كرد و با لطافت فرمود:«چرا فرزند مرا اذيت مي كني؟»گفتم:« من اولاد شما را اذيت نكردم خدا نكند من چنين رفتاري بكنم .شما مرا را ببخشيد!» ايشان فرمودند:«حالا مرا دوست داري واز ولايت خواهان ما هستي يا نه ؟»گفتم:« البته كه من شما را دوست دارم» ايشان فرمودند: «بسيار خوب ! بعد يك پرونده را از همان اتاق بيرون آوردند .باز كردند و از ميان آن ، يك كاغذ سبزكوچك به دست من دادندو فرمودند:«اين را بگير!» من به ايشان عرض كردم:«بي بي دو تا از اين برگه هاي سبز بدهيد! ايشان فرمودند : «همين يكي كفايت مي كند.» و بعد خطاب به حضرت  زينب (س) فرمودند: «ببر و جايش را نشانش بده !..» من دست حضرت فاطمه (س) را بوسيدم و باايشان خدا حافظي كردم. مجدداً با حضرت زينب (س) به راه افتادم و از آن اتاق بيرون آمدم .بي بي درب يك اتاق را باز كردند.

    رنگ اتاق ، سبز پسته اي بود و درون اتاق ، آينه كاري شده بود و روي آن آينه ها، كلمات جلاله و اسامي محمد ، علي ، فاطمه ، حسن و حسين نوشته شده بود. درون آن اتاق يك تخت خواب بود. حضرت زينب (س) فرمودند: «اينجا جاي شماست.» من دست بي بي را فشردم و عرض كردم :« بي بي ! اين مكان را حضرت امير 13 سال پيش به من نشان داده بودند.» نا گهان از خواب بيدار شدم . اندكي بعد كه به خودم آمدم ، فكر كردم اين پرونده ي اعمال خودم بوده وچيز ديگري به ذهنم نمي رسيد .

    اين خواب را من در سال 1335 (ه.ش) ديدم و ايوب  متولد سال 1339(ه.ش)است . اين ماجرا گذشت تا سال 1361 (ه.ش) كه ايوب شهيد شد. وقتي هنوز پيكرش به دست ما نرسيده بود،يك روز موقع اذان صبح، ناگهان اين خواب به ذهنم آمد و اين طور نتيجه گرفتم كه خواب مربوط به اعمالم نبوده بلكه مربوط به فرزندانم بوده و احتمالاً يكي از اين دو ( سيد علي يا سيد عبدالنبي ) كه آن موقع در جبهه بودند ـ شهيد شده اند.»
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x