نام کریم
نام خانوادگی افتخارکار
نام پدر احمد
تاریخ تولد 1346/06/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/11/3
محل شهادت شلمچه
مسئولیت
نوع عضویت بسيجی
شغل دانش آموز
تحصیلات
مدفن بوشهر
شهيد عبدالكريم افتخاركار در تاريخ 30 شهريور 1351 ، در برازجان و در خانوادهاي مستضعف و مذهبي چشم به جهان گشود. نام او را به پيروي از اسم پدربزرگش كه مردي متقي و پرهيزكار بود، كريم نهادند.
كريم، دوران طفوليت را در دامن پر مهر مادري مومن سپري نمود و همان مادر بود كه با شيرهي جانش، او را پروريد و محبت به اسلام و ائمه اطهار (ع) را در ذات و سرشت او بارور نمود.
كريم، دوران ابتدايي خود را همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، در دبستان «ابن سينا»ي برازجان آغاز نمود و تا كلاس چهارم در آن دبستان به تحصيل پرداخت. او سپس به دليل انتقال پدرش، به بوشهر عزيمت نمود.
خانوادهي كريم، ابتدا در كوي هلالي و پس از چندي در محلهي سنگي اقامت نمودند. ايشان، 9 ساله بود كه با بسيج مستضعفين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آشنا شد و در پايگاه مقاومت صاحب الزمان (عج) مسجد توحيد، ثبتنام و شروع به فعاليت نمود.
وي، با وجود سن كم، تمامي اوقات خود را در راه خدمت به انقلاب و اسلام عزيز، در مسجد گذراند و شبها نيز اكثراً در مسجد به نگهباني مشغول بود. شهيد عبدالكريم، دبستان را ترك نمود و به مدرسهي عشق (بسيج) رفت. او گاهي در جبهه به تحصيل ميپرداخت و در كلاسهايي كه آنجا تشكيل ميشد شركت ميكرد.
عبدالكريم با توجه به سن كم، با استفاده از فتوكپي شناسنامهي برادر بزرگـش، جهـت آموزش نظامي در سـال 1363 به پادگـان شـهيد «دستغـيب»
كازرون اعزام گرديد.
پس از پايان آموزش نظامي، عازم جبهههاي نور عليه ظلمت شد، تا همراه با ديگر عزيزان رزمنده، قدرت اسلام را به استكبار جهاني نشان دهد. تا قبل از شهادت، جمعاً هفت بار به جبهه اعزام گرديد و هر كاري كه به ايشان واگذار ميشد را صادقانه انجام ميداد؛ تيربار چي، آرپيجي زن و قايقراني از جمله وظايفي بود كه او با دل و جان در جبهههاي نبرد و در خطوط مختلف (جزيرهي مجنون، آبادان، خرمشهر، شلمچه و بندر آزاد شدهي فاو) انجام ميداد.
كريم در عمليات والفجر 8 كه منجر به آزاد سازي فاو گرديد و همچنين در عملياتهاي كربلاي 3، 4، و 5 شركت نمود و شجاعت و رشادتهاي فراواني از خود نشان داد. او پس از شركت در عمليات كربلاي 4، به همراه ديگر همسنگرانش براي مرخصي به بوشهر مراجعت نمود، اما پس از چند روز، به محض شنيدن آغاز عمليات كربلاي 5 ، با عجله و با شوق از خانواده خداحافظي نمود و راهي ديار عشق شد.
او با شور و شوقي وصفنشدني، خود را به خط مقدم جبهه رساند و در سه مرحلهي عمليات شركت نمود و سرانجام در يك عمليات سنگين، پس از آنكه دليرانه و شجاعانه جنگيد، قهرمانانه در سن 14 سالگي و در دي ماه سال 1365 شربت شهادت را سر كشيد. پيكر مطهرش نيز پنج ماه نيم، در زير آتش شديد جنگ و بر خاك كربلاي ايران ماند؛ تا اينكه بالاخره با تلاش برادران همسنگرش، در خرداد ماه سال 1366 در بيابانهاي شلمچه پيدا شد و جهت دفن به بوشهر منتقل گرديد.
پيكر او در تاريخ 31/3/1366 طي مراسمي با شكوه، به همراه ديگر برادر همرزمش، روحاني شهيد، حجهالاسلام والمسلمين علي اسماعيلي تشييع و در جوار ديگر شهداي انقلاب اسلامي ـ در گلزار شهداي بهشت صادق بوشهرـ به خاك سپرده شد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
ادامه مطلب
كريم، دوران طفوليت را در دامن پر مهر مادري مومن سپري نمود و همان مادر بود كه با شيرهي جانش، او را پروريد و محبت به اسلام و ائمه اطهار (ع) را در ذات و سرشت او بارور نمود.
كريم، دوران ابتدايي خود را همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، در دبستان «ابن سينا»ي برازجان آغاز نمود و تا كلاس چهارم در آن دبستان به تحصيل پرداخت. او سپس به دليل انتقال پدرش، به بوشهر عزيمت نمود.
خانوادهي كريم، ابتدا در كوي هلالي و پس از چندي در محلهي سنگي اقامت نمودند. ايشان، 9 ساله بود كه با بسيج مستضعفين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آشنا شد و در پايگاه مقاومت صاحب الزمان (عج) مسجد توحيد، ثبتنام و شروع به فعاليت نمود.
وي، با وجود سن كم، تمامي اوقات خود را در راه خدمت به انقلاب و اسلام عزيز، در مسجد گذراند و شبها نيز اكثراً در مسجد به نگهباني مشغول بود. شهيد عبدالكريم، دبستان را ترك نمود و به مدرسهي عشق (بسيج) رفت. او گاهي در جبهه به تحصيل ميپرداخت و در كلاسهايي كه آنجا تشكيل ميشد شركت ميكرد.
عبدالكريم با توجه به سن كم، با استفاده از فتوكپي شناسنامهي برادر بزرگـش، جهـت آموزش نظامي در سـال 1363 به پادگـان شـهيد «دستغـيب»
كازرون اعزام گرديد.
پس از پايان آموزش نظامي، عازم جبهههاي نور عليه ظلمت شد، تا همراه با ديگر عزيزان رزمنده، قدرت اسلام را به استكبار جهاني نشان دهد. تا قبل از شهادت، جمعاً هفت بار به جبهه اعزام گرديد و هر كاري كه به ايشان واگذار ميشد را صادقانه انجام ميداد؛ تيربار چي، آرپيجي زن و قايقراني از جمله وظايفي بود كه او با دل و جان در جبهههاي نبرد و در خطوط مختلف (جزيرهي مجنون، آبادان، خرمشهر، شلمچه و بندر آزاد شدهي فاو) انجام ميداد.
كريم در عمليات والفجر 8 كه منجر به آزاد سازي فاو گرديد و همچنين در عملياتهاي كربلاي 3، 4، و 5 شركت نمود و شجاعت و رشادتهاي فراواني از خود نشان داد. او پس از شركت در عمليات كربلاي 4، به همراه ديگر همسنگرانش براي مرخصي به بوشهر مراجعت نمود، اما پس از چند روز، به محض شنيدن آغاز عمليات كربلاي 5 ، با عجله و با شوق از خانواده خداحافظي نمود و راهي ديار عشق شد.
او با شور و شوقي وصفنشدني، خود را به خط مقدم جبهه رساند و در سه مرحلهي عمليات شركت نمود و سرانجام در يك عمليات سنگين، پس از آنكه دليرانه و شجاعانه جنگيد، قهرمانانه در سن 14 سالگي و در دي ماه سال 1365 شربت شهادت را سر كشيد. پيكر مطهرش نيز پنج ماه نيم، در زير آتش شديد جنگ و بر خاك كربلاي ايران ماند؛ تا اينكه بالاخره با تلاش برادران همسنگرش، در خرداد ماه سال 1366 در بيابانهاي شلمچه پيدا شد و جهت دفن به بوشهر منتقل گرديد.
پيكر او در تاريخ 31/3/1366 طي مراسمي با شكوه، به همراه ديگر برادر همرزمش، روحاني شهيد، حجهالاسلام والمسلمين علي اسماعيلي تشييع و در جوار ديگر شهداي انقلاب اسلامي ـ در گلزار شهداي بهشت صادق بوشهرـ به خاك سپرده شد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
« وصیت نامه شهید کریم افتخار کار »
با سلام و درود بر خانواده های شهدا ء این چشمهای فروزان جامعه اسلامی و سلام بر مردم قهرمان اسلامی و سلام بر بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران خمینی بزرگ، اکنون که وصیت خود را شرح میدهم رزمندگان اسلام بصورت آماده باش کنار همدیگر باقلبی نزدیک به هم و مملو از عشق وایمان و ایثار قرار گرفته اند.
خدایا پیروزی نهائی را نصیب ارتش اسلام بفرما.
وصیت خود را باقلبی شاهد و به امید شهادت آغاز می کنم . امیدوارم که در پیشگاه حسین (ع) درقیامت رو سفید باشم. نگذارید امام را، امام را، امام را . مردم شهید پرور بدانید که تنها راه پیروزی و سعادت شما مردم محروم پیروی کردن از فرامین و دستورات اسلام آزادیبخش است . پس اطاعت کنید که انشاءاله پیروزید.
بنده را در بهشت صادق بوشهر دفن نمائید.
والسلام
برادر کوچک شما
کریم افتخارکار
با سلام و درود بر خانوادهي شهدا، اين چشمههاي فروزان جامعهي اسلامي و سلام بر مردم آزاده و قهرمان ايران و سلام بر بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، خميني بزرگ.
اكنون كه وصيت خود را شروع ميكنم، همگي رزمندگان اسلام، به صورت آمادهباش، كنار همديگرـ با قلبي نزديك به هم و مملو از عشق و ايمان و ايثار ـ قرار گرفتهاند. خدايا پيروزي نهايي را نصيب ارتش اسلام بفرما!
وصيت خود را با قلبي شاهد و با اميد به شهادت آغاز ميكنم و اميدوارم كه در پيشگاه امام حسين (ع) در قيامت روسفيد باشم.
امت قهرمان ايران اسلامي! تنها وصيت خود را به شما ميگويم: «امام عزيز، اين اميد محرومان جامعه را تنها نگذاريد! مردم شهيدپرور! بدانيد كه تنها راه پيروزي و سعادت شما، پيروي كردن از فرامين و دستورات اسلام آزاديبخش است! پس اطاعت كنيد كه انشاءالله پيروزيد!»
والسلام
برادر كوچك شما
كريم افتخاركار
كربلاي پنج
13/11/1365
ادامه مطلب
با سلام و درود بر خانواده های شهدا ء این چشمهای فروزان جامعه اسلامی و سلام بر مردم قهرمان اسلامی و سلام بر بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران خمینی بزرگ، اکنون که وصیت خود را شرح میدهم رزمندگان اسلام بصورت آماده باش کنار همدیگر باقلبی نزدیک به هم و مملو از عشق وایمان و ایثار قرار گرفته اند.
خدایا پیروزی نهائی را نصیب ارتش اسلام بفرما.
وصیت خود را باقلبی شاهد و به امید شهادت آغاز می کنم . امیدوارم که در پیشگاه حسین (ع) درقیامت رو سفید باشم. نگذارید امام را، امام را، امام را . مردم شهید پرور بدانید که تنها راه پیروزی و سعادت شما مردم محروم پیروی کردن از فرامین و دستورات اسلام آزادیبخش است . پس اطاعت کنید که انشاءاله پیروزید.
بنده را در بهشت صادق بوشهر دفن نمائید.
والسلام
برادر کوچک شما
کریم افتخارکار
با سلام و درود بر خانوادهي شهدا، اين چشمههاي فروزان جامعهي اسلامي و سلام بر مردم آزاده و قهرمان ايران و سلام بر بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، خميني بزرگ.
اكنون كه وصيت خود را شروع ميكنم، همگي رزمندگان اسلام، به صورت آمادهباش، كنار همديگرـ با قلبي نزديك به هم و مملو از عشق و ايمان و ايثار ـ قرار گرفتهاند. خدايا پيروزي نهايي را نصيب ارتش اسلام بفرما!
وصيت خود را با قلبي شاهد و با اميد به شهادت آغاز ميكنم و اميدوارم كه در پيشگاه امام حسين (ع) در قيامت روسفيد باشم.
امت قهرمان ايران اسلامي! تنها وصيت خود را به شما ميگويم: «امام عزيز، اين اميد محرومان جامعه را تنها نگذاريد! مردم شهيدپرور! بدانيد كه تنها راه پيروزي و سعادت شما، پيروي كردن از فرامين و دستورات اسلام آزاديبخش است! پس اطاعت كنيد كه انشاءالله پيروزيد!»
والسلام
برادر كوچك شما
كريم افتخاركار
كربلاي پنج
13/11/1365
شهيد از زبان پدرش
هنگام تولد پسرم كريم، هنوز پدرم زنده بود و بنا به سفارش او، اسم ايشان را روي پسرم گذاشتيم. از اين جهت كه مورد سفارش پدرم بود و هم اسم او بود، خيلي به او علاقه داشتم.
پدرم مردي بسيار مؤمن و با تقوا بود و انگار ميدانست كه اين پسر به چه راهي ميرود. كريم، چهارمين فرزند من و متولد سال 1351 بود. قبل از او، خدا به ما دو پسر و يك دختر عنايت كرد. وقتي به جبهه رفت، تنها 13 سال داشت. پسر اولم حسين نيز 13 ساله به جبهه رفت و بعدها در سپاه استخدام شد.
حسين، ابتدا سه ماه را در كردستان گذراند و در اين مدت، ما هيچ اطلاعي از او نداشتيم. مادرش بسيار ناراحتي ميكرد و از من ميخواست كه كمي به فكر حسين باشم و خبري از او بدست بياورم. من هم ميگفتم: « انسان اگر چيزي را با دست خود، در راه خدا داد، نبايد زياد پيجوي آن باشد. اكنون نيز جنگ است و پسر ما در حال رزم و نبرد. بودن و نبودن آن با خـدا و بـنا به مشيت اوست. اگر قرار باشد كه پسرمان نزد ما برگردد، كه خودش ميآيد و ناراحتي هم نـدارد، و اگر بـنا به تـقدير الهـي، بايد به سوي او رجعت كند، هر طوركه باشد، ميرود و كاري هم از دست ما ساخته نيست.»
سه ماه گذشت و حتي يك بار هم به بسيج نرفتم تا خبري از فرزندم بگيرم. بعد از سه ماه، حسين از جبههي كردستان سالم برگشت. حسين، بيش از 5 سال در جبههي نبرد بود و در عملياتهاي مختلفي شركت داشت.
كريم نيز مانند پدرم انسان با خدايي بود و آثار معنويت در چهره اش مشخص بود. پدربزرگ كريم، قبلاً كه در روستاها روحاني نبود، براي اهالي روستا حكم روحاني داشت و مردم، احكام دين و مسايل شرعي خود را از ايشان ميپرسيدند. او اگر چه كشاورز بود و زحمت فراواني مي كشيد، اما بسيار به واجبات و مستحبات پايبند بود هرگز از كنار مسايل ديني به سادگي نميگذشت.
هر روز صبح كه بيدار ميشدم، ايشان را در حال گريه ميديدم. ميگفتم: «پدر جان! چرا اينقدر گريه ميكني؟» ميگفت: «براي امام حسين (ع) ميگريم!» ميگفتم: «پدر! شما كه با تقوا و مومني هستي، نبايد اينقدر به خود فشار بياوري!» او همه وقت، حتي در زمان درو كردن گندم هم، با وضو و طهارت بود و بنا به خواست الهي، كريم نيز بسياري از كمالات پدربزرگ خود را به ارث برد. من بسيار به اوعلاقه داشتم وخيلي خوشحالم كه كريم درراه خدا اهل بيت (ع) مانند اجداد خود پا نهاد و اين هدف او از خدا پذيرفته شد.
با شروع جنگ، جوانان مومن و متعهد، درس و مدرسه را كنار گذاشتند و راهي مدرسهي عشق الهي شدند. حسين، كلاس پنجم دبستان بود. يك روز كه من به مطب رفته بودم، ديدم كه حسين نيست. او در غياب من، رضايتنامهاي را از جانب من نوشته و به جبهه رفته بود. از مادرش پرسيدم: «حسين كجاست؟» گفت: «به جبهه رفته است!» من هم ديگر چيزي نگفتم و پرسش نكردم كه چرا رفت.
كريم نيز سال چهارم دبستان بود كه راهي جبهه شد. با شنيدن فرمان حضرت امام (ره) مبني بر حضور مردم در جبهه، براي اين كار، پيشقدم شد. من هميشه به فرزندانم سفارش ميكردم كه به جبهه بروند. ميگفتم: «من سرپرست خانواده هستم، در بيمارستان و مطب، كارهاي فراواني دارم و نميتوانم به جبهه بروم، لااقل شما كه ميتوانيد، در جبهه حضور پيدا كنيد!» و اينگونه بود كه پسرانم زا با آن سن و سال كم، راهي جبهه كردم. البته خود نيز دو بار به منطقه رفتم و از اين سفرهي مقدس، بي نصيب نماندم.
در اين ميان، كريم مشتاقانه در عملياتها شركت ميكرد. تا اينكه شبي در خواب ديدم كه با چند نفر از بچههاي محل به سوي جبهه ميرويم. همگي بسيار گريه ميكرديم و به سر و سينه ميزديم. مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: «چه شده؟ مگر چه خوابي ديدهاي؟ آيا خواب ديدي كه كريم شهيد شده؟» گفتم: «نه!» اما اندوه فراواني بر روي دلم بود. با اينكه بيدار شده بودم اما باز هم با صداي بلند گريه ميكردم.
گريههاي من، معمولاً با صداست و در مراسمات مذهبي و ختم شهدا يا فاتحه نيز، بسيار بلند گريه ميكنم. ساعت 4 صبح بود و هنوز گريه امانم نميداد. به حياط آمدم تا كمي آرام بگيرم.
امشب، خواب ديـدم، فـرداي آن روز، كه اواخـر سال 62 بـود، براي اعزام به جبهه ثبتنام كردم و به «دشت عباس» رفتم. در اورژانس مشغـول به خدمت شدم و حدود سه ماه در آنجا ماندم. كريم، بارها و بارها در عملياتها
شركت داشت؛ از جمله در حملهاي كه به سكوي «البكر» شد.
پس از عمليات كربلاي 4 ، به خانه آمد و يك هفتهاي نزد ما بود. تا اينكه كربلاي 5 بلافاصله پس از كربلاي 4 شروع شد و او نيز مجددآً راهي جبهه گرديد. پس از رسيدن به منطقه، نامهاي نوشت با اين مضمون كه من رسيدهام و عمليات شروع شده است.
كريم از نخل افتاده و دستش شكسته بود. در نامه، قيد كرده بود كه گچ دستم را باز كردهام و حالم خوب است. پس از پايان عمليات كربلاي 5 ، پسر خواهرم كه در آنجا حضور داشت، تسويه حساب ميكند تا به خانه برگردد. او كريم را در منطقه، سالم ميبيند؛ در آن موقع، كريم فقط به طور خيلي جزيي، زخمي شده بود. پسر خواهرم به او ميگويد: «كريم! تسويه حساب كن تا برگرديم!» ولي كريم قبول نميكند و ميگويد: «من هنوز اينجا كار دارم!» اين خواست خدا بود كه او بماند و به افتخار شهادت نايل شود.
پس از پايان عمليات، نيروهاي ما كه كريم نيز جزء آنها بود، به فرماندهي شهيد احمدنيا، در سه شب متوالي به طرف عراقيها ميروند و با آنها درگير ميشوند. در شب سوم بوده كه به محاصرهي دشمن در ميآيند و همگي شهيد ميشوند. البته از آن تعداد، دو نفر از بچههاي صلحآباد به نام «ورازاني» و «شاكر» زخمي و اسير شده بودند و بعد از اسارت، آزاد شدند.
پيكر مطهر شهدا را طي ماههاي طولاني و به سختي از آنجا به عقب آوردند؛ زيرا اين عزيـزان تا قلـب دشـمن پيـش رفـته بودنـد و پيكـرشـان در منطقهاي بود كه امكان بازگرداندن آنها بسيار كم بود. براي مثال، پيكر «احمدنيا» را همين دو سال پيش آوردند. تعدادي از آنان را نيز پس از دو سال و شش ماه كه از شهادتشان ميگذشت، پيدا كردند و به خاك سپردند.
فارغ از اين خبرها، من در كرهبند ـ در مراسم فاتحهاي ـ بودم. پس از خواندن قرآن، كناري نشستم و مشغول قرائت فاتحه شدم. پسر خواهرم نزدم آمد و گفت: «دايي! كريم مفقودالاثر شده است!» براحتي گفتم: «هيچ اشكالي ندارد. كريم در راه خدا رفته و كساني كه در راه خدا پا گذارند، سعادتمند واقعي هستند!»
البته كمي از اين خبر تكان خوردم. فصل بهار بود. در راه برگشت، پياده شديم تا مقداري سبزي بچينيم. به روح شهيد قسم كه حتي گريهام هم نگرفت. به خانه آمدم و صبح زود به تعاوني سپاه رفتم و سراغ كريم را گرفتم. آنها پرسيدند: «شما چه نسبتي با او داريد؟» گفتم: «من پدرش هستم!» گفتند: «خدا به شما صبر عنايت فرمايد!» گفتم: «من خودم، با دست خودم، كريم را به راه خدا فرستادم و هرگز از اين كار نيكي كه كردهام، ناراحت نيستم!»
چند ماهي كه از اين ماجرا گذشت، كمتر در خانه به سر ميبردم؛ يك شب در «وحدتيه» بودم و يك شب در مطب. معمولاً شبكاري ميكردم. بعد از ماهها، وقتي يك شب به خانه ميآمدم، در اتاق خلوتي ميرفتم، عكس كريم را مقابلم ميگرفتم و ميزدم زير گريه.
كريم تا 6 ماه مفقودالاثر بود. پس از اين مدت، من و مادر شهيد، قصد زيارت امام رضا (ع) را كرديم. جمعهاي بود. من آن روز به نماز جمعه نرفتم. عصر به مسجد آمدم. يكي از بچههاي آنجا به من گفت: «مـيدانــي كـه پيكر كريم و شيخ اسماعيلي را آوردهاند؟» اين در حالي بود كه مسئولين، هيچگونه خبري به ما نداده و ما را از آوردن پيكر شهيدمان مطلع نكرده بودند.
كمي ناراحت شدم، زيرا ما در حال سفر بوديم و اگر ميرفتيم و اين عزيزان را ميآوردند، معلوم نبود كه مراسم پسر ما چه ميشد.
من حتي ناراحتي و گـريه نيز نزد مـسئولين نكـرده بـودم كه بخواهد باعث شود تا اين خبر را به من نرسانند. چند روزي هم، بنا به علتي، راديو و تلويزيون، خبر و برنامهاي نداشت تا ما از اين موضوع، اطلاعي كسب كنيم. با مادر شهيد، نزد مسئولين امر رفتيم و پس از سلام و احوالپرسي گفتم: « آمدهام تا گلايهاي از شما كنم. شما چرا پس از ماهها بينشاني و بيخبري از پسرمان، حالا كه او را آوردهاند، لااقل تماسي با ما نگرفتيد؟»
من از شهادت پسرم ناراحت نيستم و به آن افتخار هم ميكنم، ولي شما ديگر اين كار را تكرار نكنيد! شايد خانوادهاي احتياج به آمادگي داشته باشد!» همهي آن برادران، عذرخواهي كردند و من هم به دل نگرفتم.
روز شنبه، ساعت 11 ، آقاي وزيري نزد من آمد. از او خواستم كه براي بار آخر، پسرم را ببينم. سوار آمبولانس شدم. شهادت كريم و همرزمانش، در تاريخ 3/11/1366 بود و پس از 6 ماه، در شهريور ماه، پيكر آنها به دست ما رسيد. وارد بهشت صادق شدم. شهدا را داخل اتاقي گذاشته بودند. وقتي خواستم وارد اتاق شهدا شوم، گفتند: «اگر امكان دارد، داخل نشويد!» گفتم: «يعني من پسرم را نبينم!» گفتند: «پيكر شهدا مدتها زير خاك يا روي زمين بوده، شايد اين عامل، باعث شده كه آسيبي به پيكر آنها وارد شده باشد!» گفتم: «چرا مانع ديدار من با پسرم ميشويد؟ مگر در من، حالت غير عادي و يا گريه و ناله ميبينيد! من بر خود تـسلـط دارم و مطمـئن باشـيد كه اصـلاً نـاراحـت نخواهم شد!»
وارد اتاق شدم و و بالاي سر پسرم ايستادم. به جان خودش قسم كه ذرهاي تغيير نكرده بود. هنوز فانوسقهاش دور كمر و پوتين در پايش بود؛ گويي به خواب شيريني فرو رفته و به آرامش ابدي دست يافته بود. به طرز شگفتانگيزي بدنش سالم مانده و تنها جراحاتي در ناحيهي شكم داشت. من اصلاً به او دست نزدم و تنها نظارهگر شهيدم بودم. با ديدن چهرهي عزيزم، تمام روزهاي كودكي و دوران كوتاه نوجواني او مقابل چشمم چرخ ميخورد. چفيهي دور گردنش، زيبايي خاصي به او ميداد و دعاي مخصوصش در جيبش قرار داشت.
كريم، بيش از حد به جبهه علاقه داشت، مرتب در عملياتها شركت ميكرد و مدام در فعاليتهاي فرهنگي انجمن اسلامي شركت ميكرد. من خودم، علاقهي خاصي به حضرت امام (ره) دارم و بسيار مشتاق بودم كه ايشان را از نزديك زيارت كنم ولي موفق نشدم. پس از شهادت كريم نيز ما را نزد ايشان نبردند، ولي آن بزرگوار، سه بار به خوابم آمد.
يك بار كه امام (ره) بيمار بودند، خواب ديدم كه وارد اتاق شدهام و امام (ره) روي قالي خوابيده است. شروع كردم به گريه كه چرا زير پاي امام (ره) پتويي پهن نكردهايد و ايشان روي قالي خوابيده است. ولي ايشان گفت: «من همين هم برايم كافي است!»
دست ايشان را گرفتم و شروع كردم به بوسه و گريه. بار اول كه ايشان را در خواب ديدم، در بين عدهاي بودند. ديدم امام (ره) بلند شد و آب برداشت تا دستش را بشويد. با خود گفتم: « كسي كه مرا نزد امام (ره) نميبرد، بايد فرصت را غنيمت بشمارم و سريع خود را به او برسانم تا دستش را ببوسم!» همين كار را كردم، ولي ايشان دستشان را عقب كشيد. به امام (ره) عرض كردم: «ميدانيد كه من چه كسي هستم؟» امام (ره) فرمود: «كه هستي؟» گفتم: «من، پدر شهيد كريم افتخاركار هستم!» اين را كه گفتم، امام (ره) دستش را به سوي من دراز كرد و من آنقدر دستش را بوسيدم و گريه كردم تا سير شدم.
علاقهي غير قابل وصفي به امام (ره) دارم و پسرانم را نيز هميشه به پيروي از فرمان امام (ره) دعوت ميكردم. هميشه ميگفتم: «خدايا! روزي فرا ميرسد كه من هم سهمي در اين انقلاب داشته باشم و شهيدي را در راه رضاي تو تقديم كنم. بعد هم به اين فراق، صبر نمايم!»
شهيد از زبان مادرش
محل تولد اين بزرگوار، برازجان بود. چهارمين فرزند من بود و تا كلاس پنجم دبستان بيشتر درس نخواند، البته بعدها در جبهه تا كلاس اول دبيرستان بصورت جهشي درس را ادامه داد.
او داوطلبانه به جبهه اعزام شد. پسر بسيار خوش اخلاق و فرمانبري بود و اكثر كارهاي ما را در خانه او انجام ميداد. از يازده سالگي ميخواست به جبهه برود، اما چون كم سن و سال بود، با او موافقت نكردند و او هم مجبور شد با استفاده از فتوكپي شناسنامهي برادرش به جبهه برود.
كريم، چند بار به جبهه اعزام شد. در چهارمين بار كه به جبهه رفت، پس از انجام عمليات كربلاي 4 ، حدود 12 روز مرخصي داشت اما 6 روز بيشتر نتوانست طاقت بياورد و زودتر از موعد مقرر، به منطقه رفت. در اين مدت خيلي كوتاه، هميشه توي خودش بود و حتي ميلي به خوردن غذا هم نداشت.
قبل از رفتن هم، 6 قطعه عكس به من داد و گفت: «اگر بچههاي مسجد توحيد آمدند، عكسها را به بچهها بده!» در واقع اين موضوع، به قبل از آخرين اعزام او برميگشت؛ كه بعد از آن، در پنجمين اعزامش به جبهه، براي شركت در عمليات كربلاي 5 به منطقه رفت و شهيد شد. او حتي سفارش كرد كه اگر من شهيد شدم، در بوشهر و در كنار همرزمانم دفنم كنيد.
چند سال پيش، اكثر بچهها از خانه بيرون رفته بودند و من تك و تنها در منزل نشسته بودم. تا ساعت 12 شب، به تلويزيون نگاه كردم و با خودم گله ميكردم كه من اين همه بچه بزرگ كردم، اما الان يكي پشتم نيست. كمكم به خواب رفتم. در عالم خواب بود كه شهيد را ديدم تا با تعدادي از همرزمانش در اتاق نشسته است. در حال ميوه خوردن بودند. به شهيد گفتم: «اينها كي هستند؟»
گفت: «مگر نگفتي كه تنها هستي؟ آمدهايم كنارت تا تنها نباشي!»
كمكم زمزمههايي به گوشمان رسيد كه عبدالكريم شهيد شده است. بعضي ميگفتند: «اسير شده!» و بعضي ميگفتند: «شهيد شده!» در نهايت، در نماز جمعه بود كه خبر شهادت عبدالكريم به گوشم رسيد. هميشه او را به جبهه رفتن تشويق ميكردم. يك بار به برازجان رفته بود. به من سفارش كرد كه اگر خبري از اعزام شد، حتماً مرا خبردار كن. وقتي زمان اعزام فرا رسيد، زنگ زدم و او را خبردار كردم او نيز با روي گشاده آمد و به استقبال شهادت رفت.
مردم بايد بدانند كه ما چيزي بهتر از انقلاب و رهبري و شهدا نداريم و بايد اين نعمتها را با جان و دل، حفظ كنيم.
او هميشه در كارهاي منزل به من كمك ميكرد. در پختن هليم، پيش قدم ميشد، اجاق را درست ميكرد و هيزم ميآورد. او حتي بعد از رفتن به جبهه هم، مرتب سراغ هليم را ميگرفت و ميپرسيد كه آيا پختهايم يا نه؟
در همان اوايل، يك روز در خانه بودم كه سر و صدايي از سمت بسيج بلند شد. همگي به طرف بسيج دويديم. يكي از اتاقهاي بسيج، آتش گرفته بود. عبدالكريم، وقتي اين صحنه را ديد، لباسش را از تن بيرون آورد و شتابان به طرف اسلحهها رفت، تا آنها را بيرون بياورد و مانع سوختنشان شود. من كه مادر بودم و نگران، هر چه صدايش زدم تا مانع او بشوم، در جوابم ميگفت: «نه! بايد اسلحهها را بيرون بياورم!»
در واقع او شجاع بود و عقيده داشت كه اسلحهها متعلق به بيتالمال هستند و بچهها به آنها نياز دارند!» وقتي بيرون آمد، تمام پوست دستها و مژههايش سوخته بود. هميشه عاشق انقلاب و نظام بود و حاضر بود جانش را از دست بدهد، ولي آسيبي به انقلاب وارد نشود. و البته سرانجام نيز به آرزوي ديرينهاش رسيد.
حسين، پسر بزرگم، در ناوچه، روي دريا بود و خيلي نگران او بودم. همينطور نشسته بودم و با خود حرف ميزدم و ميگفتم كه الان ناوچهها را ميزنند و اين طور و آن طور ميشود.
كريم هم در جبهه بود اما زياد نگران او نبودم. ساعت 3 شب بود كه در زدند. به طرف در دويدم. صدا زدم: «حسين! حسين! تويي پسرم!» كريم از پشت در، گفت: «منم! در را باز كن مادر! مگر حسين هنوز نيامده؟»
در را باز كردم و در آغوش گرفتمش. سر تا پايش خاكي بود. شش روزي نزد ما بود. عكسهايي هم گرفت و به من داد. بعد هم گفت: «ميخواهم بروم. ديگر اين دنيا برايم هيچ ارزشي ندارد! من دوازده روز پس از شهيد بشكوه، زنده هستم!» و همانطور كه گفت، شب دوازدهم نيز شهيد شد. خيلي به من توجه ميكرد و به من ميرسيد.
بعد از پنج ماه و پانزده روز، كريم و شيخ اسماعيلي را با هم آوردند. من در نماز جمعه بودم. اعلام كردند كه تعدادي شهيد آوردهاند. عصر همان روز، بچههاي مسجد آمدند و عكس كريم را خواستند. همان عكسي كه خودش گرفته بود و به من داده بود را به آنها دادم.
من در زمان عمليات كربلاي 5 ، خواب ديدم كه امام زمان (عج) كنار يخچالي كه به كريم داده بودند، ايستاده است. امام (عج) فرمودند: «ميخواهم قربانياش كنم!» گفتم: «دلتان ميآيد؟» فرمود: «بله! اين اشخاص مخصوص قرباني شدن در راه خدا هستند!» گفتم: «پس تكهاي از او به من بده!» يك استخوان را به من داد، ولي من آن را پس دادم و گفتم: «استخوان خالي به چه كار من ميآيد!»
بعد از 5 ماه و 15 روز نيز خواب ديدم كه زن عربي آمد و گفت: «سيد فاطمه با تو كار دارد!» رفتيم نزد سيد فاطمه كه در خيابان هلالي مينشست. در بالاي مجلس بود و با ديدن ما بلند شد و با احترام گفـت: «كنار ننهي محمود بنشين!» همان زن عرب در داخل نعلبكي به بعضي از زنهاي
حاضر، عصرانه ميداد. يكي را هم به من داد. زني كه كنارم بود، گفت: «اين استخوان خشك را ميخواهي چه كني؟» گفتم: «ميخواهم آن را بردارم!» برداشتم و به سينه فشار دادم. در اين حال، از خواب بيدار شدم و به خودم، گفتم: «كريم ديگر بر نميگردد!» در اولين خواب، آن استخوان را نخواستم، ولي اين دفعه آن را قبول كردم.
عصر، تعدادي از بچهها آمدند و گفتند: «از كريم خبري نداريد؟» گفتم: «نه! خبري نداريم!» ناصر مشتاقي، خبر شهادت كريم را به آنها داده بود.
عصر جمعه بود كه توسط بچههاي مسجد، از موضوع با خبر شديم.
ادامه مطلب
هنگام تولد پسرم كريم، هنوز پدرم زنده بود و بنا به سفارش او، اسم ايشان را روي پسرم گذاشتيم. از اين جهت كه مورد سفارش پدرم بود و هم اسم او بود، خيلي به او علاقه داشتم.
پدرم مردي بسيار مؤمن و با تقوا بود و انگار ميدانست كه اين پسر به چه راهي ميرود. كريم، چهارمين فرزند من و متولد سال 1351 بود. قبل از او، خدا به ما دو پسر و يك دختر عنايت كرد. وقتي به جبهه رفت، تنها 13 سال داشت. پسر اولم حسين نيز 13 ساله به جبهه رفت و بعدها در سپاه استخدام شد.
حسين، ابتدا سه ماه را در كردستان گذراند و در اين مدت، ما هيچ اطلاعي از او نداشتيم. مادرش بسيار ناراحتي ميكرد و از من ميخواست كه كمي به فكر حسين باشم و خبري از او بدست بياورم. من هم ميگفتم: « انسان اگر چيزي را با دست خود، در راه خدا داد، نبايد زياد پيجوي آن باشد. اكنون نيز جنگ است و پسر ما در حال رزم و نبرد. بودن و نبودن آن با خـدا و بـنا به مشيت اوست. اگر قرار باشد كه پسرمان نزد ما برگردد، كه خودش ميآيد و ناراحتي هم نـدارد، و اگر بـنا به تـقدير الهـي، بايد به سوي او رجعت كند، هر طوركه باشد، ميرود و كاري هم از دست ما ساخته نيست.»
سه ماه گذشت و حتي يك بار هم به بسيج نرفتم تا خبري از فرزندم بگيرم. بعد از سه ماه، حسين از جبههي كردستان سالم برگشت. حسين، بيش از 5 سال در جبههي نبرد بود و در عملياتهاي مختلفي شركت داشت.
كريم نيز مانند پدرم انسان با خدايي بود و آثار معنويت در چهره اش مشخص بود. پدربزرگ كريم، قبلاً كه در روستاها روحاني نبود، براي اهالي روستا حكم روحاني داشت و مردم، احكام دين و مسايل شرعي خود را از ايشان ميپرسيدند. او اگر چه كشاورز بود و زحمت فراواني مي كشيد، اما بسيار به واجبات و مستحبات پايبند بود هرگز از كنار مسايل ديني به سادگي نميگذشت.
هر روز صبح كه بيدار ميشدم، ايشان را در حال گريه ميديدم. ميگفتم: «پدر جان! چرا اينقدر گريه ميكني؟» ميگفت: «براي امام حسين (ع) ميگريم!» ميگفتم: «پدر! شما كه با تقوا و مومني هستي، نبايد اينقدر به خود فشار بياوري!» او همه وقت، حتي در زمان درو كردن گندم هم، با وضو و طهارت بود و بنا به خواست الهي، كريم نيز بسياري از كمالات پدربزرگ خود را به ارث برد. من بسيار به اوعلاقه داشتم وخيلي خوشحالم كه كريم درراه خدا اهل بيت (ع) مانند اجداد خود پا نهاد و اين هدف او از خدا پذيرفته شد.
با شروع جنگ، جوانان مومن و متعهد، درس و مدرسه را كنار گذاشتند و راهي مدرسهي عشق الهي شدند. حسين، كلاس پنجم دبستان بود. يك روز كه من به مطب رفته بودم، ديدم كه حسين نيست. او در غياب من، رضايتنامهاي را از جانب من نوشته و به جبهه رفته بود. از مادرش پرسيدم: «حسين كجاست؟» گفت: «به جبهه رفته است!» من هم ديگر چيزي نگفتم و پرسش نكردم كه چرا رفت.
كريم نيز سال چهارم دبستان بود كه راهي جبهه شد. با شنيدن فرمان حضرت امام (ره) مبني بر حضور مردم در جبهه، براي اين كار، پيشقدم شد. من هميشه به فرزندانم سفارش ميكردم كه به جبهه بروند. ميگفتم: «من سرپرست خانواده هستم، در بيمارستان و مطب، كارهاي فراواني دارم و نميتوانم به جبهه بروم، لااقل شما كه ميتوانيد، در جبهه حضور پيدا كنيد!» و اينگونه بود كه پسرانم زا با آن سن و سال كم، راهي جبهه كردم. البته خود نيز دو بار به منطقه رفتم و از اين سفرهي مقدس، بي نصيب نماندم.
در اين ميان، كريم مشتاقانه در عملياتها شركت ميكرد. تا اينكه شبي در خواب ديدم كه با چند نفر از بچههاي محل به سوي جبهه ميرويم. همگي بسيار گريه ميكرديم و به سر و سينه ميزديم. مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: «چه شده؟ مگر چه خوابي ديدهاي؟ آيا خواب ديدي كه كريم شهيد شده؟» گفتم: «نه!» اما اندوه فراواني بر روي دلم بود. با اينكه بيدار شده بودم اما باز هم با صداي بلند گريه ميكردم.
گريههاي من، معمولاً با صداست و در مراسمات مذهبي و ختم شهدا يا فاتحه نيز، بسيار بلند گريه ميكنم. ساعت 4 صبح بود و هنوز گريه امانم نميداد. به حياط آمدم تا كمي آرام بگيرم.
امشب، خواب ديـدم، فـرداي آن روز، كه اواخـر سال 62 بـود، براي اعزام به جبهه ثبتنام كردم و به «دشت عباس» رفتم. در اورژانس مشغـول به خدمت شدم و حدود سه ماه در آنجا ماندم. كريم، بارها و بارها در عملياتها
شركت داشت؛ از جمله در حملهاي كه به سكوي «البكر» شد.
پس از عمليات كربلاي 4 ، به خانه آمد و يك هفتهاي نزد ما بود. تا اينكه كربلاي 5 بلافاصله پس از كربلاي 4 شروع شد و او نيز مجددآً راهي جبهه گرديد. پس از رسيدن به منطقه، نامهاي نوشت با اين مضمون كه من رسيدهام و عمليات شروع شده است.
كريم از نخل افتاده و دستش شكسته بود. در نامه، قيد كرده بود كه گچ دستم را باز كردهام و حالم خوب است. پس از پايان عمليات كربلاي 5 ، پسر خواهرم كه در آنجا حضور داشت، تسويه حساب ميكند تا به خانه برگردد. او كريم را در منطقه، سالم ميبيند؛ در آن موقع، كريم فقط به طور خيلي جزيي، زخمي شده بود. پسر خواهرم به او ميگويد: «كريم! تسويه حساب كن تا برگرديم!» ولي كريم قبول نميكند و ميگويد: «من هنوز اينجا كار دارم!» اين خواست خدا بود كه او بماند و به افتخار شهادت نايل شود.
پس از پايان عمليات، نيروهاي ما كه كريم نيز جزء آنها بود، به فرماندهي شهيد احمدنيا، در سه شب متوالي به طرف عراقيها ميروند و با آنها درگير ميشوند. در شب سوم بوده كه به محاصرهي دشمن در ميآيند و همگي شهيد ميشوند. البته از آن تعداد، دو نفر از بچههاي صلحآباد به نام «ورازاني» و «شاكر» زخمي و اسير شده بودند و بعد از اسارت، آزاد شدند.
پيكر مطهر شهدا را طي ماههاي طولاني و به سختي از آنجا به عقب آوردند؛ زيرا اين عزيـزان تا قلـب دشـمن پيـش رفـته بودنـد و پيكـرشـان در منطقهاي بود كه امكان بازگرداندن آنها بسيار كم بود. براي مثال، پيكر «احمدنيا» را همين دو سال پيش آوردند. تعدادي از آنان را نيز پس از دو سال و شش ماه كه از شهادتشان ميگذشت، پيدا كردند و به خاك سپردند.
فارغ از اين خبرها، من در كرهبند ـ در مراسم فاتحهاي ـ بودم. پس از خواندن قرآن، كناري نشستم و مشغول قرائت فاتحه شدم. پسر خواهرم نزدم آمد و گفت: «دايي! كريم مفقودالاثر شده است!» براحتي گفتم: «هيچ اشكالي ندارد. كريم در راه خدا رفته و كساني كه در راه خدا پا گذارند، سعادتمند واقعي هستند!»
البته كمي از اين خبر تكان خوردم. فصل بهار بود. در راه برگشت، پياده شديم تا مقداري سبزي بچينيم. به روح شهيد قسم كه حتي گريهام هم نگرفت. به خانه آمدم و صبح زود به تعاوني سپاه رفتم و سراغ كريم را گرفتم. آنها پرسيدند: «شما چه نسبتي با او داريد؟» گفتم: «من پدرش هستم!» گفتند: «خدا به شما صبر عنايت فرمايد!» گفتم: «من خودم، با دست خودم، كريم را به راه خدا فرستادم و هرگز از اين كار نيكي كه كردهام، ناراحت نيستم!»
چند ماهي كه از اين ماجرا گذشت، كمتر در خانه به سر ميبردم؛ يك شب در «وحدتيه» بودم و يك شب در مطب. معمولاً شبكاري ميكردم. بعد از ماهها، وقتي يك شب به خانه ميآمدم، در اتاق خلوتي ميرفتم، عكس كريم را مقابلم ميگرفتم و ميزدم زير گريه.
كريم تا 6 ماه مفقودالاثر بود. پس از اين مدت، من و مادر شهيد، قصد زيارت امام رضا (ع) را كرديم. جمعهاي بود. من آن روز به نماز جمعه نرفتم. عصر به مسجد آمدم. يكي از بچههاي آنجا به من گفت: «مـيدانــي كـه پيكر كريم و شيخ اسماعيلي را آوردهاند؟» اين در حالي بود كه مسئولين، هيچگونه خبري به ما نداده و ما را از آوردن پيكر شهيدمان مطلع نكرده بودند.
كمي ناراحت شدم، زيرا ما در حال سفر بوديم و اگر ميرفتيم و اين عزيزان را ميآوردند، معلوم نبود كه مراسم پسر ما چه ميشد.
من حتي ناراحتي و گـريه نيز نزد مـسئولين نكـرده بـودم كه بخواهد باعث شود تا اين خبر را به من نرسانند. چند روزي هم، بنا به علتي، راديو و تلويزيون، خبر و برنامهاي نداشت تا ما از اين موضوع، اطلاعي كسب كنيم. با مادر شهيد، نزد مسئولين امر رفتيم و پس از سلام و احوالپرسي گفتم: « آمدهام تا گلايهاي از شما كنم. شما چرا پس از ماهها بينشاني و بيخبري از پسرمان، حالا كه او را آوردهاند، لااقل تماسي با ما نگرفتيد؟»
من از شهادت پسرم ناراحت نيستم و به آن افتخار هم ميكنم، ولي شما ديگر اين كار را تكرار نكنيد! شايد خانوادهاي احتياج به آمادگي داشته باشد!» همهي آن برادران، عذرخواهي كردند و من هم به دل نگرفتم.
روز شنبه، ساعت 11 ، آقاي وزيري نزد من آمد. از او خواستم كه براي بار آخر، پسرم را ببينم. سوار آمبولانس شدم. شهادت كريم و همرزمانش، در تاريخ 3/11/1366 بود و پس از 6 ماه، در شهريور ماه، پيكر آنها به دست ما رسيد. وارد بهشت صادق شدم. شهدا را داخل اتاقي گذاشته بودند. وقتي خواستم وارد اتاق شهدا شوم، گفتند: «اگر امكان دارد، داخل نشويد!» گفتم: «يعني من پسرم را نبينم!» گفتند: «پيكر شهدا مدتها زير خاك يا روي زمين بوده، شايد اين عامل، باعث شده كه آسيبي به پيكر آنها وارد شده باشد!» گفتم: «چرا مانع ديدار من با پسرم ميشويد؟ مگر در من، حالت غير عادي و يا گريه و ناله ميبينيد! من بر خود تـسلـط دارم و مطمـئن باشـيد كه اصـلاً نـاراحـت نخواهم شد!»
وارد اتاق شدم و و بالاي سر پسرم ايستادم. به جان خودش قسم كه ذرهاي تغيير نكرده بود. هنوز فانوسقهاش دور كمر و پوتين در پايش بود؛ گويي به خواب شيريني فرو رفته و به آرامش ابدي دست يافته بود. به طرز شگفتانگيزي بدنش سالم مانده و تنها جراحاتي در ناحيهي شكم داشت. من اصلاً به او دست نزدم و تنها نظارهگر شهيدم بودم. با ديدن چهرهي عزيزم، تمام روزهاي كودكي و دوران كوتاه نوجواني او مقابل چشمم چرخ ميخورد. چفيهي دور گردنش، زيبايي خاصي به او ميداد و دعاي مخصوصش در جيبش قرار داشت.
كريم، بيش از حد به جبهه علاقه داشت، مرتب در عملياتها شركت ميكرد و مدام در فعاليتهاي فرهنگي انجمن اسلامي شركت ميكرد. من خودم، علاقهي خاصي به حضرت امام (ره) دارم و بسيار مشتاق بودم كه ايشان را از نزديك زيارت كنم ولي موفق نشدم. پس از شهادت كريم نيز ما را نزد ايشان نبردند، ولي آن بزرگوار، سه بار به خوابم آمد.
يك بار كه امام (ره) بيمار بودند، خواب ديدم كه وارد اتاق شدهام و امام (ره) روي قالي خوابيده است. شروع كردم به گريه كه چرا زير پاي امام (ره) پتويي پهن نكردهايد و ايشان روي قالي خوابيده است. ولي ايشان گفت: «من همين هم برايم كافي است!»
دست ايشان را گرفتم و شروع كردم به بوسه و گريه. بار اول كه ايشان را در خواب ديدم، در بين عدهاي بودند. ديدم امام (ره) بلند شد و آب برداشت تا دستش را بشويد. با خود گفتم: « كسي كه مرا نزد امام (ره) نميبرد، بايد فرصت را غنيمت بشمارم و سريع خود را به او برسانم تا دستش را ببوسم!» همين كار را كردم، ولي ايشان دستشان را عقب كشيد. به امام (ره) عرض كردم: «ميدانيد كه من چه كسي هستم؟» امام (ره) فرمود: «كه هستي؟» گفتم: «من، پدر شهيد كريم افتخاركار هستم!» اين را كه گفتم، امام (ره) دستش را به سوي من دراز كرد و من آنقدر دستش را بوسيدم و گريه كردم تا سير شدم.
علاقهي غير قابل وصفي به امام (ره) دارم و پسرانم را نيز هميشه به پيروي از فرمان امام (ره) دعوت ميكردم. هميشه ميگفتم: «خدايا! روزي فرا ميرسد كه من هم سهمي در اين انقلاب داشته باشم و شهيدي را در راه رضاي تو تقديم كنم. بعد هم به اين فراق، صبر نمايم!»
شهيد از زبان مادرش
محل تولد اين بزرگوار، برازجان بود. چهارمين فرزند من بود و تا كلاس پنجم دبستان بيشتر درس نخواند، البته بعدها در جبهه تا كلاس اول دبيرستان بصورت جهشي درس را ادامه داد.
او داوطلبانه به جبهه اعزام شد. پسر بسيار خوش اخلاق و فرمانبري بود و اكثر كارهاي ما را در خانه او انجام ميداد. از يازده سالگي ميخواست به جبهه برود، اما چون كم سن و سال بود، با او موافقت نكردند و او هم مجبور شد با استفاده از فتوكپي شناسنامهي برادرش به جبهه برود.
كريم، چند بار به جبهه اعزام شد. در چهارمين بار كه به جبهه رفت، پس از انجام عمليات كربلاي 4 ، حدود 12 روز مرخصي داشت اما 6 روز بيشتر نتوانست طاقت بياورد و زودتر از موعد مقرر، به منطقه رفت. در اين مدت خيلي كوتاه، هميشه توي خودش بود و حتي ميلي به خوردن غذا هم نداشت.
قبل از رفتن هم، 6 قطعه عكس به من داد و گفت: «اگر بچههاي مسجد توحيد آمدند، عكسها را به بچهها بده!» در واقع اين موضوع، به قبل از آخرين اعزام او برميگشت؛ كه بعد از آن، در پنجمين اعزامش به جبهه، براي شركت در عمليات كربلاي 5 به منطقه رفت و شهيد شد. او حتي سفارش كرد كه اگر من شهيد شدم، در بوشهر و در كنار همرزمانم دفنم كنيد.
چند سال پيش، اكثر بچهها از خانه بيرون رفته بودند و من تك و تنها در منزل نشسته بودم. تا ساعت 12 شب، به تلويزيون نگاه كردم و با خودم گله ميكردم كه من اين همه بچه بزرگ كردم، اما الان يكي پشتم نيست. كمكم به خواب رفتم. در عالم خواب بود كه شهيد را ديدم تا با تعدادي از همرزمانش در اتاق نشسته است. در حال ميوه خوردن بودند. به شهيد گفتم: «اينها كي هستند؟»
گفت: «مگر نگفتي كه تنها هستي؟ آمدهايم كنارت تا تنها نباشي!»
كمكم زمزمههايي به گوشمان رسيد كه عبدالكريم شهيد شده است. بعضي ميگفتند: «اسير شده!» و بعضي ميگفتند: «شهيد شده!» در نهايت، در نماز جمعه بود كه خبر شهادت عبدالكريم به گوشم رسيد. هميشه او را به جبهه رفتن تشويق ميكردم. يك بار به برازجان رفته بود. به من سفارش كرد كه اگر خبري از اعزام شد، حتماً مرا خبردار كن. وقتي زمان اعزام فرا رسيد، زنگ زدم و او را خبردار كردم او نيز با روي گشاده آمد و به استقبال شهادت رفت.
مردم بايد بدانند كه ما چيزي بهتر از انقلاب و رهبري و شهدا نداريم و بايد اين نعمتها را با جان و دل، حفظ كنيم.
او هميشه در كارهاي منزل به من كمك ميكرد. در پختن هليم، پيش قدم ميشد، اجاق را درست ميكرد و هيزم ميآورد. او حتي بعد از رفتن به جبهه هم، مرتب سراغ هليم را ميگرفت و ميپرسيد كه آيا پختهايم يا نه؟
در همان اوايل، يك روز در خانه بودم كه سر و صدايي از سمت بسيج بلند شد. همگي به طرف بسيج دويديم. يكي از اتاقهاي بسيج، آتش گرفته بود. عبدالكريم، وقتي اين صحنه را ديد، لباسش را از تن بيرون آورد و شتابان به طرف اسلحهها رفت، تا آنها را بيرون بياورد و مانع سوختنشان شود. من كه مادر بودم و نگران، هر چه صدايش زدم تا مانع او بشوم، در جوابم ميگفت: «نه! بايد اسلحهها را بيرون بياورم!»
در واقع او شجاع بود و عقيده داشت كه اسلحهها متعلق به بيتالمال هستند و بچهها به آنها نياز دارند!» وقتي بيرون آمد، تمام پوست دستها و مژههايش سوخته بود. هميشه عاشق انقلاب و نظام بود و حاضر بود جانش را از دست بدهد، ولي آسيبي به انقلاب وارد نشود. و البته سرانجام نيز به آرزوي ديرينهاش رسيد.
حسين، پسر بزرگم، در ناوچه، روي دريا بود و خيلي نگران او بودم. همينطور نشسته بودم و با خود حرف ميزدم و ميگفتم كه الان ناوچهها را ميزنند و اين طور و آن طور ميشود.
كريم هم در جبهه بود اما زياد نگران او نبودم. ساعت 3 شب بود كه در زدند. به طرف در دويدم. صدا زدم: «حسين! حسين! تويي پسرم!» كريم از پشت در، گفت: «منم! در را باز كن مادر! مگر حسين هنوز نيامده؟»
در را باز كردم و در آغوش گرفتمش. سر تا پايش خاكي بود. شش روزي نزد ما بود. عكسهايي هم گرفت و به من داد. بعد هم گفت: «ميخواهم بروم. ديگر اين دنيا برايم هيچ ارزشي ندارد! من دوازده روز پس از شهيد بشكوه، زنده هستم!» و همانطور كه گفت، شب دوازدهم نيز شهيد شد. خيلي به من توجه ميكرد و به من ميرسيد.
بعد از پنج ماه و پانزده روز، كريم و شيخ اسماعيلي را با هم آوردند. من در نماز جمعه بودم. اعلام كردند كه تعدادي شهيد آوردهاند. عصر همان روز، بچههاي مسجد آمدند و عكس كريم را خواستند. همان عكسي كه خودش گرفته بود و به من داده بود را به آنها دادم.
من در زمان عمليات كربلاي 5 ، خواب ديدم كه امام زمان (عج) كنار يخچالي كه به كريم داده بودند، ايستاده است. امام (عج) فرمودند: «ميخواهم قربانياش كنم!» گفتم: «دلتان ميآيد؟» فرمود: «بله! اين اشخاص مخصوص قرباني شدن در راه خدا هستند!» گفتم: «پس تكهاي از او به من بده!» يك استخوان را به من داد، ولي من آن را پس دادم و گفتم: «استخوان خالي به چه كار من ميآيد!»
بعد از 5 ماه و 15 روز نيز خواب ديدم كه زن عربي آمد و گفت: «سيد فاطمه با تو كار دارد!» رفتيم نزد سيد فاطمه كه در خيابان هلالي مينشست. در بالاي مجلس بود و با ديدن ما بلند شد و با احترام گفـت: «كنار ننهي محمود بنشين!» همان زن عرب در داخل نعلبكي به بعضي از زنهاي
حاضر، عصرانه ميداد. يكي را هم به من داد. زني كه كنارم بود، گفت: «اين استخوان خشك را ميخواهي چه كني؟» گفتم: «ميخواهم آن را بردارم!» برداشتم و به سينه فشار دادم. در اين حال، از خواب بيدار شدم و به خودم، گفتم: «كريم ديگر بر نميگردد!» در اولين خواب، آن استخوان را نخواستم، ولي اين دفعه آن را قبول كردم.
عصر، تعدادي از بچهها آمدند و گفتند: «از كريم خبري نداريد؟» گفتم: «نه! خبري نداريم!» ناصر مشتاقي، خبر شهادت كريم را به آنها داده بود.
عصر جمعه بود كه توسط بچههاي مسجد، از موضوع با خبر شديم.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها