نام محمد
نام خانوادگی خواجه
نام پدر كرم
تاریخ تولد 1338/03/22
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/04/20
محل شهادت رودخانه ميمه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن تلخو
سال ١٣٣٨ در روستاي« مسيله » حديث آينه و آفتاب را باور کرد و برکهي کوچک روستا به سوي روشني چشم گشود ، در خانهاي که به عطر نفس بامداد خو گرفته بود کودکي زاده شد که « محمد » نام گرفت . مادر که در تمام مدت بار داري با زمزمهاي از جنس دعا نوزاد را در آغوش گرفت و پدر که ايمان و عقيده را شيرازهي بند جان و دل داشت ، به نغمهي اذان و اقامه گوش جان او را نواخت . آن خانه اگر چه کوچک مي نمود امّا رنگ و بوي تقوا چنان شکوهي بدان بخشيده بود که جز به بزرگي ساکنانش از آن ياد نمي شد . پدر همواره تشنهي جام ولايت اهل بيت (ع) بود و مادر ، دلبستهي روضه و نذر و نياز . نماز ، گلي بود که در باغچه ايمان مي روييد و اهالي آن خانه کوچک هر روز آن را مي بوييدند و مشام جان تازه مي کردند و محمد هم از همان زمان کودکي در دامن تقوا باليد و در آغوش مذهب، لب به سخن گشود .
پدر ، هر روز به بانگ خروس بر مي خواست و تا شامگاه ، شبنم پيشاني به آستين کار و کوشش مي زد تا سفره هميشه گسترده خانواده را گرماي نان حلال بيارايد . پدر اگر چه پروردهي دامان محروميت بود ، امّا هيچگاه سفرهاش را به سوي فقرا نبست . مناعتي داشت که به بلنداي سلسله جبال ايمان ، زلال بود . در اوج نداري مستمندان را اطعام مي داد . محمد در همه حال با چشمان معرفت پدر را نظاره مي کرد و آن گاه که قد بر افراشت او نيز همچنان شد که پدر مي خواست : مومن و نماز خوان و خدا ترس .
١٢ سال بيشتر نداشت که پا به پاي پدر کار مي کرد. با تلاش و کوشش بي وقفهي خويش باعث رفع مشکلات زندگي گرديد . قبل از انقلاب خانهاش مسجد بود و مقصدش خدا . در مسجد، خميني (ره) را شناخت و عاشق سر انداز ديگاهايش شد .
چون پيروزي به انقلاب لبخند زد لباس مقدس « سربازي » را به تن نمود . بعد از ٢ سال انجام وظيفه به آغوش خانواده بازگشت و با يکي از بستگان ازدواج نمود که ثمره اين امر خداپسندانه دو پسر و يک دختر بود . چند سالي از ازدواج او نگذشته بود که کشور اسلامي ايران مورد تهاجم رژيم بعثي عراق قرار گرفت . به عضويت بسيج مالک اشتر برازجان در آمد و در آنجا فعاليتهاي شايان ذکري داشت .
او بي تابانه عازم نينواهاي ميهن شد به طوري که در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و به بينارستان شهيد چمران شيراز منتقل شد . هنوز سلامتي کامل خود را باز نيافته بود که بخاطر عشق و علاقه زيادي که به رهبر و انقلا ب داشت نتوانست در خانه بماند و مجدداً با همان بدن مجروح روانهي ميدان نبرد شد و اين اعزام آخرين مرحلهاي بود که وي به جبهه رفت و آن قدر در اين راه مردانه و استوار گام نهاد که عاقبت بر سر عهد با جانان در عمليات قدس ٣ کنار رودخانه« ميمه» در سال ١٣٦٤ شرکت و در همين عمليات مفقود الاثر گرديد و بعد از ٦ سال دوري و انتظار پيکر پاکش پيدا گشت و اينک پيکر پاک آن عارف شب زنده دار و آن سردار هميشه بيدار در بهشت رضا بادوله ، وعده گاه ياران همرزم و عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت به خاک سپرده شد .
« ياد او زمزمه نيمه شب مشتاقان باد »
ادامه مطلب
پدر ، هر روز به بانگ خروس بر مي خواست و تا شامگاه ، شبنم پيشاني به آستين کار و کوشش مي زد تا سفره هميشه گسترده خانواده را گرماي نان حلال بيارايد . پدر اگر چه پروردهي دامان محروميت بود ، امّا هيچگاه سفرهاش را به سوي فقرا نبست . مناعتي داشت که به بلنداي سلسله جبال ايمان ، زلال بود . در اوج نداري مستمندان را اطعام مي داد . محمد در همه حال با چشمان معرفت پدر را نظاره مي کرد و آن گاه که قد بر افراشت او نيز همچنان شد که پدر مي خواست : مومن و نماز خوان و خدا ترس .
١٢ سال بيشتر نداشت که پا به پاي پدر کار مي کرد. با تلاش و کوشش بي وقفهي خويش باعث رفع مشکلات زندگي گرديد . قبل از انقلاب خانهاش مسجد بود و مقصدش خدا . در مسجد، خميني (ره) را شناخت و عاشق سر انداز ديگاهايش شد .
چون پيروزي به انقلاب لبخند زد لباس مقدس « سربازي » را به تن نمود . بعد از ٢ سال انجام وظيفه به آغوش خانواده بازگشت و با يکي از بستگان ازدواج نمود که ثمره اين امر خداپسندانه دو پسر و يک دختر بود . چند سالي از ازدواج او نگذشته بود که کشور اسلامي ايران مورد تهاجم رژيم بعثي عراق قرار گرفت . به عضويت بسيج مالک اشتر برازجان در آمد و در آنجا فعاليتهاي شايان ذکري داشت .
او بي تابانه عازم نينواهاي ميهن شد به طوري که در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و به بينارستان شهيد چمران شيراز منتقل شد . هنوز سلامتي کامل خود را باز نيافته بود که بخاطر عشق و علاقه زيادي که به رهبر و انقلا ب داشت نتوانست در خانه بماند و مجدداً با همان بدن مجروح روانهي ميدان نبرد شد و اين اعزام آخرين مرحلهاي بود که وي به جبهه رفت و آن قدر در اين راه مردانه و استوار گام نهاد که عاقبت بر سر عهد با جانان در عمليات قدس ٣ کنار رودخانه« ميمه» در سال ١٣٦٤ شرکت و در همين عمليات مفقود الاثر گرديد و بعد از ٦ سال دوري و انتظار پيکر پاکش پيدا گشت و اينک پيکر پاک آن عارف شب زنده دار و آن سردار هميشه بيدار در بهشت رضا بادوله ، وعده گاه ياران همرزم و عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت به خاک سپرده شد .
« ياد او زمزمه نيمه شب مشتاقان باد »
به شوق خلوتي ديگر
خاطرات فراواني در زندگي انسانها وجود دارد ، امّا هميشه آن خاطراتي جاودان بوده است که به مانند سنگ قيمتي در بستر رودخانه زندگي قرص و محکم ماندهاند هر از گاهي اوقات فارغ از هياهوي پر پيچ و خم زندگي فرصتي پيدا کنيم با مرور خاطرات بزرگ مردان به آرامش خاصي که وصف ناشدني است دست مي يابيم .
شهيد « محمد خواجه » از زبان همسر
بچهها را خيلي دوست داشت . هر وقت به روستا مي آمد بيشتر وقتش صرف ما مي شد . توي مسجد در نماز جماعت شرکت فعال داشت . در ايام محرم و صفر ما عاشق هيئتي شده بوديم که در آن براي علي اکبر و امام حسين (ع) سينه مي زدند، او باني هبئت بود . مداح آبادي ، نوحه علي لصغر را مي خواند و همه اشک مي ريختند و دست و صورتشان را وقف کودک شش ماهه صحراي کربلا مي کردند و در اين ميان صداي صبحه سوزناک او درمصيبت سالار شهيدان بالا مي رفت و اهالي عرش را غرق ماتم مي کرد .
مهربان بود و صميمي ، آن قدر در خانواده بر خودش گرم و گيرا بود که دلمان نمي خواست از پيشمان دور شود . اگر از دلمان مي پرسيديم حتماً راضي نمي شد که او به جبهه برود و ما جاي خالي او را احساس مي کنيم . امّا چارهاي نداشتيم و او بايد مي رفت . هميشه مي گفت : « جبهه از همه جا ، نزديکي بيشتري با خدا دارد . خدا ما را براي حفاظت از ايران آفريده است . » او راست مي گفت . براي همين بود که زياد در روستا نمي ماند .
هميشه حول و حوش ساعت َ٣٠ : ٢ بعد از نيمه شب از خواب بر مي خواست و مهياي نماز مي شد . مي رفت خلوتي پيدا مي کرد و مي نشست به راز و نياز چشمهاي سرخ و جوشانش ، صورت به خاک ساييدهاش و شانههاي لرزانش را هنگامي که به سجده رفته بود بارها و بارها ديده بودم . شبها زير نور مهتاب وسط حياط آن قدر « الهي العفو » مي گفت که باران اشکش مرهمي مي شد بر دل سوختهي ما .
يادم هست ماه رمضان بود . شب آخري که مي خواست به جبهه برود آرام و قرار نداشت . چهرهاش با صفا و نوراني تر از هميشه بود ، فرشته گونه شده بود . افطار را خانهي خاله اش دعوت بوديم امّا او از رفتن خودداري مي کرد و مي گفت مي خواهم شام آخر را با بچهها باشم . هيچ وقت يادم نمي رود مهربانيهايي که در اين ٤ سال زندگي از من دريغ نکرد . خوبيهايش زبانزد خاص و عام بود . هميشه در کارهاي خانه کمکم مي کرد ، حتي ظرفها را مي شست ، خانهها را جارو مي کرد . هيچ وقت خستگي به وجودم رخنه نمي کرد . بي پيرايه زندگي کرد . بعضي وقتها که دلم برايش تنگ مي شود با همان لبخند هميشگي به خوابم مي آيد . تنها کنار مزار اوست که به آرامش قديمي و گذشته مي رسم .
هميشه آرزو مي کرد که گمنام باشد و جنازهاش به خانه باز نگردد . آرزويش اين بود که بعد از شهادت پيکرش نيز بيابان گردد و خرابات نشين باشد . مي گفت در واقعه عاشورا مادر «وهب» سر بريده فرزندش را به طرف دشمن برگرداند و فرياد زد « چيزي را که در راه خدا داده ام پس خواهم گرفت . » و در آخر نيز سرنوشت ايشان همانطور که خود گفته بود بعد از ٦ سال بيابان گردي و خرابات نشيني به خانه باز گشت .
هميشه خدا را سپاس مي گويم که « محمد » را به بزرگترين آرزويش که شهادت بود رساند . اميدوارم در آن دنيا از ما شفاعت کند .
سطرهاي سرخ
هنگام رفتن ما خوان اول را حتي نپوييديم
مانديم در غربت آنها گذر کردند از هفت خوان آتش
آن زمان که فرشتگان بر ساخت خدايي تو سجده بر خاک زدند تو بالاتر از ملائک ايستادي و براستي که تو چه بزرگ بودي تو شمع هميشه روشني که از گرداب موجهاي وحشتناک در اين شب تاريک دنيا گذشتي راهت را انتخاب کردي و به ساحل نجات رسيدي و براستي که چه درست بود راهت .
آخرين سطرهاي سرخ و سفارشات نوراني اين يار حسين (ع)
از همه ملت شهيد پرور ايران مي خواهم که استغفار و راز و نياز با خداي خويش را در هيچ جايي از ياد نبرند که سرنوشت آينده شما در همين چيزها نهفته است .
در راه في سبيل الله گام برداريد تا دشمنان هرگز ميان شما تفرقه ايجاد ننمايند . متکي به دين اسلام باشيد . شما را از ولايت فقيه و امام عزيز جدا نکنند اگر چنين کردند روز بدبختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست .
خاطرات ماندگار
آيينه و آب، حاصل ياد شماست آميزهي درد و داغ ، همزاد شماست
اين خاک که از ترنم لاله پر است دفتر چه خاطرات فرياد شماست
قسمتي از خاطرات جبهه و جنگ از شهيد محمد خواجه
در تاريخ ١٧/٨/٦١ از برازجان اعزام شديم که شب ساعت ٨ به شيراز رسيديم و ٢ روز در شيراز بوديم که طي اين دو روز ما را سازماندهي کردند . بعد از دو روز ما را يعني نيروهاي رزمنده را بوسيلهي ١٤ اتوميهن از پايگاه صاحب الزمان (عج) شيراز به اميديه اعزام کردند که دو روز هم در اميديه بوديم . يک شب در اميديه ساعت ١٢ شب ما را و تمام گردانهاي ديگر را براي اعزام شبانه آماده کردند و مسئول پايگاه اميديه يا پنجم شکاري بنام برادر کشاورز ما را به محوطههاي پايگاه بردند و در آن شب « سکوت در شب » را به ما ياد دادند که تا ساعت ٣ شب ما را سينه خيز مي برد که سکوت در شب را ياد بگيريم و بعد از ساعت ٣ دوباره به خوابگاه جهت استراحت آمديم . سرانجام دو روز در پايگاه پنجم شکاري اميديه بوديم و بعد به اهواز اعزام شديم که ما را به پايگاه شهيد باهنر بردند و حدود ١٥ روز در آنجا بوديم که در اين مدت ١٥ روز کلاسهاي عقيدتي داشتيم و سود چنداني برديم .
تاريخ ٥/٩/٦١ در پايگاه باهنر اهواز بوديم و بعد از اين ١٥ روز به خط مقدم جبهه پايگاه « زيد » در جنوب بردند . در تاريخ ٢٥/٩/٦١ موقع نگهباني يکي از برادران شيراز ترکش خمپاره خورد و مجروح شد که خوشبختانه گردان ما يک گرداني بود که همين زخمي را بيشتر نداديم . و خلاصه به مدت ٢٦ روز در آن جبهه بوديم ، خاطرهي ديگري که به يادم مي آيد اين است که در يکي از عصرها خمپارهاي پشت سنگر استراحتمان خورد و خوشبختانه هيچ تلفاتي نداديم . يک روز ديگر نيز باران شديدي غوغا کرد و منطقه را آب گرفت و سنگرها همه از آب جاري شد و هرکس بيل و کلنگي بدست داشت و سنگرها را تميز مي کرد .
در تاريخ ٣٠/٩/٦١ ما را به عقب آوردند و در تاريخ ١/١٠/٦١ ما را به مرخصي اعزام کردند و به مدت ٩ روز مرخصي داشتيم که به خانه آمديم . بعد از ٩ روز يعني ٩/١٠/٦١ از خانه به پايگاه شهيد باهنر اهواز آمديم و مدت ١٨ روز در پايگاه بوديم که در تاريخ ٢٧/١٠/٦١ از اهواز با اتوميهن گردان را به غرب کشور در منطقه دهلران آوردند و در اردوگاه اشرفي اصفهاني « اردوگاه تيپ فاطمه زهراء » بردند . البته از روز اول تا آخر با برادران گرگعلي خواجه ، محمد ابولي ، حيدر سليمي ، حبيب ستوده ، جمال صحراگرد ، حسن اکبري ، سيد مصطفي موسوي ، محمد احمدي ، رضا باقري ، عبدالحسين خسروي ، سيد بزرگ هاشمي ، شيرازد جمشيدي ، ماندني رضايي و بهروز بحريني از بسيج برازجان با هم بوديم . اردوگاه ما در سه کيلومتري دهلران بود که در هر هفته يک روز به دهلران مي آمديم و شهر جنگ زدگان را تماشا مي کرديم که دلهاي ما واقعاً برايشان مي سوخت .
ذر روز ٢٦/١٠/٦١ ميراژاهاي عراقي به شهر دهلران حمله کردند و ٥ بار آنجا را راکت و بمبهاي خوشهاي بمباران کردند که در آن روز خوشبختانه تلفات عميقي را به بار نياورد .
در تاريخ ٨/١١/٦١ صادق آهنگران به اردوگاه «نيپمان » آمد و سرود و مصيبتهايي خواند که مورد توجه برادران رزمنده قرار گرفت آن شب خاطره خوشي بود .
در روز ١٣/١١/٦١ سه بار ميگهاي عراقي به دهلران آمدند و بيمارستان دهلران را راکت انداختند که يکي روي سقف و ديگري کنار دري بيمارستان افتاد و اين بار نيز امداد غيبي بود که باعث شد هيچکدام از آنها عمل نکند .
لالهي خونرنگ ديگر خواجه است او به پاکيها همه دلداده است
از پدر و مادري والا نژاد در ره قرآن و دين بنهاد گام
يک پدر تا شامگاهان گرم کار تا نباشد پيش اهلش شرمسار
چنان بي شبهه ، حلال از دسترنج طفل را انداخت و درياي رنج
هر که پروريد در دامان درد دردها سازنده کرد مردان مرد
او بر آمد در صفاي معرفت پله پله تا به برج مکرمت
کار مي کرد هم آغوش پدر هر طرف اينجا ، آنجا ، در به در
در همين مسجد خميني را شناخت دل به عمق گفتههاي او بباخت
چون دميد در فجر ماه انقلاب رفت سربازي به خدمت با شتاب
چون دو سال خدمتش پيان گرفت همدمي را اختيار جان گرفت
وصلتي خوشين بود و شد پدر دختري زيبا با دو تا پسر
تا هجوم آورد دشمن بهر جنگ وقت رفتن شد نه هنگام درنگ
تا که عزم نينواي جبهه کرد عشق آمد روي را آشفته کرد
گشت مجروح حمله خيبر گشا سوي شيراز بار آمد بر شفا
شد روان با جسم مجروحي که داشت عشق رهبر ذرهاي از دل نکاست
در کنار رود ميمه قدسه سه سال شصت و چهار شد اين حادثه
گشت آنجا او مفقودالاثر قاصدک روزي بيايد خوش خبر
بعد شش سال دوري و چشم انتظار گشت پيدا عارف شب زنده دار
او به بادوله به رضوان رضا آرميده پيش مردان خدا
من محمد خواجه فرزند کرم جز هواي دوست نايد در سرم
از پدر خواهم ببخشد خواجه را زحمتي آمد زبهر من تو را
سردي و گرمي پدر بر جان خريد تا به زحمت ايچنين ما پروريد
گر شهادت شد در اين راهم نصيب صبر بايد صبر را در اين مصيب
چون که زينب ديد هفتادودوتن صبر بر کشته راه وطن
با شمايم ما در خشکيده لب جان ببايد داد مانند وَهَب
اين امانت از خدا در پيش ماست چون وَهَب رفت مادرش ديگر نخواست
گفت در راه خدايش دادهام پس نخواهم خواست اين دلدادهام
خواجه هم با کاروان پيوست و رفت خاک پاشان سرمه هر ديده گشت
روح او شاداب و راهش مستدام روضهي رضوان پرورش بادا به کام
سراينده : کرم فاطمی
ادامه مطلب
از پدر و مادري والا نژاد در ره قرآن و دين بنهاد گام
يک پدر تا شامگاهان گرم کار تا نباشد پيش اهلش شرمسار
چنان بي شبهه ، حلال از دسترنج طفل را انداخت و درياي رنج
هر که پروريد در دامان درد دردها سازنده کرد مردان مرد
او بر آمد در صفاي معرفت پله پله تا به برج مکرمت
کار مي کرد هم آغوش پدر هر طرف اينجا ، آنجا ، در به در
در همين مسجد خميني را شناخت دل به عمق گفتههاي او بباخت
چون دميد در فجر ماه انقلاب رفت سربازي به خدمت با شتاب
چون دو سال خدمتش پيان گرفت همدمي را اختيار جان گرفت
وصلتي خوشين بود و شد پدر دختري زيبا با دو تا پسر
تا هجوم آورد دشمن بهر جنگ وقت رفتن شد نه هنگام درنگ
تا که عزم نينواي جبهه کرد عشق آمد روي را آشفته کرد
گشت مجروح حمله خيبر گشا سوي شيراز بار آمد بر شفا
شد روان با جسم مجروحي که داشت عشق رهبر ذرهاي از دل نکاست
در کنار رود ميمه قدسه سه سال شصت و چهار شد اين حادثه
گشت آنجا او مفقودالاثر قاصدک روزي بيايد خوش خبر
بعد شش سال دوري و چشم انتظار گشت پيدا عارف شب زنده دار
او به بادوله به رضوان رضا آرميده پيش مردان خدا
من محمد خواجه فرزند کرم جز هواي دوست نايد در سرم
از پدر خواهم ببخشد خواجه را زحمتي آمد زبهر من تو را
سردي و گرمي پدر بر جان خريد تا به زحمت ايچنين ما پروريد
گر شهادت شد در اين راهم نصيب صبر بايد صبر را در اين مصيب
چون که زينب ديد هفتادودوتن صبر بر کشته راه وطن
با شمايم ما در خشکيده لب جان ببايد داد مانند وَهَب
اين امانت از خدا در پيش ماست چون وَهَب رفت مادرش ديگر نخواست
گفت در راه خدايش دادهام پس نخواهم خواست اين دلدادهام
خواجه هم با کاروان پيوست و رفت خاک پاشان سرمه هر ديده گشت
روح او شاداب و راهش مستدام روضهي رضوان پرورش بادا به کام
سراينده : کرم فاطمی
مثنوي کوچ
تقديم به تو که هيچ وقت نديدمت امّا خوب مي شناسمت ،
دست از دلم بردار ، بگذار در وادي غريبي خيمه زنم و به احترام « بهاي خونت » بي ادعا جان بسپارم در ژرفاي درهاي عميق ، در وراي غمزهاي سرد و تاريک ، گام به گام استخارههاي عتيق ازل ، حاشيه رداي خانه نشين جنس آينه .
دست از دلم بردار ، براي آغاز فرصتي نيست . من ، خانه به دوش جنون زده ، در کوچههاي عاشقي ناي دويدن ندارم . من دانستم درک « عشق » در عالم ، هديهاي نيست که بيهوده به کسي ارزاني شود . هرگز از رندي و عاشقي توبه نخواهم کرد . اگر لبريز شوم بيهوده است ، من در آغازين مرتبهي سلسلهاي از مصائب ايستادهام و مي دانم صبوري بايد .
دست از دلم بردار ، با من گفتي هرگاه دلت تنگ شد نماز غفيله اقامه کن . امّا امشب هزارمين شبي است به يمن دلتنگي ، نامت را در غفيلههايم فرياد مي زنم ، امّا پاسخي نمي شنوم . وصف ليلاي دل را در زمرهي واژههاي ديوان قلبت به حساب آور . به من نزديکي ، مگر نه اين است که شهيدان زندهاند و شاهد حاضري ، نزديکتر از هرکس به من . بوي تو مدهوشم مي کند . فرشتهها را قسم دادهام به خورشيد به ماه ، به خون تو ، براي رسيدن به بالاترين مرتبهي زندگي . از خويش به تنگ آمدهام .
دست از دلم بردار ، در هنگامه زندگي ، ماوراي تيرگي دل ، مقصد از ياد بردهام . تاول چوب حراج بر تنم عذابم مي دهد . لحظههاي بي توصيف محاصرهام کردهاند . من به طلوع ايمان دارم ، به عظمت عشق نيز ، کاش آنقدر زلالم مي کرد تا فصلي در کنار تو اشکهايم را به باد مي فروختم و از باد بوي پيراهن تو مي خريدم . مقصد را از ياد بردهام .
خانهات را در کدام زاويه از نور بنا کردهاي که جز چشمهاي پاک ، نشاني آن را نمي دانند کاشي نشاني از تو داشتم ، تو که تمام داراي مني .
دست از دلم بردار ، دلم به وسعت دريا براي توتنگ است ، براي شکستنم حتي لحظهاي درنگ نکردي .
فرزند شهيد محمد خواجه « عصمت خواجه »
ادامه مطلب
تقديم به تو که هيچ وقت نديدمت امّا خوب مي شناسمت ،
دست از دلم بردار ، بگذار در وادي غريبي خيمه زنم و به احترام « بهاي خونت » بي ادعا جان بسپارم در ژرفاي درهاي عميق ، در وراي غمزهاي سرد و تاريک ، گام به گام استخارههاي عتيق ازل ، حاشيه رداي خانه نشين جنس آينه .
دست از دلم بردار ، براي آغاز فرصتي نيست . من ، خانه به دوش جنون زده ، در کوچههاي عاشقي ناي دويدن ندارم . من دانستم درک « عشق » در عالم ، هديهاي نيست که بيهوده به کسي ارزاني شود . هرگز از رندي و عاشقي توبه نخواهم کرد . اگر لبريز شوم بيهوده است ، من در آغازين مرتبهي سلسلهاي از مصائب ايستادهام و مي دانم صبوري بايد .
دست از دلم بردار ، با من گفتي هرگاه دلت تنگ شد نماز غفيله اقامه کن . امّا امشب هزارمين شبي است به يمن دلتنگي ، نامت را در غفيلههايم فرياد مي زنم ، امّا پاسخي نمي شنوم . وصف ليلاي دل را در زمرهي واژههاي ديوان قلبت به حساب آور . به من نزديکي ، مگر نه اين است که شهيدان زندهاند و شاهد حاضري ، نزديکتر از هرکس به من . بوي تو مدهوشم مي کند . فرشتهها را قسم دادهام به خورشيد به ماه ، به خون تو ، براي رسيدن به بالاترين مرتبهي زندگي . از خويش به تنگ آمدهام .
دست از دلم بردار ، در هنگامه زندگي ، ماوراي تيرگي دل ، مقصد از ياد بردهام . تاول چوب حراج بر تنم عذابم مي دهد . لحظههاي بي توصيف محاصرهام کردهاند . من به طلوع ايمان دارم ، به عظمت عشق نيز ، کاش آنقدر زلالم مي کرد تا فصلي در کنار تو اشکهايم را به باد مي فروختم و از باد بوي پيراهن تو مي خريدم . مقصد را از ياد بردهام .
خانهات را در کدام زاويه از نور بنا کردهاي که جز چشمهاي پاک ، نشاني آن را نمي دانند کاشي نشاني از تو داشتم ، تو که تمام داراي مني .
دست از دلم بردار ، دلم به وسعت دريا براي توتنگ است ، براي شکستنم حتي لحظهاي درنگ نکردي .
فرزند شهيد محمد خواجه « عصمت خواجه »
اطلاعات مزار
محل مزارتلخو
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها