نام سيدجواد
نام خانوادگی چرخان
نام پدر سيدبهروز
تاریخ تولد 1341/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/11/03
محل شهادت چيلات
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
شهید سرباز وظیفه سید جواد چرخان در سال ۱۳۴۱ در خانواده ای مومن در شهر بوشهر دیده به جهان گشود. همرزمان وی از او به عنوان سرباز رشید و دلاور اسلام یاد میکنند. او تحصیلات خود را در همان شهر خودش تا پایه متوسطه ادامه داد .دوران تحصیل او با تظاهرات مردمی بر علیه رژیم شاهنشاهی مصادف بود. او همواره انزجار خود را از برنامه های غلط و استعمار پسند رژیم شاه اعلام می نمود. در تاریخ 1360/09/26به خدمت مقدس سربازی اعزام و بلافاصله به مرکز آموزش نزاجا اعزام گردید. مدت ۱۲ هفته در رسته پیاده آموزش دید و پس از اختصاص به لشکر ۲۱ حمزه به منطقه عاشقانه کفنپوش ایران در منطقه جنوب کشور اعزام گردید. در کمال دلاوری و شجاعت همراه سایر همرزمان خود به نبرد با دشمن تا دندان مسلح بعثی پرداخت تا در تاریخ1361/11/03 مورد هدف تیرهای ظلم و ستم دشمن قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نائل گردید و قبر مطهر این شهید بزرگوار هم اکنون در گلستان شهدای بوشهر می باشد.
ادامه مطلب
راوي: رضا لبشكري (پسردايي شهيد)
ما از دوران طفوليت با هم بزرگ شديم. سيد جواد، در سال 1341در محلهي جبري در خانوادهاي زحمتكش و متدين ديده به جهان گشود. ايشان دوران دبستان را در مدرسهي مهرگان (خليج فارس كنوني) تا كلاس پنجم ابتدايي گذراند و پس از آن به خاطر فشار اقتصادي وارد برخانواده، تحصيل را رها كرد و به اتفاق پدر زحمتكش خود نانآور خانواده شد.
وي جواني آرام و متين بود و از روحيهي ايثار و از خودگذشتگي بالايي برخوردار بود. ما در اوقات فراغت به اتفاق هم به دريا رفته و شنا ميكرديم. بعضي اوقات نيز با بچههاي محله مسابقهي شنا برگزار ميكرديم كه ايشان معمولاً نفر اول ميشد. سيدجواد جواني رشيد و بلند قامت و شناگري ماهر و استاد بود.
در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي يكروز كه گارديها به محله حمله كرده بودند خودم نظارهگر اين صحنه بودم كه سيدجواد يكي از بچههاي محل را كه نميتوانست پا به فرار بگذارد به دوش گرفت و در خانهاي پنهان كرد. او در اكثر مواقع مشغول لاستيك جمع كردن، براي آتش زدن بود. در تظاهرات خياباني فعاليت چشمگيري داشت و روحيهي ايثارگري و همياري را در خود پرورش داده بود . پس از گذشت 13 ماه از خدمتش در لباس مقدس سربازي در تاريخ 3/11/61 روزي كه دشمن بعثي با ريختن آتش تهيه سنگين به روي رزمندگان ما، باعث مجروح شدن 3 نفر از همرزمانش شده بود؛ ايشان براي كمك به آنها شتافته و خود نيز به درجهي رفيع شهادت نايل شد. روحش شاد و روانش پاك و راهش پر رهرو باد.
زمانيكه ايشان به شهادت رسيدند، من دوران آموزش خدمت مقدس سربازي را در مركز آموزش «05 كرمان» ميگذراندم. وقتي اين خبر به من رسيد، اول خيلي ناراحت و متأثر شدم ولي پس از گذشت ساعاتي براي خانوادهي او پيام تبريك فرستادم و در خود احساس غرور كردم كه يار صميميام به نزد پروردگار متعال شتافته و جان خود را براي پاسداري از دين و ميهنمان فدا كرده است.
راوي: جعفر جعفريزاده (دوست شهيد)
ما قبل از پيروزي انقلاب با هم آشنا شديم. پدر شهيد، مرحوم سيد بهروز چرخان، بسيار مرد شريف و متديني بود و زندگي بسيار ساده و بيآلايشي داشت. او داراي شش فرزند بود كه سيد جواد، فرزند سوم او بود. مرحوم سيدبهروز، شغلش باربري در گمرك بود و انسان بسيار مؤمن و با خدايي بود.
سيد جواد نيز فردي بسيار مؤمن و شجاع و نترس بود و در انجام هر كاري از خود ترس و واهمهاي نشان نميداد. او بسيار مهربان و خوش اخلاق بود و براي پدر و مادرش ارزش و احترام بسياري قايل بوده و مريد آنان بود. هميشه در مراسم عزاداري ماه محرم فعاليت داشت و مشكلات افراد محلهشان را تا آنجا كه در توان داشت حل ميكرد. زماني كه من با شهيد آشنا شدم او 7 ـ 8 ساله بود و من از او بزرگتر بودم. ما در يك مدرسه درس ميخوانديم و كمكم آشنايي ما منجر به روابط خانوادگي شد. ما روابط صميمانهاي با هم داشتيم و هميشه با هم به دريا ميرفتيم. ارتباط ما در آن زمان، مصادف شد با اوايل انقلاب كه درگيري و تشنج به اوج خود رسيده بود و شهيد با اين سن و سال كمي كه داشت شجاعت بسياري از خود نشان ميداد. او در تظاهرات و برنامههاي ضد رژيم شاهنشاهي فعاليت داشت و در حضور مأموران رژيم، شعار ميداد. يك شب كه ما در مسجد مشغول خواندن نماز بوديم با خبر شديم كه گارديها به مسجد حمله كردهاند و وارد مسجد شده و درب مسجد را بستهاند. هول و وحشت همه را در برگرفته بود. در همين موقع سيد جواد را ديديم كه به طرف درب مسجد دويد و درب را باز كرد و در حالي كه شعار مرگ بر شاه ميداد، شروع به پرتاب سنگ به طرف مأموران كرد. با اين حركت وي مردم نيز به خود آمدند و به آنان حمله كردند و مأموران شروع به تيراندازي كردند. زماني كه پيشنماز ما، مرحوم آقاي حسيني زخمي شدند؛ سيد جواد ايشان را روي دوش خود گذاشت و او را از مسجد خارج كرده و به منزل خود برد.
يك شب ديگر به همراه سيد جواد در صف تظاهركنندگان بوديم تا اينكه به مسجد رسيديم. در حال نماز خواندن بوديم كه صداي شليك تير آمد نماز كه تمام شد همهي افرادي كه در مسجد بودند، با شور و هيجان به بيرون از مسجد شتافتند و شروع به شعار دادن نمودند و به طرف پاسگاه مأموران حركت كردند و مجسمه شاه را انداختند.
شهيد داراي شهامت و شجاعت خاصي بود، حتي يكروز كه در محاصرهي مأموران قرارگرفته بود با اينكه مجروح شده بود ولي با شجاعت و زرنگي خاصي از دست آنها فرار كرد.
بعد از پيروزي انقلاب فعاليت ما بيشتر شد و به همراه سيد جواد و برادرم حسن جعفري زاده و غلامرضا سلماني پور و دوستان ديگر، در مسجد شروع به فعاليت نموديم. ما همگي با آقاي زالي در ارتباط بوده و ايشان هم ما را راهنمايي و كارها را تقسيم بندي ميكرد. مثلاً در تقسيم سلاحها و لوازم جنگي و چگونه قرار دادن آنها از ايشان كمك ميگرفتيم. حتي بعضي مواقع به وسيلهي يك ناوچه به گشتزني دريايي مشغول ميشديم و از واكنش افراد ساواكي و مأموران از اين طريق جلوگيري ميكرديم.
در آن زمان به جاي آقاي حسيني، برادر طاهري فعاليت خود را به عنوان پيشنماز مسجد شروع كرد و بدين ترتيب حوزه فعاليت خود را گسترش داد. به طوري كه حاج آقا حتي به بعضي از شهرهاي اطراف سر ميزد و در آنجا فعاليت انقلابي و سياسي مينمود. سيد جواد يكي از محافظين حاج آقا طاهري بوده و هميشه با او بود.
من نيز به مدت 2 سال مسؤول پاسگاه جبري بودم بيشتر جلسات ما در خانهي «حيدر پورحمزه» تشكيل ميشد. زيرا ايشان از نظر علمي و مذهبي شخصي بسيار باهوش و زيرك بود و در سازماندهي افراد بسيار مفيد واقع ميشد. در همين زمان بود كه سيد جواد به علت مشكلات مالي ترك تحصيل كرد. پس از ترك تحصيل بيشتر در فعاليتهاي سياسي شركت مينمود . همچنين براي خود شغلي پيدا كرده بود و در تهيه مخارج خانواده به پدرش كمك ميكرد.
او بعد از مدتي به سربازي اعزام شد و پس از اتمام دورهي آموزشي به خوزستان رفته و در جبهههاي جنگ حضور پيدا كرد. در اين مدت حتي يك بار هم به مرخصي نيامد و هميشه در جبهه بود. من درآن زمان تصميم گرفتم كه هم براي ديدار سيد جواد و هم براي نبرد با دشمن به اهواز بروم.
بعد از چند روز به آنجا اعزام شدم و شروع به جستجو براي پيدا كردن شهيد بزرگوار نمودم. در آنجا منطقهاي بود كه چند تا از بچههاي محل را در آنجا ديدم و به وسيلهي آنها جاي سيد جواد را پيدا كردم. ولي وقتي به آنجا رفتم از سيد جواد خبري نبود . نگران شدم و به دوستان وآشنايان سفارش كردم كه اگر او را ديدند به من اطلاع بدهند. حدود 20 روز از او خبري نداشتم. بعضيها ميگفتند شايد او شهيد يا اسير شده است. ولي هيچ كس اطلاع دقيقي از او نداشت. در همين ايام به ما خبر دادند كه سيد جواد در بيمارستان فاطمه زهرا (س) در بوشهر ميباشد. من به محض شنيدن اين خبر، سريع خود را به بوشهر رساندم و به بيمارستان رفتم. وقتي سراغ او را گرفتم يكي از مسؤولان بيمارستان مرا به به سردخانه برد و پيكر شهيد را در صندوق سردخانهي آنجا به من نشان داد. جسد ايشان داخل صندوقي بود كه بر روي آن نوشته شده بود؛ شهيد سيد جواد چرخاتنه از شهر نوشهر. به همين دليل پيكر شهيد 2 بار به نوشهر انتقال داده شد بود، ولي هيچكس در آنجا پيكر را تحويل نگرفته بود و آنها هم دوباره او را به بوشهر انتقال داده بودند. خلاصه من به همراه دوستم براي شناسايي شهيد، درب صندوق را باز كرديم و هر دو با چشمان متحير به هم نگاه كرديم. مثل اين بود كه ايشان به خواب رفته باشند. اين قدر صورت ايشان شفاف و نوراني به نظر ميرسيد كه من با ديدن اين صحنه اختيار خود را از دست داده و خود را به روي او انداختم و شروع به گريه كردن نمودم. اين صحنه هيچ وقت از يادم نخواهد رفت.
خلاصه جسد ايشان را شناسايي كرديم و علت و نحوهي شهادت را از آن مسؤول پرسيديم. او به ما گفت كه تركش در قلبش فرو رفته است. پس از گذشت چند روز بنياد شهيد خبر شهادت اين عزيز را به خانوادهي محترمشان رساندند ولي هيچ كس شهادت او را باور نداشت. وقتي خانوادهي شهيد به بيمارستان آمدند، منظرهي بسيار ناراحت كنندهاي بود و برادر شهيد كه بسيار پريشان بود، وقتي به منزل برگشت؛ به بالاي پشت بام خانهشان رفت و سنگري در آنجا درست كرد و شروع به گريه و زاري نمود.
برادر شهيد كه سيد هاشم نام داشت بعد از شهادت سيد جواد دچار بحران روحي شد . پدر شهيد مرتب مادر و برادر شهيد و اهل خانواده را به آرامش دعوت ميكرد و ميگفت: «شهيد ما زنده است و مايهي افتخار ماست.» او از اينكه فرزندش در راه خدا و اسلام به شهادت رسيده بود خدا را شاكر بود ولي مادر شهيد بعد از شهادت سيد جواد آن قدر گريه كرد كه بعد از مدتي چشمان خود را از دست داد و نابينا شد.
بعد از شهادت سيد جواد من خيلي متأثر و غمگين شده بودم و بيشتر اوقات در ذهنم خاطراتي را كه با شهيد داشتم، مرور ميكردم و از اين كه دوست خوب و مهربانم را از دست داده بودم، غبطه ميخوردم و از خدا ميخواستم مرا هم به پيش او ببرد .
يكي از خاطرات خوبي كه من از سيد جواد دارم اين بود كه هر ساله در زمان وفات پيغمبر خودش تابوت را بر دوش ميكشيد و براي اين كار هميشه داوطلب بود و از اين موضوع احساس رضايت ميكرد. اين صحنه هميشه در ذهنم ميماند و هيچگاه آن را فراموش نخواهم كرد.
راوي: عبدالكريم زيارتي(داماد شهيد)
سيدجواد بسيار انسان مهربان و خوشاخلاق و سادهاي بود. اهل كار و فعاليت بود و اغلب وقتها با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت ولي وقتش را صرف كارهاي مسجد و فعاليتهاي مذهبي ميكرد.
او در صحنهي پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال و كوشا بود و در انداختن مجسمه شاه و كارهاي ديگر نقش فعالي داشت. البته من به دليل اينكه بيشتر ايام در سفر و در دريا مشغول كار بودم، خاطرات زيادي از او ندارم ولي به ياد دارم آن روزي كه ميخواست به مناطق جنگي اعزام شود بسيار خوشحال بود و از همه خداحافظي گرمي كرد. شهادت آرزوي او بود.
مادر شهيد كه زني با ايمان و مظلوم بود با اينكه بعد از شهادت فرزندش نابينا شده بود ولي هرگز جلوي كسي گريه نميكرد و كسي را ناراحت نمينمود. او هميشه كم حرف بود و حتي براي يك بار هم كه شده، غيبت كسي را نكرد. وي با ديدن دوستان سيد جواد خيلي دلتنگ ميشد و به همين دليل خيلي زود توان خود را از دست داد. همسر من هر روز براي كمك و نگهداري از ايشان به آنجا ميرفت تا اينكه تصميم گرفتند ايشان را به خانه سالمندان ببرند تا از او مراقبت بيشتري به عمل آيد و بعد از مدتي كه بهتر شد او را دوباره به منزل بازگرداندند ولي او بعد از چند ماه به رحمت ايزدي پيوست و به نزد فرزندش سيد جواد رفت. روح هر دوي آنها شاد باد.
ادامه مطلب
ما از دوران طفوليت با هم بزرگ شديم. سيد جواد، در سال 1341در محلهي جبري در خانوادهاي زحمتكش و متدين ديده به جهان گشود. ايشان دوران دبستان را در مدرسهي مهرگان (خليج فارس كنوني) تا كلاس پنجم ابتدايي گذراند و پس از آن به خاطر فشار اقتصادي وارد برخانواده، تحصيل را رها كرد و به اتفاق پدر زحمتكش خود نانآور خانواده شد.
وي جواني آرام و متين بود و از روحيهي ايثار و از خودگذشتگي بالايي برخوردار بود. ما در اوقات فراغت به اتفاق هم به دريا رفته و شنا ميكرديم. بعضي اوقات نيز با بچههاي محله مسابقهي شنا برگزار ميكرديم كه ايشان معمولاً نفر اول ميشد. سيدجواد جواني رشيد و بلند قامت و شناگري ماهر و استاد بود.
در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي يكروز كه گارديها به محله حمله كرده بودند خودم نظارهگر اين صحنه بودم كه سيدجواد يكي از بچههاي محل را كه نميتوانست پا به فرار بگذارد به دوش گرفت و در خانهاي پنهان كرد. او در اكثر مواقع مشغول لاستيك جمع كردن، براي آتش زدن بود. در تظاهرات خياباني فعاليت چشمگيري داشت و روحيهي ايثارگري و همياري را در خود پرورش داده بود . پس از گذشت 13 ماه از خدمتش در لباس مقدس سربازي در تاريخ 3/11/61 روزي كه دشمن بعثي با ريختن آتش تهيه سنگين به روي رزمندگان ما، باعث مجروح شدن 3 نفر از همرزمانش شده بود؛ ايشان براي كمك به آنها شتافته و خود نيز به درجهي رفيع شهادت نايل شد. روحش شاد و روانش پاك و راهش پر رهرو باد.
زمانيكه ايشان به شهادت رسيدند، من دوران آموزش خدمت مقدس سربازي را در مركز آموزش «05 كرمان» ميگذراندم. وقتي اين خبر به من رسيد، اول خيلي ناراحت و متأثر شدم ولي پس از گذشت ساعاتي براي خانوادهي او پيام تبريك فرستادم و در خود احساس غرور كردم كه يار صميميام به نزد پروردگار متعال شتافته و جان خود را براي پاسداري از دين و ميهنمان فدا كرده است.
راوي: جعفر جعفريزاده (دوست شهيد)
ما قبل از پيروزي انقلاب با هم آشنا شديم. پدر شهيد، مرحوم سيد بهروز چرخان، بسيار مرد شريف و متديني بود و زندگي بسيار ساده و بيآلايشي داشت. او داراي شش فرزند بود كه سيد جواد، فرزند سوم او بود. مرحوم سيدبهروز، شغلش باربري در گمرك بود و انسان بسيار مؤمن و با خدايي بود.
سيد جواد نيز فردي بسيار مؤمن و شجاع و نترس بود و در انجام هر كاري از خود ترس و واهمهاي نشان نميداد. او بسيار مهربان و خوش اخلاق بود و براي پدر و مادرش ارزش و احترام بسياري قايل بوده و مريد آنان بود. هميشه در مراسم عزاداري ماه محرم فعاليت داشت و مشكلات افراد محلهشان را تا آنجا كه در توان داشت حل ميكرد. زماني كه من با شهيد آشنا شدم او 7 ـ 8 ساله بود و من از او بزرگتر بودم. ما در يك مدرسه درس ميخوانديم و كمكم آشنايي ما منجر به روابط خانوادگي شد. ما روابط صميمانهاي با هم داشتيم و هميشه با هم به دريا ميرفتيم. ارتباط ما در آن زمان، مصادف شد با اوايل انقلاب كه درگيري و تشنج به اوج خود رسيده بود و شهيد با اين سن و سال كمي كه داشت شجاعت بسياري از خود نشان ميداد. او در تظاهرات و برنامههاي ضد رژيم شاهنشاهي فعاليت داشت و در حضور مأموران رژيم، شعار ميداد. يك شب كه ما در مسجد مشغول خواندن نماز بوديم با خبر شديم كه گارديها به مسجد حمله كردهاند و وارد مسجد شده و درب مسجد را بستهاند. هول و وحشت همه را در برگرفته بود. در همين موقع سيد جواد را ديديم كه به طرف درب مسجد دويد و درب را باز كرد و در حالي كه شعار مرگ بر شاه ميداد، شروع به پرتاب سنگ به طرف مأموران كرد. با اين حركت وي مردم نيز به خود آمدند و به آنان حمله كردند و مأموران شروع به تيراندازي كردند. زماني كه پيشنماز ما، مرحوم آقاي حسيني زخمي شدند؛ سيد جواد ايشان را روي دوش خود گذاشت و او را از مسجد خارج كرده و به منزل خود برد.
يك شب ديگر به همراه سيد جواد در صف تظاهركنندگان بوديم تا اينكه به مسجد رسيديم. در حال نماز خواندن بوديم كه صداي شليك تير آمد نماز كه تمام شد همهي افرادي كه در مسجد بودند، با شور و هيجان به بيرون از مسجد شتافتند و شروع به شعار دادن نمودند و به طرف پاسگاه مأموران حركت كردند و مجسمه شاه را انداختند.
شهيد داراي شهامت و شجاعت خاصي بود، حتي يكروز كه در محاصرهي مأموران قرارگرفته بود با اينكه مجروح شده بود ولي با شجاعت و زرنگي خاصي از دست آنها فرار كرد.
بعد از پيروزي انقلاب فعاليت ما بيشتر شد و به همراه سيد جواد و برادرم حسن جعفري زاده و غلامرضا سلماني پور و دوستان ديگر، در مسجد شروع به فعاليت نموديم. ما همگي با آقاي زالي در ارتباط بوده و ايشان هم ما را راهنمايي و كارها را تقسيم بندي ميكرد. مثلاً در تقسيم سلاحها و لوازم جنگي و چگونه قرار دادن آنها از ايشان كمك ميگرفتيم. حتي بعضي مواقع به وسيلهي يك ناوچه به گشتزني دريايي مشغول ميشديم و از واكنش افراد ساواكي و مأموران از اين طريق جلوگيري ميكرديم.
در آن زمان به جاي آقاي حسيني، برادر طاهري فعاليت خود را به عنوان پيشنماز مسجد شروع كرد و بدين ترتيب حوزه فعاليت خود را گسترش داد. به طوري كه حاج آقا حتي به بعضي از شهرهاي اطراف سر ميزد و در آنجا فعاليت انقلابي و سياسي مينمود. سيد جواد يكي از محافظين حاج آقا طاهري بوده و هميشه با او بود.
من نيز به مدت 2 سال مسؤول پاسگاه جبري بودم بيشتر جلسات ما در خانهي «حيدر پورحمزه» تشكيل ميشد. زيرا ايشان از نظر علمي و مذهبي شخصي بسيار باهوش و زيرك بود و در سازماندهي افراد بسيار مفيد واقع ميشد. در همين زمان بود كه سيد جواد به علت مشكلات مالي ترك تحصيل كرد. پس از ترك تحصيل بيشتر در فعاليتهاي سياسي شركت مينمود . همچنين براي خود شغلي پيدا كرده بود و در تهيه مخارج خانواده به پدرش كمك ميكرد.
او بعد از مدتي به سربازي اعزام شد و پس از اتمام دورهي آموزشي به خوزستان رفته و در جبهههاي جنگ حضور پيدا كرد. در اين مدت حتي يك بار هم به مرخصي نيامد و هميشه در جبهه بود. من درآن زمان تصميم گرفتم كه هم براي ديدار سيد جواد و هم براي نبرد با دشمن به اهواز بروم.
بعد از چند روز به آنجا اعزام شدم و شروع به جستجو براي پيدا كردن شهيد بزرگوار نمودم. در آنجا منطقهاي بود كه چند تا از بچههاي محل را در آنجا ديدم و به وسيلهي آنها جاي سيد جواد را پيدا كردم. ولي وقتي به آنجا رفتم از سيد جواد خبري نبود . نگران شدم و به دوستان وآشنايان سفارش كردم كه اگر او را ديدند به من اطلاع بدهند. حدود 20 روز از او خبري نداشتم. بعضيها ميگفتند شايد او شهيد يا اسير شده است. ولي هيچ كس اطلاع دقيقي از او نداشت. در همين ايام به ما خبر دادند كه سيد جواد در بيمارستان فاطمه زهرا (س) در بوشهر ميباشد. من به محض شنيدن اين خبر، سريع خود را به بوشهر رساندم و به بيمارستان رفتم. وقتي سراغ او را گرفتم يكي از مسؤولان بيمارستان مرا به به سردخانه برد و پيكر شهيد را در صندوق سردخانهي آنجا به من نشان داد. جسد ايشان داخل صندوقي بود كه بر روي آن نوشته شده بود؛ شهيد سيد جواد چرخاتنه از شهر نوشهر. به همين دليل پيكر شهيد 2 بار به نوشهر انتقال داده شد بود، ولي هيچكس در آنجا پيكر را تحويل نگرفته بود و آنها هم دوباره او را به بوشهر انتقال داده بودند. خلاصه من به همراه دوستم براي شناسايي شهيد، درب صندوق را باز كرديم و هر دو با چشمان متحير به هم نگاه كرديم. مثل اين بود كه ايشان به خواب رفته باشند. اين قدر صورت ايشان شفاف و نوراني به نظر ميرسيد كه من با ديدن اين صحنه اختيار خود را از دست داده و خود را به روي او انداختم و شروع به گريه كردن نمودم. اين صحنه هيچ وقت از يادم نخواهد رفت.
خلاصه جسد ايشان را شناسايي كرديم و علت و نحوهي شهادت را از آن مسؤول پرسيديم. او به ما گفت كه تركش در قلبش فرو رفته است. پس از گذشت چند روز بنياد شهيد خبر شهادت اين عزيز را به خانوادهي محترمشان رساندند ولي هيچ كس شهادت او را باور نداشت. وقتي خانوادهي شهيد به بيمارستان آمدند، منظرهي بسيار ناراحت كنندهاي بود و برادر شهيد كه بسيار پريشان بود، وقتي به منزل برگشت؛ به بالاي پشت بام خانهشان رفت و سنگري در آنجا درست كرد و شروع به گريه و زاري نمود.
برادر شهيد كه سيد هاشم نام داشت بعد از شهادت سيد جواد دچار بحران روحي شد . پدر شهيد مرتب مادر و برادر شهيد و اهل خانواده را به آرامش دعوت ميكرد و ميگفت: «شهيد ما زنده است و مايهي افتخار ماست.» او از اينكه فرزندش در راه خدا و اسلام به شهادت رسيده بود خدا را شاكر بود ولي مادر شهيد بعد از شهادت سيد جواد آن قدر گريه كرد كه بعد از مدتي چشمان خود را از دست داد و نابينا شد.
بعد از شهادت سيد جواد من خيلي متأثر و غمگين شده بودم و بيشتر اوقات در ذهنم خاطراتي را كه با شهيد داشتم، مرور ميكردم و از اين كه دوست خوب و مهربانم را از دست داده بودم، غبطه ميخوردم و از خدا ميخواستم مرا هم به پيش او ببرد .
يكي از خاطرات خوبي كه من از سيد جواد دارم اين بود كه هر ساله در زمان وفات پيغمبر خودش تابوت را بر دوش ميكشيد و براي اين كار هميشه داوطلب بود و از اين موضوع احساس رضايت ميكرد. اين صحنه هميشه در ذهنم ميماند و هيچگاه آن را فراموش نخواهم كرد.
راوي: عبدالكريم زيارتي(داماد شهيد)
سيدجواد بسيار انسان مهربان و خوشاخلاق و سادهاي بود. اهل كار و فعاليت بود و اغلب وقتها با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت ولي وقتش را صرف كارهاي مسجد و فعاليتهاي مذهبي ميكرد.
او در صحنهي پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال و كوشا بود و در انداختن مجسمه شاه و كارهاي ديگر نقش فعالي داشت. البته من به دليل اينكه بيشتر ايام در سفر و در دريا مشغول كار بودم، خاطرات زيادي از او ندارم ولي به ياد دارم آن روزي كه ميخواست به مناطق جنگي اعزام شود بسيار خوشحال بود و از همه خداحافظي گرمي كرد. شهادت آرزوي او بود.
مادر شهيد كه زني با ايمان و مظلوم بود با اينكه بعد از شهادت فرزندش نابينا شده بود ولي هرگز جلوي كسي گريه نميكرد و كسي را ناراحت نمينمود. او هميشه كم حرف بود و حتي براي يك بار هم كه شده، غيبت كسي را نكرد. وي با ديدن دوستان سيد جواد خيلي دلتنگ ميشد و به همين دليل خيلي زود توان خود را از دست داد. همسر من هر روز براي كمك و نگهداري از ايشان به آنجا ميرفت تا اينكه تصميم گرفتند ايشان را به خانه سالمندان ببرند تا از او مراقبت بيشتري به عمل آيد و بعد از مدتي كه بهتر شد او را دوباره به منزل بازگرداندند ولي او بعد از چند ماه به رحمت ايزدي پيوست و به نزد فرزندش سيد جواد رفت. روح هر دوي آنها شاد باد.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها