مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید فرهاد حیدری

690
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام فرهاد
نام خانوادگی حيدري
نام پدر يوسف
تاریخ تولد 1343/02/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت رقابيه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • «شهيد فرهاد حيدري» در سال 1342 (ه.ش)در محله ي» بنمانع  متولد شد.او تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان ((كهريزي )) سابق («شهيد عاشوري» فعلي) گذراند و دوران راهنمايي را در مدرسه «مهران »سابق طي كرد.فرهاد، تحصيلات متوسطه ي را در دبيرستان «شريعتي» «بوشهر» به اتمام رساند.

    زماني كه فرهاد 15 سال داشت، حركات انقلابي مردم آغاز شد و او هم‌گام با ساير جوانان در راهپيمايي ها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت ،شركت كرد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، به كمك دوستانش ،انجمن اسلامي را در دبيرستاني كه در آن تحصيل مي كرد،تأسيس نمود و از اين راه در هدايت فكري جوانان و ايجاد انگيزه در برابر افكار انحرافي گروهكها ،نقش مهمي ايفا مي كرد.فرهاد به امام و انقلاب علاقه زيادي داشت و از اينكه به صحنه‌هاي انقلاب نزديكتر و در متن فعاليتها ، ايفاگر نقش هاي مفيد و كليدي باشد،لذت مي برد.

    با شروع جنگ تحميلي ،فرهادكه بسيار علاقمند به شركت درجنگ با دشمنان اسلام بود و از طرفي به دليل گستره ي فعاليتهاي فرهنگي  و انقلابي و حضور برادر ديگرش در ميادين نبرد ،قادر به شركت در جنگ نبود ، در شمار نخستين داوطلبان طي دوره هاي آموزشي بسيج قرار گرفت و براي طي دوره تكميلي به اردوگاه آموزشي« نيشابور»اعزام شد. سپس زماني كه ازنظر نظامي و آموزشي كاملاًآماده اعزام به ميادين نبرد شده بود، در سال 1360(ه.ش) براي اولين بار، از طرف ستاد جنگ‌هاي نامنظم، عازم جبهه شد و به مدت سه ماه، دور از خانه و خانواده در ميادين نبرد، خدمت كرد. بعد ازاتمام اين 3 ماه ، به چشم انتظاري خانواده خاتمه داد و به ديدار آنان شتافت.

    فرهاد، در اسفند سال60 مجدداً به جبهه اعزام شد و اين بار عازم منطقه ي عملياتي «شوش» گشت و در عمليات «فتح المبين» شركت كرد (عملياتي كه «فتح الفتوح» نام گرفت و زمينه را براي عمليات بزرگ «بيت المقدس»آماده ساخت) و در همين عمليات به درجه ي رفيع شهادت نائل شد.

    فرهاد در تمام مدت زندگي كوتاهش ،هرگز موجبات آزار و اذيت ديگران را فراهم نكرد و آيا مگر مردي اين چنين دلاور ،مي تواند به فكر آزار ديگران باشد ؟نماز اول وقت را هرگز فراموش نكردودر هنگام نماز ،آن چنان محو جمال الهي مي شد كه كاملاً از خود بي خود بود .او حتي نماز صبح را هم در مسجد «صاحب الزمان بنمانع» به جماعت مي خواند.
    ادامه مطلب
    «ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً كانهم بنيان مرسوس»

    خداوند كساني را كه در راه او همچون سدي آهنين و پولادين پيكار مي كنند دوست مي دارد.

    من در يك گوشه ي اتاق، نيمه شب، وضو گرفته، مشغول نوشتن وصيت نامه ام هستم.

    سلام بر امام عصرمان حضرت مهدي(عج) و رزمنده ي دليرمان، امام خميني! سخن خود را با درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي ،امام خميني و كليه ي رزمندگان آغاز مي كنم.بدين اميد كه خواهران و برادران همرزمم با الهام از وصيت نامه من و شهيدان ديگر،بيش از پيش بر نيروي صبر و استقامت و شجاعت خود بيفزايندو با جديت و تلاش بيشتر راه ما را(كه بدون شك به حق ختم مي شود)ادامه دهند و از موانع و مشكلات نهراسند.

    شهيدان،با اعتقاد كامل به اين حقيقت و به فرمان امامشان لباس رزم پوشيدند و پس از آنكه در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل با چشمان خويش حقيقت را ديدند عاشقانه به سوي معبودشان پر كشيدند و با پرواز خود ،همچون مشعلي فروزان، ظلمت هاي جهان را منور ساختند.آري بدين طريق آنان شعارهاي انقلابي را با شعور الهيشان در آميختند و در محضر الله به شركت كنندگان در امتحان الهي پيوستند و پيروز و سربلند با نتيجه ي عالي بيرون آمدند.در آخرين لحظات حيات در اين دنيا ، بر روي پاره كاغذهايي ، راه و روش رسيدن به حق را براي همرزمان و همنوعان خود مي نويسم ؛همچون شهيدان و دانشمندان بزرگ و محقق اسلامي كه راه حق را نشان دادند.اينك وصيت نامه ي من همچون آبي روان بر صفحه ي زمان درآمده تا با پيوستن به پيامهاي شهيدان تاريخ، تشنگان زمان را سيراب و شوره زارهاي خشك و بي ثمر را حاصلخيز و آماده كشت نمايد .

    به ياري حق به زودي شاهد ثمرات پر بار اين شوره زارهاي سيراب شده خواهيم بود و خواهيم ديد كه چگونه پيروان حق ،باطل و هواداران آن را به زباله دان تاريخ مي اندازندو وعده ي«جاءالحق و زهق الباطل» را محقق خواهند ساخت.(انشاالله)

    خدمت پدر و مادر بزرگوارم :بعد از سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوند خواهانم.اميدوارم خوب و سلامت باشيد.تفنگ را بدهيد تا سينه دشمن را پاره پاره كنم كه تحمل اين همه ناجوانمردي را ندارم.كفنم را بدهيد تا بپوشم و به استقبال شهادت بروم.

    خون من از خون حسين و علي و زهراي به خون خفته رنگين تر نيست. پدر و مادرم! بر شما درود و بشارت باد كه خداوند اين سعادت را نصيب شما كرد كه فرزندتان در راه خدا و اسلام و براي پيشبرد و تحقق آرمانش شهيد كردد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    «پدر»

    متأسفانه ،پدر شهيد، به دليل بيماري و كسالت، قادر به تكلم نبودند و ما را از اين فيض بزرگ محروم ساختند. بهبودي و شفاي عاجل ايشان را از در گاه خداوند خواهانيم!

     

    «علاقه مندي به خدمت»

    مادر از فرهادي مي گويد كه احساس دِين ، حتي يك لحظه او را آرام نگذاشت وعشق به اسلام و وطن اجازه نداد كه بماند و صبر كند تا برادر برگردد:

    -«زماني كه تصميم گرفت به جبهه برود ،به دليل حضور برادرش در جبهه، از او خواستم كه بماند تا بـرادرش برگـردد. به او گفتم:« شـما بمـانيد تا فرامرز بيايد و بعد برويد.» ولي او اصرار داشت كه حتما بايد ديني را كه بر گردنش هست ادا كند. من با شنيدن اين سخنان،خدا را شكر كردم كه چنين فرزندي را تقديم انقلاب و ميهنم مي كنم.»

     

    «خواب مادر»

    اي كاش يك بار ديگر روي همچون ماهت را مي بوسيدم.فرهاد!اي عزيزتر از جانم ! ،من، پدر و برادرانت به تو افتخار مي كنيم.

    مادر از خوابي مي گويد:«يك شب خواب ديدم كه فرهاد به منزل آمده است.من،در آشپزخانه نشسته بودم.او به آشپزخانه آمد و سلام كرد ودر حالي كه يك چفيه در گردن داشت ،بعد از احوال پرسي ،مقداري گردو به من داد و رفت .»

     

    «آخرين ديدار»

    هرگز آخرين ديدار را فراموش نخواهم كرد.وقتي جسم بي جانت را در آغوش كشيدم ،بغض اجازه نمي داد به تو بگويم كه چقدر دل تنگت خواهم شد.دل تنگ صداي دلنشينت! دل تنگ لبخندهايت و دل تنگ چشمهاي مهربانت!

    برادر شهيد،«فرامرز حيدري» مي گويد:« فرهادبعد از تكميل دوره ي آموزشي ،در سال 60 ،به اتفاق جمعي از دوستان ،از جمله تعدادي از جوانان محل و اعضاي گروه مقاومت ، براي اولين بار به جبهه اعزام شد و اين ، شروع آشنايي فرهاد با ستاد جنگهاي نامنظم و« شهيد عليرضا ماهيني» بود .منطقه عملياتي كه او براي اولين بار در آن حضور يافت.،«تپه هاي الله اكبر» بود كه قبل از ورود آنها، عملياتي در آنجا صورت گرفته بود. گردان آن ها ، جهت پشتيباني به آن منطقه واردشدو بعد از پايان عمليات، در خط پدافندي پشت «تپه‌هاي الله اكبر» مستقر گشت. پس از اتمام اين مدت ، فرهاد به خانه بازگشت.  اما بعد از مدت زمان كوتاهي ، مجدداً آهنگ جبهه نمود و اين بار من وفرهاد،با هم عازم جبهه شديم. منطقه ي مورد نظر، اين بار «شوش» بود. (اين آخرين اعزام او به جبهه بود كه در اسفند سال 60 صورت گرفت و فرهاد در همين مرحله ، به شهادت رسيد.) در منطقه عملياتي ، با اينكه در گردانهاي متفاوتي بوديم و منطقه ي استقرار آنها ،كمي با ما فاصله داشت ولي، او مرتب به ديدن من مي آمد و همديگر را ملاقات مي كرديم.

    نزديك عمليات،به دليل اينكه همه درحال آماده شدن و انجام كارهاي معمول بوديم حدود يك روز ملاقات ما به تأخير افتاد.تا اينكه درست در شب عمليات و قبل از اينكه به خط دشمن بزنيم،يك لحظه صداي فرهاد را پشت سر خود شنيدم. به عقب كه نگاه كردم فرهاد راديدم. خيلي خوشحال شدم. البته از صبح همان روز ،دلشوره ي ملاقات او را داشتم ولي گرفتاريهاي آماده سازي قبل از عمليات ،اجازه اين كار را نمي داد.فكر نمي كردم كه دراين شرايط بتوانم فرهاد را ببينم.تا اينكه او به ديدن من آمد .همديگر را در آغوش كشيديم .بعد از اندكي صحبت،خداحافظي كرديم و او به سمت گروه خود رفت.

    دقايقي بعد، عمليات شروع شد. از آن شب به مدت يك هفته به دليل اينكه مشغول جابجايي‌ها و دفاع و پدافند بوديم، خبري از او نداشتم. در اين مدت، گهگاهي به فكرش مي‌افتادم ولي فرصت پيدا كردنش نبود. تا اينكه عمليات، قدري تثبيت شد و با كمك همرزمان، مشغول پاكسازي ميادين مين و تخليه شهدا از ميدان مين شديم در حال كار بودم كه يك لحظه به اين فكر افتادم كه در تمام اين مدت ،اصلاً فرهاد را نديده ام.در حين كار از ديگران پرس و جو كردم ولي خبر هاي ضد و نقيضي شنيدم.بنابراين، مجبور شدم سري به پشت خط بزنم ولي نتيجه اي نگرفتم .

    به سراغ ستاد ايثارگران در «بوشهر» رفتم ولي باز هم خبري نبود. با يكي دو نفر از دوستان و بستگان ، مجدداً عازم منطقه شدم و مناطق عملياتي و ستاد معراج شهدا را جستجو كردم ولي اثري از فرهاد نيافتم.(من در تمام آن مدت يقين داشتم كه فرهاد شهيد شده است زيرا وقتي حالات او را در روزهاي قبل از عمليات و آن  خداحافظي را در شب عمليات به ياد مي آوردم، چيزي ،جز شهادت،در نظرم مجسم نمي شد.)تا اينكه در همين زمان از «بوشهر» تماس گرفتند و گفتند كه نام فرهاد در ليست شهداي عمليات،اعلام شده است.وقتي برگشتيم،پيكر فرهاد رسيده بود.او همراه ساير همرزمانش ،در «بوشهر» در بهشت صادق ،به خاك سپرده شد.

     

    «نمونه كامل يك بسيجي»

    چه چيز اين چنين شيفته ات كرده بود كه عاشقانه عزم جنگ كردي و شجاعانه به جنگ با ناكساني رفتي كه از انسانيت و شرف و مردانگي بويي نبرده بودند. شهادت ، واژه سنگيني است كه هر كس توان به دوش كشيدن آن راندارد. ولي تو آن چنان بزرگ بودي كه جز به شهادت نمي انديشي.

    برادر شهيد، «فؤادحيدري» چنين مي گويد:«زمان جنگ، براي اعزام به جبهه ،بسيار تقلاكرد.من درآن زمان به دبيرستان مي رفتم و اين همه شوق، مرا متعجب كرده بود.او دائماً به فكر پيدا كردن راهي براي اعزام به جبهه بود و با وجود اينكه در دبيرستان هم بسيار فعال بود اما اين فعاليت ها ،او را قانع نمي كرد و دوست داشت خدمت بزرگتري بكند.

    او بسيار درس خوان و مستعد بود و در عين حال منضبط! در آن دوران كه شور و هيجان فعاليتهاي انقلابي،همه مسائل را تحت الشعاع قرار داده بود ، او دركنار فعاليت با جديت هر چه تمام تر درس مي خواند.فرهاد از همه نظر بسيجي بود.

    فرهاد در مرحله ي اول از طريق ستاد جنگهاي نامنظم ، به جبهه اعزام شد.بعد از آشنايي با «شهيد عليرضا ماهيني»   – فرمانده جنگهاي نامنظم «بوشهر»  – علاقه خاصي نسبت به ايشان پيدا كرد و اخلاق و رفتار « عليرضا ماهيني » بر روي فرهاد اثر گذاشته بود ؛ تا جايي كه بعد از شهادت «عليرضا ماهيني» مي گفت:«ديگر حاضر نيستم بمانم.» اززبان همرزمانش نيز بارها شنيدم كه عليرضا هم به فرهاد ،علاقه ي خاصي داشته است.

    وقتي برادرم «فرامرز» از عمليات برگشت،خيلي پا پيچ او شديم كه از فرهاد خبري بدهد ولي او از فرهاد خبري نداشت.همين موضوع، شك ما را بيشتر كرد.بعد از مدتي انتظار و سركشي به مناطق مختلف ، يكي ازبستگان مادر سپاه ،خبر آورد كه تعدادي شهيد آورده اند شايد فرهاد در بين آنها باشد. آن زمان شهدا را به سردخانه ي بيمارستان نيروگاه اتمي «بوشهر» ،انتقال مي دادند. من رفتم و او را شناسايي كردم .در نگاه اول هيچ كدام از شهدا، به نظرم آشنا نيامدند ولي در مورد يكي از اجساد شك كردم كه.چهره ي او از شدت آفتاب سوختگي،كدر شده بود.قسمتي از دندان جلوي فرهاد شكسته بود.وقتي به دنبال اين نشانه دندانها را بررسي كردم ،مطمئن شدم كه اين پيكر برادرم فرهاد است»

     

    «عشق به جبهه»

    فرهاد عاشقانه به جنگ رفت و دوست نداشت اين عشق پاك ،حتي ذره اي آلوده شود.

    همرزم شهيد «حاج عبدالرسول سرخوش» چنين مي گويد:-«آخرين باري كه فرهاد به جبهه رفت ،ما با هم بوديم .ما را به پادگان«شهيد عبدالله مسگر» «شيراز» اعزام كردند. بعد از سازماندهي ،هنگام اعزام ،مقداري پول براي تأمين مخارج سفر به رزمندگان دادند وقتي به فرهاد(و تعداد ديگري از رزمندگان) پول دادند، اوقبول نكرد و گفت:«ما اجر مادي طلب نكرده بوديم.»

    - « در منطقه عملياتي شوش به ما گفتند كه اين منطقه، به خط دشمن بسيار نزديك است و دشمن نسبت به شما، ديد مستقيم دارد.مواظب باشيد هدف گلوله قرار نگيريد. ما بايد در حالت معمولي نيز نيم خيز حركت مي كرديم. حتي در بعضي از سنگرها ،بچه ها صداي سرفه هاي عراقي ها را هم مي‌شنيدند ولي فرهاد (كه كمك تير بارچي من بود)، هنگام راه رفتن، ايستاده و تمام قد حركت مي كرد و از هيچ چيز هراسي نداشت.يك روز،هر چه گشتم، او را نديدم. ناگهان متوجه شدم كه او در سنگر ديده باني،مشغول انجام وظيفه است. از بچه‌ها پرسيدم:«فرهاد چرا آنجاست؟او كمك من است.» بچه‌ها گفتند:« چند دقيقه ي پيش، اعلام كردند چه كسي حاضر است به سنگر ديده‌باني برود و فرهاد هم بدون معطلي دست بلند كرد.»

     

    «نماز»

    فرهاد با چنان جذابيتي نماز مي خواند كه همه را شيفته و اسير اين روحيه ي معنوي كرده بود. عشق او به خدا ، در نماز هايش كاملاً مشهود بود:

    - «فرهاد دو خصوصيت منحصر به فرد داشت كه خيلي جالب بود و بچه‌ها هم به اين دو خصوصيت او عادت كرده بودند؛ يكي اين كه نماز را سر وقت و با چنان تمأنينه و حوصله و خضوع و خشوعي مي‌خواند كه همه لذت مي‌بردند . بچه ها برنامه ي كشيكها راطوري تنظيم كرده بودند كه فرهاد در موقع نماز سر پست نباشد.خصوصيت ديگر او اين بود كه غذا را بسيار آهسته و با آرامش مي خوردو به همين دليل ،زحمت جمع كردن سفره نيز، اغلب با او بود.»

     

    «پشتكار»

    «حاج محمد ابراهيمي» همرزم فرهاد چنين مي گويد:

    - «فرهادعلاقه خاصي به فراگيري فنون نظامي داشت .البته،اين از خصوصيات فطري او بود كه هر كاري را با علاقه و رغبت انجام مي داد و اظهار بي ميلي در كار نمي كرد وقتي بعد از تشكيل بسيج ، جمعي از بسيجيان از «بوشهر» به اردوي «نيشابور» اعزام شدند، فرهاد نيز براي يادگيري فنون نظامي از جمله ، دفاع شخصي و جنگ سرنيزه و ... خيلي اظهار علاقه مي كرد. از آنجايي كه من به تازگي خدمت را در تي55 هوابرد «شيراز» به اتمام رسانده بودم و آشنايي كامل با اين فنون داشتم ،فرهاد در هر فرصتي نزد من مي آمد و از من مي خواست آن درسها را مرور كنيم.»

     

    «داوطلب»

    برادر بسيجي «محمد صادق گنبدي» همرزم شهيد از دلاوريها و رشادتهاي فرهاد مي گويد:

    -«شهيد «فرهاد حيدري» خيلي بي ريا و خوش اخلاق بودواهليت عجيبي با دين و ائمه داشت.خيلي حيف شد كه بچه هاي مخلص «بوشهر» در عمليات «فتح المبين» يك جا شهيد شدند.شايد هم خون آنها، شرط اين پيروزي عظيم بود.در شب عمليات،دسته ما كه فرهاد هم در آن خدمت مي كرد، گروه پشتيباني بود. بعد از اين كه، ساير دسته ها، به خط زدند و بسياري از رزمندگان شهيد شدند،دسته ما  وارد عمل شد؛ در شيار،دراز كش بوديم و منتظر تا معبر مين باز شود .( در ابتداي حمله تعدادي از بچه ها ،روي مين رفته بودند و معبر ميدان مين ،مسدود شده بود) در همين زمان،از جلوي صف اعلام كردند كه تك تير انداز لازم است.فرهاد كه كنار من بود ،به همراه يكي ديگر از بچه ها ،بلند شدند و به طرف جلو حركت كردند .بعد از درگيري و شكستن خط ،كم كم هوا روشن شد و زمان بازگشت به عقب بود ولي هر چه منتظر شديم  فرهاد به عقب برنگشت.»

     

    «جديت در كار»

    فرهاد با جديت به جنگ رفت و اگر چه در كارهايش جدي بود هرگز ديگران را به خاطر شوخي هايشان د ل آزرده نكرد .

    برادر بسيجي «سيد علي ريشهري» مي گويد:- «در منطقه عملياتي «شوش» قبل از عمليات ، فرهاد همسنگر ما بود . حدوداً 11 نفر در يك سنگر بوديم و اكنون فقط چند نفر از آن جمع باقي مانده است ... فرهاد ، بسيار مخلص بود. من بارها او را در حال خواندن نماز شب  مي ديدم.  او نسبت به درس و تحصيل علم هم خيلي كوشا بود . هنگامي كه در گروه مقاومت محل نگهباني مي داديم، او قبل از اذان براي نماز نافله صبح،به مسجد محل مي رفت و به نماز بسيار اهميت مي داد . مزاح و شوخي را درجبهه،دوست نداشت ولي چون ما 11 نفر،همسنگر بوديم و خصوصيات اخلاقي ما را هم به خوبي مي شناخت، تحمل مي كرد و خم به ابرو نمي آورد  و كسي را تحقير نمي كرد.»

    - «شب عمليات ، ما در دسته پشتيباني بوديم و در شيار پشت خاكريز دشمن ، درازكش بوديم . نزديك اذان صبح بود كه به ما دستور دادند چون تعدادي از بچه ها در ميدان مين ، گير افتاده اند، شما از پشت سر عراقي‌ها، وارد عمل شويد ! وظيفه ما دور زدن دشمن و تخليه ي شهدا و مجروحين از ميدان مين بود. ما درشيار «شليكا» وارد عمل شديم . فرهاد هم كنارمن بود . وقتي حركت كرديم ، او اصرار داشت كه از ديگران سبقت بگيرد.

    «شهيدشاهميري» هم كه از دسته ي خود جا مانده بودند. با دسته ما بود و سعي مي كرد جلو برود و به دسته ي خود برسد . از شيار كه بالا آمديم ، سينه خيز ،به حركت ادامه داديم. «شهيد شاهميري» و فرهاد ، جلوتر از من بود. در حالي كه سينه خيز مي رفتم ، متوجه يك ساعت مچي روي زمين شدم .

    ساعت « شهيد شاهميري» بود كه از دستش باز شده بود. آن را برداشتم كه بعداً به او بدهم. نزديك خاكريز دشمن بوديم كه كم كم هوا روشن شد. يك لحظه جلو را نگاه كردم ديدم فرهاد و «شهيد شاهميري» از خاكريزخودي، به سمت عراقي ها سرازير شدند. ما در اين محل، درگيري سختي با عراقي ها پيدا كرديم و ديگر از آنها ، بي خبر شدم تا اينكه بعد از فروكش كردن نبرد و به عقب رفتن عراقي ها ،زماني كه مشغول تخليه ي شهدا و مجروحين از ميدان مين بوديم، متوجه شدم فرهاد و «شهيد شاهميري» ، در بين ما و  در بين شهدا و زخمي ها نيستند . احتمالاً آنها ، براي پيوستن به دسته‌هاي جلوتر ، پيشروي بيشتري كرده بودند . وقتي هوا روشن شد و ما فرصتي كوتاه پيدا كرديم تا مجروحين و شهدا را تخليه كنيم ، با صحنه ي دلخراشي مواجه شدم. اكثر بچه ها، روي مين رفته بودند و در قلب ميدان گير كرده بودند و امكان دسترسي به آنها نبود .

    بعضي تكه تكه شده بودند و بعضي به شدت مجروح بودند. «شهيد نبي پور» و «شهيد دموخ» هم در ميدان مين، در بين شهدا بودند . آنها  كه مجروح بودند ، «يا مهدي ! يا مهدي !»مي گفتند و اصرار داشتند كه براي نجات آن ها، وارد ميدان نشويم. هر كس به نحوي با ما خدا حافظي مي كرد. اين صحنه بسيار سخت و دلخراش را هرگز فراموش نمي كنم.»
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x