مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید ابراهیم افراسیاب زاده

781
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام ابراهيم
نام خانوادگی افراسياب زاده
نام پدر حاجی
تاریخ تولد 1341/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت دشت عباس
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل بيكار
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • (1)

    انی لا اری الموت الا السعاده والحیوه مع الظالمین الا برما

    مرگ با عزت اگر رنگین است ، بهتر از زندگی ننگین است.

    برادر شهید افراسیاب زاده در باغملا دیده بجهان گشود و با شروع انقلاب اسلامی و بخصوص بعد از پیروزی انقلاب به صف حزب الله پیوست و همواره از انقلاب وامام و اسلامش دفاع می کرد و به اسلام و به خدا علاقه ای بسیار داشت و ایمان بخدا در رگهایش میجوشید. به مطالعه در احکام اسالم علاقه فراوان داشت و همواره خانواده اش را راهنمائی می کرد . هیچ وقت در مجالس عیش و نوش شرکت نمیکرد. و با شروع جنگ تحمیلی شش بار به جبهه های حق علیه باطل رفت و معتقد بود که باید صدام و صدامیان را نابود کرد و تا آخرین نفس با آنها به مبارزه پرداخت و در حمله بستان از ناحیه کمر بوسیله ترکش صدامیان مجروح شد و لی هنوز شفای کامل نیافته بود که دوباره با رضایت خانواده اش عازم جبهه شد و در حمله فتح المبین با فریادهای الله اکبر وبا رمز یا زهرا بر دشمن زبون یورش برد تا اینکه بسوی معبود و معشوق خود پرگشود و بر قلعه های بلند معنویت اوج گرفت و فرشتگان را از عظمت انسان الهی به حیرت واداشت . امیدوارم که خداوند به ما توفیق ادامه را ه این شهدای حماسه آفرین و گلگون کفن را عنایت فرماید تا به یاری خدا بنا به فرمایش امام بزرگوارمان به شهدا این نوید را بدهیم که  ( ای شهیدان راه حق آسوده خاطر باشید که فرزندان این امت پیروزیهای شما را از دست نخواهند داد.) و تا آخرین نفس پاسدار خونتان خواهند ماند.

    والسلام

    روحش شاد و راهش پررهرو باد.

     

    (2)

    شهيد ابراهيم افراسياب‌زاده در سال 1341 در محله‌ي «باغ‌ملا» ديده به جهان گشود. وي با شروع انقلاب اسلامي و به ويژه بعد از پيروزي انقلاب، به صف حزب‌الله پيوست و همواره به مطالعه در احكام اسلام مي‌پرداخت و خانواده

    و دوستان خويش را در اين امر هدايت مي‌نمود.

    با آغاز جنگ تحميلي، شش بار به جبهه‌هاي حق عليه باطل رفت كه در يكي از نبردها از ناحيه كمر مجرح شد اما با وجود اينكه بهبود كامل نيافته بود، بار ديگر با رضايت خانواده عازم جبهه گرديد و بالاخره در حمله‌ي «فتح‌المبين» به سوي معبود خويش پر گشود و بر قلعه‌هاي بلند معنويت اوج گرفت
    ادامه مطلب
    «وصيت نامه‌»

    «والعصر ان الانسان لفي خسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر»

    سلام من به امام خميني رهبر كبير انقلاب اسلامي كه هر وقت مي‌خروشد دريا از تلاطم باز مي‌ماند.

    اي مردم غيور حزب الله از شما مي خواهم كه اين حسين زمان را تنها نگذاريد و بدانيد كه او نائب مهدي است . هر چند كه منافقان و مشركان را خوش نيايد و همچنين از شما مي‌خواهم كه روحانيت را كه نگاهداران اسلام هستند از آنها فاصله نگيريد و آگاه باشيد كه ما در برابر همه قدرتهاي بزرگ مي‌ايستيم و جان خود را فدا مي‌كنيم ولي تسليم نخواهيم شد و چنان سيلي بر پيكر دشمنان اسلام مي زنيم كه ديگر هيچ ابر قدرتي نتواند در برابر اسلام بايستد و تو اي اسلام عزيز: از تو دفاع مي كنيم و تو را رها نمي كنيم و در مقابل دشمن كافر تو را از ياد نخواهيم برد اگر ما جانمان را براي تو نثار نكنيم چگونه دينمان را به تو ادا كنيم . به خاطر تو هيچگاه به دشمنانت بد صفت تسليم نخواهيم شد و پيمانمان هميشه جاودانه خواهد ماند.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    (1) ویراست اول

    برادر شهيد:

    در دوران تحصيل ابراهيم پسري بسيار با هوش و  با ذكاوت ، مؤدب و درسخوان و آرام بود ولي من بالعكس ايشان شرور و كم هوش بودم به همين علت مسئولين مدرسه تصميم به اخراج من گرفتند و والدينم را خواستار شدند پدرم به ايشان گفت با اخراج عبدالحسين ما بالاجبار ابراهيم را نيز از اين مدرسه به مدرسه ي ديگري بايستي انتقال دهيم . با وجود جلسه اي كه مسئولين گرفتند نهايتاً من و ابراهيم پرونده هايمان را تحويل گرفتم و پس از پايان تحصيلات ابتدائي به باغ زهرا آمديم و ابراهيم در مدرسه حكيم نظامي به ادامه تحصيل پرداخت .

     برادر شهيد:

    روايت شده شبي پس از آنكه پدر و مادرم هردو از دنيا رفتند خواب ديدم هر سه نفر « ابراهيم ، پدر ، مادرم » لباس سفيد و چهره هاي خندان و شاد در محيطي سرسبز و زيبا هستند علي الخصوص پدرم كه چهره اش بسيار شاد بود. ابراهيم راهش را خوب شناخت او كه رفت مسئوليت ما بيشتر شد .

    برادر شهيد:

    در اوج درگيريهاي رژيم با مردم بود كه من و ابراهيم و بچه هاي محل با ارتشي ها درگير شديم و به طرفشان سنگ پرتاب كرديم . در همين حين با ماشين به تعقيب مان پرداختند و به منزلي كه درش باز بود وارد شديم كه ناگهان صداي جيغي آمد متوجه شديم گاز اشك آور  پرتاب كرده اند و پنجره آشپزخانه باز بوده و خانم صاحبخانه از ترس فرياد كشيده و متوجه حضور ما كه شد بسيار خوشحال شد و استقبال گرمي كرد و پس از طي ساعتي كه نيروهاي ساواك رفتند ما هم از آنجا بيرون آمديم.

     برادر شهيد:

    نقل شده اولين باري كه ابراهيم به جبهه رفت 14 ساله بود در مناطق مختلف دهلاويه، جنگهاي نا منظم چمران، سبحانيه، ده خلف، ده معاويه ، شويطيه و شوش حضور داشت و در عملياتهاي طراح، كرخه نور و فتح المبين شركت داشت كه فتح المبين آخرين عمليات وي بود.

    آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود عصر پنج شنبه بود ايشان و شهيد حاج رضا محمدي و پدرشان به قرار شهدا رفتيم رفتار و گفتارشان حاكي از رفتن هميشگي داشت احساس قلبي عجيبي به من گفت هر دو رفتني هستند و ديگر بر نمي‌گردند تأكيد داشتند اگر رفتيم مراقب اسلام باشيد .

     

    خواهر شهيد:

    ابراهيم فردي آرام و گوشه‌گير، ولي در عين حال پر تلاش بود و در تمام امور روزمره زندگي نظير ورزش، مراسم مذهبي و فعاليت‌هاي مدرسه پر جنب و جوش بود. از همان دوران، علاقمند به شركت در محافل مذهبي و مساجد بود.

    زماني كه 5 ساله بود، يك شب براي رفتن به مسجد گريه كرد. ما ابتدا امتناع كرديم؛ ولي با اصرار فراوان وي، من و برادرم او را با خود به مسجد برديم. محو مراسم شده بوديم كه ابراهيم به خواب رفت. در حين برگشتن به خانه، ابراهيم را نيافتيم و به همين خاطر مجبور شديم، نيمه شب به منزل حاج‌رضا محمدي كه پدرش باني مسجد بود، برويم. آنجا هم نبود و ما نهايتاً بار ديگر به مسجد رفتيم. مقداري در مسجد دنبال او گشتيم و با جستجوي فراوان، ابراهيم را درون حصيري لوله‌پيچ شده در گوشه‌ي مسجد يافتيم. ديگر چيزي به اذان صبح باقي نمانده بود و حاجي براي اقامه اذان و نماز در مسجد ماند؛ اما ما به خانه برگشتيم.

    خاطره‌ي ديگري كه از او دارم، راجع به رفتن با ابراهيم به بازار بود كه در يك لحظه متوجه غيبت ابراهيم در جمع خود شديم. هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم، تا اينكه در نهايت، دست ابراهيم را در دست فردي ژاپني ديديم و پس از اينكه جريان را در منزل براي پدر تعريف كرديم، ديگر اجازه نداد كه او را با خود به بيرون ببريم. پدرم گفت: «جريان من و ابراهيم، جريان يعقوب و يوسف است.»

    پدرم علاقه ي شديدي به ابراهيم داشت ما را به مكتب فرستاد تا قرآن بياموزيم . ابراهيم در فاصله ي كمي موفق به ختم قرآن شد . در حاليكه ما هنوز در ابتداي راه بوديم. پدر كله ي قندي همراه با بيست تومان به آخوندمان داد كه پول را به ابراهيم بدهد وقتي پدر با اعتراض ما مواجه شد گفت شما جز شيطنت چيزي نياموختيد ولي ابراهيم موفق به ختم قرآن گرديده است .

     

     خواهر شهيد:

    ابراهيم علاوه بر اينكه در بسيج بود ورزش هم مي نمود و در رشته تكواندو فعاليت داشت و حتي به مرحله ي شهرستان نيز رسيد . دوران تحصيلاتش را در دبيرستان شهيد طالقاني سپري كرد و آنقدر با هوش بود كه با نمرات عالي قبول مي شد .

    از لحاظ اخلاقي اهل ماديات نبود و به پوشيدن و خوردن چندان بها نمي‌داد و به حداقل قانع بود و اقوام و همسايه‌ها آرزوي ديدارش را داشتند و هنگاميكه مهمان مي‌آمد و منزل شلوغ بود براي ناهار به بسيج مي‌رفت و از جمله دوستان بسيجي وي مي‌توان از شهيد سيد جلال محمدي، شهيد افشون و ديگر شهداي محل نام برد. و هنگاميكه شيخ ابوتراب به شهادت رسيد اوج درگيريها بود در زمان خاكسپاري از تجمع مردم جلوگيري كردند ولي وقتي چهلم ايشان رسيد به پيروزي بود و مردم شهر دسته دسته به صورت راهپيمايي عازم شدند كه به چغادك محل دفن ايشان بروند ابراهيم به منزل ما آمد و از من خواست من هم بروم. با آنكه فرزند خردسالي داشتم پذيرفتم و فرزندم را به مادرم سپرده با او و ديگر افراد محله صبح زود به مردم پيوسته و با شعار مختلفت پياده به چغادك رفتيم تا مراسم سخنراني انجام شد و از مردم با غذاهاي صلواتي پذيرايي شدو ساعت 8 شب پس از اتمام مراسم ابراهيم ، من و چند تن از خانمهاي محل را با ماشيني آشنا به منزل فرستاد و خودش در آنجا ماند تا پياده با مردم برگردد.

    ابراهيم در بسيج محل نگهباني مي داد در آن زمان پدرم نيز نگهبان بود . مادر اصرار داشت و مي گفت: ابراهيم تو بمان و نگهباني من و خواهرت را بده مي‌گفت نگهباني در بسيج محله هم لازم است همينطور كه در كوچه ها مي‌گردم به شما هم سر مي زنم تفنگ را به من داد و شيوه استفاده را به من آموخت و خودش رفت .

     

     خواهران شهيد:

    براي آخرين مرحله بار سفر بست مثل هميشه خواست ساكش را ببنديم و وسائلش را آماده كنم او هر چه مي‌گفت من به شوخي مي‌گرفتم اما ابراهيم خيلي جدي مي‌گفت : به حفظ حجاب اهميت بده ، دشمنان فريبتان ندهند و در مراسم مذهبي شركت كن و در اخرين مرحله هر چه پدر اصرار داشت ابراهيم هر آنچه بخواهي برايت فراهم مي كنم و به جبهه نرو . او قبول نكرد و گفت : زنده بودن را نمي خواهم چرا كه او عاشق شهادت بود و مي توان گفت آخرين مراجعت وي به منزل هنگامي بود كه با دوستش سوار موتور بود درب حياط خداحافظي كرد و گفت : ديگر بر نمي‌گردم مراقب خودت باش ، امام زمان (عج) را دعا كن ، گريه نكنيد مبادا دشمن شاد شود .

    زماني كه شهداي محل از جمله شهيد حاج رضا محمدي را آوردند يقين پيدا كردم ابراهيم به شهادت رسيده به منزلشان رفتم . آنها خبر شهادت را به من دادند گريان به منزل و نزد پدر و مادرم رفتم پدرم وقتي خبر را شنيد آرام و بي‌صدا راهي حياط شد و از درب منزل خارج گرديد . هنگاميكه پيكرشان را پس از چند روز آوردند به سختي قابل شناسايي بود همه‌ي شهداي عمليات فتح المبين اينگونه بودند خودم رفتم و پيكرش را به آرامي لمس كردم هرگز باورم نمي‌شد او ابراهيم باشد ، مدتها گريه كردم تا اينكه شبي خواب ديدم ابراهيم در همان جايي كه مزارش قرار دارد با خانم محجبه اي كه نقاب زده و يك فرزند پسر ايستاده است گفت شما چرا گريه مي كنيد و مي‌گوئيد من زن ندارم من اين دنيا زن دارم اين همسر من است و اين پسر ، فرزند من .

    در شبي ديگر خواب ديدم شهيد حاج رضا محمدي و برادرم ابراهيم هر دو با لباس بسيجي و اسلحه به دست در مسجد محل ايستاده اند گفتند مي خواهيم به جنگ برويم با تعجب گفتم مگر دوباره چنگ شده چرا مي خواهيد به جنگ برويد …… « اين خواب در عراق و كويت بود »

     

     

     

    (2) ویراست دوم

    راوي: خواهر شهيد

    ابراهيم فردي آرام و گوشه‌گير، ولي در عين حال پر تلاش بود و در تمام امور روزمره زندگي نظير ورزش، مراسم مذهبي و فعاليت‌هاي مدرسه پر جنب و جوش بود. از همان دوران، علاقمند به شركت در محافل مذهبي و مساجد بود.

    زماني كه 5 ساله بود، يك شب براي رفتن به مسجد گريه كرد. ما ابتدا امتناع كرديم؛ ولي با اصرار فراوان وي، من و برادرم او را با خود به مسجد برديم.

    محو مراسم شده بوديم كه ابراهيم به خواب رفت. در حين برگشتن به خانه، ابراهيم را نيافتيم و به همين خاطر مجبور شديم، نيمه شب به منزل حاج‌رضا محمدي كه پدرش باني مسجد بود، برويم. آنجا هم نبود و ما نهايتاً بار ديگر به مسجد رفتيم. مقداري در مسجد دنبال او گشتيم و با جستجوي فراوان، ابراهيم را درون حصيري لوله‌پيچ شده در گوشه‌ي مسجد يافتيم. ديگر چيزي به اذان صبح باقي نمانده بود و حاجي براي اقامه اذان و نماز در مسجد ماند؛ اما ما به خانه برگشتيم.

    خاطره‌ي ديگري كه از او دارم، راجع به رفتن با ابراهيم به بازار بود كه در يك لحظه متوجه غيبت ابراهيم در جمع خود شديم. هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم، تا اينكه در نهايت، دست ابراهيم را در دست فردي ژاپني ديديم و پس از اينكه جريان را در منزل براي پدر تعريف كرديم، ديگر اجازه نداد كه او را با خود به بيرون ببريم. پدرم گفت: «جريان من و ابراهيم، جريان يعقوب و يوسف است.»

    پدرم علاقه ي شديدي به ابراهيم داشت ما را به مكتب فرستاد تا قرآن بياموزيم . ابراهيم در فاصله ي كمي موفق به ختم قرآن شد . در حاليكه ما هنوز در ابتداي راه بوديم . پدر كله ي قندي همراه با بيست تومان به آخوندمان داد كه پول را به ابراهيم بدهد وقتي پدر با اعتراض ما مواجه شد گفت : شما جز شيطنت چيزي نياموختيد ولي ابراهيم موفق به ختم قرآن گرديده است .

     

    راوي: برادر شهيد

    به خاطرات دوران تحصيلي نقل شده ابراهيم پسري بسيار با هوش و ذكاوت ، مؤدب و درسخوان و آرام بود ولي من بالعكس ايشان شرور و كم هوش بودم به همين علت مسئولين مدرسه تصميم به اخراج من گرفتند و والدينم را خواستار شدند پدرم به ايشان گفت با اخراج عبدالحسين ما بالاجبار ابراهيم را نيز از اين مدرسه به مدرسه ي ديگري بايستي انتقال دهيم . با وجود جلسه اي كه مسئولين گرفتند نهايتاً من و ابراهيم پرونده هايمان را تحويل گرفتم و پس از پايان تحصيلات ابتدائي به باغ زهرا آمديم و ابراهيم در مدرسه حكيم نظامي به ادامه تحصيل پرداخت .

     

    راوي: خواهر شهيد

    ابراهيم هم ورزشكار بود هم بسيجي و در رشته تكواندو فعاليت داشت و حتي به مرحله ي شهرستان نيز رسيد . دوران تحصيلاتش را در دبيرستان شهيد طالقاني سپري كرد و آنقدر با هوش بود كه با نمرات عالي قبول مي شد .

    از لحاظ اخلاقي اهل ماديات نبود و به پوشيدن و خوردن چندان بها نمي داد و به حداقل قانع بود و اقوام و همسايه ها آرزوي ديدارش را داشتند و هنگاميكه مهمان مي آمد و منزل شلوغ بود براي ناهار به بسيج مي رفت و از جمله دوستان بسيجي وي مي توان از شهيد سيد جلال محمدي ، شهيد افشون و ديگر شهداي محل نام برد .

    و هنگاميكه شيخ ابوتراب به شهادت رسيد اوج درگيريها بود در زمان خاكسپاري از تجمع مردم جلوگيري كردند ولي وقتي چهلم ايشان رسيد به پيروزي بود و مردم شهر دسته دسته به صورت راهپيمايي عازم شدند كه به چغادك محل دفن ايشان بروند ابراهيم به منزل ما آمد و از من خواست من هم بروم . با آنكه فرزند خردسالي داشتم پذيرفتم و فرزندم را به مادرم سپرده با او و ديگر افراد محله صبح زود به مردم پيوسته و با شعار مختلفت پياده به چغادك رفتيم تا مراسم سخنراني انجام شد و از مردم با غذاهاي صلواتي پذيرايي شدو ساعت 8 شب پس از اتمام مراسم ابراهيم ، من و چند تن از خانمهاي محل را با ماشيني آشنا به منزل فرستاد و خودش در آنجا ماند تا پياده با مردم برگردد . ابراهيم در بسيج محل نگهباني مي داد در آن زمان پدرم نيز نگهبان بود . مادر اصرار داشت ابراهيم تو بمان و نگهباني من و خواهرت را بده مي‌گفت بسيج محله لازم است همينطور كه در كوچه ها مي‌گردم به شما هم سر مي زنم تفنگ را به من داد و شيوه استفاده را به من آموخت و خودش رفت .

     

    راوي: برادر شهيد

    روايت شده است : در اوج درگيريهاي رژيم با مردم بود كه من و ابراهيم و بچه هاي محل با ارتشي ها درگير شديم و به طرفشان سنگ پرتاب كرديم . در همين حين با ماشين به تعقيب مان پرداختند و به منزلي كه درش باز بود وارد شديم كه ناگهان صداي جيفي آمد متوجه شديم گاز اشك آور  پرتاب كرده اند و پنجره آشپزخانه باز بوده و خانم صاحبخانه از ترس فرياد كشيده و متوجه حضور ما كه شد بسيار خوشحال شد و استقبال گرمي كرد و پس از طي ساعتي كه نيروهاي ساواك رفتند ما هم از آنجا بيرون آمديم .

    دوران شهادت :

     

    راوي: برادر شهيد

    نقل شده اولين باري كه ابراهيم به جبهه رفت 14 ساله بود در مناطق مختلف دهلاويه ، جنگهاي نا منظم چمران ، سبحانيه ، ده خلف ، ده معاويه ، شويطيه و شوش حضور داشت و در عملياتهاي طراح ، كرخه نور و فتح المبين شركت داشت كه فتح المبين آخرين عمليات وي بود .

    آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود عصر پنج شنبه بود ايشان و شهيد حاج رضا محمدي و پدرشان به قرار شهدا رفتيم رفتار و گفتارشان حاكي از رفتن هميشگي داشت احساس قلبي عجيبي به من گفت هر دو رفتني هستند و ديگر بر نمي‌گردند تأكيد داشتند اگر رفتيم مراقب اسلام باشيد .

     

    راوي: خواهران شهيد

    براي آخرين مرحله بار سفر بست مثل هميشه خواست ساكش را ببنديم و وسائلش را آماده كنم او هر چه مي‌گفت من به شوخي مي‌گرفتم اما ابراهيم خيلي جدي مي‌گفت : به حفظ حجاب اهميت بده ، دشمنان فريبتان ندهند و در مراسم مذهبي شركت كن و در اخرين مرحله هر چه پدر اصرار داشت ابراهيم هر آنچه بخواهي ( موتور ، زن ، … ) برايت فراهم مي كنم و به جبهه نرو . او قبول نكرد و گفت : زنده بودن را نمي خواهم چرا كه او عاشق شهادت بود و مني توان گفت آخرين مراجعت وي به منزل هنگامي بود كه با دوستش سوار موتور بود درب حياط خداحافظي كرد و گفت : ديگر بر نمي‌گردم مراقب خودت باش ، امام زمان (عج) را دعا كن ، گريه نكنيد مبادا دشمن شاد شود .

    زماني كه شهداي محل از جمله شهيد حاج رضا محمدي را آوردند يقين كردم ابراهيم به شهادت رسيده به منزلشان رفتم . آنها خبر شهادت را به من دادند گريان به منزل و نزد پدر و مادرم رفتم پدرم وقتي خبر را شنيد آرام و بي صدا راهي حياط شد و از درب منزل خارج گرديد . هنگاميكه پيكرشان را پس از چند روز آوردند به سختي قابل شناسايي بود همه ي شهداي عمليات فتح المبين اينگونه بودند خودم رفتم و پيكرش را به آرامي لمس كردم هرگز باورم نمي شد او ابراهيم باشد ، مدتها گريه كردم تا اينكه شبي خواب ديدم ابراهيم در همان جايي كه مزارش قرار دارد با خانم محجبه اي كه نقاب زده و يك فرزند پسر ايستاده است گفت شما چرا گريه مي كنيد و مي‌گوئيد من زن ندارم من اين دنيا زن دارم اين همسر من است و اين پسر ، فرزند من .

    در شبي ديگر خواب ديدم شهيد حاج رضا محمدي و برادرم ابراهيم هر دو با لباس بسيجي و اسلحه به دست در مسجد محل ايستاده اند گفتند مي مي خواهيم به جنگ برويم با تعجب گفتم مگر دوباره چنگ شده چرا مي خواهيد به جنگ برويد …… « اين خواب در ـــ عراق و كويت بود »

     

    راوي: برادر شهيد

    روايت شده شبي پس از آنكه پدر و مادرم هردو از دنيا رفتند خواب ديدم هر سه نفر « ابراهيم ، پدر ، مادرم » لباس سفيد و چهره هاي خندان و شاد در محيطي سر سبز و زيبا هستند علي الخصوص پدرم كه چهره اش بسيار شاد بود . ابراهيم راهش را خوب شناخت او كه رفت مسئوليت ما بيشتر شد .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x