نام ابراهيم
نام خانوادگی زنده بودي
نام پدر عبدالرشيد
تاریخ تولد 1345/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1366/06/10
محل شهادت پاسگاه خوي
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت كادرنيروي انتظامي
شغل كادرنيروانتظامي
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
بنده ابراهیم زنده بودی در کمال علاقه وآگاهی و آزادگی خود را به بسیج سپاه پاسدارن معرفی نمودم تا برای دفاع از سرزمین اسلامی خود با لشکریان کفر دلیرانه پیکار نمایم . برای پدر ومادرم که از جان بیشتر دوستشان دارم می گویم که اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید که برای حسین مظلوم کربلا گریه کنید اگر به شهادت رسیدم و به این سعادت بزرگ نائل شدم و راهم را و هدفم را که همان پاسداری از اسلام و دفاع از سرزمین مقدس اسلامی ایران و انجام فرمانهای رهبری است ادامه دهید برادران و خواهرانم تا جان در بدن دارند از اسلام و ایران اسلامی دفاع نمایند. گوش به فرمان امام باشند وبویژ از آنان خواستارم که ادامه دهنده راه من و دیگر شهیدان باشند. از دوستان وآشنایانم و اقوام میخواهم که همواره به ندای امام لبیک گفته و با زبان و عمل و با قلم وقدم در راه به ثمر رسیدن اهداف انقلاب از هیچ کوششی دریغ ننمایند.
والسلام
به امید پیروزی نهائی رزمندگان اسلام
خداحافظ همگی
ابراهیم زنده بودی
ادامه مطلب
والسلام
به امید پیروزی نهائی رزمندگان اسلام
خداحافظ همگی
ابراهیم زنده بودی
راوي: مادر شهيد
ابراهيم اخلاق و رفتار بسيار خوبي داشت. وقتي ميخواست به جبهه برود به من گفت: « مادر، من ميخواهم به جبهه بروم و شايد هرگز برنگردم و شهيد شوم ، از تو ميخواهم كه زينب وار صبور باشي. ما وظيفه داريم كه برويم و از دين و مملكتمان دفاع كنيم.» با اينكه در آن زمان من به او گفتم كه تو بچه هستي و خيلي زود است كه به جبهه بروي ولي او هرگز قبول نكرد.
ابراهيم در زمان انقلاب 12 سال بيشتر نداشت كه براي تظاهرات به كنگان، ديلم، گناوه و برازجان ميرفت و در تمام تظاهراتها شركت ميكرد. يكروز به او گفتم: «ابراهيم، ميترسم در تظاهرات زير دست و پاي مردم له شوي.» ولي او مثل هميشه گفت: «من بايد بروم.»
ابراهيم خيلي باادب و اجتماعي بود. صبح كه از خواب بيدار ميشد، اولينكاري كه ميكرد سلام به همگي بود. او بيشتر اوقات در مساجد بهبهاني و شنبدي بود و همچنين مرتب به بسيج ميرفت.
پدرش در مورد جبهه رفتن ابراهيم حرفي نداشت و نظرش اين بود كه اين بچه متعلق به ما نيست، او متعلق به خداست. براي رفتن به جبهه، چون سنش كم بود، حتي يكبار شناسنامهي برادرش را كه 15 سال سن داشت به جاي شناسنامهي خودش برده بود ولي آنها فهميده بودند و از او قبول نكرده بودند.
وقتي ابراهيم براي اولينبار ميخواست به جبهه برود، من و پدرش او را تا بسيج همراهيكرديم و پدرش مقداري پول به او داد. اولين بار هم كه از جبهه برميگشت، به مدت 5 روز به مرخصي آمد و دوباره به جبهه برگشت. بعد از مدتي خبر آوردند كه ابراهيم زخميشده است. خيلي نگران شده بوديم تا اينكه خودش تلفن كرد و گفت كه در بيمارستان شهدا است و از ما خواست كه كسي دنبالش نرود و قول داد كه به زودي برميگردد.
زماني كه به خانه برگشت ديدم كه تمام بدنش زخميشده ولي از اينكه خداوند او را دوباره به من برگردانده، خوشحال بودم. بعد از مدتي كه براي دومينبار ميخواست به جبهه برود، به اوگفتم: «مادر، تو كه هنوز تمام بدنت پر از تركش و خمپاره است، كجا ميخواهي بروي؟» ولي پدرش ميگفت: «وقتي ابراهيم تصميم گرفته كه به جبهه برود پس ديگر نبايد مانعش شد، اين فرزند نزد ما به امانت گذاشته شده است و در واقع او متعلق به خداست.»
هنگامي كه براي بار دوم زخميشد، او را به اهواز منتقل كردند. يكي از دوستانش خبر زخميشدن ابراهيم را به ما داد، ولي من باور نميكردم كه ابراهيم زنده باشد و در خانه گريه و زاري ميكردم. تا اينكه عصر، دم غروب زنگ زد و گفت: «فردا صبح از اهواز حركت ميكند و نيازي نيست كسي دنبالش برود.»
براي سومين بار كه ميخواست به جبهه برود من راضي نبودم، زيرا هنوز تركش توي سرش بود ولي او خيلي اصرار كرد و گفت: «ميخواهم به داروخانهي سپاه بروم.»
سه ماه از زمان زخميشدنش گذشته بود كه در نيروي انتظامي ثبت نام كرد و مدرسه و درس خواندن را رها نمود. او دورهي آموزشياش را در محلي به نام « مرزن آباد » از توابع استان مازندران و حومهي شهر چالوس گذراند و بعد از سه ماه براي چند روزي به مرخصي آمد. بعد از پايان دورهي آموزشي، ميخواستند او را به تهران اعزام كنند ولي مخالفت كرد و از آنها خواست كه او را به منطقه بفرستند و به خواست خودش به كردستان رفت.
براي دههي ماه محرم به ولايت رفته بوديم. عدهاي از دوستان و اقوام از شهادت ابراهيم با خبر شده بودند، ولي چيزي به ما نگفتند تا اينكه روز هشتم ماه محرم، جنازهي ابراهيم را با هواپيما به بوشهر آوردند و به سردخانهي نيروگاه انتقال دادند. يازدهم ماه محرم حدوداً ساعت يازده شب بود، تعدادي از اقوام و دوستان شيونكنان وارد خانهي ما شدند، آن موقع بود كه فهميديم ابراهيم شهيد شده است. ديگر نفهميدم چه به سرم آمد. آخر من مادرم و داغ فرزند خيلي سخت است.
او خيلي پسرخوبي بود. بعضي اوقات كه برادرهاي بزرگترش با من بحث ميكردند، به آنها ميگفت: « با مادر اين طور صحبت نكنيد، خدا را خوش نميآيد.»
ابراهيم خيلي مردمدار و اجتماعي بود و اخلاق و رفتارش با دوستان و فاميل خيلي خوب بود. هميشه هروقت به مرخصي ميآمد به ولايت ميرفت و به دوستان و اقوام سر ميزد.
در دوران كودكي خيلي حرف گوش كن بود و هر كاري كه ميگفتم انجام ميداد؛ مثلاً اگر به او ميگفتم كه به فلان محله نرو، هيچوقت به آنجا نميرفت.» از دوستان خوب بچگياش«عباس بخار» بود.
الآن حدود 2 سال است كه به خوابم نيامده ولي قبلاًً موقعي كه مريض و بدحال بودم به خوابم ميآمد و ميگفت: « مادر، پاشو.» و در حالي كه روي شانههايم دست ميكشيد ميگفت: «چرا به دكتر نميروي ؟» اما مدتي است كه به خوابم نيامده است.
به خاطر دارم كه چند روز قبل از اينكه از شهادتش مطلع شويم، او را در خواب ديدم. در آن زمان حياط خانهمان كوچكتر از حالا بود. در خواب ديدم كه صندوقهاي مغازه كه داخل حياط بودند، آتش گرفتهاند و دارند ميسوزند. يكدفعه از خواب پريدم و پدر بچهها را از خواب بيدار كردم و همان طور كه مثل بيد ميلرزيدم، گفتم: «برو توي حياط نگاه كن. صندوقهاي مغازه دارند ميسوزند.» او به حياط خانهمان رفت و وقتي فهميد كه خبري نيست و من خواب ديدهام، سعي كرد كه مرا آرام كند. من اين خواب را نهم محرم ديدم كه در آن زمان جنازهي ابراهيم را به بوشهر منتقل كرده بودند.
ابراهيم پسر بسيار مذهبي بود. او از كلاس پنجم دبستان شروع به نماز خواندن كرد و دائم به مسجد و بسيج ميرفت. نسبت به ناموس مردم مثل ناموس خودش، بسيار حساس بود و اگر مشكلي براي خانمي پيش ميآمد به او كمك ميكرد.
گاهي اوقات پيش ميآمد كه افراد ضدانقلابي، اعلاميههايي بر عليه انقلاب در خانهها ميانداختند. يكباركه دو تا از دخترهاي ضدانقلاب، با شكلي فريبكارانه و با پوشش چادر در حال پخش اين اعلاميهها و نامههاي خلاف بودند، وي آنها را دستگيركرد و اعلاميههايي را كه زير چادرشان مخفي كرده بودند را از آنها برداشت و با آنها به شدت برخورد كرد.
ابراهيم دركارهاي مغازه به من و پدرش خيلي كمك ميكرد. اما وقتي پول نياز داشت از داخل مغازه برنميداشت، پيش من ميآمد و يك مقدار خيلي كم مثلاً 5 يا 10 تومان از من پول ميگرفت . گاهي اوقات كه دور هم جمع ميشديم و خنده و شوخي ميكرديم او ضبط خودش را ميآورد و صداها را ضبط ميكرد تا صداهاي ما را داشته باشد.
خلاصه هر چه از ابراهيم بگويم كم گفتهام، زيرا او يك انسان واقعي بود.
دوست داشتن و محبت ورزيدن ، يكرنگي و صميميت و همچنين ايثار و از خودگذشتگي، در او بيشتر از بچههاي ديگر مشاهده ميشد. در مورد ايشان ميتوان قضيهي حاتم طايي را مثال زد كه ميگويند: «حاتم طايي برادري داشت كه با ايشان زمين تا آسمان فرق داشت. روزي از مادر حاتم سؤال كردند؛ چرا رفتار واخلاق فرزندان شما با يكديگر متفاوت است؟ و ايشان گفتند كه حاتم از همان دوران خردسالياش زماني كه ميخواست شير بخورد، وقتي ميديد بچهاي در آنجا هست به او اشاره ميكرد يعني اول او شير بخورد. بعدها نيزكه به مدرسه رفت، اگر در مدرسه نان و غذايي در دست داشت و ميديد كه بچهي ديگري گرسنه است، سهميهي خود را به او ميداد و تا ظهر گرسنگي ميكشيد و ظهركه به خانه ميآمد به من ميگفت كه تغذيهاش را به ديگران داده و گرسنه است. ولي برادرش برعكس او بود. وقتي ميديد كه بچهاي در بغل من است، سريع او را ازخود دور ميكرد و زماني كه به او شير ميدادم، حاضر نبود كه ديگري جاي او را بگيرد و هرگز چيزي به كسي نميداد.»
راوي: برادر شهيد
«شهدا شمع محفل بشريتند.»
شهيد شمعي است كه ميسوزد و روشنايي نور آن تمام بشريت را فرا ميگيرد.
ابراهيم فرزند سوم خانواده و متولد 1345بود . او درخانوادهاي مذهبي و كارگري به دنيا آمد.
از همان كودكي چهرهي بسيار زيبايي داشت و مورد محبت خاص پدر و مادر بود. همان طور كه خداوند در آيات مختلف «قرآن مجيد» ميفرمايند: «صورت زيبا، نشان دهندهي سيرت زيباست.» ، اين جمله در مورد شهيد صادق بود.
شهدا از همان دوران كودكي داراي خصوصيات خاصي هستند. به همين دليل خداوند از ميان بعضي از خانوادهها، يك يا دو يا چند نفر را انتخاب ميكند ونزد خود فرا ميخواند و آنها را ساكن بهشت جاويد ميكند.
تفاوت سني من با ابراهيم يك سال بيشتر نبود. زماني كه كوچك بوديم وقتي با بچههاي ديگر بازي ميكرديم، ميديدم كه بچهها با او جوشش بيشتري دارند و به او نزديكتر هستند. به ياد دارم كه يكروز در محل مشغول فوتبال بازي بوديم كه در حين بازي دعوا شد. با اينكه من كاپيتان تيم بودم ولي نتوانستم دعوا را فيصله بدهم؛ اما وقتي ابراهيم آمد، به راحتي دعوا را فيصله داد. به نظر من انسان بايد داراي خصلتهاي خاصي باشد تا خداوند او را اين چنين با افتخار، به عنوان يك شهيد بپذيرد.
ابراهيم بعد از سپري شدن شش سال از عمرش وارد كلاس اول شد . در آن زمان من كلاس دوم بودم . در مدرسهي مهرگان آن زمان وخليج فارسكنوني درس ميخواند . پنج سال را در آن مدرسه گذراند. دانشآموزي بسيار با اخلاق و بسيار كوشا بود، به طوري كه با شاگردهاي ممتاز آن زمان رقابتي نزديك داشت. از استعداد فوقالعادهاي برخوردار بود. بعد از سپري كردن دورهي دبستان، مقطع راهنمايي را در مدرسه داريوش كبير به مدت سه سال سپري كرد. سال دوم راهنمايي بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و پايان سال سوم راهنمايياش با شروع جنگ تحميلي مصادف شد.
مردم محلهي جبري، در دوران انقلاب مانند ديگر محلههاي شهر فعاليت داشتند. فقط آقاي ماشاءالله فرزانه و عبدالله نجارباشي ــ كه هر دو همكار من و دبير هستند ــ و همچنين شهيد منصور اسماعيلي و تعدادي ديگر از دوستان از جمله كساني بودند كه به مسجد نوح در محلهي شنبدي ميآمدند. در آن زمان هنوز پايگاه مقاومت داير نشده بود؛ براي همين از صبح تا شب به عنوان نيروهاي مردمي در مسجد بوديم و نگهباني مي داديم.
قبل از انقلاب به همراه ابراهيم در جلسات قرآنيكه در مسجد جامع عطار توسط علماء برپا ميشد شركت ميكرديم و يكي از معلمان ما در آنجا آقاي زارع بودند. همچنين هنگام تابستان ما حدود يك ماه به روستايمان ــ قبا كلكي ــ ميرفتيم . هم نزد مادربزرگ پيرمان ميمانديم و هم در كلاسهايي كه در مسجد آنجا برپا ميشد شركت ميكرديم.
ابراهيم با وجود اينكه در آن زمان حدوداً 12 سال داشت، همراه دوستانش در راهپيماييهايي كه از مسجد جامع شروع ميشد شركت ميكرد و بر عليه رژيم شاه شعار ميداد. فعاليتهاي انقلابي وي با شهادت شهيد عاشوري ــ كه پدرم به ايشان علاقهي زيادي داشت ــ بيشتر شد.
پدرم در سن كودكي از داشتن پدر محروم شده بود و مادرش هم از يك چشم نابينا بود. بنابراين بار سنگين خرج زندگي خانواده بر دوش پدرم افتاده بود. براي همين از همان دوران كودكي به همراه مرد نابينايي بين روستاي قباكلكي و محمود احمدي و بوشهر شروع به خريد و فروش كرد. ايشان گندم و جو و تخم مرغ به شهر ميآوردند و با خودشان چاي و شكر و برنج به روستا ميبردند و به اين شكل امرار معاش ميكردند.
در رابطه با پدرم بايد بگويم كه ايشان انسان بسيار باوقار، نجيب و جوانمرد و استادي به تمام معنا براي تك تك ما بودند ، و به راستي كه خداوند نعمت گرانبهايي را به ما داده بود. ايشان از نظر پاكي، صداقت، معنويت و صبر و ايمان براي ما الگو بودند. از زماني كه به ياد دارم نماز شب پدرم هرگز ترك نشد تا زماني كه به رحمت خدا رفتند. مرگ ايشان بسيار ناگهاني بود. شب هفت عزيزان از دست رفتهي بم بود؛ صبح در حالي كه پدر مشغول نگاه كردن به تلويزيون بودند همان جا در كنار مادرم دارفاني را وداع گفت.
پدرم بعد از مدتي با آن فرد نابينا به بوشهر نقل مكان كرد و به عنوان شاگرد در يك نانوايي مشغول به كار شد. وي بعد از مدتي كاركردن در نانوايي، زماني كه احساس كرد به شاطري مسلط شده است، در محله جبري مستقر شده و در همان جا يك نانوايي خريد و به عنوان شاطركارش را دنبال كرد.
به خاطر ميآورم يكبار پدر را به همراه خانواده دعوت كردند تا در جشنيكه قرار بود درسينما برپا شود، شركت كند. در آن زمان من كوچك بودم و مرتب به پدر ميگفتم: «چه موقع قرار است به سينما برويم؟» و براي رفتن بيقراري ميكردم. ايشان در جواب من گفت: «من خانوادهام را هرگز به خانهي شيطان نميبرم، آنجا جاي ما نيست.» ايشان خيلي نسبت به اين مسايل حساس و معتقد بودند. روي اين حساب، پدرم ما را به گونهاي بزرگ كرده بود كه با توجه به شرايط حاكم بر محيط و جوان بودن ما، باز هم تحت تأثير فضاي آن دوران قرار نگرفتيم. پدرمان مظهر ايمان و اعتقاد بود. ايشان نه تنها برايمان پدر بودند بلكه دوست و ياور و همدم ما نيز بودند. انشاءالله خدا هم ايشان و هم برادر شهيد ما را بيامرزد و بهشت جايگاه آن عزيزان باشد.
پدرم از جمله معدود كسان و شايد هم اولين كساني بودند كه در آن زمان از روستا به شهر آمدند. ايشان بسيار مهماندوست بودند به طوري كه مردم روستاي ما همه ميگفتند كه اكثر مواقع خانهي ما پراز مهمان بود. شايد به جرأت بتوان گفت كه در تابستان حدود پنجاه نفر، بنا به هر دليلي كه به بوشهر ميآمدند، در خانهي ما ساكن ميشدند و شب را روي پشت بام خانهي ما ميگذراندند. ايشان بسيار مردمدوست بودند و هميشه به نيازمندان كمك ميكردند.
بعد از انقلاب با توجه به رفت و آمد مداوم ما در محلهي شنبدي، با جوانان آن محل رابطهي بسيار نزديكي برقرار كرده بوديم و حدود سه سال به طور مرتب به آنجا ميرفتيم و دست به فعاليتهاي انقلابي ميزديم.
به ياد دارم در همان اوايل جنگ ـ يعني سال 59 ـ ابراهيم با تعدادي از دوستانش در محلهي شنبدي، براي رفتن به جبهه نام نويسي كردند و خيلي سريع به جبهه اعزام شدند به طوري كه در عمليات حصر آبادان شركت داشتند.
ابراهيم در آن زمان عضو پايگاه مقاومت مسجد نوح بود كه بعدها پايگاه محمد باقر (ع) نام گرفت. در آن موقع ما را به عنوان بسيجيهاي آن پايگاه ميشناختند.
به خاطردارم وقتي كه براي اولين بار به جبهه اعزام شدند 14 سال بيشتر نداشتند. وقتي پيش پدرم آمد و از ايشان اجازه گرفت از آن جايي كه پدرم شرايط سني رفتن به جبهه را ميدانست و با توجه به سن كم ابراهيم ميدانست كه او را ثبت نام نميكنند، ولي به هر حال جواب مثبت داد . اما با كمال تعجب ديديم كه پس ازمدتي وي را به جبهه اعزام كردند. ما هيچوقت متوجه نشديم كه او چه كار كرد كه توانست با وجود سن كم به جبهه اعزام شود.
از جمله دوستان ايشان كه در اعزام به جبهه با همديگر بودند: آقاي رضا جامعدار بود كه الان فاميلي ايشان به فرهمند تغيير پيدا كرده است و در حراست استانداري كار ميكند. همچنين عبدا… نجارباشي، ماشاءا… فرزانه و شهيد منصور اسماعيلي از همرزمان ايشان بودند .
وقتي نام ابراهيم ميان اسامي اعزام شوندهها اعلام شد، در ابتدا پدرم با رفتن ايشان به جبهه مخالفت كرد. ولي وقتي ابراهيم براي پدر دليل آورد و گفت: «من دوست دارم كه به همراه بچههاي مسجد به جبهه اعزام شوم. پدر، نگران نباش؛ مرگ و زندگي دست خداست.» ، پدرم به نوعي راضي شد كه ايشان به جبهه برود.
شرايط سني ابراهيم و شهيد منصور اسماعيلي تقريباً يكسان بود ولي ابراهيم جوان رشيدي بود و فكر ميكنم عاملي كه باعث شد ايشان با وجود نداشتن شرايط سني مناسب به جبهه اعزام شود، قد بلند او بود. اين احتمال شايد وجود داشته كه وقتي شخصي در بسيج نام نويسي ميكرد، با ديدن هيكل او پي به سن كم او نميبردند. ولي به طور كلي دقيقاً نميدانيم ابراهيم چه كار كرد كه توانست اسمش را براي اعزام بنويسد.
به خاطر دارم كه روز اعزام همه روبهروي بسيج صف كشيده بودند و مسؤولين با آنها صحبت ميكردند و آنها را توجيه ميكردند كه شما به جبهه ميرويد ، پس بايد رزمندهي خوبي باشيد. آنها يك دورهي كوتاه آموزشي را در آنجا گذراندند و بعد براي گذراندن دورهي آموزشي كاملتر به كازرون رفتند.
مدت دورهي آموزشي 1 تا 3 ماه بود. بعد از اتمام دورهي آموزشي، ايشان به جبههي جنوب اعزام شدند. ارتباط ما با ايشان به وسيلهي نامه بود. او در نامههايي كه مينوشت به ما ميگفت: « شما نگران من نباشيد. جاييكه من هستم بسيار خوب است و جاي هيچ نگراني نيست . ما همه با هم دوست هستيم. در اينجا من و برادرهاي دينيام به فكر انقلاب هستيم . در واقع ما به جبهه آمدهايم تا از وطنمان دفاع كنيم.»
بعد از مدتي ابراهيم درجبههي آبادان ـ اهواز زخميشد. ما از طريق بچههاي سپاه خبردار شديم كه ايشان زخميشده است. به اين صورت كه گلوله به گردن ايشان اصابت كرده و از گردن ايشان گذشته و به سينهي رضا جاودانه اصابت كرده بود . حتي اگر در حال حاضر هم به سينهي رضا دست بكشيد، جاي خالي گلوله روي سينهي او مشخص است . ابراهيم را اول به مشهد و سپس به بوشهر انتقال دادند. هنوز يك تا دو ماه بيشتر از اين جريان نگذشته بود كه دوباره به همراه شهيد مجيد بشكوه به جبهه اعزام شدند. حتي عكسي از ايشان داريم كه همراه مجيد در كنار رود كارون گرفتهاند.
سه، چهار روز بعد دوباره خبر زخميشدنش، توسط بچه هاي سپاه به ما رسيد. ايشان در بيمارستان شهيد چمران اهواز بستري شدند و بعد از مدتي، با بدني پراز تركش به خانه برگشتند. يكروز پدرم به ابراهيم گفت: «حالا كه تو روحيهي نظامي داري و درس را هم رها كردهاي. پس در ژاندارمري نام نويسي كن.» و او هم در ژاندارمري ثبت نام كرد.
پدرم زماني كه از ابراهيم خواست در ژاندارمري نام نويسي كند، دو هدف را دنبال ميكرد؛ يكي اينكه او سركار ميرفت و ديگر بيكار نبود و ديگر اينكه احتمال ميداد شايد به اين طريق بتواند ابراهيم را از جبهه و جنگ دور كند.
ابراهيم بعد از اينكه به مدت 3 سال به طور مداوم در جبهه حضور داشت به استخدام ژاندارمري درآمد و براي گذراندن دورهي آموزشي به مرزن آباد شهرستان چالوس رفت.
در سال 65 به صورت داوطلب به مرز بين ايران و عراق در كردستان رفت. در حالي كه دوستانش از جمله پسرعمهام و هم ولايتيهايش كه در آنجا دوره ميديدند به بوشهر آمدند. تنها ابراهيم داوطلب شده بود تا به كردستان برود و زماني ما خبردار شديم كه كار از كار گذشته بود. با او تماس گرفتيم و علت كارش را جويا شديم. او به ما گفت: «حقيقتش من نميتوانم از جبهه فاصله بگيرم.» و به اين طريق به منطقهي شمالي جبهه رفت و ادامهي خدمتش را در جبهه، با لباس ارتشي شروع كرد.
مرداد ماه سال 66 بود كه ابراهيم به ما خبر داد كه مأموريتش در آنجا تمام شده و شهريور ماه براي ادامهي خدمتش به اصفهان مي رود. در آن زمان من در اصفهان دانشجو بودم.
نكتهي جالب توجه اين است كه شب شهادت ابراهيم مصادف بود با شب تاسوعا بود . ايشان در تاريخ 6/6/1366 به ملكوت اعلي پيوستند و اين سعادتي بس عظيم است كه انسان در چنين شبي به درجهي رفيع شهادت نايل آيد.
طبق توضيحاتيكه مسؤولين و بچههاي نيروي انتظامي به ما دادند، نحوهي شهادت ابراهيم از اين قرار بوده كه تعدادي از نيروهاي كموله و دمكرات براي بچههاي سپاه كمين كرده بودند و دشمن در جايي كه از لحاظ اقتصادي و نظامي اهميت زيادي داشته، مستقر شده بوده است . بچههاي سپاه كه حدود 10 ـ 15 نفر بودند براي درگيري و مقابله با آنها به آن مكان ميروند، ولي در آنجا غافلگير شده و به محاصرهي نيروهاي دمكرات و كموله در ميآيند. در آن هنگام از طريق بيسيم به بچههاي نيروي انتظامي خبر ميدهند كه ما درمحاصرهي دشمن قرار گرفتهايم و نياز به كمك داريم. با گرفتن اين خبرتعدادي از سربازان نيروي انتظامي به سمت منطقهاي به نام «كوي كات» واقع در مرز ايران، عراق و تركيه حركت ميكنند. ابراهيم و يك رزمندهي ديگر به نام آقاي «علي پور» كه بچهي خراسان بوده پس از نشان دادن دلاوريها و رشادتهاي بسيار و آزادكردن تعدادي از بچههاي سپاه كه در محاصرهي دشمن بودهاند، به شهادت ميرسند.
شب 13 ماه محرم بود و ما منتظر تلفن ابراهيم بوديم تا به ما خبر بدهد كه كجاست و كي بر ميگردد. پدرم دريك اتاق با بچهها نشسته بودند و من هم داخل اتاق ديگر در حال كتاب خواندن بودم. حدود ساعت 8 شب بود. من ديدم كه تعدادي از همولايتيها بر سر زنان وارد خانهي ما شدند. گويا يكي از اين هم ولايتيهايمان كه در شركت هواپيمايي كار ميكرده، وقتي پيكرهاي پاك شهيدان را به فرودگاه ميآوردند به طور اتفاقي روي يكي از اين تابوتها اسم ابراهيم زنده بودي فرزند عبدالله را ميبيند و فوراًً به ديگر هم ولايتيها اطلاع ميدهد. البته در آن موقع نيروهاي انتظامي هم در جريان بودند ولي به دلايلي چيزي به ما نگفته بودند.
خلاصه آن شب، حدود 100 نفر از همولايتيها شيون كنان به خانهي ما آمدند وگفتند: «ابراهيم شهيد شده است.» نميدانم چگونه آن لحظهها را توصيف كنم. پدرم شوكه شده بود و باورش نميشد و ميگفت : «نه، ابراهيم خبر داده كه دارم ميآيم.» بالاخره فرداي آن روز از نيروي انتظامي آمدند و خبر شهادت ابراهيم را به ما دادند. جنازهي او را به سردخانه منتقل كرده بودند. آن موقع سردخانه در نيروگاه بود. ما به سردخانه رفتيم و شهيد را در آنجا ديديم، باوركردني نبود.چهرهاش شاد و خندان بود.
آري، همهي ما بالاخره روزي ميميريم اما خوشا به سعادت كساني كه اين گونه اين دنيا را وداع ميگويند و جانشان را در راه دفاع از مملكتشان، دينشان و ناموسشان نثار ميكنند.
شهيد از زمان شهادتش تا به امروز، كه 17 سال ميگذرد، نقش زيادي در زندگي ما داشته است. او هميشه هدايتگر ما بوده و اميدوارم كه ما هم بتوانيم دنبالهرو ايشان باشيم. با توجه به وصيتي كه كرده، همهي حرف او و عشق او در «حفظ انقلاب و ولايت» خلاصه ميشد و در نهايت در راه عشقش به شهادت رسيد.
حقوقي را كه ازنيروي انتظامي دريافت ميكرد بدون اين كه كسي مطلع شود ، تماماً به نيازمندان اهدا ميكرد .
آخرين بار كه به مرخصي آمد مصادف بود با شهادت «علي زندهبودي» از عموزادههاي ما كه در كنار خود ما بزرگ شده بود. زماني كه ابراهيم از جبهه آمده بود تازه روز هفت علي تمام شده بود. ما با هم به ولايت سرمزار«علي» رفتيم. ابراهيم خيلي گريه ميكرد و همين جايي كه الان دفن شده را به من نشان داد و گفت: «محمد، هروقت شهيد شدم مرا همين جا كنار علي دفن كنيد.» من هيچ وقت آن لحظه را فراموش نميكنم و آخر هم همان جا دفنش كرديم.
براي آخرين بار كه به مرخصي آمد چون ما خيلي به هم علاقه داشتيم كنار هم خوابيديم و دستهايمان را دورگردن هم انداخته وگريه ميكرديم. آن شب ابراهيم به من گفت: « برادر، من فكركنم اين سفر آخرم باشد و ديگر بازگشتي نداشته باشم.» او همان شب هم زمان شهادتش و هم محل دفنش را به من گفت.
فكر ميكنيد كه من در آن لحظه چه مي توانستم بگويم؟ فوقش به او ميگفتم: «برادر اين حرف ها را نزن تو هنوز جواني.» اما آنها وابسته به اين دنيا نبودند. آنها به واقع مصداق اين شعر بودند كه ميگويد:
«مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساختهاند از بدنم .»
شهدا واقعاً در اين دنيا محبوسند. پدرم هم همين طور بود. مخصوصاً اين اواخر دنيا برايش خيلي تنگ شده بود . منتها برادرمان پيش قدم شد و دنيا را پيش از او ترك كرد .من شعار نميدهم و احساساتي هم نشدهام ولي خيلي كم پيش ميآيد كه كسي مكان و زمان شهادتش را بداند . بنده حالا نميدانم كه كجا ، به چه طريق و در چه زمان از دنيا ميروم . يعني اينها نميتواند آيت و نشانهاي از نزديكي آنان به خدا باشد ؟
برادرم بعد از شهادتش چند بار به خوابم آمد. يك شب خواب ديدم كه به محل كارش رفتهام و او كلاهش را روي ميز كارش گذاشته بود. من در همان عالم خواب به او گفتم:
- برادر، در خانه شيون و زاري برپاست و تو اينجا نشستهاي؟
او گفت:
- ولي ما كه نمردهايم. ما هميشه زندهايم.
و در حالي كه لبخند ميزد ادامه داد:
- ما در حال انجام مأموريت هستيم و حالا يك مأموريت خاص داريم.
من به او گفتم:
- حالا بيا به خانه برويم چرا كه همه چشم انتظارت هستند.
ولي او قبول نكرد.
قبل از شهادت ايشان هم يكبار خواب ديدم كه آمريكا حمله كرده و بوشهر را بمباران كرده است. ميتوان گفت كه علت شهادت ابراهيم هم در اثر خيانت دولت آمريكا در منطقه بود.
يكبار ديگر هم ابراهيم به خوابم آمد. او داخل پارك كنار مصلي بود. من ديدم داخل پارك شاديكنان در حال بازي كردن و معلقزدن است. به او گفتم:
- برادر خدا خيرت بدهد، ما در خانه عزاداريم و برسرزنان ناله و زاري ميكنيم و تو اينجا در حال بازي كردن و شادي هستي؟
اوگفت:
- محمد ؛ ما نمردهايم ، ما زندهايم .
من دقيقاً همين خواب را بعد از فوت پدرم ديدم كه در خواب به من گفت: « ما نمردهايم ، ما زندهايم … » و من ميدانم كه همين طوراست. اين وعدهاي است كه خداوند به پدر و مادر شهيدان داده و ما اعتقاد داريم كه اين شهدا، شفاعت كنندهي ايشان در روز قيامت هستند و اميدوارم كه ما هم مورد شفاعت آنها قرار بگيريم.
هر چند كه دنياي مادي پر از معصيت است و ما هم غوطهور در اين دنيا هستيم، ولي من اطمينان دارم كه پدرم به دليل انسانيتش، هر چند در اين دنيا خطايي از او سرزده باشد، انشاءالله لطف الهي و شفاعت برادرمان شامل حالش خواهد شد و اميدوارم كه همهي پدر و مادرهاي شهدا مورد شفاعت فرزندانشان قرار بگيرند.
زماني كه ابراهيم در نيروي انتظامي فعاليت ميكرد، وقتي به مرخصي ميآمد، بهترين لحظههاي زندگي ما بود. در مدت 6 سالي كه ابراهيم در جبهه بود ـ چه قبل و چه بعد از وارد شدن به نظام ـ به اندازه 6 روز هم خانه نبود. همهي اعضاي خانواده آرزوي ديدنش را داشتيم. وقتي به خانه ميآمد، يك شادي خاصي با خودش مي آورد. فضاي خانه خيلي صميمانهتر ميشد و يك آرامش خاصي وجود همه را فرا ميگرفت. غم و غصهها از بين ميرفت و چهرهي همه شاد و خندان ميشد.
آيا خاطرهاي از اين جالبتر و شيرينتركه ابراهيم هروقت به خانه برميگشت، شكل زندگي ما دگرگون ميشد و عشق و اميد به زندگي همچون پيچكهايي تمام باغچهي دلمان را آذينبندي ميكرد. ابراهيم هميشه به شوخي ميگفت: «اگر من شهيد شوم، آن دنيا شفيعتان ميشوم.»
همهي خانواده با تمام وجود دوستش داشتند. پدر و مادرم عاشقش بودند و با يك لذت خاصي دربارهي او صحبت ميكردند. ابراهيم، آدمي با سخاوت و دوستدار خويشاوندان و آشنايان بود. وقتي به مرخصي ميآمد، همهي خواهر و برادرهايمان را شب به خانه دعوت ميكرديم و دور هم جمع ميشديم.
ابراهيم انساني بسيار دوست داشتني بود. من گاهي اوقات به او غبطه ميخوردم و متعجب بودم كه او چگونه با ديگران رابطهي دوستي برقرار ميكرد. به خاطر اخلاق خوبش دوستانش خيلي زود به وي وابسته ميشدند. وقتي با همديگر بيرون ميرفتيم از همراهي با او لذت ميبردم. ابراهيم هميشه تبسمي بر لب داشت.
به ياد دارم زماني كه در حال گذراندن دوران آموزشي براي ورود به نيروي انتظامي بود، پدرم مقداري پول به او داد تا براي خودش لباس تهيه كند. يك ماه بعد، وقتي كه پدر براي سر زدن به او به مرزن آباد (شهري در استان مازندران در فاصله يك ساعت و نيمي چالوس) محل پادگان آموزشي نيروي انتظامي رفته بود، متوجه ميشود كه لباس ابراهيم خيس است، به او ميگويد:
- پسرم چرا لباست خيس است؟
او در جواب ميگويد:
- پدر جان ديشب كه لباسهايم را شستم باران آمد و لذا خشك نشدند.
پدرم به او ميگويد:
- مگر به تو پول ندادم كه براي خودت لباس بخري؟
و ابراهيم به پدرم گفته بود كه آن پول را به دو ـ سه نفر از دوستانش كه براي دوخت لباسهايشان به پول احتياج داشتند، داده است.
دوستانش ميگفتند: «ابراهيم داور خوبي براي ما بود . زماني كه كدورتي پيش مي آمد، ما او را به داوري ميگرفتيم و او از بروز اختلافات جلوگيري ميكرد.»
اگر از بچههاي محلهي شنبدي بوشهر بپرسيد، به شما ميگويند كه او چقدر مطيع و خوشرفتار بود و از زير هيچكاري در نميرفت. همهي اقوام دوستش داشتند. دامادمان به ابراهيم علاقهي خاصي داشت و او را مثل برادر خود مي ديد. ابراهيم سعي ميكرد نه با كسي بلند صحبت كند و نه به كسي توهين كند. او هميشه سعي ميكرد كه ديگران را راهنمايي كند. با وجود اين كه يك سال از من كوچكتر بود، اما راهنماي بسيار خوبي برايم بود.
ابراهيم، انساني كاملاً خاكي، متواضع و با ادب بود. هيچ گاه دچار كبر و غرور نميشد. در مقابل افراد آدمي كاملاً با صلابت و در موقع كار هم كاملاً جدي و دوست داشتني بود. با شوخيهايش هيچ گاه كسي را از خودش نميرنجاند و اعتقاد راسخ داشت كه هيچ چيز مثل خوش اخلاقي و خوش رفتاري نميتواند باعث موفقيت انسان شود.
سالهايي كه در ماه رمضان ما پيش هم بوديم، بلافاصله بعد از خوردن سحري با هم به مسجد مي رفتيم و در مراسم مذهبي و سينه زني شركت ميكرديم. اگر مراسمي در مصلي برگزار ميشد او حتماً در آن مراسم شركت ميكرد، زيراعلاقهي خاصي به مراسم ديني و مذهبي داشت.
به طور كلي شهيد يك راهنماي خوب براي تمام هم سن و سالانش بود. راهنماييهاي او براي دوستانش بيشتر به صورت راهنماييهاي رفتاري از قبيل وضعيت ظاهري و نوع پوشش و لباس بود و اعتقاد داشت در اين قضايا نبايد با خشونت برخورد كرد. بلكه بايد با ملايمت و مهرباني جوانان را ارشاد و راهنمايي نمود.
همواره سعي ميكرد با رفتارش دوستانش را جذب كند. يا به عبارتي ديگر رفتارش به گونهاي بود كه افراد را به خودش جذب ميكرد، البته نه از روي تحميل. مثلاً به بعضي از دوستانش ميگفت: « بياييد با هم به مسجد برويم و قرآن بخوانيم.» و بدين وسيله آنان را به خواندن قرآن تشويق ميكرد.
علاقهي خاصي به ورزش داشت. در آن زمان رشتههاي ورزشي مانند امروز توسعه نيافته بود و مردم به دليل مشكلات مختلف به ورزش توجه خاصي نداشتند. ولي با اين وجود گاهي اوقات من و ابراهيم و تعدادي از دوستانش فوتبال بازي ميكرديم.
ما نامههايي را كه دوستان و همكارانش از اطراف براي او ميفرستادند در دست داريم. آنها در نامههايشان بيشتر او را خطاب ميكردند: «ابراهيم عزيز»، «قربان اخلاصت»، «ابراهيم با محبت»، «برادر عزيزم» و … . به خاطر دارم يكي از دوستانش نامهاي بدين مضمون نوشته بود: « ارادتمند ابراهيم و مخلص شما، من كوچكتر ازآنم كه به برادرم چيزي بگويم اميدوارم كه به بزرگي خودت همهي خطاهاي ما را به ديدهي اغماض بنگري و با آن خلوص نيتي كه داري، ما را ياد كني.»
من معتقدم كه خدا اين افراد را در محيطي مثل جبهه بارور ميكند، آنها را پرورش ميدهد و بااخلاص ميگرداند و زماني كه تشخيص ميدهد اين افراد ديگر متعلق به اين دنيا نيستند آنگاه آنها را گلچين كرده و به نزد خود فرا ميخواند.
شب شهادت ابراهيم ( 6/6/66 ) مصادف بود با شب تاسوعاي حسيني (ع) و او عاشق حسين (ع) بود. الان كه 17سال از شهادت برادرمان ميگذرد، ما هرساله مراسمي به ياد آن عزيز در ولايتمان برگزار ميكنيم و از خداوند منان خواستاريم كه توفيق ادامه دادن اين كار و زنده نگه داشتن ياد شهيدان و ياد سيد و سالار شهيدان حضرت ابا عبدا… الحسين (ع) را به ما عنايت فرمايد، وان شاءالله اين انقلاب متصل به انقلاب آقا امام زمان (عج) خواهد شد. اگر در اينباره يقين نداشته باشيم بايد در ايمانمان شك كنيم و اگر هم اين يقين را پيدا كردهايم، وظيفه داريم كه دنباله رو راه شهدا باشيم و با اعمالمان سعي كنيم كه پاسخگوي آن عزيزان باشيم و توشهاي نيز براي آخرت خود فراهم سازيم.
من ايمان دارم كه ما هر كاري انجام دهيم، باز هم شرمندهي شهدا هستيم و نبايد كاري كنيم كه منتظر عقوبت خداوند باشيم و خداي نكرده به آرمانهاي شهدا لطمهاي وارد كنيم. به اميد تحقق اين آيه شريفه :
«و نريدان نمن علي الذين استضعفوا في الارض خليفه و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثين.»
آري، وارثين اصلي ائمه هستند. و ان شاءالله امام زمان (عج) اين زمين را به وارثين اصلي خودش واگذار كند.
در آخر به همه نصيحت ميكنم كه بياييد تا آنجا كه ميتوانيم دست از دنيا و دنيا طلبي برداريم و اميدوارم خداوند در اين امر به ما ياري رساند.
از خداوند منان خواستارم كه روح پدرمان و ابراهيم را با روح شهداي دشت كربلا محشور بگرداند و براي تمام رفتگان و آنهايي كه دوستشان داشتهايم و الآن در بين ما نيستند، طلب آمرزش و غفران الهي مينمايم.
ادامه مطلب
ابراهيم اخلاق و رفتار بسيار خوبي داشت. وقتي ميخواست به جبهه برود به من گفت: « مادر، من ميخواهم به جبهه بروم و شايد هرگز برنگردم و شهيد شوم ، از تو ميخواهم كه زينب وار صبور باشي. ما وظيفه داريم كه برويم و از دين و مملكتمان دفاع كنيم.» با اينكه در آن زمان من به او گفتم كه تو بچه هستي و خيلي زود است كه به جبهه بروي ولي او هرگز قبول نكرد.
ابراهيم در زمان انقلاب 12 سال بيشتر نداشت كه براي تظاهرات به كنگان، ديلم، گناوه و برازجان ميرفت و در تمام تظاهراتها شركت ميكرد. يكروز به او گفتم: «ابراهيم، ميترسم در تظاهرات زير دست و پاي مردم له شوي.» ولي او مثل هميشه گفت: «من بايد بروم.»
ابراهيم خيلي باادب و اجتماعي بود. صبح كه از خواب بيدار ميشد، اولينكاري كه ميكرد سلام به همگي بود. او بيشتر اوقات در مساجد بهبهاني و شنبدي بود و همچنين مرتب به بسيج ميرفت.
پدرش در مورد جبهه رفتن ابراهيم حرفي نداشت و نظرش اين بود كه اين بچه متعلق به ما نيست، او متعلق به خداست. براي رفتن به جبهه، چون سنش كم بود، حتي يكبار شناسنامهي برادرش را كه 15 سال سن داشت به جاي شناسنامهي خودش برده بود ولي آنها فهميده بودند و از او قبول نكرده بودند.
وقتي ابراهيم براي اولينبار ميخواست به جبهه برود، من و پدرش او را تا بسيج همراهيكرديم و پدرش مقداري پول به او داد. اولين بار هم كه از جبهه برميگشت، به مدت 5 روز به مرخصي آمد و دوباره به جبهه برگشت. بعد از مدتي خبر آوردند كه ابراهيم زخميشده است. خيلي نگران شده بوديم تا اينكه خودش تلفن كرد و گفت كه در بيمارستان شهدا است و از ما خواست كه كسي دنبالش نرود و قول داد كه به زودي برميگردد.
زماني كه به خانه برگشت ديدم كه تمام بدنش زخميشده ولي از اينكه خداوند او را دوباره به من برگردانده، خوشحال بودم. بعد از مدتي كه براي دومينبار ميخواست به جبهه برود، به اوگفتم: «مادر، تو كه هنوز تمام بدنت پر از تركش و خمپاره است، كجا ميخواهي بروي؟» ولي پدرش ميگفت: «وقتي ابراهيم تصميم گرفته كه به جبهه برود پس ديگر نبايد مانعش شد، اين فرزند نزد ما به امانت گذاشته شده است و در واقع او متعلق به خداست.»
هنگامي كه براي بار دوم زخميشد، او را به اهواز منتقل كردند. يكي از دوستانش خبر زخميشدن ابراهيم را به ما داد، ولي من باور نميكردم كه ابراهيم زنده باشد و در خانه گريه و زاري ميكردم. تا اينكه عصر، دم غروب زنگ زد و گفت: «فردا صبح از اهواز حركت ميكند و نيازي نيست كسي دنبالش برود.»
براي سومين بار كه ميخواست به جبهه برود من راضي نبودم، زيرا هنوز تركش توي سرش بود ولي او خيلي اصرار كرد و گفت: «ميخواهم به داروخانهي سپاه بروم.»
سه ماه از زمان زخميشدنش گذشته بود كه در نيروي انتظامي ثبت نام كرد و مدرسه و درس خواندن را رها نمود. او دورهي آموزشياش را در محلي به نام « مرزن آباد » از توابع استان مازندران و حومهي شهر چالوس گذراند و بعد از سه ماه براي چند روزي به مرخصي آمد. بعد از پايان دورهي آموزشي، ميخواستند او را به تهران اعزام كنند ولي مخالفت كرد و از آنها خواست كه او را به منطقه بفرستند و به خواست خودش به كردستان رفت.
براي دههي ماه محرم به ولايت رفته بوديم. عدهاي از دوستان و اقوام از شهادت ابراهيم با خبر شده بودند، ولي چيزي به ما نگفتند تا اينكه روز هشتم ماه محرم، جنازهي ابراهيم را با هواپيما به بوشهر آوردند و به سردخانهي نيروگاه انتقال دادند. يازدهم ماه محرم حدوداً ساعت يازده شب بود، تعدادي از اقوام و دوستان شيونكنان وارد خانهي ما شدند، آن موقع بود كه فهميديم ابراهيم شهيد شده است. ديگر نفهميدم چه به سرم آمد. آخر من مادرم و داغ فرزند خيلي سخت است.
او خيلي پسرخوبي بود. بعضي اوقات كه برادرهاي بزرگترش با من بحث ميكردند، به آنها ميگفت: « با مادر اين طور صحبت نكنيد، خدا را خوش نميآيد.»
ابراهيم خيلي مردمدار و اجتماعي بود و اخلاق و رفتارش با دوستان و فاميل خيلي خوب بود. هميشه هروقت به مرخصي ميآمد به ولايت ميرفت و به دوستان و اقوام سر ميزد.
در دوران كودكي خيلي حرف گوش كن بود و هر كاري كه ميگفتم انجام ميداد؛ مثلاً اگر به او ميگفتم كه به فلان محله نرو، هيچوقت به آنجا نميرفت.» از دوستان خوب بچگياش«عباس بخار» بود.
الآن حدود 2 سال است كه به خوابم نيامده ولي قبلاًً موقعي كه مريض و بدحال بودم به خوابم ميآمد و ميگفت: « مادر، پاشو.» و در حالي كه روي شانههايم دست ميكشيد ميگفت: «چرا به دكتر نميروي ؟» اما مدتي است كه به خوابم نيامده است.
به خاطر دارم كه چند روز قبل از اينكه از شهادتش مطلع شويم، او را در خواب ديدم. در آن زمان حياط خانهمان كوچكتر از حالا بود. در خواب ديدم كه صندوقهاي مغازه كه داخل حياط بودند، آتش گرفتهاند و دارند ميسوزند. يكدفعه از خواب پريدم و پدر بچهها را از خواب بيدار كردم و همان طور كه مثل بيد ميلرزيدم، گفتم: «برو توي حياط نگاه كن. صندوقهاي مغازه دارند ميسوزند.» او به حياط خانهمان رفت و وقتي فهميد كه خبري نيست و من خواب ديدهام، سعي كرد كه مرا آرام كند. من اين خواب را نهم محرم ديدم كه در آن زمان جنازهي ابراهيم را به بوشهر منتقل كرده بودند.
ابراهيم پسر بسيار مذهبي بود. او از كلاس پنجم دبستان شروع به نماز خواندن كرد و دائم به مسجد و بسيج ميرفت. نسبت به ناموس مردم مثل ناموس خودش، بسيار حساس بود و اگر مشكلي براي خانمي پيش ميآمد به او كمك ميكرد.
گاهي اوقات پيش ميآمد كه افراد ضدانقلابي، اعلاميههايي بر عليه انقلاب در خانهها ميانداختند. يكباركه دو تا از دخترهاي ضدانقلاب، با شكلي فريبكارانه و با پوشش چادر در حال پخش اين اعلاميهها و نامههاي خلاف بودند، وي آنها را دستگيركرد و اعلاميههايي را كه زير چادرشان مخفي كرده بودند را از آنها برداشت و با آنها به شدت برخورد كرد.
ابراهيم دركارهاي مغازه به من و پدرش خيلي كمك ميكرد. اما وقتي پول نياز داشت از داخل مغازه برنميداشت، پيش من ميآمد و يك مقدار خيلي كم مثلاً 5 يا 10 تومان از من پول ميگرفت . گاهي اوقات كه دور هم جمع ميشديم و خنده و شوخي ميكرديم او ضبط خودش را ميآورد و صداها را ضبط ميكرد تا صداهاي ما را داشته باشد.
خلاصه هر چه از ابراهيم بگويم كم گفتهام، زيرا او يك انسان واقعي بود.
دوست داشتن و محبت ورزيدن ، يكرنگي و صميميت و همچنين ايثار و از خودگذشتگي، در او بيشتر از بچههاي ديگر مشاهده ميشد. در مورد ايشان ميتوان قضيهي حاتم طايي را مثال زد كه ميگويند: «حاتم طايي برادري داشت كه با ايشان زمين تا آسمان فرق داشت. روزي از مادر حاتم سؤال كردند؛ چرا رفتار واخلاق فرزندان شما با يكديگر متفاوت است؟ و ايشان گفتند كه حاتم از همان دوران خردسالياش زماني كه ميخواست شير بخورد، وقتي ميديد بچهاي در آنجا هست به او اشاره ميكرد يعني اول او شير بخورد. بعدها نيزكه به مدرسه رفت، اگر در مدرسه نان و غذايي در دست داشت و ميديد كه بچهي ديگري گرسنه است، سهميهي خود را به او ميداد و تا ظهر گرسنگي ميكشيد و ظهركه به خانه ميآمد به من ميگفت كه تغذيهاش را به ديگران داده و گرسنه است. ولي برادرش برعكس او بود. وقتي ميديد كه بچهاي در بغل من است، سريع او را ازخود دور ميكرد و زماني كه به او شير ميدادم، حاضر نبود كه ديگري جاي او را بگيرد و هرگز چيزي به كسي نميداد.»
راوي: برادر شهيد
«شهدا شمع محفل بشريتند.»
شهيد شمعي است كه ميسوزد و روشنايي نور آن تمام بشريت را فرا ميگيرد.
ابراهيم فرزند سوم خانواده و متولد 1345بود . او درخانوادهاي مذهبي و كارگري به دنيا آمد.
از همان كودكي چهرهي بسيار زيبايي داشت و مورد محبت خاص پدر و مادر بود. همان طور كه خداوند در آيات مختلف «قرآن مجيد» ميفرمايند: «صورت زيبا، نشان دهندهي سيرت زيباست.» ، اين جمله در مورد شهيد صادق بود.
شهدا از همان دوران كودكي داراي خصوصيات خاصي هستند. به همين دليل خداوند از ميان بعضي از خانوادهها، يك يا دو يا چند نفر را انتخاب ميكند ونزد خود فرا ميخواند و آنها را ساكن بهشت جاويد ميكند.
تفاوت سني من با ابراهيم يك سال بيشتر نبود. زماني كه كوچك بوديم وقتي با بچههاي ديگر بازي ميكرديم، ميديدم كه بچهها با او جوشش بيشتري دارند و به او نزديكتر هستند. به ياد دارم كه يكروز در محل مشغول فوتبال بازي بوديم كه در حين بازي دعوا شد. با اينكه من كاپيتان تيم بودم ولي نتوانستم دعوا را فيصله بدهم؛ اما وقتي ابراهيم آمد، به راحتي دعوا را فيصله داد. به نظر من انسان بايد داراي خصلتهاي خاصي باشد تا خداوند او را اين چنين با افتخار، به عنوان يك شهيد بپذيرد.
ابراهيم بعد از سپري شدن شش سال از عمرش وارد كلاس اول شد . در آن زمان من كلاس دوم بودم . در مدرسهي مهرگان آن زمان وخليج فارسكنوني درس ميخواند . پنج سال را در آن مدرسه گذراند. دانشآموزي بسيار با اخلاق و بسيار كوشا بود، به طوري كه با شاگردهاي ممتاز آن زمان رقابتي نزديك داشت. از استعداد فوقالعادهاي برخوردار بود. بعد از سپري كردن دورهي دبستان، مقطع راهنمايي را در مدرسه داريوش كبير به مدت سه سال سپري كرد. سال دوم راهنمايي بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و پايان سال سوم راهنمايياش با شروع جنگ تحميلي مصادف شد.
مردم محلهي جبري، در دوران انقلاب مانند ديگر محلههاي شهر فعاليت داشتند. فقط آقاي ماشاءالله فرزانه و عبدالله نجارباشي ــ كه هر دو همكار من و دبير هستند ــ و همچنين شهيد منصور اسماعيلي و تعدادي ديگر از دوستان از جمله كساني بودند كه به مسجد نوح در محلهي شنبدي ميآمدند. در آن زمان هنوز پايگاه مقاومت داير نشده بود؛ براي همين از صبح تا شب به عنوان نيروهاي مردمي در مسجد بوديم و نگهباني مي داديم.
قبل از انقلاب به همراه ابراهيم در جلسات قرآنيكه در مسجد جامع عطار توسط علماء برپا ميشد شركت ميكرديم و يكي از معلمان ما در آنجا آقاي زارع بودند. همچنين هنگام تابستان ما حدود يك ماه به روستايمان ــ قبا كلكي ــ ميرفتيم . هم نزد مادربزرگ پيرمان ميمانديم و هم در كلاسهايي كه در مسجد آنجا برپا ميشد شركت ميكرديم.
ابراهيم با وجود اينكه در آن زمان حدوداً 12 سال داشت، همراه دوستانش در راهپيماييهايي كه از مسجد جامع شروع ميشد شركت ميكرد و بر عليه رژيم شاه شعار ميداد. فعاليتهاي انقلابي وي با شهادت شهيد عاشوري ــ كه پدرم به ايشان علاقهي زيادي داشت ــ بيشتر شد.
پدرم در سن كودكي از داشتن پدر محروم شده بود و مادرش هم از يك چشم نابينا بود. بنابراين بار سنگين خرج زندگي خانواده بر دوش پدرم افتاده بود. براي همين از همان دوران كودكي به همراه مرد نابينايي بين روستاي قباكلكي و محمود احمدي و بوشهر شروع به خريد و فروش كرد. ايشان گندم و جو و تخم مرغ به شهر ميآوردند و با خودشان چاي و شكر و برنج به روستا ميبردند و به اين شكل امرار معاش ميكردند.
در رابطه با پدرم بايد بگويم كه ايشان انسان بسيار باوقار، نجيب و جوانمرد و استادي به تمام معنا براي تك تك ما بودند ، و به راستي كه خداوند نعمت گرانبهايي را به ما داده بود. ايشان از نظر پاكي، صداقت، معنويت و صبر و ايمان براي ما الگو بودند. از زماني كه به ياد دارم نماز شب پدرم هرگز ترك نشد تا زماني كه به رحمت خدا رفتند. مرگ ايشان بسيار ناگهاني بود. شب هفت عزيزان از دست رفتهي بم بود؛ صبح در حالي كه پدر مشغول نگاه كردن به تلويزيون بودند همان جا در كنار مادرم دارفاني را وداع گفت.
پدرم بعد از مدتي با آن فرد نابينا به بوشهر نقل مكان كرد و به عنوان شاگرد در يك نانوايي مشغول به كار شد. وي بعد از مدتي كاركردن در نانوايي، زماني كه احساس كرد به شاطري مسلط شده است، در محله جبري مستقر شده و در همان جا يك نانوايي خريد و به عنوان شاطركارش را دنبال كرد.
به خاطر ميآورم يكبار پدر را به همراه خانواده دعوت كردند تا در جشنيكه قرار بود درسينما برپا شود، شركت كند. در آن زمان من كوچك بودم و مرتب به پدر ميگفتم: «چه موقع قرار است به سينما برويم؟» و براي رفتن بيقراري ميكردم. ايشان در جواب من گفت: «من خانوادهام را هرگز به خانهي شيطان نميبرم، آنجا جاي ما نيست.» ايشان خيلي نسبت به اين مسايل حساس و معتقد بودند. روي اين حساب، پدرم ما را به گونهاي بزرگ كرده بود كه با توجه به شرايط حاكم بر محيط و جوان بودن ما، باز هم تحت تأثير فضاي آن دوران قرار نگرفتيم. پدرمان مظهر ايمان و اعتقاد بود. ايشان نه تنها برايمان پدر بودند بلكه دوست و ياور و همدم ما نيز بودند. انشاءالله خدا هم ايشان و هم برادر شهيد ما را بيامرزد و بهشت جايگاه آن عزيزان باشد.
پدرم از جمله معدود كسان و شايد هم اولين كساني بودند كه در آن زمان از روستا به شهر آمدند. ايشان بسيار مهماندوست بودند به طوري كه مردم روستاي ما همه ميگفتند كه اكثر مواقع خانهي ما پراز مهمان بود. شايد به جرأت بتوان گفت كه در تابستان حدود پنجاه نفر، بنا به هر دليلي كه به بوشهر ميآمدند، در خانهي ما ساكن ميشدند و شب را روي پشت بام خانهي ما ميگذراندند. ايشان بسيار مردمدوست بودند و هميشه به نيازمندان كمك ميكردند.
بعد از انقلاب با توجه به رفت و آمد مداوم ما در محلهي شنبدي، با جوانان آن محل رابطهي بسيار نزديكي برقرار كرده بوديم و حدود سه سال به طور مرتب به آنجا ميرفتيم و دست به فعاليتهاي انقلابي ميزديم.
به ياد دارم در همان اوايل جنگ ـ يعني سال 59 ـ ابراهيم با تعدادي از دوستانش در محلهي شنبدي، براي رفتن به جبهه نام نويسي كردند و خيلي سريع به جبهه اعزام شدند به طوري كه در عمليات حصر آبادان شركت داشتند.
ابراهيم در آن زمان عضو پايگاه مقاومت مسجد نوح بود كه بعدها پايگاه محمد باقر (ع) نام گرفت. در آن موقع ما را به عنوان بسيجيهاي آن پايگاه ميشناختند.
به خاطردارم وقتي كه براي اولين بار به جبهه اعزام شدند 14 سال بيشتر نداشتند. وقتي پيش پدرم آمد و از ايشان اجازه گرفت از آن جايي كه پدرم شرايط سني رفتن به جبهه را ميدانست و با توجه به سن كم ابراهيم ميدانست كه او را ثبت نام نميكنند، ولي به هر حال جواب مثبت داد . اما با كمال تعجب ديديم كه پس ازمدتي وي را به جبهه اعزام كردند. ما هيچوقت متوجه نشديم كه او چه كار كرد كه توانست با وجود سن كم به جبهه اعزام شود.
از جمله دوستان ايشان كه در اعزام به جبهه با همديگر بودند: آقاي رضا جامعدار بود كه الان فاميلي ايشان به فرهمند تغيير پيدا كرده است و در حراست استانداري كار ميكند. همچنين عبدا… نجارباشي، ماشاءا… فرزانه و شهيد منصور اسماعيلي از همرزمان ايشان بودند .
وقتي نام ابراهيم ميان اسامي اعزام شوندهها اعلام شد، در ابتدا پدرم با رفتن ايشان به جبهه مخالفت كرد. ولي وقتي ابراهيم براي پدر دليل آورد و گفت: «من دوست دارم كه به همراه بچههاي مسجد به جبهه اعزام شوم. پدر، نگران نباش؛ مرگ و زندگي دست خداست.» ، پدرم به نوعي راضي شد كه ايشان به جبهه برود.
شرايط سني ابراهيم و شهيد منصور اسماعيلي تقريباً يكسان بود ولي ابراهيم جوان رشيدي بود و فكر ميكنم عاملي كه باعث شد ايشان با وجود نداشتن شرايط سني مناسب به جبهه اعزام شود، قد بلند او بود. اين احتمال شايد وجود داشته كه وقتي شخصي در بسيج نام نويسي ميكرد، با ديدن هيكل او پي به سن كم او نميبردند. ولي به طور كلي دقيقاً نميدانيم ابراهيم چه كار كرد كه توانست اسمش را براي اعزام بنويسد.
به خاطر دارم كه روز اعزام همه روبهروي بسيج صف كشيده بودند و مسؤولين با آنها صحبت ميكردند و آنها را توجيه ميكردند كه شما به جبهه ميرويد ، پس بايد رزمندهي خوبي باشيد. آنها يك دورهي كوتاه آموزشي را در آنجا گذراندند و بعد براي گذراندن دورهي آموزشي كاملتر به كازرون رفتند.
مدت دورهي آموزشي 1 تا 3 ماه بود. بعد از اتمام دورهي آموزشي، ايشان به جبههي جنوب اعزام شدند. ارتباط ما با ايشان به وسيلهي نامه بود. او در نامههايي كه مينوشت به ما ميگفت: « شما نگران من نباشيد. جاييكه من هستم بسيار خوب است و جاي هيچ نگراني نيست . ما همه با هم دوست هستيم. در اينجا من و برادرهاي دينيام به فكر انقلاب هستيم . در واقع ما به جبهه آمدهايم تا از وطنمان دفاع كنيم.»
بعد از مدتي ابراهيم درجبههي آبادان ـ اهواز زخميشد. ما از طريق بچههاي سپاه خبردار شديم كه ايشان زخميشده است. به اين صورت كه گلوله به گردن ايشان اصابت كرده و از گردن ايشان گذشته و به سينهي رضا جاودانه اصابت كرده بود . حتي اگر در حال حاضر هم به سينهي رضا دست بكشيد، جاي خالي گلوله روي سينهي او مشخص است . ابراهيم را اول به مشهد و سپس به بوشهر انتقال دادند. هنوز يك تا دو ماه بيشتر از اين جريان نگذشته بود كه دوباره به همراه شهيد مجيد بشكوه به جبهه اعزام شدند. حتي عكسي از ايشان داريم كه همراه مجيد در كنار رود كارون گرفتهاند.
سه، چهار روز بعد دوباره خبر زخميشدنش، توسط بچه هاي سپاه به ما رسيد. ايشان در بيمارستان شهيد چمران اهواز بستري شدند و بعد از مدتي، با بدني پراز تركش به خانه برگشتند. يكروز پدرم به ابراهيم گفت: «حالا كه تو روحيهي نظامي داري و درس را هم رها كردهاي. پس در ژاندارمري نام نويسي كن.» و او هم در ژاندارمري ثبت نام كرد.
پدرم زماني كه از ابراهيم خواست در ژاندارمري نام نويسي كند، دو هدف را دنبال ميكرد؛ يكي اينكه او سركار ميرفت و ديگر بيكار نبود و ديگر اينكه احتمال ميداد شايد به اين طريق بتواند ابراهيم را از جبهه و جنگ دور كند.
ابراهيم بعد از اينكه به مدت 3 سال به طور مداوم در جبهه حضور داشت به استخدام ژاندارمري درآمد و براي گذراندن دورهي آموزشي به مرزن آباد شهرستان چالوس رفت.
در سال 65 به صورت داوطلب به مرز بين ايران و عراق در كردستان رفت. در حالي كه دوستانش از جمله پسرعمهام و هم ولايتيهايش كه در آنجا دوره ميديدند به بوشهر آمدند. تنها ابراهيم داوطلب شده بود تا به كردستان برود و زماني ما خبردار شديم كه كار از كار گذشته بود. با او تماس گرفتيم و علت كارش را جويا شديم. او به ما گفت: «حقيقتش من نميتوانم از جبهه فاصله بگيرم.» و به اين طريق به منطقهي شمالي جبهه رفت و ادامهي خدمتش را در جبهه، با لباس ارتشي شروع كرد.
مرداد ماه سال 66 بود كه ابراهيم به ما خبر داد كه مأموريتش در آنجا تمام شده و شهريور ماه براي ادامهي خدمتش به اصفهان مي رود. در آن زمان من در اصفهان دانشجو بودم.
نكتهي جالب توجه اين است كه شب شهادت ابراهيم مصادف بود با شب تاسوعا بود . ايشان در تاريخ 6/6/1366 به ملكوت اعلي پيوستند و اين سعادتي بس عظيم است كه انسان در چنين شبي به درجهي رفيع شهادت نايل آيد.
طبق توضيحاتيكه مسؤولين و بچههاي نيروي انتظامي به ما دادند، نحوهي شهادت ابراهيم از اين قرار بوده كه تعدادي از نيروهاي كموله و دمكرات براي بچههاي سپاه كمين كرده بودند و دشمن در جايي كه از لحاظ اقتصادي و نظامي اهميت زيادي داشته، مستقر شده بوده است . بچههاي سپاه كه حدود 10 ـ 15 نفر بودند براي درگيري و مقابله با آنها به آن مكان ميروند، ولي در آنجا غافلگير شده و به محاصرهي نيروهاي دمكرات و كموله در ميآيند. در آن هنگام از طريق بيسيم به بچههاي نيروي انتظامي خبر ميدهند كه ما درمحاصرهي دشمن قرار گرفتهايم و نياز به كمك داريم. با گرفتن اين خبرتعدادي از سربازان نيروي انتظامي به سمت منطقهاي به نام «كوي كات» واقع در مرز ايران، عراق و تركيه حركت ميكنند. ابراهيم و يك رزمندهي ديگر به نام آقاي «علي پور» كه بچهي خراسان بوده پس از نشان دادن دلاوريها و رشادتهاي بسيار و آزادكردن تعدادي از بچههاي سپاه كه در محاصرهي دشمن بودهاند، به شهادت ميرسند.
شب 13 ماه محرم بود و ما منتظر تلفن ابراهيم بوديم تا به ما خبر بدهد كه كجاست و كي بر ميگردد. پدرم دريك اتاق با بچهها نشسته بودند و من هم داخل اتاق ديگر در حال كتاب خواندن بودم. حدود ساعت 8 شب بود. من ديدم كه تعدادي از همولايتيها بر سر زنان وارد خانهي ما شدند. گويا يكي از اين هم ولايتيهايمان كه در شركت هواپيمايي كار ميكرده، وقتي پيكرهاي پاك شهيدان را به فرودگاه ميآوردند به طور اتفاقي روي يكي از اين تابوتها اسم ابراهيم زنده بودي فرزند عبدالله را ميبيند و فوراًً به ديگر هم ولايتيها اطلاع ميدهد. البته در آن موقع نيروهاي انتظامي هم در جريان بودند ولي به دلايلي چيزي به ما نگفته بودند.
خلاصه آن شب، حدود 100 نفر از همولايتيها شيون كنان به خانهي ما آمدند وگفتند: «ابراهيم شهيد شده است.» نميدانم چگونه آن لحظهها را توصيف كنم. پدرم شوكه شده بود و باورش نميشد و ميگفت : «نه، ابراهيم خبر داده كه دارم ميآيم.» بالاخره فرداي آن روز از نيروي انتظامي آمدند و خبر شهادت ابراهيم را به ما دادند. جنازهي او را به سردخانه منتقل كرده بودند. آن موقع سردخانه در نيروگاه بود. ما به سردخانه رفتيم و شهيد را در آنجا ديديم، باوركردني نبود.چهرهاش شاد و خندان بود.
آري، همهي ما بالاخره روزي ميميريم اما خوشا به سعادت كساني كه اين گونه اين دنيا را وداع ميگويند و جانشان را در راه دفاع از مملكتشان، دينشان و ناموسشان نثار ميكنند.
شهيد از زمان شهادتش تا به امروز، كه 17 سال ميگذرد، نقش زيادي در زندگي ما داشته است. او هميشه هدايتگر ما بوده و اميدوارم كه ما هم بتوانيم دنبالهرو ايشان باشيم. با توجه به وصيتي كه كرده، همهي حرف او و عشق او در «حفظ انقلاب و ولايت» خلاصه ميشد و در نهايت در راه عشقش به شهادت رسيد.
حقوقي را كه ازنيروي انتظامي دريافت ميكرد بدون اين كه كسي مطلع شود ، تماماً به نيازمندان اهدا ميكرد .
آخرين بار كه به مرخصي آمد مصادف بود با شهادت «علي زندهبودي» از عموزادههاي ما كه در كنار خود ما بزرگ شده بود. زماني كه ابراهيم از جبهه آمده بود تازه روز هفت علي تمام شده بود. ما با هم به ولايت سرمزار«علي» رفتيم. ابراهيم خيلي گريه ميكرد و همين جايي كه الان دفن شده را به من نشان داد و گفت: «محمد، هروقت شهيد شدم مرا همين جا كنار علي دفن كنيد.» من هيچ وقت آن لحظه را فراموش نميكنم و آخر هم همان جا دفنش كرديم.
براي آخرين بار كه به مرخصي آمد چون ما خيلي به هم علاقه داشتيم كنار هم خوابيديم و دستهايمان را دورگردن هم انداخته وگريه ميكرديم. آن شب ابراهيم به من گفت: « برادر، من فكركنم اين سفر آخرم باشد و ديگر بازگشتي نداشته باشم.» او همان شب هم زمان شهادتش و هم محل دفنش را به من گفت.
فكر ميكنيد كه من در آن لحظه چه مي توانستم بگويم؟ فوقش به او ميگفتم: «برادر اين حرف ها را نزن تو هنوز جواني.» اما آنها وابسته به اين دنيا نبودند. آنها به واقع مصداق اين شعر بودند كه ميگويد:
«مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساختهاند از بدنم .»
شهدا واقعاً در اين دنيا محبوسند. پدرم هم همين طور بود. مخصوصاً اين اواخر دنيا برايش خيلي تنگ شده بود . منتها برادرمان پيش قدم شد و دنيا را پيش از او ترك كرد .من شعار نميدهم و احساساتي هم نشدهام ولي خيلي كم پيش ميآيد كه كسي مكان و زمان شهادتش را بداند . بنده حالا نميدانم كه كجا ، به چه طريق و در چه زمان از دنيا ميروم . يعني اينها نميتواند آيت و نشانهاي از نزديكي آنان به خدا باشد ؟
برادرم بعد از شهادتش چند بار به خوابم آمد. يك شب خواب ديدم كه به محل كارش رفتهام و او كلاهش را روي ميز كارش گذاشته بود. من در همان عالم خواب به او گفتم:
- برادر، در خانه شيون و زاري برپاست و تو اينجا نشستهاي؟
او گفت:
- ولي ما كه نمردهايم. ما هميشه زندهايم.
و در حالي كه لبخند ميزد ادامه داد:
- ما در حال انجام مأموريت هستيم و حالا يك مأموريت خاص داريم.
من به او گفتم:
- حالا بيا به خانه برويم چرا كه همه چشم انتظارت هستند.
ولي او قبول نكرد.
قبل از شهادت ايشان هم يكبار خواب ديدم كه آمريكا حمله كرده و بوشهر را بمباران كرده است. ميتوان گفت كه علت شهادت ابراهيم هم در اثر خيانت دولت آمريكا در منطقه بود.
يكبار ديگر هم ابراهيم به خوابم آمد. او داخل پارك كنار مصلي بود. من ديدم داخل پارك شاديكنان در حال بازي كردن و معلقزدن است. به او گفتم:
- برادر خدا خيرت بدهد، ما در خانه عزاداريم و برسرزنان ناله و زاري ميكنيم و تو اينجا در حال بازي كردن و شادي هستي؟
اوگفت:
- محمد ؛ ما نمردهايم ، ما زندهايم .
من دقيقاً همين خواب را بعد از فوت پدرم ديدم كه در خواب به من گفت: « ما نمردهايم ، ما زندهايم … » و من ميدانم كه همين طوراست. اين وعدهاي است كه خداوند به پدر و مادر شهيدان داده و ما اعتقاد داريم كه اين شهدا، شفاعت كنندهي ايشان در روز قيامت هستند و اميدوارم كه ما هم مورد شفاعت آنها قرار بگيريم.
هر چند كه دنياي مادي پر از معصيت است و ما هم غوطهور در اين دنيا هستيم، ولي من اطمينان دارم كه پدرم به دليل انسانيتش، هر چند در اين دنيا خطايي از او سرزده باشد، انشاءالله لطف الهي و شفاعت برادرمان شامل حالش خواهد شد و اميدوارم كه همهي پدر و مادرهاي شهدا مورد شفاعت فرزندانشان قرار بگيرند.
زماني كه ابراهيم در نيروي انتظامي فعاليت ميكرد، وقتي به مرخصي ميآمد، بهترين لحظههاي زندگي ما بود. در مدت 6 سالي كه ابراهيم در جبهه بود ـ چه قبل و چه بعد از وارد شدن به نظام ـ به اندازه 6 روز هم خانه نبود. همهي اعضاي خانواده آرزوي ديدنش را داشتيم. وقتي به خانه ميآمد، يك شادي خاصي با خودش مي آورد. فضاي خانه خيلي صميمانهتر ميشد و يك آرامش خاصي وجود همه را فرا ميگرفت. غم و غصهها از بين ميرفت و چهرهي همه شاد و خندان ميشد.
آيا خاطرهاي از اين جالبتر و شيرينتركه ابراهيم هروقت به خانه برميگشت، شكل زندگي ما دگرگون ميشد و عشق و اميد به زندگي همچون پيچكهايي تمام باغچهي دلمان را آذينبندي ميكرد. ابراهيم هميشه به شوخي ميگفت: «اگر من شهيد شوم، آن دنيا شفيعتان ميشوم.»
همهي خانواده با تمام وجود دوستش داشتند. پدر و مادرم عاشقش بودند و با يك لذت خاصي دربارهي او صحبت ميكردند. ابراهيم، آدمي با سخاوت و دوستدار خويشاوندان و آشنايان بود. وقتي به مرخصي ميآمد، همهي خواهر و برادرهايمان را شب به خانه دعوت ميكرديم و دور هم جمع ميشديم.
ابراهيم انساني بسيار دوست داشتني بود. من گاهي اوقات به او غبطه ميخوردم و متعجب بودم كه او چگونه با ديگران رابطهي دوستي برقرار ميكرد. به خاطر اخلاق خوبش دوستانش خيلي زود به وي وابسته ميشدند. وقتي با همديگر بيرون ميرفتيم از همراهي با او لذت ميبردم. ابراهيم هميشه تبسمي بر لب داشت.
به ياد دارم زماني كه در حال گذراندن دوران آموزشي براي ورود به نيروي انتظامي بود، پدرم مقداري پول به او داد تا براي خودش لباس تهيه كند. يك ماه بعد، وقتي كه پدر براي سر زدن به او به مرزن آباد (شهري در استان مازندران در فاصله يك ساعت و نيمي چالوس) محل پادگان آموزشي نيروي انتظامي رفته بود، متوجه ميشود كه لباس ابراهيم خيس است، به او ميگويد:
- پسرم چرا لباست خيس است؟
او در جواب ميگويد:
- پدر جان ديشب كه لباسهايم را شستم باران آمد و لذا خشك نشدند.
پدرم به او ميگويد:
- مگر به تو پول ندادم كه براي خودت لباس بخري؟
و ابراهيم به پدرم گفته بود كه آن پول را به دو ـ سه نفر از دوستانش كه براي دوخت لباسهايشان به پول احتياج داشتند، داده است.
دوستانش ميگفتند: «ابراهيم داور خوبي براي ما بود . زماني كه كدورتي پيش مي آمد، ما او را به داوري ميگرفتيم و او از بروز اختلافات جلوگيري ميكرد.»
اگر از بچههاي محلهي شنبدي بوشهر بپرسيد، به شما ميگويند كه او چقدر مطيع و خوشرفتار بود و از زير هيچكاري در نميرفت. همهي اقوام دوستش داشتند. دامادمان به ابراهيم علاقهي خاصي داشت و او را مثل برادر خود مي ديد. ابراهيم سعي ميكرد نه با كسي بلند صحبت كند و نه به كسي توهين كند. او هميشه سعي ميكرد كه ديگران را راهنمايي كند. با وجود اين كه يك سال از من كوچكتر بود، اما راهنماي بسيار خوبي برايم بود.
ابراهيم، انساني كاملاً خاكي، متواضع و با ادب بود. هيچ گاه دچار كبر و غرور نميشد. در مقابل افراد آدمي كاملاً با صلابت و در موقع كار هم كاملاً جدي و دوست داشتني بود. با شوخيهايش هيچ گاه كسي را از خودش نميرنجاند و اعتقاد راسخ داشت كه هيچ چيز مثل خوش اخلاقي و خوش رفتاري نميتواند باعث موفقيت انسان شود.
سالهايي كه در ماه رمضان ما پيش هم بوديم، بلافاصله بعد از خوردن سحري با هم به مسجد مي رفتيم و در مراسم مذهبي و سينه زني شركت ميكرديم. اگر مراسمي در مصلي برگزار ميشد او حتماً در آن مراسم شركت ميكرد، زيراعلاقهي خاصي به مراسم ديني و مذهبي داشت.
به طور كلي شهيد يك راهنماي خوب براي تمام هم سن و سالانش بود. راهنماييهاي او براي دوستانش بيشتر به صورت راهنماييهاي رفتاري از قبيل وضعيت ظاهري و نوع پوشش و لباس بود و اعتقاد داشت در اين قضايا نبايد با خشونت برخورد كرد. بلكه بايد با ملايمت و مهرباني جوانان را ارشاد و راهنمايي نمود.
همواره سعي ميكرد با رفتارش دوستانش را جذب كند. يا به عبارتي ديگر رفتارش به گونهاي بود كه افراد را به خودش جذب ميكرد، البته نه از روي تحميل. مثلاً به بعضي از دوستانش ميگفت: « بياييد با هم به مسجد برويم و قرآن بخوانيم.» و بدين وسيله آنان را به خواندن قرآن تشويق ميكرد.
علاقهي خاصي به ورزش داشت. در آن زمان رشتههاي ورزشي مانند امروز توسعه نيافته بود و مردم به دليل مشكلات مختلف به ورزش توجه خاصي نداشتند. ولي با اين وجود گاهي اوقات من و ابراهيم و تعدادي از دوستانش فوتبال بازي ميكرديم.
ما نامههايي را كه دوستان و همكارانش از اطراف براي او ميفرستادند در دست داريم. آنها در نامههايشان بيشتر او را خطاب ميكردند: «ابراهيم عزيز»، «قربان اخلاصت»، «ابراهيم با محبت»، «برادر عزيزم» و … . به خاطر دارم يكي از دوستانش نامهاي بدين مضمون نوشته بود: « ارادتمند ابراهيم و مخلص شما، من كوچكتر ازآنم كه به برادرم چيزي بگويم اميدوارم كه به بزرگي خودت همهي خطاهاي ما را به ديدهي اغماض بنگري و با آن خلوص نيتي كه داري، ما را ياد كني.»
من معتقدم كه خدا اين افراد را در محيطي مثل جبهه بارور ميكند، آنها را پرورش ميدهد و بااخلاص ميگرداند و زماني كه تشخيص ميدهد اين افراد ديگر متعلق به اين دنيا نيستند آنگاه آنها را گلچين كرده و به نزد خود فرا ميخواند.
شب شهادت ابراهيم ( 6/6/66 ) مصادف بود با شب تاسوعاي حسيني (ع) و او عاشق حسين (ع) بود. الان كه 17سال از شهادت برادرمان ميگذرد، ما هرساله مراسمي به ياد آن عزيز در ولايتمان برگزار ميكنيم و از خداوند منان خواستاريم كه توفيق ادامه دادن اين كار و زنده نگه داشتن ياد شهيدان و ياد سيد و سالار شهيدان حضرت ابا عبدا… الحسين (ع) را به ما عنايت فرمايد، وان شاءالله اين انقلاب متصل به انقلاب آقا امام زمان (عج) خواهد شد. اگر در اينباره يقين نداشته باشيم بايد در ايمانمان شك كنيم و اگر هم اين يقين را پيدا كردهايم، وظيفه داريم كه دنباله رو راه شهدا باشيم و با اعمالمان سعي كنيم كه پاسخگوي آن عزيزان باشيم و توشهاي نيز براي آخرت خود فراهم سازيم.
من ايمان دارم كه ما هر كاري انجام دهيم، باز هم شرمندهي شهدا هستيم و نبايد كاري كنيم كه منتظر عقوبت خداوند باشيم و خداي نكرده به آرمانهاي شهدا لطمهاي وارد كنيم. به اميد تحقق اين آيه شريفه :
«و نريدان نمن علي الذين استضعفوا في الارض خليفه و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثين.»
آري، وارثين اصلي ائمه هستند. و ان شاءالله امام زمان (عج) اين زمين را به وارثين اصلي خودش واگذار كند.
در آخر به همه نصيحت ميكنم كه بياييد تا آنجا كه ميتوانيم دست از دنيا و دنيا طلبي برداريم و اميدوارم خداوند در اين امر به ما ياري رساند.
از خداوند منان خواستارم كه روح پدرمان و ابراهيم را با روح شهداي دشت كربلا محشور بگرداند و براي تمام رفتگان و آنهايي كه دوستشان داشتهايم و الآن در بين ما نيستند، طلب آمرزش و غفران الهي مينمايم.
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها