مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالمجید راویان

479
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالمجيد
نام خانوادگی راويان
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1342/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/04
محل شهادت كرخه نور
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • «ان الذين قالوا ربناالله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه ان لاتخافوولاتحزنوا بشروا بالجنه التي كنتم توعدون.»

    آنان كه گفتند محققاً پروردگار ما خداست و بر اين ايمان پايدار ماندند، فرشتگان (رحمت) بر آنان نازل شوند( و مژده دهند) كه ديگر هيچ ترس و حزن و اندوهي از گذشته خود نداريد و شما را بهمان بهشتي كه (انبيا) وعده دادند بشارت باد.

    (قرآن كريم)

    هنگامي كه شفق سرخ بر درياي خون مي نشيند و غروب خورشيد را ندا مي دهند، ما را چه باك، كه مكتبمان غروبي ندارد. خط سرخ شهادت راهي است كه جوانان افتخار آفرين ما آن را انتخاب نموده اند و چه عاشقانه با گام هاي استوار و قدم هاي آهنين خود، اين پهن دشت خون را درمي نوردند.

    آري پيروان مكتب حيات بخش اسلام، حاضرند با غروب عصر خويش، طلوع هميشگي مكتب را به اثبات برسانند و با شهادت سرخ خود، منظره ي دل انگيز حيات جاودانه ي عقيده شان را در هر عصري و براي هر نسلي به تماشا بگذارند.شهيد هميشه شاهد «عبدالمجيد باروني» از جمله كساني بود كه با غروب عصر شيرين خود، برتري مكتب اسلام را بر تمامي مكاتب ساختگي، به اثبات رسانيد كه:

    «اسلام يعلوا و لا يعلي عليه.»

    اسلام برتر از تمام اديان و مكاتب است و هيچ دين و مكتبي برتر از اسلام نمي باشد.مجاهد شهيد عبدالمجيد باروني در سال 1346 در خانواده اي متديّن و مذهبي در بوشهر ديده به جهان گشود و در پرتو تعاليم ارزشمند اسلامي رشد و پرورش يافت.

    در سال 1352 براي آموختن علم وارد دبستان «باقري » شد و با موفقيت دوران ابتدايي را پشت سر گذاشت. پس از آن به مدرسه ي راهنمايي «شهيد پاسدار » رفت و سال اول راهنمايي را پشت سر گذاشت، ولي بنا به دلايلي ترك تحصيل نمود. چون علاقه ي عجيبي به خدمت در بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت، در اين نهاد مردمي ثبت نام كرد و آموزش نظامي ديد. بعد از اتمام دوره ي آموزش نظامي، درخواست اعزام به جبهه نمود. وحدود يك ماه مجدداً در اصفهان آموزش ديد.

    در آن زمان به دليل كمي سن شهيد، با اعزام وي به جبهه مخالفت مي شد؛ ولي علاقه ي شديد او به حفظ كيان اسلام و اهتمام به مبارزه با كفار، موجب گرديد تا در تاريخ 1/5/61 با اعزامــش موافقــت شود. پس از آن مجدداً براي آموزش به كازرون رفت و در تاريخ 23/5/61 به جبهه اعزام شد.

    شهيد به مدت سه ماه در جبهه هاي جنوب به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. او در سه مرحله از عمليات «محرم» شركت كرده و در اواخر مرحله ي سوم از عمليات، بر اثر اصابت تركش خمپاره درجه ي رفيع شهادت نايل آمد.
    ادامه مطلب
    «شهادت فخر اولياءالله است.»

    «امام خميني»

    شهادت مختص كساني است كه از تمام وابستگي هاي دنيوي چشم پوشيده و براي حفظ اسلام و قرآن حتي از اهداي خون خويش نيز دريغ نمي ورزند.

    در زماني كه ابرقدرت هاي جهانخوار شرق و غرب، براي نابودي اسلام و قرآن دست به دست هم داده اند، در زماني كه عمال كثيفشان همچون صدام، براي نابودي انقلاب و جمهوري اسلامي ايران تلاش مذبوحانه مي كنند، بر همه لازم است كه تلاش كنيم و از حريم اسلام و مؤمنين دفاع نماييم.

    بر اين اساس اين جانب مجيد باروني، به جهت تكليفي كه خداوند بر دوش من نهاده، و به جهت اداي ديني كه خون شهدا بر گردنم نهاده است، تصميم گرفتم تا به اين امر همت گمارم. از همه ي دوستان و آشنايان تقاضا مي كنم دنباله رو راهم باشند، و نيز مي خواهم كه پيرو امام بوده و سخنان وي را اجرا كنند. مادر عزيز و خوبم، مي دانم كه قدر مادري تو را ندانستم؛ مي دانم كه حق فرزندي را ادا نكرده ام؛ و مي دانم كه اذيت ها و آزارهايي براي تو موجب شده ام. حال نمي دانم با چه زباني هم از زحماتي كه براي من كشيده اي قدرداني كنم، و هم تقاضاي بخشش نمايم. ولي اين را مي دانم كه با توجه به راهي كه انتخاب كرده ام، مرا خواهي بخشيد. پس عاجزانه مي خواهم كه مرا ببخشي و حلال كني. اميدوارم كه در فراق من نگراني نداشته باشي.

    و اما شما برادران و خواهران عزيز، براي شما نيز برادري خوب نبودم. از شما نيز تقاضاي بخشش دارم. اميدوارم كه در مرگ من ناراحت نباشيد.از همه ي شما پيروي از امام و ايستادگي در مقابل دشمنان را تقاضامندم.

    ضمناً به همه ي دشمنان هشدار مي دهم كه ملت ما محكم و استوار ايستاده است؛ و حاضر است تا آخرين قطره ي خون خويش استقامت كند.بار ديگر از مادرم و برادران و خواهران و دوستان طلب بخشش از خداوند را مي كنم و اميدوارم هرچه زودتر اسلام پيروز شود.

    مزار شهدا، دعاي كميل، نماز جمعه و دعا براي امام را فراموش نكنيد.

    والسلام.

    در سلامتي كامل

    فرزند شما

    مجيد باروني

     

     
    ادامه مطلب
    نمونه هايي از نامه‌هاي شهيد

    بسم الله الرحمن الرحيم

    خدمت پدر و مادر عزيزم!

    سلام،‌ اميدوارم كه حالتان خوب باشد و هميشه در زندگي موفق و پيروز باشيد. ان شاء الله؛ و اگر از حال اين جانب خواسته باشيد، بحمدالله خوب هستم.

    پدر و مادر عزيزم، مي‌دانم كه الآن شما از رفتن من به جبهه ناراحت هستيد؛ولي بهتر است بگويم كه اصلاً نبايد ناراحت باشيد، و بايد افتخار كنيد كه براي رضاي خدا فرزندتان را به جبهه فرستاديد و پيش خدا سرافراز هستيد.

    123                                                                                       شهيد عبدالمجيد راويان

     

    البته ما هنوز به جبهه نرفته ايم و در اهواز هستيم؛ و اگر خدا بخواهد، بزودي به جبهه مي رويم و به زودي ارتش صدام شكست مي خورد و اسلام عزيز به پيروزي نهايي دست مي يابد.

    پدر و مادر عزيزم، اين جا به ما خيلي خوب مي رسند و در ميان چند شب يك مرتبه، بچه هاي بوشهري دور هم جمع مي شويم و سينه مي زنيم و از لحاظ غذا و پوشاك هم به ما خوب مي رسند.يـك نامه به «محمود» و يك نامه به «احمد» با همان آدرسي كه از بوشهر آورده بودم نوشته ام و منتظر جوابشان هستم.

    2 عدد عكس هم توي نامه گذاشته ام و برايتان فرستاده ام اگر زحمت نمي شود آن را برداريد و توي آلبوم خودم بزنيد كه پاره نشود.

    مثل اين كه زياد سرتان را درد آوردم. به «حميد» سلام برسانيد. «سعيد» سلام برسانيد. «بتول» و «شريعت» سلام برسانيد و از طرف من او را ببوسيد. «حسين» با خانواده سلام برسانيد. «ناصر» با خانواده سلام برسانيد. «سيدجواد» با خانواده سلام برسانيد. «ماشاءالله» شوهر «خديجه» با خانواده سلام برسانيد. «آبادي» با اهل منزل سلام برسانيد و بالأخره تمام همسايگان و آشنايان يك به يك سلام برسانيد. «گوهري» مادر «عباس» با بچه هايش سلام برسانيد. «رجب» با خانواده سلام برسانيد.

    قربانتان

    ديگر عرضي ندارم.

    عبدالمجيد راويان

    16/11/60

    جواب فوري فوري فوري

    124                                                                                                   آخرين خلوت

     

    بسم الله الرحمن الرحيم

    خدمت خانواده‌ي عزيزم

    سلام؛

    اميدوارم كه حال همگي شما خوب باشد و شاد و خرم باشيد و اگر از حال اين جانب خواسته باشيد، به خواست خدا خوب هستم. خانواده ي عزيزم، بالأخره روز موعود فرا رسيد و روز دوشنبه 19/11/60 ما را به جبهه (تنگه‌ي چزّابه) بردند و در مدت 6 روز در آن جا بوديم؛ و در مدت اين شش شب، عراقي‌ها هر شب حمله مي كردنـد و اين حمله ها به خواست خداوند همه دفع شد. و در اين چند شب، شبي نمي شد كه 150 تا 200 مزدور عراقي كشته نمي‌شد؛ و روز كه مي شد توي دشت مثل مورچه، لاشه ي عراقي ريخته بود وحتي جرأت نمي كردند اجساد گند كرده شان هم ببرند. خلاصه در اين چند شب خيلي به ما خوش گذشت. و بعد از اين حمله ها ما را براي استراحت به اهواز آورده اند و در همان پايگاه «بهشتي» هستيم و معلوم نيست دوباره ما را به چه جبهه اي ببرند.

    اگر مي خواهيد بدانيد كه جبهه ي «چزّابه» كجاست؟ برايتان بگويم كه در حمله‌ي «بستان» عراقي ها از جبهه ي «دهلاويه» به عقب رفته اند و از «بستان» هم گذشته اند و 10 كيلومتر آن طرف «بستان» جبهه ي «چزّابه» است و الآن «بستان» آزاد است و هيچ خبري و جنگي در «بستان» نيست يك نامه هم از شما رسيده بود و توي پايگاه نهاده بود و خيلي. خوشحال شدم. آن نامه در روز 25/11/60 به دست من رسيد؛ و مي خواهم بپرسم من 3 تا نامه نوشته ام يكي از آن ها جواب داده ايد و دوتاي ديگر رسيده است يا نه؟ توي يكي از نامه ها دو عدد عكس هم گذاشته بودم. فقط من يك خواهش دارم كه اصلاً ناراحت

    125                                                                                     شهيد عبد المجيد راويان

     

    نباشيد. وقتي كه شما ناراحت باشيد، من هم ناراحت مي شوم. از شما مي خواهم كه اصلاً در فكر من نباشيد. خيلي ممنونم. مثل اين كه زياد سرتان را درد آوردم؛ بايد ببخشيد. ديگر عرضي ندارم.

    قربان شما

    فرزندتان عبدالمجيد راويان

    اين نامه در روز 26/11/60 نوشتم.

     

    «بسم الله الرحمن الرحيم»

    همه كار، همه چيز، تنها براي خدا.

    «ولاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون.»

    با درود بر رهبر كبير انقلاب «امام خميني» و كليه ي رزمندگان اسلام و شهداي انقلاب اسلامي.

    پدر و مادر گرامي، اميدوارم با چند جمله ي ناقص كه در آخرين لحظات انجام مأموريت برايتان مي نويسم، پيامي كه بتواند يادآور خون هاي پاك شهيداني كه در راه انقلاب شكوهمند و خونبار اسلامي مان به زمين ريخته شده، بازگو كنم. حال كه اين توفيق الهي نصيبم گشته كه دوباره به جبهه ي جنگ بازگشته و رسالت و مسئوليتي كه در جنگ تحميلي كفر صدامي بر عهده‌ي ما گذاشته شده، براي رضاي خدا و دين اسلام و «امام زمان»(عج) و نايب برحقش «امام خميني» ادا كنم، آرزو مي كنم كه لايق شهادت بوده و به فيض آن برسم.

    از شما مي‌خواهم كه صابر و با استقامت باشيد كه خداوند مي‌فرمايد: «و بشّر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انالله و انا اليه راجعون.»و از شما

    126                                                                                                     آخرين خلوت

     

    مي‌خواهم كه رسالت خون شهدا را كه همان قرآن، اسلام، امامت و ولايت فقيه است، سرلوحه ي زندگي خود قرارداده و ثابت قدم باشيد؛ و براي من طلب آمرزش كنيد تا خداوند مرا از حزب خودش كه حزب الله است قرار دهد. از تمام اقوام و خويشان معذرت مي خواهم كه نتوانستم براي خداحافظي پيششان بروم. براي مادرم بگوييد كه گريه نكند و از همه خواهانم كه براي من گريه نكنند.

     

    «وصيت نامه»

    «مكتبي كه شهادت دارد، اسارت ندارد.»

    امام خميني

    «ولاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون.»

    گمان مبريد آنان كه در راه خدا كشته مي شوند مردگانند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند. درود به رهبر مستضعفان جهان امام خميني و امت شهيدپرور ايران.

    اول از همه چيز بگويم كه من (عبدالحميد راويان) خود داوطلبانه به جبهه رفتم و اگر عشق به امام و اسلام نبود، هيچ قدرتي نمي توانست مرا به جبهه بكشاند. من از برادران انجمن اسلامي مي خواهم كه خوب به فرمان امام گوش بدهند و پشت امام را خالي نگذارند.

    از برادر بزرگم «حميد» مي خواهم كه به سخنان امام گوش فرا دهد و خط امام را دنبال كند. از پدر و مادرم خيلي ممنونم كه براي من اين قدر زحمت كشيدند و توانستند فرزندي تربيت دهند كه جان ناقابل خود را تقديم اسلام و امام نمايد. ز برادران و خواهران خوبم مي خواهم كه خوب درس هايتان را بخوانيد

    127                                                                                      شهيد عبد المجيد راويان

     

    و آينده سازان اين انقلاب باشيد و صبري انقلابي داشته باشيد.

    از خانواده و تمام قوم و خويشان و برادران انجمن مي خواهم كه براي من گريه نكنند كه باعث خوشحالي دشمنان اسلامي مي شود؛ و همان طور كه قرآن كريم مي فرمايد: «ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علي القوم الكافرين.» بارالها ما را سرشار از صبر و مقاومت كن و گام هايمان را استواري بخش و بر كافران پيروزيمان ده.

    در پايان پيام كوچكي براي ملت شريف ايران دارم ـ هرچند كه من كوچك تر از آنم كه پيام بدهم ـ مي خواهم كه جلوي اين گروهك هاي فريبكار بخصوص اين منافقان كوردل را خيلي محكم بگيريد و نگذاريد مزورانه عليه جمهوري اسلامي ايران قيام مسلحانه كنند و خون كودكان بي گناه 4 ساله و 2 ساله و غيره به زمين بريزند.

    اميدوارم كه خداي بزرگ به شما بخصوص خانواده ي عزيزم صبر و مقاومت عنايت فرمايد. ان شاء الله.

    والسلام
    ادامه مطلب
    روايتِ مادرشهيد

    من و پدر شهيد در كازرون زندگي مي كرديم. بچه ي بزرگم 5 سال داشت كه همسرم براي كار به بوشهر آمد. شغل او كفاشــي بود. درآمد چندانــي نداشت. براي تأمين هزينـه ي زندگــي خياطي مي‌كردم.

    مجيد فرزند نهم من بود. يك سال و نيم داشت كه پدرش از دنيا رفت. دوره‌ي ابتدايي را در مدرسه ي «باقري» گذرانيد. سپس به مدرسه‌ي راهنمايي «شهيد پاسدار» رفت.كلاس اول راهنمايي بود كه جنگ شروع شد. شناسنامه اش را در جيبش مي گذاشت و به بهانه‌ي مدرسه، به دفتر «جمعيت فداييان اسلام» مي‌رفت و تقاضاي اعزام مي‌كرد. به او مي گفتند كه سنّت خيلي كم است. برو درست را بخوان. وقتي كه 14 ساله شد، او را براي اعزام پذيرفتند. به من گفت:« مي‌خواهم به جبهه بروم». به او گفتم:« دو برادر ديگرت در جبهه هستند». تو ديگر نمي خواهد بروي. از طرفي سنّت هم كم است. گفت:« نه، من مي روم تا جلوي تجاوز دشمن را بگيرم. اگر قرار باشد برادرانم شهيد شوند، من بايد پيش از آن ها شهيد شوم.»

    سرانجام به جبهه اعزام شد. گاهي نيز به مرخصي مي آمد. پسر همسايه مان «ناصر رازي» شهيد شده بود. مجيد زنگ زد. خبر شهادت «ناصر» را به او دادم. از او خواستم كه به خانه بيايد. نپذيرفت و گفت: عمليات «محرم» است، مي خواهم در آن شركت كنم». مدتي گذشت. من شيراز بودم. به بوشهر آمدم. پس از چند روز برادران مجيد از جبهه آمدند. رنگشان زرد بود. از آن ها پرسيدم كه چه شده؛ از مجيد چه خبر داريد؟ گفتند: «ساعت يــك شــب به خانه مي رسد.» هرچه منتظر ماندم، خبري نشد. دلم شور مي زد. من از همه چيز بي خبر بودم.

    پسرانم به محله ي «كوتي» رفتند. با بچه هاي آن جا، از جمله شهيد «خسرو خسرويان» طبقي براي شهيد درست كردند. «كريم» پسرم به خانه آمد و گفت: مادر، چرا نخوابيده اي؟ گفتم: نمي دانم. دلم آرام نمي گيرد.

    «كريم» از قبل عكس هاي مجيد را بزرگ كرده و در خانه نگه داشته بود. دستش را به طرف عكس مجيد برد. من متوجه شدم. گفتم: دنبال عكس مجيد مي گردي؟ خودش را به آن راه زد و گفت: نه، ناراحت نباش؛ دنبال كليد موتور مي گردم. گفتم: كليد موتور كه در جيبت است. گفت: نگران نباش؛ تو بخواب. من خود را به خواب زدم و مقنعه را روي صورتم كشيدم. از زير مقنعه حواسم به «كريم» بود. ديدم عكس هاي مجيد را برداشت و بيرون رفت. دنبالش دويدم. خدا رحمت كند شهيد «خسرو خسرويان» را؛ او نيز در كوچه ايستاده بود. تا آن ها را ديدم جيغ كشيدم. گفتم: «خسرو»، ديدي روزگارم سياه شد؟

    او گريه كرد و گفت: ناراحت نباش. به دست مجيد تركش خورده و در بيمارستان انديمشك است. گفتم: اشكال ندارد كه در راه امام زخمي شود. من خودم اين را مي خواستم. وقتي امام(ره) در تبعيد بود، مي گفتم كه امام به كشور بازگردد، من يكي از فرزندانم را در راه خدا مي دهم.

    پس از آن دختر عمه اش آمد و گفت: مجيد دستش هم قطع شده است. گفتم: اشكال ندارد. ان شاء الله بچه ام برمي گردد. صبح ديدم طبقي آوردند كه عكس مجيد روي آن بود. ديگر آخرين اميدم به زنده بودن مجيد به يأس تبديل شد. به او مي گفتم: مجيد، نرو؛ مي خواهي دلم را آتش بزني؟ به شوخي مي گفت: نه، ولي اگر مي خواهي تا با كبريت آتشت بزنم.

    قبل از انقلاب، بستگان ما اعلاميه هاي امام(ره) را مي آوردند، و مجيد و برادرانش آن ها را پخش مي كردند. تا «صلح آباد» هم مي بردند.

    پس از پيروزي انقلاب، شب ها در محله ي «كوتي» ـ لب دريا ـ نگهباني مي‌داد. در محله ي «چهارصد دستگاه» نيز نگهبان شب بود. يك شب به يك ماشين ايست داده ولي آن ماشين نايستاده بود. مجيد يك تير هوايي شليك كرده بود. وقتي به خانه آمد، با خنده كودكانه اش گفت: صداي شليك مرا شنيدي؟ گفتم: تو بودي تير رها كردي؟ گفت: بله.

    خانم «اخلاقي» مي گفت كه شما در «چهارصد دستگاه» زندگي مي‌كنيد، ولي بچه هايت در محله ي «كوتي» فعاليت مي كنند. خودتان هم به اين محله بياييد. به مجيد مي گفتم: تو كه شب ها خانه نيستي؛ لااقل در همين انجمن اسلامي «چهارصد دستگاه» فعاليت كن تا به خانه نزديك باشي. آن زمان مسئول انجمن آقاي «ناصرپور» بود. مجيد در خانه بسيار خوش رفتار بود. بچه‌ي بسيار زرنگي بود. تابستان ها با همسايه مان، پدر شهيد «رسول سليماني» به نساجي مي‌رفت و كار مي كرد. با مزدش براي همين كولري كه داريم ثبت نام كرد. يك كولر و دوچرخه اي به اسمش درآمد. گفت: مادر، سه هزار تومان دارم؛ سه هزار تومان هم شما بدهيد تا كولري بخرم.

    بنّايي مي كرد و با پولش لباس و شلوار براي خودش مي خريد. مي‌گفت: مادر، نمي خواهم كه تو به زحمت بيفتي. من هم به طور كامل نمي‌توانستم به بچه ها برسم. دست تنها و عيالوار بودم. براي سينه زني و عزاداري به مسجد محله ي «كوتي» مي رفت. شب ها هم در گروه مقاومت مي‌خوابيد. با نيامدنش به خانه نگران مي شدم. مي آمد و به من سري مي زد..

    مجيد به شركت صنايع دريايي مي رفت. دامادم در آن جا آهن مي‌خريد و به جاهاي ديگر مي فرستاد. مجيد در آن جا كمك مي كرد و حقوقي مي‌گرفت. با پولش نخود و ساندويچ براي بچه ها مي خريد. به او مي گفتم كه

    مي‌روي با زحمت اين آهن هاي سنگين را بلند مي كني؛ جانت بالا مي آيد تا آن را بالاي ماشين بگذاري؛ آن وقت با پولت براي بچه ها خوراكي مي خري؟ مي‌گفت: بگذار تا بخورند.در نامه اي از جبهه برايم نوشت كه مادر، من وظيفه‌ي فرزندي را نمي دانستم. اگر خدا خواست كه زنده برگشتم، مي‌آيم و وظيفه‌ي فرزندي را انجام مي دهم؛ ولي اگر شهيد شدم مرا حلال كن.

    بعد از شهادت مجيد، شب هاي جمعه براي يك نفر يك سيني غذا مي بردم. يك شب در عالم خواب ديدم در حال بردن غذا و ميوه براي آن طرف هستم. مجيد دستم را گرفت. گفت: مادر اين ها را براي «حيدر» زير طاق «پوردرويش» ببر. «حيدر» بنده ي خدا كور بود. مدتي هم طبق سفارش شهيد كيك و وسايلي را به «حيدر» مي دادم.

    عروسم حامله بود ولي من نمي دانستم. شبي خواب ديدم مجيد صدايم مي كند. گفت: مادر، بيا تو را به زيارت حضرت «زينب» (س) ببرم. گفتم كه برويم. يك طرفمان دريا و يك طرفمان خشكي بود تا به تنگه ي «بوالحيات» رسيديم. در آن جا از جايي بالا رفت. گفتم: مجيد، مي افتي! گفت: نه، نمي افتم. نوزاد پسري در دستش بود. به من گفت كه او را بگير. گفتم كه اين بچه ي كيست؟ گفت: اين، «مجيد» بچه ي «رحيم» است. گفتم: «رحيم» كه بچه ندارد. برو اين بچه را سر جايش بگذار تا پدر و مادرش بيايند. دوباره گفت: بگير، اين بچه ي «رحيم» است.

    بعد از آن خواب، به زيارت حضرت «زينب» (س) رفتم. هم آن حضرت مرا طلبيد و هم اين كه «رحيم» صاحب پسري به نام «مجيد» شد.قبل از آن كه به كربلا بروم، به خوابم آمد و گفت: مي خواهم تو را به زيارت امام «حسين»(ع) ببرم؛ كه بعد هم به كربلا رفتم.

    سه حاجت مهم را سر قبر مجيد گرفته ام. آن عزيز هنگام شهادت، تنها پانزده سال و نيم داشت. گناهي نكرد. من هم دلم خوش بود كه مجيد كلاس سوم راهنمايي است. بعد فهميدم كه تا كلاس اول راهنمايي بيشتر درس نخوانده است. چون شوق جبهه داشت، به فكر درس خواندن نبود.

    دو بار براي بدرقه اش به بسيج رفتم. مجيد و ساير رزمندگان بسيار خوشحال بودند. حال خوشي داشتند. وقتي به جبهه مي رفت، ناراحت نمي شدم. پسرانم «رحيم» و «كريم» هم در جبهه حضــور داشتند. برايـم عادي شده بود. مي گفتم كه هرچه مصلحت خداست، رخ مي‌دهد. وقتي سه پسرم در جبهه بودند، هنگام نماز دعا مي‌كردم و مي‌گفتم كه خدايا، من فرزندانم را با زحمت بزرگ كرده ام و به دست تو سپرده ام. بالأخره مادرم.

    پس از شهادت مجيد دل سوخته شدم. يك هفته قبل از شهادت مجيد خواب ديدم كه در خانه ي آقاي «فاطمي» هستم.  اسب سفيدي به آن جا آمد. كسي هم بر آن سوار بود. پوششي بر چهره اش داشت، ولي موهايش مشخص بود. آن اسب سه بار بلند شد و در برابر من تعظيم كرد. در عالم خواب به همسر آقاي «فاطمي» گفتم: بي بي، اين اسب مراد است كه گويي حضرت «علي‌اكبر» (ع) بر آن سوار است. گفت: كو. گفتم: اين جاست؛ شما نمي بينيد؟ در همين حين بيدار شدم. با خود گفتم كه به سلامتي بچه‌هايم مي آيند.

    چنـد روزي وضع مالي‌ام نامناسب بود. مجيد به خوابم آمد. او را صدا زدم. گفت: مادر، دو نان برايت آورده ام. گفتم: بيا به من بده. در عالم خواب، مجيد اتاق بسيار زيبايي را به من نشان داد. آن اتاق پرده ها و تشك هاي مخملي داشت. گفت: اين خانه‌ي من است. گفتم: خانه ي تو؟ مگر تو خانه هم داري؟ گفت: بله، اين جا خانه‌ي من است.

    اولين باري كه براي آموزش به كازرون رفت تا به منطقه برود، من شيراز خانه ي خواهرم بودم. خواهر شهيد كه مي خواست به مشهد برود، در شيراز سري به من زد و گفت كه مجيد براي آموزش به پادگان كازرون رفته است. به پادگان كازرون رفتم. خواهرم براي مجيد كمي مرغ و ميوه فرستاده بود.

    در پادگان يك بسيجي بوشهري او را چند بارصدا كرد. به آن ها گفته بود كه مادرم آمده تا مرا ببرد. من برنمي‌گردم. بالأخره آمد. گفتم: كمي ميوه بخور. گفت: نمي خورم. تو آمده‌اي كه مرا با خودت ببري. گفتم: نه، من آمده ام كه تو را ببينم. كمي افسرده بود به شيراز برگشتم. ده روز بعد دوباره با خواهر و شوهر خواهرم به پادگان كازرون رفتيم. وقتي صدايش زدند، نيامد. مي ترسيد كه ما او را با خود ببريم. من نمي خواهم تو را برگردانم.گفتم:« خيلي ذوق و شوق داشت كه به جبهه برود.»

    بعد از چند سال دو نفر به خانه ي ما آمدند و از چگونگي اعزام و شهادت مجيد پرسيدند. من هم مدارك و كارت آموزش مجيد را به آن ها نشان دادم. در زمان تحصيل به مسئولين مدرسه نگفته بود كه به جبهه مي رود. اوايل با بچه هاي «جمعيت فداييان اسلام» كه درمحله ي «كوتي» سر كوچه ي ما بودند، به جبهه مي رفت. ولي دو سري آخر از طريق بسيج مركزي رفت. خيلي موتورسواري را دوست داشت. مزد كارهايش را جمع مي كرد. هر روز مي آمد مي گفت كه مي خواهم موتور بخرم. به او مي گفتم كه از موتور بدم مي آيد.

    كپسول گاز مي آورد و پيك نيك هاي همسايه ها را پر مي كرد. از اين طريق كسب درآمدي داشت. تأكيد داشت كه موتور بخرد. آخر هم سرنوشتش روي موتور رقم خورد.

    در خط سوار بر موتور همراه با شهيد «رضازاده» حركت مي كردند كه

    هدف قرار مي گيرند. شهيد «رضازاده» در آن حادثه قطعه قطعه مي شود. مجيد نيز پس از مجروحيت به شهادت مي رسد. پسر عمه ي مجيد در بسيج مسئوليتي داشت. يك روز قبل از خاك سپاري شهيد، ما را براي ديدن پيكر پاكش برد. به چند جاي بدنش تركش خورده بود. استخوانش از بدنش بيرون زده بود.

    از شهادت مجيد ناراحت نيستم، زيرا كه او در آن سن كم به رستگاري رسيد؛ ولي با عاطفه ي مادري نمي توان غمگين نبود.

     

    روايتِ برادر شهيد (محمدرحيم باروني)

    او 12 سال از من كوچك تر بود. آن سال ها مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. با توجه به علاقه اي كه شهيد به آرمان هاي اسلامي ـ انقلابي داشت، خيلي تلاش مي كرد. كه در جنگ شركت كند، اما به خاطر سنّ كمش، با اعزام او موافقت نمي كردند. يكي دوبار هم با تلاش، همراه با نيروها براي آموزش به اصفهان رفت، ولي او را برگرداندند. در آن زمان خودم در جبهه بودم. نسبت به تلاش او براي رفتن به جبهه حساسيت نشان نمي دادم.

    شنيدم كه مجيد شناسنامه اش را دست كاري كرده و از روي آن كپي گرفته است. باز هم با اعزام او موافقت نكردند. سري آخر شناسنامه اش را به قولي گم كرده بود و شناسنامه‌هاي تك برگي براي خودش گرفته بود. اين بار مشكل اعزامش حل شد. يكي دو بار به جبهه رفت. قبل از آن براي آموزش به پادگان كازرون رفت. در آن جا به او سر مي زدم. پس از گذراندن دوره‌ي آموزشي به جبهه اعزام شد.

    پس از سه ماه به مرخصي آمد. من نيز به مرخصي آمدم. سري آخر كه

    مي‌خواست اعزام شود، ما به مشهد رفتيم.به ياد دارم كه پس از شركت در عمليات «فتح المبين» با نيروهاي عمل كننده برمي گشتيم. شب ساعت 9 در شوش مجيد را ديدم. گفتم: تو كي آمده اي؟ گفت: ما به تازگي آمده ايم و داريم به خط مي رويم. گفتم: من نيز با نيروها در حال برگشت هستم.

    شلوار قشنگي به پا داشت. گفتم: عجب شلواري داري! گفت: اين شلوار را «عباس پورنبي» به من داده است. خدا رحمت كند «عباس پورنبي» را؛ او هم بعدها شهيد شد. به شوخي به او گفتم: برو، ان شاء الله شلوارت نصيب خودم مي شود. خنديد و گفت: اگر مي خواهي تا آن را به تو بدهم! گفتم: نه، ولي بعدها به من مي رسد. او رفت. ساكش را به خانه آوردند. آن شلوار در كيف بود. من هم شلوار مناسبي نداشتم؛ از آن استفاده مي كردم. اين آخرين ديدار من با مجيد در جبهه بود.

    با هم زياد شوخي مي كرديم. هركدام به ديگري مي گفتيم كه تو شهيد مي شوي.  در جبهه، منطقه و يگان هاي من و مجيد يكي نبود. ديدم همرزمان و دوستانش برگشتند، ولي مجيد نيامد. پي جوي او شدم. همرزمان مجيد با اين كه با روحيه ي من آشنا بودند، باز هم احتياط مي كردند. آن ها گفتند كه مجيد در منطقه است. من هفته‌ي اول اين حرف‌ها را قبول كردم و قانع شدم. هفته ي دوم هم گذشت و مجيد نيامد.

    از دوستان نزديكش با اصرار وضعيت او را پرسيدم. گفتند كه زخمي است. چگونگي مجروحيّت مجيد را پرسيدم. گفتند كه او و يكي از همرزمانش با موتور در خط حركت مي كرده‌اند كه گلوله‌ي خمپاره‌اي در كنارشان فرود مي‌آيد و هر دو زخمي مي شوند.

    از جاهاي ديگـري هم موضوع را پي‌گيري كردم. سرانجام به اين نتيجه

    رسيدم كه بايد صبر كنم تا وضعي‍ّت مشخص شود. خواستم به اهواز بروم. اما رفتن من به آن جا فايده اي نداشت. با خود گفتم كه شايد او را به بيمارستان هاي ديگري منتقل كرده باشند. ما آن زمان در خانه اي رو به روي مسجد «شيخ سعدون» زندگي مي كرديم. با تلفن جستجو را آغاز كردم. ابتدا با تعاون سپاه بوشهر و سپس با منطقه ي 9 شيراز، منطقه ي دزفول و انديمشك تماس گرفتم؛ اما خبري دريافت نكردم.

    دو هفته براي دريافت هرگونه خبري، با هر جا تماس گرفتم. صبح تا شب مي رفتم و شماره تلفن هاي مختلف مربوط به نيروها و زخمي ها را مي گرفتم. مدام تا پاسي از شب با مراكز، مناطق و بيمارستان ها در تماس بودم. حتي به بيمارستان هاي مشهد نيز زنگ زدم؛ ولي موفق نشدم اثري از مجيد بيايم. روزهاي آخرخسته شده بودم. به هرجاي ممكن زنگ زده بودم ولي از مجيد خبري نبود. مجدداً با بيمارستان انديمشك و بيمارستان دزفول تماس گرفتم. با خود گفتم كه اگر اتفاقي افتاده باشد، او را به يكي از اين دو بيمارستان مي آورند. با بيمارستان دزفول تماس گرفتم. گفتند كه ما مجروحي به اين نام نداريم. به بيمارستان انديمشك زنگ زدم. كسي گوشي برنمي داشت. دوباره با بيمارستان دزفول تماس گرفتم. چون خيلي به آن جا زنگ مي زدم، با من آشنا شده بودند. پرسيدم كه چرا با بيمارستان انديمشك تماس برقرار نمي شود؟ گفتند: محل آن عوض شده است. شماره تلفن جديد را هم نداشتند.

    به طور اتفاقي چند شماره تلفن گرفتم. يكي از آن ها گوشي را برداشت. ساعت1:30 دقيقه ي بامداد تماس برقرار شود. خانمي پشت خط بود. خيلي عذرخواهي كردم و موضوع را گفتم. از او خواستم كه اگر ممكن است با پدر، برادر يا همسرش صحبت كنم.

    صاحب خانه كه شخص بزرگواري بود، پشت خط آمد. با عذرخواهي مجدد گفتم كه ما چنين مشكلي داريم؛ شما كه نزديك هستيد، اگر مي شود شماره تلفن بيمارستان جديد انديمشك را برايم بگيريد تا من پانزده دقيقه‌ي ديگر تماس بگيرم. با تشكر زياد تلفن را قطع كردم.

    پانزده دقيقه بعد همان شماره تلفن را گرفتم. آن بزرگوار شماره‌ي مورد نظر را برايم پيدا كرده بود. با آن شماره با معراج شهداي انديمشك تماس گرفتم. ساعت از 2 شب گذشته بود. خيلي تلفن زنگ خورد تا گوشي را برداشتند.

    از كسي كه پشت خط بود خواستم تا اسامي مجروحين را ببيند. او هم با ديدن اسامي گفت كه مجروح شما ترخيص شده است. به او گفتم: من خودم رزمنده هستم؛ شما كه مي گوييد ترخيص شده، يعني به كجا و كدام بيمارستان رفته است؟ گفت: نمي دانم. اين جا نوشته اند ترخيص شده است. خواهش كردم تا به آمار شهدا نيز نگاهي كند؛ قبول كرد. صداي ورق خوردن آن دفتر و صداي تپش قلب من يكي شده بود. برگ دوم يا سوم را كه زد، دست نگه داشت و گفت: كسي را كه مي خواهي، شهيد شده است. گفتم: كي پيكر او را اعزام مي كنيد؟ گفت: معلوم نيست. با تشكر از كمكش، خداحافظي كردم.

    يك هفته گذشت. به خانواده چيزي نگفتم. فقط پي گير بازگرداندن پيكر شهدا به بوشهر بودم. هرشهيدي را كه به شهر مي‌آوردند، مي رفتم و مشخصات او را مي پرسيدم. بعد از ظهر جمعه اي بود. چند شهيد را به بيمارستان «فاطمه ي زهرا»(س) آوردند. من هم رفتم و مجيد را بين آن ها ديدم. به خانه آمدم و فقط موضوع را به برادرم «كريم» گفتم. اتاق كوچكي داشتيم. هر دو در آن با ناراحتي شب را به صبح رسانديم.

    صبح خواستم به بنياد شهيد بروم و زمان تشييع شهدا را بپرسم. مادرم در حياط نشسته بود. گفت: ديشب خواب ديدم كه مجيد با چهره اي زيبا و لباسي سفيد به خانه آمد. براي آن كه مادرم را آماده ي شنيدن خبر كنم، با لبخندي گفتم كه مادر، اين خوابي كه تو ديده اي، نشانه ي شهيد شدن مجيد است.

    به بنياد شهيد رفتم. حج‍ه الاسلام شيخ «حسن  بحراني» مسئول بنياد شهيد بود. پرسيدم كه شهدايي را كه عصر جمعه آورده ايد، كي تشييع مي كنيد؟ چون برادر من نيز جزء آن هاست. آن ها مي خواستند همه ي شهدا را با هم تشييع كنند و منتظر بودند كه شهداي ديگري نيز بياورند.

    به خانه آمدم. به خانمم جريان را گفتم. خيلي ناراحت شد. از او قول گرفتم كه ناراحتي خود را آشكار نكند. پس از آن، موضوع را به خواهر كوچكم گفتم. سپس نزد مادرم آمدم و گفتم: مي داني مجيد شهيد شده است؟ قبلاً بارها اين جمله را به شوخي به مادرم گفته بودم؛ ولي اين بار لحن حرف زدن من كاملاً فرق مي كرد.

    مادرم متوجه شد كه من شوخي نمي كنم. نگاهي مظلومانه به من كرد و گفت: چه كنم! گفتم: هيچ، همين جا بنشين تا بروم همسايه ها را خبر كنم تا در كنارت باشند. اصلاً سر و صدا و ناراحتي هم نكن. به خانه ي شهيد «رازي» رفتم. به پدر شهيد جريان را گفتم. از وي خواهش كردم تا مادر شهيد را نزد مادرم بفرستد. آن بنده ي خدا هم آمد و مادرم را دلداري مي داد. با برادر بزرگم در كازرون و خواهرم در شيراز تماس گرفتم و موضوع را به آن ها گفتم.

    صبح فردا ـ روز يكشنبه ـ مجدداً به بنياد شهيد رفتم وگفتم كه مراسم تشييع كي برگزار مي گردد؟ گفتند كه روز پنجشنبه انجام مي شود. گفتم: يعني تا يك هفته پيكر برادرم در سردخانه بماند؟ هرچه دليل آوردند، نپذيرفتم و گفتم: ان شاء الله روز دوشنبه مراسم تشييع و تدفين را برگزار مي كنيم. ما به اقوام و خويشان دور و نزديك خود خبر داده ايم و براي اين كار برنامه ريزي كرده ايم. تلاش كردم تا امكان ديدار و وداعي با شهيد، براي اعضاي خانواده ميسر گردد؛ زيرا در روز تشييع با حضور جمعيت فراوان امكان اين ديدار بسيار دشوار بود. با خانواده هماهنگ كرديم و يك روز قبل از تشييع به ديدار عزيزمان رفتيم. همگي در آن لحظه براي آخرين بار روي عزيز خود را بوسيدند و با شهيد زمزمه ها كردند.

    در مراسم تشييع و تدفين خودم كفن شهيد را باز كردم و كمك كردم تا او را در قبر بگذارند.مجيد با سن كمش از ما كه بزرگ تر بوديم، پيشي گرفت و به سعادت ابدي رسيد.با تحقيقي كه كردم، متوجه شدم كه مجيد بلافاصله شهيد نشده است. تركشي به سرش اصابت كرده بود. او را به بيمارستان پايگاه هوايي دزفول مي برند، و سپس با تأخير به بيمارستان هاي دزفول، انديمشك و اهواز منتقل مي كنند. انسان تا چيز با ارزشي در كنار خود دارد، قدرش را به خوبي نمي داند. وقتي آن را از دست داد، به ارزش آن پي مي برد.

    مجيد بسيارخوش اخلاق بود. هميشه لبخندي بر لب داشت. اگر در خانه در عالم برادري، از او عصباني مي شدم، مجيد تنها مي خنديد. رابطه ي خوبي با هم داشتيم. وقتي آرمان ها و عقيده ها يكي باشد، اخلاق ها و خلق وخوي ها خيلي به هم نزديك مي شود. مخصوصاً  وقتي كه بينش ها الهي باشد، صميميت ها نيز بيشتر مي شود. وقتي كنار دوستي قرارمي گيرم و تضادي بين ما وجود ندارد، يكي از دلايلش اين است كه هم عقيده هستيم.

    مجيد نيز اگرچه سن كمي داشت، ولي او هدفش مقدس وبزرگ بود و روح بزرگش او را به سرمنزل رضايت الهي رساند.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x