مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید منصور اسماعیلی

850
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام منصور
نام خانوادگی اسماعيلي
نام پدر اسماعيل
تاریخ تولد 1344/09/06
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/11/22
محل شهادت چزابه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • منصور اسماعيلي در سال 1344 شمسي در شهر بوشهر و در خانواده‌اي مذهبي و معتقد به مباني اسلامي، چشم به جهان گشود. در سن 6 سالگي به دبستان، باقري رفت و بعد از اتمام دبستان ، وارد مدرسه‌ي راهنمايي امير‌كبير شد و سپس به تحصيل در دبيرستان شهيد مطهري(ره) پرداخت. در سال دوم بود كه براي حفظ و دفاع از مرزهاي اسلامي كشورمان رهسپار ميادين نبرد شد. عشق شهادت در  وجود منصور موج مي‌زد. او دوست داشت كه در جهاد خدايي خويش تا لقاءالله سفر كند و سرانجام عشق پرواز ، او را در معراج گاه نبرد، پرواز داد و در تاريخ 22/11/1360 به درجه‌ي رفيع شهادت نائل آمد.

    شهيد اسماعيلي در ايام مدرسه عضو انجمن اسلامي بود و در راه پيمايي و پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام (ره)، شركت فعال داشت.

    نماز شب و تلاوت قرآن و دعا و ذكر را بسيار دوست مي‌داشت.وفاي به عهد و وقت‌شناسي از خصوصيات بارز اين شهيد بود، به دوستان خوب و به بسيج اهميت مي داد و با بسيجيان رفتار دوستانه‌اي داشت.
    ادامه مطلب
    با عرض سلام و سلامتي به پدر و مادر عزيزم. من كه يك سرباز كوچك، از ياران امام زمان(عج) هستم و تا جان در بدن دارم، از اين ميهن اسلامي دفاع نموده  و اگرچه شهيد  هم شوم به من ناكام نگوييد؛ چون‌كه من به كام خود رسيده‌ام. اسلام  با دادن همين شهدا است كه زنده مانده است و خدا را شكر مي‌كنم كه به من كمي مهلت داد تا اسلام واقعي را بشناسم و درخاموشي جهل و دنيا تباه نشوم.  خوشحال هستم كه جانم را نثار اسلام و مكتب محمد (ص) مي‌كنم،  كه ايدئولوژي اسلام است و به من فهماند كه چگونه بيانديشم و چگونه راهم را انتخاب كنم؛ و قلبم روشن است كه اسلام پيروز مي‌شود و بايد پيروز شود و بايد در راه پيروزيش كوشش نمود.

    ما با كمال ميل به جبهه رفتيم و كسي ما را براي اين كار  مجبور نكرد، چون اسلام به خون ما احتياج دارد و امام همانند امام حسين نداي  (هل من ناصر ينصرني) صدا مي زند؛  بر امت ايران لازم است كه به پيام امام (ره) لبيك بگويند و درخت تنومند انقلاب عزيزمان را سيراب كنند.

    من در اين سرزمين احساس مي‌كنم كه مانند جنگ‌هاي بدر و خندق، دركنار پيامبر (ص) هستم و هر لحظه درجلوي چشمانم  امام زمان(عج) را مي‌بينم، كه چشمم در تاريكي به جمالش افتاده است. آرزو دارم كه لياقت آن را داشته باشم كه در ركابش شهيد شوم و به درجه رفيع شهادت نايل گردم.  رهبرعزيزم را تنها نگذاريد و از او تبعييت كنيد، من كه موفق به ديدارش شدم و از پدرم و  هم رزمانم خواستارم كه به دست بوسي ايشان بروند و از والدينم مي‌خواهم كه شاد باشند،  زيرا آن روز عزاي كفار است و جشن مسلمين.

    مادر جان! گريه نكن و شاد باش و بخند؛  زيرا كه من در راه هدفم گام برداشته و جان باخته‌ام. يادت نرود كه هر شب دو ركعت نماز براي سلامتي امام عزيزمان و دو  ركعت براي ظهور امام زمان(عج) بخوان.

    و شما كه پشت جبهه هستيد، به آن منافقان بفهمانيد كه اين اسلام است كه مي‌جنگد.

    به ياد تمام شهيدان و عدل ااهي و هر چه زودتر ظهور قائم آل محمد (ص).

    هان اي شهيدان!در جوار حق تعالي آسوده خاطر باشيد، كه ملت شما پيروزي شما را از دست نخواهد داد.

    اي بازماندگان شهيدان به خون خفته! و اي معلولين عزيز كه حيات جاويد را به نثار سلامت خود بيمه كرديد، مطمئن باشيد كه ملت شما مصمم است پيروزي را تا حكومت الله و حضور بقيه الله نگهبان باشد.
    ادامه مطلب
    شهيد اززبان مادر

    خيلي علاقه به اين انقلاب داشت. اصلاً در خانه نبود، وقتي به او مي گفتم كجا بودي؟ حرفي نمي زد. اوقات فراغت خود را در بسيج مي گذراند .

    در مسجد هم فعاليت مي كرد. قبل از اذان صبح مي رفت درِ مسجد را باز      مي كرد و سجاده را پهن مي كرد و اذان را مي گفت. موقعي كه در مسجد دعا يا مراسمي بود، خريد با خودش بود.

    صبح كه مي خواست برود مسجد، به من مي گفت:مادر نكند من از مسجد بيايم و تو تمام كارها را كرده باشي!  بگذار خودم بيايم، برايت نان بگيرم و توي حياط جارو بزنم. من نمي خواهم تا زماني كه پيش شما هستم شما را خسته ببينم .

    در اصفهان آموزش ديد. موقعي كه مي خواست برود، ما قرآن را روي سر او گرفتيم. هر چه به او گفتم تا خودم هم همراهت بيايم، گفت: نه!  حق نداريد. هيچ كس نيايد، ما مي رويم يا زنده بر مي گرديم، يا شهيد مي شويم . منصور بالاي سنگر ايستاده بود عراقي ها او را ديده بودند و با خمپاره به اوشليك كرده بودند. تركش  توي سرش مي خورُد و بعد او را به عقب       مي برند وشهيد مي شود. روز آخر كه    مي خواست برود، وصيت كرد و گفت: مادر! من مي خواهم بروم، اگر شهيد شدم تو بايد بروي به حج، گفتم نه مادر، مگر من بايد منتظر باشم كه تو شهيد شوي تا بروم حج . نه من اين كار را نمي كنم. گفت: نه مادر، اگر نرفتي من ناراحت مي شوم، تو بايد بروي و من روي حرف او عمل كردم و توانستم به اين سفر يعني زيارت خانه خدا كه سفارش منصور بود،  بروم.

    پدر شهيد ناخداي لنج بود و در دريامشغول به كار بود.و به همين خاطر مسئوليت نگهداري از فرزندان به عهده من بود . ايشان دو يا سه روز در كنار ما بود و تا چهل و پنج روز ديگر بر نمي گشت.  اسم بچه ها را هم خودم انتخاب كردم. نماز خواندن را من و پدرشان، به آنها ياد مي داديم.

    هميشه در درس ها موفق بود و خيلي به درس خواندن علاقه داشت و تا سال دوم نظري تحصيل را ادامه داد. وقتي انقلاب شد و مردم تظاهرات        مي كردند، ايشان از اولين كساني بودند كه صف اول جمعيت را تشكيل مي دادند و خيلي كم به منزل مي‌آمد. همه افراد محل از ايشان راضي بودند . شهيد خيلي مهربان و با ايمان و با خدا بود و به همه احترام مي گذاشت . از شش سالگي نماز مي خواند و بعد از اين كه به سن بلوغ رسيد، روزه گرفتن را شروع كرد .

    زماني كه جنگ شروع شد فعاليتهاي خود را در بسيج و مسجد افزايش داد.   شب ها به همراه دوستانش ( حسين پور عطا ـ عباس و عبدا… نجار باشي ـ حسن كاوياني و شهيد بحريني ) در خيابان نگهباني مي دادند و هميشه با هم بودند .

    شبي در ماه رمضان، وقتي كه ايشان براي نگهباني رفته بود، سحر هر چه من منتظرش ماندم نيامد، تا اين كه نزديكي هاي اذان آمد. گفتم چرا نمي آيي سحري بخوري؟ اذان شد. ايشان گفت: سحري من را بده، مي خواهم با بچه ها بخوريم و نگهباني بدهيم . ايشان  يك ساعت زنگ دار خريده بود و شب ها هنگام خواب آن را روي ساعتي كه مي خواست بلند شود، كوك مي كرد. چون كليد مسجد نيز پيش او بود، قبل از اذان مي رفت و در مسجد را براي ديگران باز مي كرد. به برادرش مي گفت، بعد از نماز صبح ،خودم مي روم و نان     مي خرم ، نگذار كه مادر به نانوايي برود. هنگام برگشت نيز، پيرزن نابينايي كه هميشه درِ  مسجد مي نشست، به همراه خود به خانه مي آورد و به او صبحانه مي داد و هر وقت هم كه پولي داشت به او   مي داد و دوباره او را به مسجد مي برد. وقتي كه منصور شهيد شد، پيرزن آمد خانه ي ما و خيلي گريه و زاري كرد. ايشان براي دوستانش گفته بود كه شبي رفته بودم كه اذان صبح بگويم، هنگامي كه مي خواستم درِ مسجد را باز كنم يك سيد نوراني آمد پيش من و خيلي خوشحال بودم .

    وقتي از اصفهان بازگشت، قد كشيده بود و خيلي بلند قد شده بود، من به او گفتم كه چه كار كرده اي كه اين قدر قدت بزرگ شده است . بعد از آن نيز به اهواز رفت و چون سنش كم بود او را به جبهه نمي بردند. او مي گفت كه من نيامده ام كه بخورم و بخوابم ، بايد كار مفيدي انجام بدهم. وقتي كه           مي خواست به جبهه برود، به من گفت كه من مي روم و شهيد مي شوم.

    هنگامي كه خبر شهادت منصور را آوردند، خيلي ناراحت شدم. شبي خواب ديدم، به همراه دو سيد نوراني به پيش من آمد، آن دو سيد رفتند در اتاق نشستند، ولي او پيش من آمد. به او گفتم، كجا بودي ، مگر شهيد نشدي؟ جواب داد: مادر جان! آيا اين جمله را نشنيدي كه «شهيدان زنده اند الله اكبر» ؟  آن گاه دهانش را باز كرد و گفت، دهانم زخم بوده و حالا خوب شده و من آمده ام. وقتي بلند شدم، اطراف خود را نگاه كردم ولي كسي را نديدم. ايشان در جبهه ي چزابه شهيد شدند.

    صبح روزي كه خبر شهادت ايشان را براي ما آوردند، نامه اي كه قبلاً براي ما نوشته بود، پْست آورد و در خانه تحويل داد. بعد از ظهر، دو خانم از بسيج آمدند و به من گفتند كه خبري از منصور داريد؟ گفتم بله، امروز نامه اش به دست ما رسيده و گفته كه حالش خوب است . آمدند داخل و چند دقيقه اي نشستند و سپس بدون آنكه چيزي به ما بگويند، رفتند. چون نامه اي كه به دست ما رسيده بود را شهيد چند روز قبل از شهادت نوشته بود و پْست با فاصله به دست ما رسانده بود. بعد از  شهادتش، فوراً جنازه را به بوشهر انتقال دادند. صبح روز بعد پسر عمه ايشان ( عباس حسن زاده ) كه در سپاه بود، خبر شهادت منصور را به برادرانش داد و آن ها نيز آرام آرام به من گفتند كه منصور شهيد شده است. ايشان امانتي نزد ما بود و حالا آن را پس داده ايم.

    قبل از شهادت منصور، برادرش كه حالا به رحمت خدا پيوسته،خواب ديده بود كه يك نخل كه در حياط ما بود، افتاده و حالا هم كه منصور مي خواهد به جبهه برود من به دلم برات شده كه شهيد مي شود. ايشان بعدها اين موضوع را براي ما بازگو كرد. اينان براي خدا، قرآن و حفظ دين و ناموس خود رفتند و هرچه خدا صلاح داند، آن درست است. ما بنده ناچيز خدا هستيم و هميشه خدا را شكرمي كنيم كه به اين راه رفتند و جان خود را براي دين و مملكت فدا كردند .
    ادامه مطلب
    از خاطرات شهيد منصور اسماعيلي

     

    بسم الله الرحمن الرحيم

    حالا كه نامه را شروع مي‌كنم با نام و ياد خدا است. و با علا قه‌ي فراوان و عشق به اين جوان‌ها (برادران بسيجي اصفهان) آن‌را مي‌نويسم. به خداي يگانه و يكتا كه هر چه داريم، از اوست. نمي دانم از كجا شروع كنم، چون هر چه بگويم كم است. ما در روز 5/9/60  از شيراز (پادگان شهيد عبدالله مسگر) خارج شديم و پس از به جا آوردن نماز مغرب و عشا، از چند دهكده و شهر‌هايي از قبيل (آباده، شهرضا و غيره) گذشتيم. شب خسته‌كننده‌اي بود و در ساعت يك ربع به 4 روز  بعد، به پادگان وسيعي كه اسمش را خودم هم نمي‌دانستم ، رسيديم و از يكي از بچه‌ها اسم آنجا را پرسيدم و او به من گفت كه اسمش پادگان غدير است.وقتي از اتوبوس پايين آمديم ، براي تفتيش و چيزهاي ديگر، به‌طرف اتاق‌هاي خودمان رفتيم. بعد از اسم‌نويسي و آمارگيري ما را از آن جا به آپارتمان‌هاي سر به فلك كشيده‌اي كه چراغ‌هاي آنها روشن بود، بردند. من در صف اول بودم و بعد از مقدار زيادي راه رفتن، وارد آنجا شديم. بعد از خواندن نماز، چون خيلي خسته بوديم ،خواستيم  استراحتي كنيم كه ناگهان سوت يكي از برادران پاسدار زده شد و همه به سوي صف‌هاي صبح گاهي به راه افتاديم.

    چه بگويم، برادران اصفهاني  به ما گفته بودند كه فردا برادران شيرازي (يعني بچه‌هاي بوشهر) به اينجا مي‌آيند، و ما هم غذايي به آن صورت نداشتيم.  صبح را هم بدون خوردن غذا و متكي به الله و با پيوند دادن خودمان به او، سير كرده بوديم. با وجود اينكه اصلا چيزي نخورده بوديم ، به ما يك نيروي خيلي عجيب دست داده بود. بالاخره ظهر با خوردن ناهار، نيرويي گرفتم ولي به شدت خسته بودم چون شب را با بي‌خوابي سپري كردم، ولي در عوض ظهر را تا نزديكي‌هاي اذان مغرب،  در خواب بودم.

    در روز 6/9/1360 يك مرتبه متوجه شدم كه برادران اصفهاني كه در شهر براي خداحافظي به خانه رفته بودند، با بسته‌هاي شيريني و ميوه‌جات و غيره آمدند و از ما پذيرايي كردند. ما گيج شده بوديم كه اينها را چه كسي ممكن است سفارش داده باشد كه براي ما بياورند ، چون ما كسي را نديده بوديم.

    يكي از برادران بوشهري در دستش يك دانه گز بود و گفت: «ان‌شاءالله از بهشت براي شما همه جور چيزهاي مادي و معنوي مي‌آوريم». من خيلي تحت تاثير آن حرف قرار گرفتم.

    واقعاً اين اسلام چه فرزنداني را تربيت كرده، كه حتي از مرگ نمي‌ترسند .اين چه نيرويي است كه به اين جوان‌ها داده شده كه در خون خود مي‌غلتند، ولي اين ‌گونه مي‌انديشند. ما همه و همه مي‌فهميم كه ايمان به خدا چه انگيزه‌هايي را ايجاد مي‌كند؛ و من را  در راهي كه قرار گرفته‌ام مصمم‌تر مي‌سازد. من به همراه برادران ديگر ،  بعد از دوره آموزش و تعليمات فراواني كه  هم از نظر عقيدتي و هم  از نظر سياسي ديده بوديم، به جبهه‌هاي حق عليه باطل روانه شديم. در تاريخ 7/10/1360 فرمانده گفت: «كساني كه دانش آموز و محصل هستند بايد به مدرسه بروند.تا در سنگر مدرسه مبارزه كنند و در آن لحظه اميد ما نا اميد شد و ما نمي‌دانستيم كه آيا  ما را از بين بچه ها جدا مي كنند يا خير؟ ناگفته نماند كه دانش آموزان نظري را جدا كردند و از بين ما بوشهر‌ي‌ها كه تقريبآُ حدود 25 نفر بوديم، 5 نفر از آنها در كلاس هستند، بختياري- حبيبي (اهرم) – عباسي- انصاري كه خانه‌شان در هليله است و يك نفر ديگر هم به دليل دانش آموز بودن به بوشهر آمد. ديگر عرضي ندارم، جز سلامتي همه شما.

    شما هم با منافقان و كفار مبارزه كنيد.

    منصور اسماعيلي

     

    راوي :حميد عين بكشاء

    پايگاه شهيد بهشتي كه بوديم، شهيد منصور اسماعيلي ازطريق اصفهان اعزام شد اهواز.  شبها كه سينه مي زديم منصور مي آمد پيش من و مي گفت: دلم مي خواهد خدا از من راضي شود. سري دوم با ما اعزام شد. سنگر منصور وساير بچه ها كه تازه اعزام شده بود ند كنار ما بود. از بس در گيري شديد بود سنگر منصور از بين رفت. من دنبال او مي گشتم كه او خودش آمد  و گفت: مي خواهم سنگر بسازم. من هم منصور را فرستادم دنبال «بيل»، بعد از 10 دقيقه تا 20 دقيقه كه نيامد نگران و عصباني شدم و گفتم براي يك بيل فرستادمش  ديگر نيامد اين ديگر چه آدمي است؟ يكي از بچه هاي دهدشت خبر آورد كه يك بوشهري تركش خورده، اول كه رفتم بالاي سرش، باورم   نمي شد كه خودش باشد، ولي و قتي  كه دقت كردم، ديدم خودش است لذا خيلي ناراحت شدم و خودم را مقصر مي دانستم ، اما چيزي كه بود خودش دوست داشت شهيد شود. من رفتم دنبال آمبولانس و بالاخره همراهي كرديم با بچه هاي بوشهر و دهدشت و راهي  اهوازش كرديم. من هم بعد از منصور زخمي شدم. خدا بيامرزدش. ازديگر بچه هايي كه شهيد شدند و همراهمان بودند، يكي شهيد راويان و ديگري هم خدا كرم روزگار بود كه بچه محله بهبهاني بودند.

     

    راوي: اسماعيل اسماعيلي ، پدر شهيد

    منصور بچه اي با ايمان ، با خدا و باتقوا بود.  او هميشه در مساجد و حسينيه ها بود و اذان گوي مسجد و حسينيه بود. قرآن را نيز نزد آقاي پور سياق فرا گرفت و هميشه به طور صحيح و درست مي خواند. يكي از هم رزمان شهيد مي گفت منصور در جبهه هميشه صبح ها مي آمد و براي ما قرآن مي خواند و روز خود را با قرائت قرآن آغاز مي كرد. وقتي دشمن به بستان حمله كرده بود ، ما به آن ها حمله كرديم و آنجا را تصرف كرديم من و منصور وبعضي ديگر از دوستان در تنگه چزابه مستقر شديم تا دشمن نتواند آن جا را دوباره تصرف نمايد. سنگري كه منصور در آن قرار داشت، كوچك بود. ايشان از سنگر بيرون رفت و دنبال بيلي مي گشت تا به وسيله آن سنگر را بزرگتر كند كه ناگهان تيراندازهاي دشمن گلوله اي شليك كردند كه به سر ايشان اصابت و به شهادت رسيد. وقتي كه ايشان به شهادت رسيد پسر عمه اش‌      ( عباس حسن زاده ) آمد و به من گفت كه منصور شهيد شده و حالا هم در سردخانه است. ما بعد از ظهر رفتيم و ايشان را از سردخانه به بهشت صادق منتقل كرديم و پيكرشان را دفن كرديم. وقتي من به سردخانه رفتم و ايشان را ديدم، بسيار نوراني بود و هيچ تغييري در چهره اي ايشان به وجود نيامده بود .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
    your comments
    guest
    0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دلنوشته ها
    0
    ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x