مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علی آشنا زارع

500
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علی
نام خانوادگی آشنا زارع
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1340/04/12
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/20
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت معاون دسته
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن روستای چاووشی
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيد علي آشنا زارع سال1340 در روستاي چاووشي ميان خانواده‌اي مذهبي و زحمتكش چشم به جهان گشود تحصيلات خود را تا سوم راهنمايي در زادگاهش به انجام رسانيد، سپس براي ادامه تحصيل خود به بوشهر رفت از لحاظ اخلاقي فردي خوش خلق و مونس هم سن و سال‌هاي خود بود محيط خانوادگي او چنان بود كه وي را فردي كوشا در امور اجتماعي به بارمي آورد. در محيط مدرسه نيز او يار باوفاي همكلاسي هايش بود.

    قبل از پيروزي انقلاب او نيز همچون ميليونها جوان پر شور ايراني در بيشتر راهپيمايي‌ها و اجتماعات مذهبي شركت داشت پس از پيروزي انقلاب نيز فردي دلسوز براي انقلاب و كشور اسلامي ايران بود با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران اسلامي از آنجا كه نمي توانست در برابر اين تجاوز وحشيانه بي تفاوت بماند مدرسه را رها كرده پس از طي دوره آموزشي عازم جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل گشت و در جبهه‌هاي مختلف به محاربه با بعثيون كافر پرداخت.

    وي يك بار در جبهه كرخه كور مورد اصابت گلوله هاي مزدوران بعثي قرار گرفت و از ناحيه شكم زخمي شد و در بيمارستان بستري گرديد. پس از بهبود دوباره راهي جبهه شد، پس از مدتي كه مشغول فداكاري بود در حمله بيت المقدس، در جبهه شلمچه خون پاكش را نثار پيروزي اسلام كرد و به ملكوت اعلا پيوست در اين اواخر وقتي صحبت از جنگ مي شد طوري حرف مي زد كه انگار مي خواست از وعده ملاقات خود با خدايش پرده بردارد و سخني بجاست اگر بگوئيم كه افرادي را كه از جانب خدا دعوت به ديدار با خالق خود مي شوند لحظه اي درنگ را جايز ندانسته و راهي ديار جاودانه خود مي‌شوند.

    آري شهدايي كه مي روند كاري حسيني كرده‌اند و كساني كه مي‌مانند بايد كاري زينبی كرده و رسالت رسانيدن پيام خون شهيدان را به جامعه و منعكس نمودن هدف آنان از گام نهادن در اين راه به عهده بگيرند.تا افرادي كه مايل به ادامه راه اين شهيدان هستند با شهادت درخت اسلام بارور شده و زمينه اي فراهم آيد كه افراد مومن و فداكار در راه مبارزه با ظلم و فساد و زدودن غبار بدسرشتيها در جامعه بشري تاثير بگذارند و با اين كار خود روح اين شهيدان را خشنود سازند. به اميد پيروزي هر چه سريعتر اسلام بر كفر و نفاق.
    ادامه مطلب
    «بسمه تعالي»

    «و لئن متم او قتلتم لا لي الله تحشرون»

    اگر در راه خدا بميريد و يا كشته شويد غم مداريد كه به رحمت ايزدي پيوسته ايد و به سوي خدا محشور خواهيد شد.

     پاسدارم و هرگز نكنم پشت به ميدان

    گر سر برود من نروم از سر پيمان

    گشوده چهره خدا، پيش آشناي خدا

    مرا هواي بهشت است وقرب و رضاي خدا

    سلام بر پيامبر بزرگ اسلام و سلام بر حضرت حسين ( ع ) كه راه شهادت به شهيدان آموخت و سلام بر شهيدان ايران كه راه شهادت را به من آموختند و سلام بر مهدي امام زمان و نائب بر حقش امام امت خميني كه راه نه شرقي و نه غربي را به ما آموخت و سلام بر برادران روحاني و طلاب مسئول اين پيامبران عصرمان كه بهر سو پيام شهيدان را به مستضعفان جهان مي رسانند و درود بر ملت شهيد پرور ايران و سلام بر مستضعفان جهان.

    سلام بر پدر و مادر مهربانم و سلام بر برادرانم و خواهرانم و سلام بر تمام دوستان و خويشان و سلام بر رزمندگان بي باك و حماسه آفرين درود خدا بر اينها.

    اي دوستان من وظيفه شرعي دانستم كه با ايماني كه به خدا و روز قيامت داشتم پا به عرصه جهاد گذاشته و در راه خدا جهاد كنم كه شايد خدا ياريمان كرد و توانسته باشم از گناهان پاك شوم و به عهد خودمان عمل كرده باشيم و در راه خدا كشته شويم. ولي آيا كشته شدن من را مي توان شهادت ناميد. خدايا من نااميد نيستم و من در خود هيچ لياقت شهادت نمي بينم ولي مي‌دانم كه تو توبه پذير هستي برادران و دوستان همراهم، شهادت يك انتخاب است انتخابي آگاهانه و مشتاقانه و حركت عاشق است به سوي معشوق كه نصيب هر كس نمي شود شما بايد خود شهيد شويد تا فرزنداني شهادت طلب به بار آوريد . بر شهيد گريه نكنيد راه شهيد را ادامه دهيد.

    اي خدا از تو مي خواهم مرا با شهيدان كربلا و شهيدان ايران محشور گرداني. پدر و مادرم حتماً ناراحت نيستيد كه من شهيد شده ام. زيرا خداوند فرموده: «من عشقني عشقته و من عشقته قتله و من قتله فناديته». هركس عاشقم شد عاشقش مي شوم و هركس عاشقش شدم او را مي كشـم و هر كسرا من كشتم خودم خونبهايش هستم.

    خواهران و برادرانم هيچ غمي ندارد اي فرزندان برادران و خواهرانم از شما خداحافظي مي كنم و اميدوارم شما مثل يك فردي صد در صد اسلامي و مجاهد راه خدا باشيد. اي خويشان سلام گرم من به شما و شما مرا حلال كنيد. اي دوستانم و همكلاسيهايم اميدوارم كه شما در سنگر دوم اجازه خودنمايي به منافقين ندهيد و پوزه آنان را به خاك بماليد و مدارس را مهد حزب الله كنيد.

    مادر جان بگو تا يك ماه براي من روزه بگيرند و از تو مي خواهم مرا حلال كنيد پدر و برادرانم و خواهرانم و دوستانم و خويشانم از تمام شما مي خواهم مرا حلال كنيد و اين شعار هرگز يادتان نرود ( مرگ بر آمريكا)( نه شرقي و نه غربي جمهوري اسلامي )،(حزب الله مي ميرد سازش نمي پذيرد:

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار )

     

    خدمتگذار اين ملت:

    علي آشنا زارع

    21/1/61
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    «اوصاف شهيد در گفتار مادر»

    علي فرزند آخر من بود. بچه بسيار محجوب و ساكت و با اخلاق و خوش رفتاري بود، به امور معنوي به خصوص براي امر به معروف و نهي از منكر اهميت خاصي قائل بود.

    علي دوران دبستان و راهنمايي را در روستاي چاووشي گذراند و دوران متوسطه را در هنرستان حاج جاسم بوشهري در بوشهر دنبال كرد.

    به خاطرم دارم بارها به من مي گفت: كه اگر براي من احياناً اتفاقي روي داد نكند كه گريه و بي تابي كني ، چون من در اين راه ، براي رضاي خدا پا نهاده‌ام. اوايلي كه شهيد شده بود در خواب ديدم بيرون از روستا در كنار باغي، روي تختي دراز كشيده ام و عكس علي را بالاي سرم نهاده ام. شهيد گفت شما براي چه اينقدر ناراحتي مي كنيد من به شما عكس دادم كه بي تابي نكنيد. در درس زبان مهارت خاصي داشت و آقاي رضوي دشتي به ايشان پيشنهاد كرده بودند كه بخاطر ادامه درس زبان به تهران برود و در آنجا ادامه تحصيل دهند.

     

    «اعزام مجدد به جبهه و محاصره شدن»

    در هنگام اعزام دومش به اهواز مريض شده بود شبها از درد به خودش مي پيچيد با اين حال روزها مي رفت و بچه هاي محل را ارشاد مي‌كرد تا به جبهه بروند به علي مي‌گفتم شما مريض هستيد اينقدر به خودتان فشار وارد نكنيد و قبول نمي كرد و مي گفت: اگر من دو نفر را روانه جبهه كنم خيلي كمك كرده‌ام. زماني كه مجروح شد من در خط عملياتي بستان و در تنگه‌ي چزابه بودم.

    فرماندهي داشتيم بنام برادر زماني، كه واقعاً جرأت و توان خاصي داشت، مي‌توان گفت چمران ديگري بود. هر كس كه با ايشان كار مي‌كرد او شرط مي بست كه 6 ماه بايد در جبهه بماند همه هم قبول مي كردند. عملياتي در 22 بهمن سال 1360 انجام شد و 9 بار از سوي عراقي‌ها به ما حمله كردند. اول نيروهاي پياده عراقي كه به فرماندهي خود صدام بودحمله كردند.

    اكثر نيروهاي دشمن سوداني بودند و انگليسي صحبت مي كردند. ما دو گروهان بوديم تقريباً 300 الي 400 نفري مي شديم. بعد از زخمي شدن برادر زماني من برگشتم عقب، بچه ها كه علي هم در ميان آنها بود حدود يازده روز در محاصره عراق بودند و ايشان و ديگر دوستان از آن محاصره به صورت معجزه آسيا توانستند فرار كنند. وقتي آمد وضعيت ظاهريش بسيار خراب بود و تمام لباسهايش پاره شده بود.

     

    «مدارا با اسير»

    خاطرم است هنگام عمليات فتح المبين در يكي از تپه هاي منطقه در سايت 5 ، علي آشنا چندين اسير گرفته بود يكي از آنها مدام از دست علي فرار مي كرد. حدود سه بار از دست علي فرار كرد و علي باز او را گرفت. بچه ها خطاب به علي مي گفتند: علي خوب، وقتي مي بيني دارد فرار مي كند، او را بزن. علي قبول نكرد و در نهايت با ته قنداق سلاحش به او ضربه اي زد و او را همراه ديگر اسرا به عقب برد.

     

    «مجروحيت در عمليات فتح المبين»

    در عمليات فتح المبين علي احمدي پور فرمانده گروهان بود و رضا هاشمي معاون ايشان علي مجروح شده بود در اثر بعضي مسائل بين من و علي ناراحتي پيش آمده بود به همين دليل ايشان من را به عنوان حمل مجروح انتخاب كردند. من قبول كردم و با كنايه گفتم: اگر حمل اسير هم به من بدهي قبول مي كنم.

    با توجه به جراحت علي و حجم زياد آتش دشـمن و نبـود سـلاح و مهمات اين احتمال به وجود آمده بود كه خط را از ما بگيرند. بچه ها با اين وضعيت خط را در دست گرفتند و بدون فرمانده كار را دنبال كرديم بچه ها را راهنمايي مي كرديم كه چه كاري انجام داده و چه اموري انجام ندهند. خاطرماست كه دشنه اي از قديم داشتم كه در زمان قبل از انقلاب در كوچه‌ها با آن نگهباني مي دادم. آن را به بچه ها مي دادم كه با آن گودالي بكنند و خودشان را تا حدودي مخفي كنند. وقتي كه كانال در دست ما افتاد بچه ها را در كانال هدايت كردم. ناگهان متوجه جوان چهاده ساله اي شدم كه ژ ـ 3 روي بچه ها گرفته و فكر مي كرد بچه ها عراقي هستند سريع به سمت او دويدم و سلاح را گرفتم تا حدودي او را نسبت به اوضاع آشنا كردم و بعد دوباره سلاح را پس دادم. به هر حال عمليات تمام شد و تقريباً موفقيت آميز بود و توانسته بوديم تا حدودي سدي در مقابل دشمن ايجاد كنيم و نهايتاً ما را به عقب بر گردانيد.

     

    «گردان امام حسين (ع) »

    حدود دو روزي بود كه به بوشهر آمده بودم، يك سري به بسيج زدم. به من پيشنهاد كردند كه اعزام داريم مي‌تواني شركت كني. من كه تازه از ناحيه آمده بودم گفتم: بابا من تازه آمده‌ام لااقل بگذاريد ده روزي بگذرد بعد من را بفرستيد در ضمن اگر خبري از عمليات شود بچه‌ها من را خبر مي‌كنند. آن موقع هر جور كه شود خودم را به آنجا مي‌رسانم.‌‌همان روزها چند شهيد آورده بودند. من هم در مراسم آن ها شركت داشتم. علي آشنا آنجا من را گرفت و گفت: بسيج ثبت نام مي كند و ادامه داد كه برويم ثبت نام كنيم تازه سه روز بود كه برگشته بوديم. آن قدر من را سوال پيچ كرد كه پذيرفتم سريع رفت بسيـج، اسـم هر دوي ما را نوشت. اصرار داشت كه اين دفعه عمويمان خبردار شود.

    روز اعزام فرا رسيد عمويم توي گوش ما دعايي خواند و ما را روانه كرد. ابتدا به شيراز رفتيم بعد با هواپيما ما را به اميديه منتقل كردند و از آنجا با قطار به دشت عباس در تيپ شهيد آيت الله دستغيب بردند. اعلام كردند كدام گروهان آماده است. گروهان ما كه از بچه هاي بوشهر بودند اعلام آمادگي كرد. اول فكر مي كرديم براي عمليات اعلام آمادگي كرده ايم ولي تعدادي چادر به ما  دادند و گفتند بايد اينجا بمانيد. خيلي از بچه ها ناراحت شدند از روستاي ما شش نفر بوديم. من و محمد چاهشوري، علي آشنا و مرتضي يقوي و شهريار مقاتلي و پسر خاله ام.

    جناب غضنفر جميري فرمانده گردان بود و بهرام پور علي فرمانده گروهان بودند. خالو (حاج اسماعيل ماهيني) جانشين ايشان بودند. در آنجا تعدادي از بچه‌ها سيگار مي‌كشيدند . فرمانده (جميري) با علي آشنا كه اصلاً سيگار نمي‌كشيد درگير شد. فكر مي‌كرد كه ايشان سيگار مي‌كشد و بي‌انضباطي مي‌كند. در حاليكه اين طور نبود.

    بعد از مدتي كه در دشت عباس بوديم به اهواز برگشتيم و در‌ مدرسه‌اي مستقر شديم. آنجا فرماندهي با علي آشنا بحثش شد. واقعاً فكر مي‌كرد كه علي فردي بي‌انضباط است. من ديگر نتوانستم تحمل كنم رفتم پيش آقاي جميري كه خالو به پشتباني من بلند شد و گفت علي بچه بسيار خوبي است.

    هر وقت به جبهه مي آيد چند تا از بچه ها را با خودش مي‌آورد. حدود پنج، شش روزي گذشت كه ما را آوردند پشت نورد اهواز و حدود سه روزي هم در آنجا بوديم بعد رفتيم به جاده اهواز ـ خرمشهر و در گردان امام حسين ( ع) مستقر شديم. از تعداد شش نفري كه از روستاي خودمان آمده بوديم علي به بچه ها مي گفت: از ما شش نفر سه نفر شهيد مي شوند و سه نفر ديگر مجروح خواهند شد و ادامه داد من و يقوي و احمد يا محمد چاهشوري شهيد مي شويم و سه نفر ديگر مجروح مي‌شوند.

     

    «حركت به سوي خط مرزي و درگيري با دشمن»

    ساعت 12 بود كه ما را به خط مرزي حركت دادند ما مي بايستي 500 متر وارد خاك عراق مي شديم و دور مي زديم و بر مي گشتيم اكثر افراد هم مجهز به اسلحه ضد زره بودند. من خودم آر پي جي زن بودم. از آنجا كه عراقي‌ها اصلاً در مقابل ما واكنشي نشان ندادند و فرار مي كردند ما حدود 7 كيلومتر در خاك عراق پيش رفتيم، تا به گروهاني از بچه هاي خودمان رسيديم.

    البته ابتدا معلوم نبود كه آنها خودي هستند يا نه. تا حدودي هم بين ما و آنها درگيري ايجاد شد و دو زخمي داديم. پيش خالو رفتم و گفتم اين گروهان به صورت جمع مي آيد و از آنجا كه احتمال دارد از نيروهاي خودي باشند بگذاريد بيايند جلوتر، اگر دشمن باشند، با توجه اينكه گروهي مي آيند مي توان آنها را به راحتي ريسه كرد. جلوتر آمدند معلوم شد نيروهاي خودي هستند كه گم شده اند به دستور خالو برگشتيم اماحين برگشت از علي خبري نبود. سراغ او را از بچه ها گرفتم مي گفتند: علي رفت از خاكريز براي شما گلوله آر پي جي بياورد تير خوردو شهيد شد. من هم مجروح شده بودم.

    تيربارچي ما زمين گير شده بود اما من فكر مي كردم زخمي شده، رفتم سراغ او تا كمكش كنم. به من گفت: فلاني من زخمي نيستم و سالم هستم. حجم آتش در آن قسمت بسيار زياد بود. گفتم خوب اول تو به صورت زيگزاك حركت كن و برو، بعد من مي آيم. ايشان رفت. من هم به صورت زيگزاك حركت كردم در نزديكي خاكريزي تيري به پايم خورد و پايم شكست. يك شال گردن داشتم آن را در آوردم و با بند كفشم به پايم بستم تا جلوي خونريزي را بگيرد در آن حال و وضعيت سراغ علي را مي گرفتم و مي‌گفتماگر از او خبري شد به من بگوييد.

    اكثر خمپاره هايي كه به سمت ما مي خورد از نيروهاي خودي بود كه به اشتباه به سمت ما مي آمد تا با بي سيم به عقب خبر داديم و آنها گرا را عوض كردند و حجم آتش تا حدودي خوابيد چنان گير افتاده بوديم كه حتي آمبولانس نمي توانست وارد منطقه شود .

    ساعت 30/11 بود كه نفربر براي حمل زخمي ها آمد. اول مي خواستند كه من را ببرند ولي چون وضعيت من زياد حاد نبود قبول نكردم و گفتم: اول بچه هايي را كه وضعيت خوبي ندارند ببريد تا بار چهارم كه نفر بر آمد من را به عقب بردند. خيلي زخمي جمع شده بود شايد از يك گردان صدنفر باقي مانده بود و اكثر ضربه هايي كه خورده بوديم از منافقين بود.

    چون واقعاً گردان خوبي داشتيم. شايد به جرأت بتوان گفت با اين گردان مي توانستيم به راحتي يك لشكر از عراقي ها را از پا در بياوريم. وقتي به عقب آمديم آمبولانس هايي براي حمل مجروحان آمده بودند. باز من اصرار

    داشتم تا اول زخمي هاي ديگر را ببرند.

    در آن اوضاع يك جيپ ايستاد يكي از فرماندهان لشكر در آن بود. وقتي من را با آن وضعيت ديد به سربازش اشاره كرد كه من را به عقب ببرد و تأكيد كرد كه كوچكترين تكاني نخورم. وقتي سرباز به پيش من آمد به او گفتم: حالا كه مي خواهي زحمت بكشي، اول اين مجروح را كه در كنار من است سوار كن بعد من را. به هر حال ما را به بيمارستان صحرايي كه از چادر درست شده بود بردند. در آنجا پاي من را آتل بستند و با اتوبوس هاي مخصوص حمل مجروح به پشت رودخانه به بيمارستان بردند.

     

    روايت همرزم شهيد (عبدالاعلي مجدي)

    اولين اعزام ايشان كه با گروه شهيد چمران بود در اهواز مريض شد و مجبور شد برگردد. دو بار ديگر با هم رفتيم براي بار چهارم ايشان زخمي شد. اهواز، پيش ايشان رفتم كه وي را از اهواز به مشهد انتقال دادند و بعد به بوشهر آمد. بعد به اتفاق هم به عمليات فتح المبين رفتيم و پشت سر آن، ايشان به عمليات بيت المقدس رفتند و در همان عمليات شهيد شدند و اكثر هم ولايتي هاي ما هم در همين عمليات شهيد شدند.

    يادم است قبل از اعزام آخرش عكسي به من داد و گفت: اين آخرين اعزام من خواهد بود و اين بار حتماً شهيد مي شوم با توجه به اين كه پدرم ( مرحوم حجت الاسلام والمسلمين مجدي عموي شهيد) اصرار داشت كه علي خسته است چون دو سه روز بود كه آمده بود، بماند و چند روزي استراحت كند و بعد برود، به همين خاطر همان شب خانه ما نماند. صبح براي بدرقه ايشان به بسيج رفتم . همراه ايشان احمد ( برادرش ) هم بود. باز بعد از خداحافظي به من گفت: اين وداع آخر است.

     

    «خوابي كه زيبا تعبير گرديد»

    در عمليات فتح المبين با هم بوديم يك شب خواب ديدم با بچه هايي كه در سنگر با هم هستيم، جلوي نهري ايستاده ايم آن سمت نهر، دشتي سر سبز بود و تعدادي از دوستان ما كه اكثر آنها شهيد شده بودند ايستاده اند. در ضمن هيچ وسيله اي نبود كه ما خودمان را به آن سمت پيش دوستانمان برسانيم.

    در اين بين چند تا از بچه ها خودشان را به آب زدند و به آنها رسيدند. من و چند نفر ديگر باقي مانديم. علي و چند نفر ديگر تا وسط راه  رفتند. وقتي اين خواب را براي علي تعريف كردم، ايشان اين تعبير خواب را گفتند: من شهيد مي شوم و شما مي مانيد. راست مي گفت اكثر بچه هايي كه در آن سمت نهر بودند شهيد شده بودند و چند روزي بعد از عمليات فتح المبين كه هنوز جسد شهدا روي زمين بود وقتي چهره آنها را مي ديدم اكثراً كساني بودند كه از نهر گذشتند و به شهدايي كه در دشت ايستاده بودند ملحق شدند.

    روزي هم كه با هم خداحافظي مي كرديم گفت: ديگر بر نمي گردم. من مي گفتم: نه، انشاءالله بر مي گردي و دوباره با هم مي رويم. ايشان در جواب گفت: نه، تعبير خواب شما اين است كه اين اعزام آخرين اعزام است. واقعاً آرزويش شهادت بود و به آن هم رسيد.

     

    «راز مريضي علي در جبهه»

    روز اولي كه براي اولين بار با شهيد اعزام شديم به مدرسه اي در اهواز رفتيم. بچه‌هاي آنجا چمران بودند. ايشان مريض شد. اين سري ما به صورت مخفي رفتيم. شب بالاي پشت بام خوابيديم و صبح زود هم رفتيم  بسيج، تا ساعت ده از روبروي بازرگاني با ميني بوس ما را اعزام كردند.

    يادم است فرهاد حيدري، شهيد اسماعيل كمان و حاج اسماعيل ماهيني هم بودند. بعد از ظهر به اهواز رسيديم. يك مرتبه ايشان مريض شد. رنگ او زرد شد و ميل به غذا نداشت چهار، 5 بار ايشان را به دكتر برديم ولي كسي درد ايشان را تشخيص نمي داد. مجبور شديم به بوشهر انتقالش دهيم. يك آمبولانس مي خواست به بوشهر برود  علي را هم با خودش برد. ايشان به من گفت: ما براي اولين بار با هم آمديم تو ماندي ولي من برگشتم. ببينم خواست خدا و مصلحت چه باشد.

    مادرم تعريف مي كرد در حياط داشتم جارو مي كردم كه درب حياط را زدند. درب را باز كردم ديدم علي است.

    گفتم: پس برگشتي. چرا زنگت زرد شده؟ پس عبدالاعلي كجاست؟

    علي گفت: من مريض شدم مجبور شدم برگردم. بعد كنار مادر بزرگش كه در حال چاق كردن قليان بود نشست.

    به مادرم گفت: چاي نداري. گفت: اتفاقاً تازه چاي آماده كرده ام. برو آشپزخانه يك استكان براي خودت و يكي براي من بياور. ايشان رفته بود در آشپزخانه چاي ها را خورده بود. بعد پيش مادرم آمد. مادرم به علي مي گويد پس چاي من كو.

    علي مي گويد: چاي تمام شده. مادرم نگاهي به او مي كند و مي گويد رنگت برگشته، حالت خوب نيست؟

    شهيد مي‌گويد: بله خوب هستم و مي‌خواهم برگردم. در اهواز به ما چاي نامرغوب مي‌دادند ما نمي‌خورديم. از آنجا كه علي عادت زيادي به چاي خوردن داشت حالش بد مي‌شود و با خوردن چاي حالش خوب مي‌شد.

    اكثر مواقع با هم بوديم. زماني كه قبل از انقلاب در كوچه نگهباني مي‌داديم. باز در جبهه با هم بوديم. هميشه براي خواب يك پتو زير سرمان مي‌گذاشتيم و يك پتو روي خودمان مي كشيديم. بارها به من مي گفت: جدايي براي ما معنا ندارد و ما هميشه با هم هستيم.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارروستای چاووشی
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    اسناد و مدارک   
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x