نام كريم
نام خانوادگی تنگستاني
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1349/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/05/05
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل بيكار
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
با سلام به پيشگاه منجي عالم بشريت و سلام به امام امت، اين قلب تپيدهي جهان اسلام و سلام به خانوادهي معظم شهدا و سلام گرم به ارواح پاك و مقدس شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و سلاميگرم به گرمي خاك خوزستان، به دلير مردان عرصهي نبرد با كفر جهاني و عرض ارادت به ملت قهرمان ايران اسلامي.
راستي! چه نيكو عشقي است و چه باصفاست اين گونه از خود بيخود شدن! چه زيباست بدينسان در حضور معشوق و معبود (خدا) بودن! چه زيباست در دانشگاه شهادت، با صفاي دل وارد شدن! و چه زيباست نور معنويتِ آموزگاران شهادت را نظاره كردن و صفاي دلشان را بر خود نشاندن! چه زيباست ديدار عاشق و معشوق!
شهادت، مرگ نيست؛ رسالتِ تولد است. سكوت نيست، فرياد است. تنفر نيست، عشق است. خدايا! مرا در خود حل كن و محو جمال خودت نما! مرا بشكن و غرور مرا خرد كن! «الهي هذا فوز من وجدك وجد من فقدك.»
خدايا كلامم را آغاز ميكنم.
پدر و مادر عزيزم! اميدوارم كه مرا حلال كنيد و ببخشيد؛ چرا كه شما با زحمت زياد من را بزرگ كرديد. شما كسي هستيد كه در عظمت شما خداوند در قرآن فرموده است «و بالوادين احساناً» يعني به پدر و مادر خود نيكي كنيد.«و لا تقل مهما اف» و به آنها اف نگوييد و روي ترش نكنيد. حال اگر من در وظايفم كوتاهي كردهام، مرا ببخشيد.
مادر عزيزم! شما براي من خيلي زحمت كشيديد و در حديث داريم «الجنه تحت اقدام الامهات» بهشت زير پاي مادران است. مادر جان! مرا حلال كن و از شما عفو و بخشش ميطلبم.
كلامي هم با خواهرانم دارم. از آنها ميخواهم كه زينبگونه زندگي كنند و صبر انقلابي داشته باشند و حجاب اسلامي خود را حفظ نمايند و در حفظ ارزشهاي انقلاب بكوشند.
كلامي با همشهريان عزيزم دارم. البته زبانم گوياي آن نيست كه پيامي بدهم و قلمم هم عاجز از نوشتن است؛ ولي به عنوان برادر حقيرتان اين را ميگويم كه اين انقلاب به قول حضرت امام، «انقلاب ارزشهاست، پس بايد ارزشهاي انقلاب را حفظ كنيد و نبايد پشت پا به اين ارزشها بزنيم.»
اگر جايي رفتيد و با سستي افراد آن اداره مواجه شديد، نگوييد كه انقلاب بد است؛ به قول حضرت امام «والله اگر سستي كنيد، مسئوليد!» و خدا لعنت كند اين افراد را و كساني كه در ادارات به مردم خيانت ميكنند. تا كي و چه زماني ميخواهيد به اين ملت مظلوم ظلم كنيد. اي مسئولين استان! قدر بچههاي بسيجي و امت حزبالله را بدانيد و كلام آخر اينكه به خون شهدا و خانوادهي شهدا احترام بگذاريد.»
خدايا! من در زندگي شخصي، ناتوان از شكرگزاري بودم؛ تو مرا به لطف خودت ببخش! خدايا! بنياد توحيد را خراب مكن و باغ اميد را خشك مكن! از همه حلاليت ميطلبم؛ اول از پدر و مادر و خواهران و برادرم؛ و بعد، از همهي خانوادههاي شهدا.
خداوندا! استوار كنندهي گامهاي پرتوان فرزندان خميني باش! جام زهر از دست امام بگيريد و قلب امام را شاد كنيد! امام، معلم عرفان و مظهر بزرگي است؛ نوري در تاريكيهاست؛ نور هدايت است، قدرش را بدانيد.
ادامه مطلب
راستي! چه نيكو عشقي است و چه باصفاست اين گونه از خود بيخود شدن! چه زيباست بدينسان در حضور معشوق و معبود (خدا) بودن! چه زيباست در دانشگاه شهادت، با صفاي دل وارد شدن! و چه زيباست نور معنويتِ آموزگاران شهادت را نظاره كردن و صفاي دلشان را بر خود نشاندن! چه زيباست ديدار عاشق و معشوق!
شهادت، مرگ نيست؛ رسالتِ تولد است. سكوت نيست، فرياد است. تنفر نيست، عشق است. خدايا! مرا در خود حل كن و محو جمال خودت نما! مرا بشكن و غرور مرا خرد كن! «الهي هذا فوز من وجدك وجد من فقدك.»
خدايا كلامم را آغاز ميكنم.
پدر و مادر عزيزم! اميدوارم كه مرا حلال كنيد و ببخشيد؛ چرا كه شما با زحمت زياد من را بزرگ كرديد. شما كسي هستيد كه در عظمت شما خداوند در قرآن فرموده است «و بالوادين احساناً» يعني به پدر و مادر خود نيكي كنيد.«و لا تقل مهما اف» و به آنها اف نگوييد و روي ترش نكنيد. حال اگر من در وظايفم كوتاهي كردهام، مرا ببخشيد.
مادر عزيزم! شما براي من خيلي زحمت كشيديد و در حديث داريم «الجنه تحت اقدام الامهات» بهشت زير پاي مادران است. مادر جان! مرا حلال كن و از شما عفو و بخشش ميطلبم.
كلامي هم با خواهرانم دارم. از آنها ميخواهم كه زينبگونه زندگي كنند و صبر انقلابي داشته باشند و حجاب اسلامي خود را حفظ نمايند و در حفظ ارزشهاي انقلاب بكوشند.
كلامي با همشهريان عزيزم دارم. البته زبانم گوياي آن نيست كه پيامي بدهم و قلمم هم عاجز از نوشتن است؛ ولي به عنوان برادر حقيرتان اين را ميگويم كه اين انقلاب به قول حضرت امام، «انقلاب ارزشهاست، پس بايد ارزشهاي انقلاب را حفظ كنيد و نبايد پشت پا به اين ارزشها بزنيم.»
اگر جايي رفتيد و با سستي افراد آن اداره مواجه شديد، نگوييد كه انقلاب بد است؛ به قول حضرت امام «والله اگر سستي كنيد، مسئوليد!» و خدا لعنت كند اين افراد را و كساني كه در ادارات به مردم خيانت ميكنند. تا كي و چه زماني ميخواهيد به اين ملت مظلوم ظلم كنيد. اي مسئولين استان! قدر بچههاي بسيجي و امت حزبالله را بدانيد و كلام آخر اينكه به خون شهدا و خانوادهي شهدا احترام بگذاريد.»
خدايا! من در زندگي شخصي، ناتوان از شكرگزاري بودم؛ تو مرا به لطف خودت ببخش! خدايا! بنياد توحيد را خراب مكن و باغ اميد را خشك مكن! از همه حلاليت ميطلبم؛ اول از پدر و مادر و خواهران و برادرم؛ و بعد، از همهي خانوادههاي شهدا.
خداوندا! استوار كنندهي گامهاي پرتوان فرزندان خميني باش! جام زهر از دست امام بگيريد و قلب امام را شاد كنيد! امام، معلم عرفان و مظهر بزرگي است؛ نوري در تاريكيهاست؛ نور هدايت است، قدرش را بدانيد.
راوي: مادر شهيد
پسرم كريم در كوي «جبري» يكي از محلههاي قديم شهر بوشهر به دنيا آمد و دوران ابتدايي را هم در مدرسهي«مهرگانِِ» همان محله گذراند. پس از آن كه به محلهي «باغ زهرا» نقل مكان كرديم، وارد مدرسهي «حكيم نظامي» شد و دوران راهنمايي را در اين محله و مدرسه گذراند؛ كه اين دوران مقارن با شروع جنگ بود.
كريم با اينكه سن و سالش بسيار كم بود، در سال دوم راهنمايي درس را رها كرد و به سوي جبههي نبرد شتافت. البته با اصرار فراوان خانواده، در كنار جبهه و جنگ، سال دوم را نيز به پايان رساند و پس از آن، درس و كتاب را براي هميشه بوسيد و گوشهاي گذاشت و ميگفت: «درس من، جبهه است.»
با اين كه سن كمي داشت، در تظاهرات مردمي و راهپيماييها شركت ميكرد و به تمام معنا عاشق «امام خميني» بود. انديشهي بالايي داشت و از لحاظ ايمان و تعصبات خاص ديني، فردي قوي بود؛ حتي با آن سن كم گاهي ما را نصيحت ميكرد. او بيشتر وقتش را در مسجد محله يا بسيج ميگذراند و براي اينكه ساختمان بسيج شكل بگيرد، خيلي تلاش كرد. او و دوستانش در اين راه، خيلي زحمت كشيدند. از جمله يكبار شهيد «ماشاءالله كارگر» به منزل آمد، پاهايش ورم كرده بود، ولي اصلاً به روي خودش نياورد و به ما چيزي نگفت. بعدها شهيد كارگر به من گفت: «در حين بنّايي بوديم كه بلوك روي زانوي كريم افتاد.» هر چه به كريم اصرار كردم كه به دكتر برود و عكس بگيرد، فايده نداشت. به او ميگفتم: مادر جان! صبر كن تا پايت خوب شود، بعد برو!اما او به من ميگفت: مادر! تو بايد خوشحال باشي كه فرزندت در اين راه گام بر ميدارد!
در پايگاه مقاومت ادارهي بندر نيز فعاليت داشت و شبها در آنجا به نگهباني ميپرداخت. يك بار كه در تظاهرات ـ با آن سن كم ـ شركت كرده بود، گاز اشكآور زده بودند. ما توي منزلمان نشسته بوديم. ديديم كه كريم آمد و به شدت شروع كرد به گريه. همگي ترسيديم و دورش جمع شديم. گفت: «گاز اشكآور زده بودند.» عموي بچهها كه مهمان ما بود، دود درست كرد و سوزش چشمان شهيد را با دود بر طرف كرد.
كريم، برخورد بسيار خوب و آرامي با همه داشت، هرگز تندخويي نميكرد و براي پدر و مادر و اطرافيانش احترام فراواني قايل بود. از دوستان همرزم شهيد كه بچههاي جبهه و جنگ بودند، ميتوان به شهيد كارگر، شهيد خوشبخت، شهيد صادق غريبي و شهيد افراسيابي اشاره كرد.
كريم يك روز ميخواست دوستانش را براي نهار دعوت كند. اول از من اجازه گرفت و گفت: مادر! براي تو تدارك ديدن يك نهار سخت نيست؟ گفتم: نه مادر! و من با روي باز از دوستانش استقبال كردم.
كريم هر وقت از جبهه بر ميگشت در كوچههاي شهر ميگشت و نيرو جمع آوري ميكرد با تبليغاتي كه فقط از عهده خودش بر ميآمد با مهرباني كردن و رفتار نيك و كارهاي فرهنگي خاص كه انجام ميداد جوانان زيادي را جذب خودش ميكرد.
در طول دوران حضورش در جبهه، هيچگاه زخمي نشد، ولي يك بار شيميايي شده بود. يك بار با دوستش كه هر دو در عمليات حلبچه شيميايي شده بودند، در بيمارستان اهواز بستري ميشوند؛ ولي عشق به جبهه و جنگ آنها را وادار ساخته بود كه با لباس سفيد، مخفيانه از بيمارستان فرار كنند و بار ديگر به ميدان نبرد بشتابند.
هنوز از شهادت قطعي كريم مطلع نشده بودم كه يك شب خواب ديدم عروس شدهام و برايم جشن گرفتهاند و من بر سر و سينه ميكوبم. حدس زدم كه كريم بايد شهيد شده باشد؛و حدود 40 روز بعد بود كه پيكر مطهرش كه در منطقهي عملياتي باقي مانده بود، به عقب آورده شد.
قبل از آنكه وي را به خاك بسپاريم، به خوابم آمد و گفت: «چرا اين همه داد و بيداد ميكني؟ من صد بار به شما گفتم كه اين دنياي مادي ارزش ماندن ندارد و مثل لجنزار ميماند. من زندگي اين دنيا را نميخواهم.»
آري! كريم واقعاً عاشق شهادت بود و در اواخر زندگياش، واقعاً بيتاب شهادت گشته بود. دوستانش ميگفتند: «كريم پس از قرائت دعاي پر فيض كميل، قرآن را برداشت و بر روي منبر رفت و با صداي بلند، ضجه زد: خدايا! من چه كردهام؟ كدام گناه، مرا از شهادت باز داشته است؟ چرا شهيد نميشوم؟»
كريم چند بار پس از شهادتش به خوابم آمده است. حتي در خواب، دو بار با شهيد «كارگر» تا دم در حياط آمدند اما هر چه اصرار كردم كه بمانيد، گفتند: كار داريم، بايد برويم.
يكبار هم سيني پر از غذا دستش بود. به او گفتم: پسرم! كجا ميروي؟ گفت:ميروم پيش دوستانم. گفتم: بر ميگردي؟ گفت:ـ نه، كار دارم.
كريم هر وقت به خوابم ميآيد، همين جمله را ميگويد. مرتب بر سر مزارش ميروم و غروبها كه دلتنگش ميشوم، ميروم و با او درد و دل ميكنم. گاهي حس ميكنم كه هنوز زنده و نزد من است. در اين جور مواقع، چشمانم را ميمالم و صلوات ميفرستم و بر ميخيزم.
دو سال پس از شهادتش بود كه از حوزهي نظام وظيفه آمدند و گفتند: كريم دو سال غايب است و بايد به سربازي برود.
به آنها گفتم: اگر او را پيدا كرديد، اول ببريد خدمتش را تمام كند و بعد از آن نزد من بياوريدش. آنها تعجب كردند و گفتند: مگر كجاست؟ گفتم: بهشت صادق خوابيده! و جريان شهادتش را براي آنها گفتم.
كريم به همه توصيه ميكرد كه به خداوند تكيه كنيد. وقتي يكي از همرزمانش به خواستگاري دخترم آمد، شهيد كريم به ما گفت: «به ايمانتان تكيه كنيد و با تقوا باشيد، همانگونه كه تاكنون عمل كردهايد، به ماديّات فكر نكنيد.» ما هم براساس گفتههاي ايشان عمل كرديم. كريم واقعاً عاشق شهادت بود و بالاخره به آرزوي خود رسيد.
راوي: برادر شهيد
كريم با اينكه سن و سال كمي داشت، در اوج قلهي معرفت و انسانيت و شرافت قرار گرفته بود. برادري بسيار خوب و مهربان بود. وقتي به محلهي «باغ زهرا» آمديم، من با بچههاي اين محل مأنوس نبودم، ولي كريم خيلي زود با آنها صميمي شد و هميشه دوست داشت، همراه هم باشيم.
كريم از خلوص نيت و ايمان بالايي برخوردار بود و حجب و حيايي خاص داشت. او ميدان نبرد را مكتب خويش قرار داده و شيفتهي حماسه بود. در شروع عملياتها دغدغه و نگراني خاصي داشت. او خيلي كم به منزل ميآمد و چون از همان اول، هدف و انگيزهاش مشخص بود و شهادت را چون عسل شيريني ميدانست.
كريم در عملياتهاي مختلفي حضور داشت؛ از جمله «والفجر 8 » و «قدس5».دوستان و همرزمانش تعريف ميكردند: «در آخرين روز و شب عمليات، كريم يك حالت خاصي داشت و چهرهاش كاملاً نوراني شده بود. او در خودش فرو رفته بود؛ به طوري كه هر چه با او شوخي ميكرديم، سخني نميگفت.»
ادامه مطلب
پسرم كريم در كوي «جبري» يكي از محلههاي قديم شهر بوشهر به دنيا آمد و دوران ابتدايي را هم در مدرسهي«مهرگانِِ» همان محله گذراند. پس از آن كه به محلهي «باغ زهرا» نقل مكان كرديم، وارد مدرسهي «حكيم نظامي» شد و دوران راهنمايي را در اين محله و مدرسه گذراند؛ كه اين دوران مقارن با شروع جنگ بود.
كريم با اينكه سن و سالش بسيار كم بود، در سال دوم راهنمايي درس را رها كرد و به سوي جبههي نبرد شتافت. البته با اصرار فراوان خانواده، در كنار جبهه و جنگ، سال دوم را نيز به پايان رساند و پس از آن، درس و كتاب را براي هميشه بوسيد و گوشهاي گذاشت و ميگفت: «درس من، جبهه است.»
با اين كه سن كمي داشت، در تظاهرات مردمي و راهپيماييها شركت ميكرد و به تمام معنا عاشق «امام خميني» بود. انديشهي بالايي داشت و از لحاظ ايمان و تعصبات خاص ديني، فردي قوي بود؛ حتي با آن سن كم گاهي ما را نصيحت ميكرد. او بيشتر وقتش را در مسجد محله يا بسيج ميگذراند و براي اينكه ساختمان بسيج شكل بگيرد، خيلي تلاش كرد. او و دوستانش در اين راه، خيلي زحمت كشيدند. از جمله يكبار شهيد «ماشاءالله كارگر» به منزل آمد، پاهايش ورم كرده بود، ولي اصلاً به روي خودش نياورد و به ما چيزي نگفت. بعدها شهيد كارگر به من گفت: «در حين بنّايي بوديم كه بلوك روي زانوي كريم افتاد.» هر چه به كريم اصرار كردم كه به دكتر برود و عكس بگيرد، فايده نداشت. به او ميگفتم: مادر جان! صبر كن تا پايت خوب شود، بعد برو!اما او به من ميگفت: مادر! تو بايد خوشحال باشي كه فرزندت در اين راه گام بر ميدارد!
در پايگاه مقاومت ادارهي بندر نيز فعاليت داشت و شبها در آنجا به نگهباني ميپرداخت. يك بار كه در تظاهرات ـ با آن سن كم ـ شركت كرده بود، گاز اشكآور زده بودند. ما توي منزلمان نشسته بوديم. ديديم كه كريم آمد و به شدت شروع كرد به گريه. همگي ترسيديم و دورش جمع شديم. گفت: «گاز اشكآور زده بودند.» عموي بچهها كه مهمان ما بود، دود درست كرد و سوزش چشمان شهيد را با دود بر طرف كرد.
كريم، برخورد بسيار خوب و آرامي با همه داشت، هرگز تندخويي نميكرد و براي پدر و مادر و اطرافيانش احترام فراواني قايل بود. از دوستان همرزم شهيد كه بچههاي جبهه و جنگ بودند، ميتوان به شهيد كارگر، شهيد خوشبخت، شهيد صادق غريبي و شهيد افراسيابي اشاره كرد.
كريم يك روز ميخواست دوستانش را براي نهار دعوت كند. اول از من اجازه گرفت و گفت: مادر! براي تو تدارك ديدن يك نهار سخت نيست؟ گفتم: نه مادر! و من با روي باز از دوستانش استقبال كردم.
كريم هر وقت از جبهه بر ميگشت در كوچههاي شهر ميگشت و نيرو جمع آوري ميكرد با تبليغاتي كه فقط از عهده خودش بر ميآمد با مهرباني كردن و رفتار نيك و كارهاي فرهنگي خاص كه انجام ميداد جوانان زيادي را جذب خودش ميكرد.
در طول دوران حضورش در جبهه، هيچگاه زخمي نشد، ولي يك بار شيميايي شده بود. يك بار با دوستش كه هر دو در عمليات حلبچه شيميايي شده بودند، در بيمارستان اهواز بستري ميشوند؛ ولي عشق به جبهه و جنگ آنها را وادار ساخته بود كه با لباس سفيد، مخفيانه از بيمارستان فرار كنند و بار ديگر به ميدان نبرد بشتابند.
هنوز از شهادت قطعي كريم مطلع نشده بودم كه يك شب خواب ديدم عروس شدهام و برايم جشن گرفتهاند و من بر سر و سينه ميكوبم. حدس زدم كه كريم بايد شهيد شده باشد؛و حدود 40 روز بعد بود كه پيكر مطهرش كه در منطقهي عملياتي باقي مانده بود، به عقب آورده شد.
قبل از آنكه وي را به خاك بسپاريم، به خوابم آمد و گفت: «چرا اين همه داد و بيداد ميكني؟ من صد بار به شما گفتم كه اين دنياي مادي ارزش ماندن ندارد و مثل لجنزار ميماند. من زندگي اين دنيا را نميخواهم.»
آري! كريم واقعاً عاشق شهادت بود و در اواخر زندگياش، واقعاً بيتاب شهادت گشته بود. دوستانش ميگفتند: «كريم پس از قرائت دعاي پر فيض كميل، قرآن را برداشت و بر روي منبر رفت و با صداي بلند، ضجه زد: خدايا! من چه كردهام؟ كدام گناه، مرا از شهادت باز داشته است؟ چرا شهيد نميشوم؟»
كريم چند بار پس از شهادتش به خوابم آمده است. حتي در خواب، دو بار با شهيد «كارگر» تا دم در حياط آمدند اما هر چه اصرار كردم كه بمانيد، گفتند: كار داريم، بايد برويم.
يكبار هم سيني پر از غذا دستش بود. به او گفتم: پسرم! كجا ميروي؟ گفت:ميروم پيش دوستانم. گفتم: بر ميگردي؟ گفت:ـ نه، كار دارم.
كريم هر وقت به خوابم ميآيد، همين جمله را ميگويد. مرتب بر سر مزارش ميروم و غروبها كه دلتنگش ميشوم، ميروم و با او درد و دل ميكنم. گاهي حس ميكنم كه هنوز زنده و نزد من است. در اين جور مواقع، چشمانم را ميمالم و صلوات ميفرستم و بر ميخيزم.
دو سال پس از شهادتش بود كه از حوزهي نظام وظيفه آمدند و گفتند: كريم دو سال غايب است و بايد به سربازي برود.
به آنها گفتم: اگر او را پيدا كرديد، اول ببريد خدمتش را تمام كند و بعد از آن نزد من بياوريدش. آنها تعجب كردند و گفتند: مگر كجاست؟ گفتم: بهشت صادق خوابيده! و جريان شهادتش را براي آنها گفتم.
كريم به همه توصيه ميكرد كه به خداوند تكيه كنيد. وقتي يكي از همرزمانش به خواستگاري دخترم آمد، شهيد كريم به ما گفت: «به ايمانتان تكيه كنيد و با تقوا باشيد، همانگونه كه تاكنون عمل كردهايد، به ماديّات فكر نكنيد.» ما هم براساس گفتههاي ايشان عمل كرديم. كريم واقعاً عاشق شهادت بود و بالاخره به آرزوي خود رسيد.
راوي: برادر شهيد
كريم با اينكه سن و سال كمي داشت، در اوج قلهي معرفت و انسانيت و شرافت قرار گرفته بود. برادري بسيار خوب و مهربان بود. وقتي به محلهي «باغ زهرا» آمديم، من با بچههاي اين محل مأنوس نبودم، ولي كريم خيلي زود با آنها صميمي شد و هميشه دوست داشت، همراه هم باشيم.
كريم از خلوص نيت و ايمان بالايي برخوردار بود و حجب و حيايي خاص داشت. او ميدان نبرد را مكتب خويش قرار داده و شيفتهي حماسه بود. در شروع عملياتها دغدغه و نگراني خاصي داشت. او خيلي كم به منزل ميآمد و چون از همان اول، هدف و انگيزهاش مشخص بود و شهادت را چون عسل شيريني ميدانست.
كريم در عملياتهاي مختلفي حضور داشت؛ از جمله «والفجر 8 » و «قدس5».دوستان و همرزمانش تعريف ميكردند: «در آخرين روز و شب عمليات، كريم يك حالت خاصي داشت و چهرهاش كاملاً نوراني شده بود. او در خودش فرو رفته بود؛ به طوري كه هر چه با او شوخي ميكرديم، سخني نميگفت.»
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها