نام ناصر
نام خانوادگی خدری
نام پدر حسن
تاریخ تولد 1343/01/07
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1363/12/12
محل شهادت طلائيه
مسئولیت تك تيرانداز
نوع عضویت پاسدار وظيفه
شغل پاسدار وظيفه
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن مفقودالاثر
گرمرد رهي ميان خون بايد رفت از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
سلام به رهبر كبير انقلاب و درود بر شهيدان هميشه جاويد . اكنون كه در جبهه هستم و اگر سعادت داشته باشم و خدا لطف كند و نصيبم گرداند نعمت شهادت را ، چند كلامي به عنوان وصيت نامه مي نگارم .
روي اول سخنم با خانواده ام مي باشد : خانواده عزيزم ! اين وصيت را موقعي مي خوانيد كه من ديگر در بين شما نيستم . فقدان من براي شما خيلي سخت است و تحمل اين مصيبت براي شما خيلي گران تمام مي شود ، اما بگذار حرفي را به شما بزنم و آن اينكه ، شما امانت داريد و مرا به امانت نزد خود نگه داشتيد تا به موقع خود به صاحب اصلي اش ، يعني خدا بر گردانيد . و چه خوب است كه در مدت امانت داريتان ، امانت خدا را خوب محافظت كنيد ، خوب محافظت كردن امانت خدا به خوب تربيت كردن آن است و شما از عهده اين كار بر آمديد و چه خوب هم برآمديد .
خانواده عزيزم! وصيتم به شما اين است _ و اگر مرا دوست داريد به وصيتم عمل كنيد_ مبادا در فقدانم بگرييد و شيون وناله كنيد و دل دشمنان شما و مملكت شاد شود زيرا دشمن گريه شما را نشانه عجز و ناتواني شما مي داند؛ و اگر خواستيد گريه كنيد، بر امام حسين (ع) و اهل بيت او گريه كنيد. اينك خصم مزدور بر مملكت و قرآن يورش آورده و بر صغير و كبير اين مملكت رحم نمي كند و به نواميس اين ملت تجاوز كرده ، مردم بي گناه را قتل عام كرده و مي كنند، از طرفي نداي قرآن به اين نداست كه :
«وقاتلواهم حتي لا تكون فتنه و يكون الدين كله لله فان انتهوا و فلا عدوان الا علي الظالمين »
و از طرف ديگر نداي «هل من ناصر» امام و رهبر كبير انقلاب ، به اين نداست كه ما را به ياري خواسته.
اين جاست كه ديگر سكوت معني ندارد و سكوت به معني خيانت به امام و مسلمين است. بايد رفت ، بايد جنگيد ، بايد كشت تا كشته شد. با اين طرز تفكر بايد به ميدان نبرد رفت و از حيثيت اسلام دفاع كرد .
خواهرانم _ هم خواهران ديني و هم خواهران تني _ ! شما بعد از كشته شدن من مسئوليتي بس خطير بر عهده داريد . رساندن پيام انقلاب، مهم تر از ريخته شدن خون من است، كه ريختن خون من به خاطر رساندن پيام مظلوميت مان به دنيا است ، و اين رسالت بر دوش شماست.
اما وظيفه اي كه بر دوش همه برادران و خواهران حزب اللهي ام مي باشد، اين است كه قلبمان را نيازاريد. معذب كردن قلب ما و بي اعتنايي به خون ريخته شده ما ، به تنها گذاشتن امام امت و اميد مستضعفان جهان است؛ بنابراين مبادا قدر اين نعمت بزرگي را كه خدا به ما ارزاني كرده ندانيد . وظيفه شما اطاعت از فرامين امام و تنها نگذاشتن وي در سخت ترين شرايط انقلاب است .
وظيفه شما در وهله دوم، ادامه دادن راه ما و پاسداري از خون ماست .
اما حرفي كه همه، بخصوص خانواده ام در باره من مي زنند ، اين است كه مرا ناكام خطاب مي كنند؛ نه ! من عاشق بودم و بالا خره به معشوق رسيدم ، بلكه مدت هاي مديدي بود كه دنبال معشوق بودم تا از او كام بگيرم و بالا خره نيز چنين شد.بنابراين، من كامياب شدم كه از اين دنيا رفتم. آري اين چنين است جريان عروسي رهروان حسين ابن علي (ع) ؛ و خداوند سبحان اين چنين دوستان و عاشقانش را به وصال معشوق مي رساند. و چه خوش سعادتي است ، شهادت ، اگر نصيب كسي شود . و شما خانواده عزيزم هرگز نبايد افسوس بخوريد كه مرا از دست داده ايد . بلكه از آنجايي كه انسان ها آفريده شده اند براي امتحان ، و يكي از نشانه هاي امتحان ما خدمت به مسلمين است و چون نتوانستم از عهده اين مهم بر آيم ، بايد افسوس بخورم ، آري من نتوانستم خدمتي بر ملتم كتم ، هر چه از دستم بر آمد براي خدمت به اسلام و مسلمين كردم ، اميد وارم كه مورد قبول اول خدا و بعد هم امت اسلام واقع گردد. و در آخر از تمام كساني كه به نحوي از من دل گير شده اند، تمناي بخشش دارم و از پدر و مادر و خانواده عزيزم مي خواهم كه اگر در زمان حياتم حق پدر و مادري را به جا نياوردم ، مرا ببخشيد . ديگر عرضي ندارم و براي آخرين بار از خانواده و تمام دوستان و آشنايانم ، خداحافظي مي كنم . 29/4/1361
28 رمضان المبارك
ادامه مطلب
سلام به رهبر كبير انقلاب و درود بر شهيدان هميشه جاويد . اكنون كه در جبهه هستم و اگر سعادت داشته باشم و خدا لطف كند و نصيبم گرداند نعمت شهادت را ، چند كلامي به عنوان وصيت نامه مي نگارم .
روي اول سخنم با خانواده ام مي باشد : خانواده عزيزم ! اين وصيت را موقعي مي خوانيد كه من ديگر در بين شما نيستم . فقدان من براي شما خيلي سخت است و تحمل اين مصيبت براي شما خيلي گران تمام مي شود ، اما بگذار حرفي را به شما بزنم و آن اينكه ، شما امانت داريد و مرا به امانت نزد خود نگه داشتيد تا به موقع خود به صاحب اصلي اش ، يعني خدا بر گردانيد . و چه خوب است كه در مدت امانت داريتان ، امانت خدا را خوب محافظت كنيد ، خوب محافظت كردن امانت خدا به خوب تربيت كردن آن است و شما از عهده اين كار بر آمديد و چه خوب هم برآمديد .
خانواده عزيزم! وصيتم به شما اين است _ و اگر مرا دوست داريد به وصيتم عمل كنيد_ مبادا در فقدانم بگرييد و شيون وناله كنيد و دل دشمنان شما و مملكت شاد شود زيرا دشمن گريه شما را نشانه عجز و ناتواني شما مي داند؛ و اگر خواستيد گريه كنيد، بر امام حسين (ع) و اهل بيت او گريه كنيد. اينك خصم مزدور بر مملكت و قرآن يورش آورده و بر صغير و كبير اين مملكت رحم نمي كند و به نواميس اين ملت تجاوز كرده ، مردم بي گناه را قتل عام كرده و مي كنند، از طرفي نداي قرآن به اين نداست كه :
«وقاتلواهم حتي لا تكون فتنه و يكون الدين كله لله فان انتهوا و فلا عدوان الا علي الظالمين »
و از طرف ديگر نداي «هل من ناصر» امام و رهبر كبير انقلاب ، به اين نداست كه ما را به ياري خواسته.
اين جاست كه ديگر سكوت معني ندارد و سكوت به معني خيانت به امام و مسلمين است. بايد رفت ، بايد جنگيد ، بايد كشت تا كشته شد. با اين طرز تفكر بايد به ميدان نبرد رفت و از حيثيت اسلام دفاع كرد .
خواهرانم _ هم خواهران ديني و هم خواهران تني _ ! شما بعد از كشته شدن من مسئوليتي بس خطير بر عهده داريد . رساندن پيام انقلاب، مهم تر از ريخته شدن خون من است، كه ريختن خون من به خاطر رساندن پيام مظلوميت مان به دنيا است ، و اين رسالت بر دوش شماست.
اما وظيفه اي كه بر دوش همه برادران و خواهران حزب اللهي ام مي باشد، اين است كه قلبمان را نيازاريد. معذب كردن قلب ما و بي اعتنايي به خون ريخته شده ما ، به تنها گذاشتن امام امت و اميد مستضعفان جهان است؛ بنابراين مبادا قدر اين نعمت بزرگي را كه خدا به ما ارزاني كرده ندانيد . وظيفه شما اطاعت از فرامين امام و تنها نگذاشتن وي در سخت ترين شرايط انقلاب است .
وظيفه شما در وهله دوم، ادامه دادن راه ما و پاسداري از خون ماست .
اما حرفي كه همه، بخصوص خانواده ام در باره من مي زنند ، اين است كه مرا ناكام خطاب مي كنند؛ نه ! من عاشق بودم و بالا خره به معشوق رسيدم ، بلكه مدت هاي مديدي بود كه دنبال معشوق بودم تا از او كام بگيرم و بالا خره نيز چنين شد.بنابراين، من كامياب شدم كه از اين دنيا رفتم. آري اين چنين است جريان عروسي رهروان حسين ابن علي (ع) ؛ و خداوند سبحان اين چنين دوستان و عاشقانش را به وصال معشوق مي رساند. و چه خوش سعادتي است ، شهادت ، اگر نصيب كسي شود . و شما خانواده عزيزم هرگز نبايد افسوس بخوريد كه مرا از دست داده ايد . بلكه از آنجايي كه انسان ها آفريده شده اند براي امتحان ، و يكي از نشانه هاي امتحان ما خدمت به مسلمين است و چون نتوانستم از عهده اين مهم بر آيم ، بايد افسوس بخورم ، آري من نتوانستم خدمتي بر ملتم كتم ، هر چه از دستم بر آمد براي خدمت به اسلام و مسلمين كردم ، اميد وارم كه مورد قبول اول خدا و بعد هم امت اسلام واقع گردد. و در آخر از تمام كساني كه به نحوي از من دل گير شده اند، تمناي بخشش دارم و از پدر و مادر و خانواده عزيزم مي خواهم كه اگر در زمان حياتم حق پدر و مادري را به جا نياوردم ، مرا ببخشيد . ديگر عرضي ندارم و براي آخرين بار از خانواده و تمام دوستان و آشنايانم ، خداحافظي مي كنم . 29/4/1361
28 رمضان المبارك
راوي:پدر شهيد
ما ابتدا در تنگك زندگي ميكرديم، ولي بعدها به محلهي دهدشتي _ يكي از محلههاي قديمي بوشهر، نقل مكان كرديم. زماني كه فرزندم ناصر به دنيا آمد، ما در آن جا بوديم. ناصر دورهي دبستان را در مدرسهي سعادت گذراند. از نظر درسي، هميشه جزء دانشآموزان زرنگ بود. از همان كودكي روخواني قرآن را ياد گرفت و بعدها قرآن را ختم كرد. از 7سالگي نمازش را سر وقت ميخواند و به خواندن نماز جماعت علاقه داشت. دوست داشت نمازش را در مسجد بخواند، روزه ميگرفت و به همسايگان احترام ميگذاشت.
ايشان در دوران شكلگيري انقلاب اسلامي ، شركت فعال داشت. شبي كه جوانان شهر مجسمهي شاه را انداختند، ايشان نيز در اين حركت انقلابي شركت داشت. با شروع جنگ، داوطلبانه به مدت دو سال در جبهه حضور يافت و بعد از آن به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. خدمت سربازي او در سپاه شيراز بود و ايشان از طرف سپاه به جبهه اعزام شد. ناصر جزء گروه شناسايي بود و تنها 15 روز به تمام شدن خدمتش مانده بود، كه به درجه رفيع شهادت نائل شد. خبر شهادت فرزندم را از طرف سپاه شيراز به ما اطلاع دادند.
نحوهي شهادتش به اين صورت بود؛ كه 8 نفر از رزمندگان براي شناسايي به منطقه مورد نظر ميروند و 4 نفر از ميان آن رزمندگان كه ناصر هم جزء آنها بوده، به شهادت ميرسند. اما تنها پيكر يكي از آن رزمندگان پيدا ميشود. هنوز بعد از گذشت 25 سال پيكر پاك پسرم را نيافتهاند، ولي هنوز هم در خوابهايم آمدن او را ميبينم.
به ورزش علاقه داشت؛ بخصوص ورزش فوتبال را خيلي دوست داشت. هر كسي كاري از او ميخواست با كمال ميل برايش انجام ميداد.
من از رفتن او به جبهه راضي بودم ، چون در راه خدا خدمت ميكرد. هميشه وقتي ميخواست به جبهه برود، از ما حلاليت ميطلبيد؛ او حتي در نامههايش هم اين موضوع را فراموش نميكرد و هميشه به ما ميگفت: «اگر من شهيد شدم غصه نخوريد و ناراحت نباشيد كه ما به راه سيدالشهدا (ع) رفتهايم».
راوي: خواهر شهيد
من 11 سال از برادرم ناصر بزرگتر هستم. ايشان همواره در فعاليتهاي دوران انقلاب شركت داشت و هيچوقت دربارهي فعاليتهايش با ما صحبت نميكرد و ما بيشتر از زبان مردم در مورد فعاليتهاي او چيزهايي ا ميشنيديم. يكي از دوستان ايشان رضا آقاياني بود؛ همچنين با آقاي عظيم فرزانه هم فعاليت ميكرد و با آقاي اختري در جبهه همرزم بود.
اولين باري كه به جبهه رفت، 2 ماه در آنجا بود. هر وقت كه ميخواست به جبهه برود براي خداحافظي به خانهي ما ميآمد. ايشان اهل معاشرت بودند و هنگامي كه از منطقه به خانه برميگشت، معمولاً به خانهي ما و ديگر فاميل سر ميزد.
ناصر، زياد به جبهه ميرفت و هر وقت به او ميگفتيم كه ديگر نميخواهد به جبهه بروي، در پاسخ، به ما ميگفت: «مگر خون من از خون علياكبر امامحسين (ع) رنگينتر است». ايشان ، هميشه سعي ميكرد به فقيران و مستمندان كمك كند و اين كار را براي رضاي خدا انجام ميداد.
15 روز قبل از اينكه خدمتش تمام شود، فرمانده به او گفته بود كه شما ديگر نميخواهد به شناسايي بروي؛ ولي او قبول نكرده بود و در منطقهي «سومار» هنگام شناسايي، عمليات آنها لو رفت و ايشان مفقودالاثر شد.
چندينبار خواب برادرم را ديدهام. يكبار در خواب از او سؤال كردم: «ناصر جان! تو كجا بودي»؟ او گفت: «من در كردستان اسير بودم و الآن آزاد شدهام». هنوز احساس ميكنم كه ايشان زنده هست و اميدوارم كه روزي دوباره پيش ما برگردد.
از همان زمان مفقود شدنش ـ يعني بهمن ماه 63 ـ من هميشه به ياد او به بهشتصادق و به قطعهي شهداي گمنام ميروم و برايش فاتحه ميخوانم. بعضي وقتها با خودم ميگويم، شايد يكي از اين شهدا ناصر باشد. اما با همه دلتنگيها، هميشه خدا را شكر ميكنم كه ناصر راه خوبي را انتخاب كرد و در راه دين و اسلام و آن چيزي كه خودش دوست داشت، به شهادت رسيد.
بعد از شهادتش، مادرم از شدت علاقهاي كه به ايشان داشت، بسيار ناراحت بود و به همين دليل پنج سال بعد از شهادت ناصر، مادرم به رحمت خدا رفت. اخلاق و رفتار ناصر با بقيهي فرزندان خانواده فرق ميكرد؛ آنها هم خوب هستند، ولي ناصر انساني متمايز بود. نمازهاي يوميه را مرتب در مسجد جامع عطار ميخواند و نمازشب او ترك نميشد. در مسجد جامععطار بسيار فعاليت ميكرد؛ حتي در آنجا كتابخانه هم ايجاد كرده بود. بار آخر كه ميخواست به جبهه برود، به من گفت: «شايد رفتم و برنگشتم، مرا حلال كن». بعد از آن تا 5 ماه از او خبري نداشتيم، تا اين كه از شيراز خبر شهادت ايشان را براي ما آوردند.
راوي: محمد رحيم باروني ،همرزم شهيد،
من و ناصر از همان دوران نوجواني با هم آشنا بوديم و بعدها در جمعيت فدائيان اسلام با هم بيشتر آشنا شديم.
ما از طرف جمعيت به آبادان اعزام شديم ـ آن زمان هنوز سپاه تشكيل نشده بود ـ و بعد از آبادان به حصيرآباد اهواز رفتيم. در هتل آبادان، آقايي به نام صادق ما را سازماندهي كرد. تعداد ما 22 نفر بود و سپس دو دستهي ديگر هم به ما اضافه شد. به ما اعلام كردند كه آمادهي رفتن به خط باشيد. هنوز حدود جبههي ايران معلوم نبود و ما از طرف شهر آبادان ، بدون آگاهي به طرف اروند حركت كرديم. اواخر شهر كه رسيديم از طرف نيروهاي عراقي روي ما رگبار گرفته شد. فوري خود را جمع و جور كرديم و در پشت خانهها پنهان شديم، ولي نتوانستيم مقاومت كنيم، چون ما با آن منطقه آشنايي نداشتيم و از آنجا دوباره به هتل برگشتيم و از آن ها خواستيم كه ما را راهنمايي كنند. آنها يك نفر را به عنوان راهنما با ما فرستادند، او ما را به طرف پالايشگاه هدايت كرد.
اين اولين باري بود كه ما با ناصر عازم جبهه ميشديم و به عنوان فرمانده دسته بوديم. ناصر با خواندن شعرهاي محلي كه در مورد رئيس علي دلواري بود، بچه ها را خوشحال ميكرد و به آنها روحيه ميداد. ما در آنجا حالت پدافند داشتيم و بيشتر، بچههاي آبادان كه با منطقه آشنا بودند ، مسئول آفند بودند.
بار دوم براي جنگهاي نامنظم ، در شيراز سازماندهي شديم و از آنجا به اهواز رفتيم و از اهواز ما را به خط اعزام كردند، بعد از آن به طرف كرخه رفتيم ما در آنجا با نيروهاي دشمن درگيري پدافندي داشتيم.
در آن منطقه ما سنگري داشتيم كه براي برگزاري مراسم نماز و دعا به آنجا ميرفتيم. هر وقت بيكار ميشديم بيرون از سنگر، ناصر ما را دور خود جمع ميكرد و براي ما سخنراني ميكرد و به بچه ها روحيه ميداد و آنها را شاد ميكرد. بعد از اين مرحله ، ديگر ما با هم نبوديم. در سال 62 بود كه من به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شدم و آقاي حسن خدري _ برادر ناصر كه مسؤوليت قبضه ي 106_ داشت نيز پيش ما بود. در آنجا با حسن آشنا شدم و اكثر اوقات به سنگر ايشان ميرفتم، همان جا بود كه خبر مفقود شدن ناصر را از وي شنيدم.
ادامه مطلب
ما ابتدا در تنگك زندگي ميكرديم، ولي بعدها به محلهي دهدشتي _ يكي از محلههاي قديمي بوشهر، نقل مكان كرديم. زماني كه فرزندم ناصر به دنيا آمد، ما در آن جا بوديم. ناصر دورهي دبستان را در مدرسهي سعادت گذراند. از نظر درسي، هميشه جزء دانشآموزان زرنگ بود. از همان كودكي روخواني قرآن را ياد گرفت و بعدها قرآن را ختم كرد. از 7سالگي نمازش را سر وقت ميخواند و به خواندن نماز جماعت علاقه داشت. دوست داشت نمازش را در مسجد بخواند، روزه ميگرفت و به همسايگان احترام ميگذاشت.
ايشان در دوران شكلگيري انقلاب اسلامي ، شركت فعال داشت. شبي كه جوانان شهر مجسمهي شاه را انداختند، ايشان نيز در اين حركت انقلابي شركت داشت. با شروع جنگ، داوطلبانه به مدت دو سال در جبهه حضور يافت و بعد از آن به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. خدمت سربازي او در سپاه شيراز بود و ايشان از طرف سپاه به جبهه اعزام شد. ناصر جزء گروه شناسايي بود و تنها 15 روز به تمام شدن خدمتش مانده بود، كه به درجه رفيع شهادت نائل شد. خبر شهادت فرزندم را از طرف سپاه شيراز به ما اطلاع دادند.
نحوهي شهادتش به اين صورت بود؛ كه 8 نفر از رزمندگان براي شناسايي به منطقه مورد نظر ميروند و 4 نفر از ميان آن رزمندگان كه ناصر هم جزء آنها بوده، به شهادت ميرسند. اما تنها پيكر يكي از آن رزمندگان پيدا ميشود. هنوز بعد از گذشت 25 سال پيكر پاك پسرم را نيافتهاند، ولي هنوز هم در خوابهايم آمدن او را ميبينم.
به ورزش علاقه داشت؛ بخصوص ورزش فوتبال را خيلي دوست داشت. هر كسي كاري از او ميخواست با كمال ميل برايش انجام ميداد.
من از رفتن او به جبهه راضي بودم ، چون در راه خدا خدمت ميكرد. هميشه وقتي ميخواست به جبهه برود، از ما حلاليت ميطلبيد؛ او حتي در نامههايش هم اين موضوع را فراموش نميكرد و هميشه به ما ميگفت: «اگر من شهيد شدم غصه نخوريد و ناراحت نباشيد كه ما به راه سيدالشهدا (ع) رفتهايم».
راوي: خواهر شهيد
من 11 سال از برادرم ناصر بزرگتر هستم. ايشان همواره در فعاليتهاي دوران انقلاب شركت داشت و هيچوقت دربارهي فعاليتهايش با ما صحبت نميكرد و ما بيشتر از زبان مردم در مورد فعاليتهاي او چيزهايي ا ميشنيديم. يكي از دوستان ايشان رضا آقاياني بود؛ همچنين با آقاي عظيم فرزانه هم فعاليت ميكرد و با آقاي اختري در جبهه همرزم بود.
اولين باري كه به جبهه رفت، 2 ماه در آنجا بود. هر وقت كه ميخواست به جبهه برود براي خداحافظي به خانهي ما ميآمد. ايشان اهل معاشرت بودند و هنگامي كه از منطقه به خانه برميگشت، معمولاً به خانهي ما و ديگر فاميل سر ميزد.
ناصر، زياد به جبهه ميرفت و هر وقت به او ميگفتيم كه ديگر نميخواهد به جبهه بروي، در پاسخ، به ما ميگفت: «مگر خون من از خون علياكبر امامحسين (ع) رنگينتر است». ايشان ، هميشه سعي ميكرد به فقيران و مستمندان كمك كند و اين كار را براي رضاي خدا انجام ميداد.
15 روز قبل از اينكه خدمتش تمام شود، فرمانده به او گفته بود كه شما ديگر نميخواهد به شناسايي بروي؛ ولي او قبول نكرده بود و در منطقهي «سومار» هنگام شناسايي، عمليات آنها لو رفت و ايشان مفقودالاثر شد.
چندينبار خواب برادرم را ديدهام. يكبار در خواب از او سؤال كردم: «ناصر جان! تو كجا بودي»؟ او گفت: «من در كردستان اسير بودم و الآن آزاد شدهام». هنوز احساس ميكنم كه ايشان زنده هست و اميدوارم كه روزي دوباره پيش ما برگردد.
از همان زمان مفقود شدنش ـ يعني بهمن ماه 63 ـ من هميشه به ياد او به بهشتصادق و به قطعهي شهداي گمنام ميروم و برايش فاتحه ميخوانم. بعضي وقتها با خودم ميگويم، شايد يكي از اين شهدا ناصر باشد. اما با همه دلتنگيها، هميشه خدا را شكر ميكنم كه ناصر راه خوبي را انتخاب كرد و در راه دين و اسلام و آن چيزي كه خودش دوست داشت، به شهادت رسيد.
بعد از شهادتش، مادرم از شدت علاقهاي كه به ايشان داشت، بسيار ناراحت بود و به همين دليل پنج سال بعد از شهادت ناصر، مادرم به رحمت خدا رفت. اخلاق و رفتار ناصر با بقيهي فرزندان خانواده فرق ميكرد؛ آنها هم خوب هستند، ولي ناصر انساني متمايز بود. نمازهاي يوميه را مرتب در مسجد جامع عطار ميخواند و نمازشب او ترك نميشد. در مسجد جامععطار بسيار فعاليت ميكرد؛ حتي در آنجا كتابخانه هم ايجاد كرده بود. بار آخر كه ميخواست به جبهه برود، به من گفت: «شايد رفتم و برنگشتم، مرا حلال كن». بعد از آن تا 5 ماه از او خبري نداشتيم، تا اين كه از شيراز خبر شهادت ايشان را براي ما آوردند.
راوي: محمد رحيم باروني ،همرزم شهيد،
من و ناصر از همان دوران نوجواني با هم آشنا بوديم و بعدها در جمعيت فدائيان اسلام با هم بيشتر آشنا شديم.
ما از طرف جمعيت به آبادان اعزام شديم ـ آن زمان هنوز سپاه تشكيل نشده بود ـ و بعد از آبادان به حصيرآباد اهواز رفتيم. در هتل آبادان، آقايي به نام صادق ما را سازماندهي كرد. تعداد ما 22 نفر بود و سپس دو دستهي ديگر هم به ما اضافه شد. به ما اعلام كردند كه آمادهي رفتن به خط باشيد. هنوز حدود جبههي ايران معلوم نبود و ما از طرف شهر آبادان ، بدون آگاهي به طرف اروند حركت كرديم. اواخر شهر كه رسيديم از طرف نيروهاي عراقي روي ما رگبار گرفته شد. فوري خود را جمع و جور كرديم و در پشت خانهها پنهان شديم، ولي نتوانستيم مقاومت كنيم، چون ما با آن منطقه آشنايي نداشتيم و از آنجا دوباره به هتل برگشتيم و از آن ها خواستيم كه ما را راهنمايي كنند. آنها يك نفر را به عنوان راهنما با ما فرستادند، او ما را به طرف پالايشگاه هدايت كرد.
اين اولين باري بود كه ما با ناصر عازم جبهه ميشديم و به عنوان فرمانده دسته بوديم. ناصر با خواندن شعرهاي محلي كه در مورد رئيس علي دلواري بود، بچه ها را خوشحال ميكرد و به آنها روحيه ميداد. ما در آنجا حالت پدافند داشتيم و بيشتر، بچههاي آبادان كه با منطقه آشنا بودند ، مسئول آفند بودند.
بار دوم براي جنگهاي نامنظم ، در شيراز سازماندهي شديم و از آنجا به اهواز رفتيم و از اهواز ما را به خط اعزام كردند، بعد از آن به طرف كرخه رفتيم ما در آنجا با نيروهاي دشمن درگيري پدافندي داشتيم.
در آن منطقه ما سنگري داشتيم كه براي برگزاري مراسم نماز و دعا به آنجا ميرفتيم. هر وقت بيكار ميشديم بيرون از سنگر، ناصر ما را دور خود جمع ميكرد و براي ما سخنراني ميكرد و به بچه ها روحيه ميداد و آنها را شاد ميكرد. بعد از اين مرحله ، ديگر ما با هم نبوديم. در سال 62 بود كه من به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شدم و آقاي حسن خدري _ برادر ناصر كه مسؤوليت قبضه ي 106_ داشت نيز پيش ما بود. در آنجا با حسن آشنا شدم و اكثر اوقات به سنگر ايشان ميرفتم، همان جا بود كه خبر مفقود شدن ناصر را از وي شنيدم.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها