مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرضا معزی

446
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرضا
نام خانوادگی معزي
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1343/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/03/17
محل شهادت اروندرود
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: مادر شهيد
    اصل ما كازروني است و حاجي پسرخاله‌ام است. پدرحاجي با پدرم و مادر حاجي‌ ـ كه خاله‌ام بود ـ با مادر من رابطه‌ي بسيارخوبي‌داشتند. پدرم شغلش آزاد بود. به بوشهر مي‌آمد و برمي‌گشت. من شش‌سالم بود كه به بوشهر آمديم. حدود دو سال در بوشهر در يك حياط با عمويم زندگي مي‌كرديم. مادرم به آب و هواي بوشهر حساس بود، ما مجبور شديم برگرديم. دوماهي‌كه ما بوشهر بوديم. حاجي در شركت نفت آبادان قبول شد و به آبادان رفت. حدود سيزده سالم بود كه حاجي براي خواستگاري من به كازرون آمد. پدر حاجي پيش پدرم آمد وگفت: « براي خواستگاري دخترت آمدم » پدرم گفت: « دست پسرت را بگير و بياور، چون اصل نماز و ايمان اوست. اين پسر براي دخترم خوب است. » و وصلت بين ما انجام گرفت. حاجي در بوشهر مغازه داشت . منزلي در كنار بانك ملي كرايه كرديم . زندگي را شروع كرديم. حدود نه سال در بوشهر مستأجر بوديم . و منزلي در محله ده‌دشتي‌كرايه كرديم و حدود بيست سال در اين محل بوديم. سه تا از بچه‌هايم در اين محل متولد شدند. بعد هم درمحله‌ي جبري خانه خريديم.
    عبدالرضا فرزند چهارمم بود. سرعبدالرضا كه باردار بودم ، خيلي راحت بودم و مشكلي برايم پيش نيامد. وقتي بدنيا آمد در نقاب بود و همه درحيرت بودند كه او چگونه تغذيه مي‌كرده. وقتي از نقاب بيرونش آوردند، گويي رويش را شسته بودند. بسيار تميز و تپل . شايد چيزي بالاتر از چهار كيلو وزنش بود. قدم بسيارخيري هم داشت. حدود يك ماهش بود كه ما يك لنج خريديم. بعد خانه گرفتيم. عروسي در ميان اقوام زياد شد. خواهرهاي خودم وخواهرهاي حاجي ازدواج كردند. خاطرم هست، وضعيت مالي خوبي نداشتيم و اوايل خيلي ضرر مي‌كرديم. رفتيم، پيش سيد كاظم عكاس انسان با شخصيت و نوراني‌اي بود. جريان زندگيم را برايش تعريف كردم. ايشان برايم سركتاب برداشت. بعد سري تكان داد و به من گفت: « نگران نباش، شما نابود نمي‌شويد، يك اولادي گيرت مي‌آيد كه از قدمش بهرمند مي‌شويد و فرزندت نيز به مقام والايي مي‌رسد » طولي نكشيد كه وضع مالي ما بهبود يافت. قبل از عبدالرضا دو بچه سقط كرده بودم و دكتر براي بچه آوردنم، قطع اميدكرده بود و من نذركرده بودم كه اگر بچه گيرم آمد و زنده ماند اسم او را عبدالرضا بگذارم. دو سالش بود كه او را به مشهد بردم، سر او را تراشيدم و گوش خواهرش را هم سوراخ كردم.
    عبدالرضا بچه‌ي بسيار متين و سربه‌زيري بود. بسيار حرف گوش‌كن ؛ طوري كه حتي براي آب خوردن هم اجازه مي‌گرفت. بارها مريضي كشيد، سرخكي‌گرفته بود كه قطع اميد كرده بودم تا اينكه خداوند او را شفا داد. وقتي مدرسه مي‌رفت، نه به او مي‌گفتم: « مادر درس بخوان، نه به او مي‌گفتم كجا مي‌روي. » از مدرسه‌ كه مي‌آمد تكاليفش را انجام مي‌داد. اگر در كوچه بچه‌ي شلوغي بود و به او مي‌گفتم: « با او بازي نكن ديگر هرگز با او بازي نمي‌كرد. »
    زماني كه 13 ـ 14 ساله بود انقلاب شد. هيكل ريزي داشت، چون تقريباً تا 12 سالگي مريض بود و زير نظر پزشك بود . به علت بيماري قلبي كه داشت از سن 5 تا 12 سالگي زير نظر دكتر بود و تقريباً دكتر براي علاجش قطع اميد كرده بود. شبي چادر به سرم كردم و رفتم، روي پشت بام و نماز حاجت خواندم، خدا را به امام حسين و حضرت ابوالفضل (ع) قسم دادم كه پسرم را به من برگرداند. صبح كه پسرم را به بيمارستان بردم، دكترش خيلي تعجب كرد و گفت: « پسرت سالم است » خاطرم هست كه يك شب 36 دكتر براي علاج رضا به خانه آوردم. دوران انقلاب رضا 14 ساله بود، يك روز به خانه آمد، يك تفنگ روي دوشش بود گفتم: « عبدالرضا تو هنوزكوچك، ناتوان وضعيف هستي. »گفت: « نه مادر ما با بچه‌ها بسيج شديم و مي‌خواهيم به انقلاب كمك كنيم. » مي‌رفت و مي‌آمد و در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد.
    خاطره‌اي دارم از آن زمان كه مردم به خيابانها مي‌ريختند و تظاهرات مي‌كردند. يك روز جمعي از جوانان از دست ساواكي‌ها فراركرده و به كوچه‌ي ما پناه آوردند. نظاميان زانو زدند و با سلاح به سوي آنها نشانه گرفتند. من كه ناظر چنين صحنه‌اي بودم، پريدم جلوي آنها و گفتم: « بي‌انصاف‌هاچه كار مي‌كنيد؟ » گفتند: « مي‌خواهيم، آنها را تنبيه كنيم. » گفتم: « اينها تنبيه شده‌اند، تو نمي‌تواني اينها را تنبيه كني. » و ادامه دادم كه مگر تو زن و بچه نداري. گفت : « بله 6 ماه از آنها دورم. » اولين‌كسي كه مورد هدف قرار داد، من خودم را جلوي او انداختم كه الحمدالله بخيرگذشت. من هم شايد مصلحت بود و يا سعادت شهيد شدن را نداشتم از اين جريان جان سالم بدر بردم.
    عبدالرضا سوم دبيرستان بود. من درآشپزخانه بودم كه عبدالرضا عكسش را آورد و داد به دستم وگفت: « عكسم خوب شده » گفتم: « بله! » فكر مي‌كردم، عكس را براي مدرسه‌اش گرفته است. بعد از چند روز ديدم، دفترچه‌اي در دستش است. پرسيدم: « اين چيه؟»گفت: « دفترچه‌ي سربازي» گفتم: « پسرم تو الان سوم دبيرستاني، تو را چه به سربازي رفتن » و دفترچه را از او گرفتم، چند روز بعد آمد وگفت: « دفترچه‌ام را بده » من هم انگاركسي‌جلوي دهنم را گرفته باشد، دفترچه را از وسط كادويي كه برايم آورده بود، برداشتم و به او دادم. وقت اعزامش رفتم، پيش دكتر طالبيان و گفتم : « پسرم مي‌خواهد به سربازي برود و هنوز هم تحت نظر شماست. » هفت شماره تلفن به من داد و گفت: « هر وقت خواست بره، به من زنگ بزن تا كاري كنم كه اعزامش نكنند، چون هنوز تحت مراقبت است. » روزي كه خواست، اعزام شود. تمام تلفن‌هاي نيروي انتظامي قطع شد، حتي يكي از تلفن‌ها هم جواب نداد. به دو تا از بچه‌ها سفارش دادم كه رضا مريض است و حواستان به او باشد.
    عبدالرضا از خانه كه حركت كرد، او را از زير قرآن رد كردم و همراه او رفتم. چند نفر از دوستان رضا وقتي فهميدند كه در نيروي زميني بايد خدمت كنند از رفتن به سربازي منصرف شدند . به رضا گفته بودند: « كه قرار است به نيروي زميني برويم، بيا تا برگرديم. » رضا در جواب مي‌گويد: « من مي‌خواهم بروم و برنمي‌گردم » برگشتند، ولي رضا رفت وخدمتش در نيروي زميني كرمان افتاد. قبل از اينكه تقسيم شوند به مرخصي آمد . لباس‌هايش را برايش درست كردم . اتفاقاً خيلي خوب هم درآمد يك دست لباس هم خودم برايش دوختم و به او گفتم: « كه وقتي آمدي، يك دست لباس ديگر برايت مي‌دوزم و هر وقت به تو لباس دادند به آنهايي‌كه نياز دارند بده. »
    بعد از مدتي با خواهرزاده‌ام براي ديدن، رضا به كرمان رفتم. وقتي به آنجا رسيديم، آمد و ما را به مسافرخانه رساند و خودش به پادگانش‌ رفت. وقتي ما رسيديم، ساعت ده شب شد، نه نانوايي باز بود و نه دكاني انگار فقط ما دو نفر بوديم كه شام نخورده بوديم. ما از بازار به كنار پياده‌رو آمديم و منتظر بوديم تا ميني‌بوس رد شود كه به آن طرف پياده‌رو برويم. ميني‌بوس رد شد و كنار پياده‌رو ايستاد. اولين نفري‌ كه پياده شد، رضا بود . گفتم: « تو اينجا چه مي‌كني. »گفت: « آمدم، ببينم چه كردي؟ »گفتم: «‌عبدالرضا ما هيچ چيزي براي شام گيرمان نيامده، نمي‌دانم الان هتل شام دارد يا نه »رضا ما را به قنادي‌ برد و مقداري شيريني و بيسكويت ـ هم براي خودش و هم براي ما ـ گرفت و ما را به هتل برد و از آنجا با ما خداحافظي كرد. صبح بلند شديم و مقداري وسايل براي او گرفتيم و به پادگان رفتيم . او را صدا زدند، ما هم رفتيم درجايگاهي نشستيم. در واقع من رفته بودم كه سفارش عبدالرضا را به فرمانده‌اش كنم و بگويم كه عبدالرضا مريض است و او را به خط مقدم نبريد.
    همين طور كه در جايگاه نشسته بوديم، سربازي كنار ما نشست و به‌ عبدالرضا گفت: « حالا اگر خواستن تو را به خط مقدم ببرند به آنها بگو، چشم‌هاي من ضعيف است. » عبدالرضا گفت: « يعني دروغ بگويم، نه من هرگز دروغ نمي‌گويم »گفت: « صلاح است كه چنين بگويي. » باز رضا گفت : « نه! از من نخواهيد كه دروغ بگويم. »
    خلاصه آن روز گذشت و ما به بوشهرآمديم . حدود دو روز از برگشت ما مي‌گذشت كه رضا زنگ زد و گفت: «خدمت من اهواز افتاده و حالا معلوم نيست كه كجاي اهواز بيفتم. » پسر بزرگم كه در شركت نفت گناوه كار مي‌كرد به او گفتم: « مي‌خواهم بروم اهواز ببينم عبدالرضا را كجا مي‌اندازند. » ما كه به اهواز رسيديم، شوهر عمه‌اش كه مهمات به منطقه مي‌برد، آمد پيش ما و گفت: « آنها را به پادگان حميديه بردند. » من به جناب سروان اشرفيان گفته‌ام كه رضا را خط مقدم نفرستد، او هم گفته: « من او را مي‌آورم، پيش خودم و نمي‌گذارم به خط مقدم ببرند. » و ادامه داد كه خواهر تو نگران نباش و برگرد و ما هم به بوشهر برگشتيم. طولي نكشيد كه شوهرعمه‌اش به مرخصي آمد.
    خدا را شاهد مي‌گيرم كه رو به آسمان كردم و گفتم: « اي خدا اگر قرار است، عبدالرضا به خط مقدم برود، نصيب او را شهيد شدن قرار بده، چون اگر جواني ديگر بخواهد، جاي او برود و شهيد شود، شرمنده مي‌شوم و فرداي قيامت نمي‌توانم به آن جوان و مادرش جواب بدهم. اگر مصلحت است، شهيد شود. » وقتي شوهرعمه‌اش آمد، رفتم پيش او گفتم: « چه كار كردي؟ » نامه‌اي از توي جيبش درآورد و گفت : « اين نامه‌اي است كه بايد ببرم پيش فرمانده‌اش تا او را پشت خط ببرند. » گفتم: « تو نامه را به خانه آوردي . از كجا معلوم كه تا وقتي تو برگردي، رضا را به خط نبرده باشند و شهيد نشده باشد. »
    عبدالرضا از زماني كه به جبهه رفته بود، يك روز در ميان برايم نامه مي‌داد. چهار روزنامه‌ي او نيامد، تمام شماره تلفن‌هايي‌كه مي‌دانستم گرفتم . كسي‌ سراغي از او نداشت. گفتم: « حتماً شهيد شده ». يك عكس سربازي داشت كنار عكس پدرش عكس را برداشتم و گفتم: « يا شهيد شده و در سردخانه است يا مجروح شده و در بيمارستان است. »
    فرداي آن روز زير طاقچه‌ي اتاق نشسته بودم و سبزي پاك مي‌كردم، يك مرتبه به نظرم آمد كه سه نفر دركوچه مي‌گردند و يكي از آنها لباس فرم پاسداري به تن دارد. بلند شدم گفتم: « الله اكبر . لا الله الا الله . » خدايا به تو پناه مي‌برم . نكند در بزنند و بگويند پسرت شهيد شده » . و همين طور بدنم مي‌لرزيد . بعد لعنت كردم به شيطان كه اين چه هشداري است به من مي‌دهي. چند روزگذشت تا اينكه عمه‌اش از كازرون به من زنگ زد و به من گفت : « زن كاكا عبدالرضا كجاست » گفتم: « جبهه و چند روزي است كه خبري از او ندارم » گفت : « عبدالرضا شهيد شده‌است » دنيا جلوي چشمانم تيره و تار شد . بي‌اختيار رفتم توي كوچه و از همسايه‌ها كمك خواستم.
    دخترعمه‌اش‌كه همسايه‌ي ما بود آمد وگفت: الان سه نفر به خانه ما آمدند و مي‌گفتند كه با امروز ما سه روز است كه در محل مي‌گرديم تا به خانواده‌اش خبر بدهيم. » به درب خانه‌ي عمه‌اش رفته و سراغ خانه‌ي ما را گرفته بودند، ما در محل به خانواده‌ي عمه كازروني مشهور بوديم. سئوال كرده، بودند كه خانه‌ي آقاي كازروني اينجاست؟ مي‌گويند « چكارش داريد ؟ از جبهه برايش‌خبر آورده‌ايد ؟ چند روزي است كه نامه‌اي از پسرش نيامده و اين زن شب و روز ندارد. » از دختر عمه‌اش پرسيده بودند كه شما چكاره‌اش هستيد و اوگفته بود، من همسايه‌اش‌هستم. بعد يكي از سه نفر مي‌گويد: « عبدالرضا شهيد شده‌است » دخترعمه‌اش همان جا كنار در مي‌نشيند. آنها مي‌گويند: « تو گفتي‌كه قومش نيستي. » گفته‌بود: « شهيد پسر دائي‌ام است. » وقتي اين خبر را فهميده بود، سراسيمه پيش من آمد.
    تا عبدالرضا به دست ما رسيد 17 روز گذشت. وضعيت من به گونه‌اي بود كه من را به بيمارستان مي‌بردند . آب بدنم خشك شده بود . تا زماني كه تشييع جنازه شروع شد . آن وقت ديگر برايم عادي شده بود. ديگر آدم قبلي نبودم . وقتي فكرش را مي‌كنم نمي‌دانم خدا چه نيرويي در من قرار داده بود كه اينقدر صبور بودم. تعجب اينجا بود كه وقتي كه او را به حمام بردند به من گفتند: « مي‌تواني، عبدالرضا را ببيني » گفتم: « نمي‌دانم، ولي حتماً براي آخرين بار بايد ايشان را ببينم. » زير بغلم را گرفتند و بردند داخل . بدون هيچ‌گونه سر و صدا و ناراحتي كنار او نشستم روي صورت او را كنار زدم. دست بر صورت و گردنش مي‌كشيدم و به صورت خودم مي‌ماليدم. بدنش سفيد بود. وقتي دست روي صورتش مي‌كشيدم، اثرات قرمزي جاي دستم روي صورتش مي‌ماند، لب‌هاي او قرمز بود و هنوز جوشهاي قرمز دوران جواني بر روي صورتش بود. ديگران با ديدن اين صحنه مات و متعجب شده بودند . فقط سر به آسمان كردم و گفتم:« خدايا تو را به فاطمه زهرا (س) به من صبر بده تا اجرم ضايع نشود. »
    از شانس بد ما دوربين فيلمبرداري خراب بود و نتوانستيم از آن صحنه‌ها يادگاري داشته باشيم، فقط عكس‌ها باقي ماند. خدا را شاهد مي‌گيرم كه دوبار لب عبدالرضا به هم خورد حاج پولاد روشن‌كار ـ پسرعمه‌ام ـ هميشه همراه كساني كه به رحمت خدا مي‌رفتند ـ بخصوص آنهايي‌كه شهيد مي‌شدند‌ ـ بود و جسد آنها را مي‌شست. وقتي اين صحنه را ديد رفت بيرون و فرياد زد كه عبدالرضا با مادرش صحبت مي‌كند. هنوز آن صحنه را فراموش نكرده‌ام. فكر مي‌كردم كه اين صحنه‌ي عادي است كه براي همه اتفاق مي‌افتد. وقتي كه او را به خاك سپرديم و به خانه برگشتم، خيلي ناراحتي نكردم . حتي بلند مي‌شدم و از مهمان‌ها پذيرايي مي‌كردم، خوش آمد مي‌گفتم. مي‌رفتم نگاه مي‌كردم كه به مراسم چگونه مي‌رسند. الحمدالله خداوند به من صبر داده بود.
    يكي از همسايه‌ها كه با هم خيلي خوب بوديم و او هم مادر شهيد بود خيلي ناراحتي و بي‌قراري مي‌كرد ؛ به طوري كه وقتي به مزار مي‌رفتيم و باران مي‌زد و تمام جا را آب مي‌گرفت، ما بلند مي‌شديم، ولي ايشان اصلاً بلند نمي‌شد. ما به فكر افتاديم كه تقاضاي سايبان كنيم . به بنياد شهيد پيش آقاي اربابي‌فرد رفتيم و گفتيم: « آقاي اربابي ما يك سايبان با خرج خودمان مي‌خواهيم » و ايشان از اين موضوع استقبال كرد و پذيرفت. اولين كسي هم كه سرمايه‌گذاري كرد من بودم . يك عده‌اي هم قبول نكردند . بنياد هم در اين مسأله گيركرد.
    مهندس داد صالح كه اميدوارم، هركجا هست در پناه خدا باشد. آمد و موكتي براي گلزار شهدا آورد . ما رفتيم پيش او وگفتيم: «آقاي مهندس اين طرح خيلي گران تمام مي‌شود و ايشان گفت: « شهدا بيشتر از اينها ارزش دارند ، اين طرح مثل طرح مسجد پيامبر است. » و بنده خدا كار را ادامه داد، ولي چون بودجه‌ي كافي براي انجام اين كار نداشت، كار ضعيف درآمد . در اين بين من را خواستند وگفتند: « شما بايد نماينده‌ي گلزار شهدا باشيد » اول قبول نكردم و گفتم: « من توانايي انجام چنين كاري را ندارم. »آنها گفتند : « ما جز تو كسي را نداريم كه چنين كاري را برعهده بگيرد و شما بايد با خانواده‌ها صحبت كنيد و هماهنگي‌هاي لازم را به عمل آورديد. » من با توكل به خدا قبول كردم و افتاديم دنبال شهرداري و استانداري . هفته‌اي دوبار در استانداري با آقاي نديمي استاندار وقت جلسه داشتيم. آقاي مهندس راويان و آقاي تبادار و از بنياد شهيد آقاي اربابي‌فرد و ديگرعزيزاني كه جاي ايشان آمدند، كمك زيادي كردند . هماهنگي‌ها انجام شد تا اينكه قرار شد گلزار را درست كنند. در اين بين من رفتم اجازه گرفتم كه سنگ قبر بچه‌ام را عوض ‌كنم ، آنها هم پذيرفتند. قبر بچه‌ي عمه‌ام داراي سنگي بود كه بعد از20 سال اصلاً تغييري نكرده بود. ما هرچه اين در و آن در زديم و گشتيم، مثل آن سنگ پيدا نكرديم تا اينكه رفتم، تهران ميدان شوش عين آن سنگ را پيدا كردم و برگشتم. حدود 14 هزار تومان آن را خريدم و 2000 تومان هم كرايه دادم.
    به كازرون رفتم و يك تابلو هم برايش درست كردم و تابلوي قبلي را درآوردم، بعد رفتم به استانداري و شهرداري و بنياد شهيد كه بيايند و تابلو و سنگ را ببينند و نظر بدهند. نگاه كردند و گفتند: « اين گران درمي‌آيد. »
    گفتم: « مثلاً چقدر؟! »
    گفتند: « چيزي حدود 70 ـ 80 هزار تومان و خيلي‌گران است .»
    گفتم: « من با 18 هزار تومان اين سنگ‌ها را برايتان جور مي‌كنم. »
    گفتند: «غير ممكن است. »
    گفتم: «درغير اين صورت بقيه پول را خودم مي‌دهم» و آنها پذيرفتند.
    من براي انجام كاري مرتب به تهران مي‌رفتم. قبل از اينكه رضايت آنها را بگيرم، رفته بودم با فروشنده‌ي سنگ در اين مورد صحبت كرده بودم و قرار بود، هر سنگ را سيزده‌هزار تومان حساب كند و از اين موضوع شش ماه مي‌گذشت، وقتي جواب مثبت را از مسئولين گرفتم، سريع پيش فروشنده در تهران رفتم. فروشنده گفت: « الان سنگ گران شده و هركدام به 18 هزار تومان رسيده‌است. » گفتم: « ما با هم شرط كرده بوديم كه هركدام را 13 هزار تومان حساب كني. » و من قبول نكردم و رفتم‌ به مغازه‌هاي پشت . يك مغازه‌ي كوچكي بود كه آدم مسني در آن كار مي‌كرد . گفت: « خواهر چه مي‌خواهي؟ » گفتم: « از اين نمونه سنگ مي‌خواهم. » يك صندلي گذاشت و گفت: « بيا بنشين. » من نشستم وگفتم: « اين سنگ را براي قطعه‌ي شهدا مي‌خواهم. » خدا عاقبت سيدعباس‌حسيني را به خيركند. گفت: « من براي يك قطعه‌ي شهدا بدون دست مزد كار كردم، من نوكر شهدا هم هستم » درهمان‌جا قيمت‌گذاري و هماهنگي‌هاي لازم را كردم و برگشم. تقريباً هر سنگي13 هزار تومان درآمد.
    بوشهركه آمدم، پيش آقاي جاويدي رئيس بنياد شهيد رفتم و ادامه‌ي كار را به عهده‌ي او نهادم و پيگيري كار را به عهده‌ي آقاي وزيري، مرادي و مهدوي . از اين‌جا تماس مي‌گرفتند و از تهران سنگ مي‌فرستادند. براي تابلو‌ها هم گفتم: « كه تمام آنها بايد درست شوند ». باز يك سري مخالفت كردند، ولي با كمك « سعيد و محمد كارداني » تابلوها را نيز درآوردند و تعويض كردند . الحمدالله در شهرستان‌هاي اطراف هم از همان تابلوها و سنگ‌ها براي شهدا درست كردند.
    براي مكه ثبت نام كرده بودم، وقتي اسمم درآمد كه عبدالرضا سربازي رفته بود و شهيد شده بود. پيش از آن بحث اين بود كه از آنجا چه سوغاتي براي بچه‌ها بياورم كه فرقي بين آنها نباشد. صحبت‌ها تمام شد. حاجي گفت : « براي عبدالرضا يك تكه زمين كنار بگذاريم. » اين‌گذشت تا ماه رمضان كه زن‌ها‌ي محل در آنجا نان درست مي‌كردند. اطراف زمين ديوار كشيده بوديم و در آن يك نخل خودرو بزرگ شده بود و رطب كبكاب مي‌داد. يك بار در حياط ، زير درخت نارنج بودم كه يكدفعه انگار به من الهامي شد. گفتم: « يا امام حسين (ع) كمكم كن تا بتوانم در اين زمين حسينه‌اي درست كنم به نام عبدالرضا » اين را گفتم و رفتم پيش خواهران نشستم و به آن‌ها گفتم : « امروز خميرها را زودتر درست كنيد كه پدر شوهر دخترم به رحمت خدا رفته مي‌خواهم به شيراز بروم » كه همسايه‌ي رو‌به‌رويي ما ـ كه خانم اردس باشد ـ گفت: « فلاني ديشب خوابي ديدم و مي‌خواهم برايت تعريف كنم. » گفتم : « ان‌شاءالله كه خير است. »گفت: « ديشب خواب ديدم كه از قدم‌گاه حضرت اباالفضل (ع) آمدند پشت در ما و عبدالرضا هم كه لباس سبز به تن و پرچمي در دست داشت با آن‌ها بود. به من‌گفتند: « كليد اين زمين را بياوريد، مي‌خواهيم داخلش برويم. » من‌گفتم: « بگذاريد، بروم و اجازه بگيرم. » گفتند : « كليد دست خيري است. » گفتم: « خودم هستم و كليد پيش خودم است. » و از ترس رفتم و كليد را براي آنها آوردم . در را باز كردند و رفتند داخل و بعد من از خواب بيدار شدم. ديگر زبانم بند آمده بود.گفتم: « ديروز پيش از نماز كنار درخت نارنج چيزي از امام حسين (ع) طلب كردم و ديشب با اهل بيت آمد و آنجا را افتتاح كرد . ديگر پدر جدم هم نمي‌تواند جلوي آن را بگيرد. » خيلي هيجان زده بودم.
    اين گذشت و شب بعد در پارك آزادگان كه در ماه مبارك
    رمضان و ماه محرم مراسم مي‌گيرند يكي از همسايه‌ها آمد و گفت: « از حياط خانه‌ي پسرت نور تنور بلند شده و دارند نان مي‌پزند»
    خدا رحمت كند خانم تل‌اشكي را خانم بسيار كاملي بود و همه‌ي اهل محل به ايشان احترام مي‌گذاشتند به من‌ گفت: « ديشب، يعني شب 18 ماه رمضان از خانه‌ي شما بوي نان تنوري بلند شده بود. » شب 19 يا 21 بود،
    پسرخانم تل‌اشكي مي‌گفت: « خواب ديدم كه يك عده درحياط ديگ بار نهاده‌اند وغذا درست مي‌كنند و خودت و عبدالرضا داريد
    به آن‌ها خدمت مي‌كنيد . من از عبدالرضا خواستم كه بروم وكمك كنم ، رضا گفت اين‌ها اجازه نمي‌دهند و مادرم هم كه آمده خودشان اجازه داده‌اند. » باز چند شب ديگر كسي كه كليد حياط دستش بود، تعريف مي‌كرد كه گوشه‌اي از ديوار مقداري سوراخ شده بود و دستمال سبز رنگي از آن سوراخ
    بيرون مي‌آمد.

    مادر: شهيد معزي
    عبدالرضا بچه‌اي تابع‌خانه و خانواده بود. يادم هست براي سحري بلند مي‌شد و خيلي دوست داشت روزه بگيرد. ولي چون كوچك و ضعيف بود نمي‌توانست و ساعت 11 روزه‌اش را باز مي‌كرد تا بعدها كه بزرگ شد و روزه‌اش را كامل مي‌گرفت. كوچك كه بود خودش بلند مي‌شد و نماز مي‌خواند. چنان مطيع بود كه وقتي محله‌ي زندگي ما عوض شد و چند تا دوست جديد پيدا كرده بود، آنها را آورد خانه و به من نشان داد و گفت : « اين‌ها خوب هستند؟ » و بعد با آنها بازي ‌كرد.
    اول انقلاب كه هر كس به فكر خودش بود، يك روز رضا را ديدم كه نبش‌خانه با چند تا جوان‌ نشسته . وقتي آمد خانه به او گفتم: « رضا نمي‌خواهم با اين‌ها رفت و آمد كني، مي‌ترسم كه اين‌ها تو را از راه به در كنند. » فرداي آن روز رفتم توي كوچه ديدم عبدالرضا توي كوچه تنها ايستاده است. گفتم: « رضا چرا تنهايي » گفت: « مگر شما نگفتي با آن‌ها نباش »گفتم : « دست شما درد نكند » فردايش رضا همراه علي خندان ـ كه شهيد شد ـ و پسر خاله اش كه پسر خوبي بود و پسر حاج‌حسين‌خارگي‌زاده بود . به او گفتم : « با اين‌ها اشكال ندارد رفت وآمد كني . حتي مي‌تواني خانه‌ي حاج حسين هم بخوابي. » او با حاج حسين آنقدر صميمي بود كه تا چهلم عبدالرضا حاجي جلوي دركوچه‌ي ما نشسته بود و هنوز كه هنوز است مي‌آيد سر مزار شهيد و سر مي‌زند.
    عبدالرضا از خصوصيات اخلاقي بسيار خوبي برخوردار بود. يك خاطره‌اي بد و يا اين كه صدايش را بلند كرده باشد از او ندارم. هركاري به او مي‌گفتم، انجام مي‌داد . با خواهرش بسيار خوب بود و بيشتر درد دل و رازهايش را با او درميان مي‌گذاشت. وقتي كه خواهرش از دست او ناراحت مي‌شد ، به هر شكل ممكن از دل او درمي‌آورد و او را به خنده مي‌انداخت. بسيار مظلوم و متين بود و همسايه‌ها از او راضي بودند و كسي از او بدي نمي‌ديد.
    وقتي شهيد شد، آقاي زغالي پور به سر خودش مي‌زد و مي‌گفت : « وقتي عبدالرضا را مي‌ديدم انگار رضاي خودم بود. » رضاي خودش هم شهيد شده بود. چهار سال با مهندس وطن‌دوست همسايه بوديم او و عبدالرضا مثل دو تا برادر بودند. واقعاً آقاي وطن‌دوست آقا و با ايمان و از نظر اخلاق نمونه بود. زماني كه رضا شهيد شد ايشان در حياط ما زندگي مي‌كرد. پيش ايشان رفتم و گفتم: « آقاي وطن دوست آن حياط را به من بده » كليد را به من داد و 15 روزه رفت.
    هجدهم رمضان سال 64 ، رضا تركش خورده بود و او را به بيمارستان برده بودند . شب ساعت20 يا 21 بود كه شهيد مي‌شود. تركش به گيج‌گاه سمت راست سرش و همچنين به بازو و كمرش خورده بود. بعد از شهادتش خيلي‌گريه مي‌كردم و وقتي به سر خاكش مي‌رفتم خيلي ناراحتي مي‌كردم . تا يك شب خواب ديدم كه در يك بياباني هستم و در داخل يك سري كانال قرار دارم. يك مرتبه عبدالرضا با لباس سربازي آمد پيش من و دست بسته ايستاد و هيچ چيزي نمي‌گفت. گفتم: « چطوري شهيد شدي؟ » گفت: « مادر همين طوركه داشتم، براي عمويم نامه مي‌نوشتم، نفهميدم چه شد. » بعدگفتم: « مادر مي‌خواهي بروي؟ » گفت: « بله » گفتم: « برو، تو را به خدا و امام حسين (ع) مي‌سپارم. » حدود 50 متر فاصله گرفته بود كه برگشت و نگاهي به من كرد و همانجا غيب شد.
    يك بار ديگر خواب ديدم رضا لباسي كه به آن علاقه‌ي زيادي داشت پوشيده و آمده وخيلي ناراحت است. به او گفتم: « مادر براي چه رفتي و من را تنها گذاشتي؟» جواب داد: « مادر نگران نباش، هركجا كه بروي، من با تو هستم. » برادرش هم چنين خوابي ديده بود و به برادرش‌گفته بود: « ناراحت نباش‌هركجا كه مادر باشد، من همراه او هستم. » به خواب برادرش رسول زياد مي‌آمد . حتي پيام بچه‌دار شدن رسول كه چهار سال بچه‌دار نمي‌شد را او داد. دوتا پسر پشت سر هم خدا به او داد كه اسم يكي از آنها را رضا نهاد و الان هم پيش‌دانشگاهي است.
    يك بار قبل از اينكه رضا شهيد شود، خواب ديدم كه رفتم، سر قبر سيدجلال ، يك پارچه‌ي سبز همان‌جايي‌كه الان قبر رضا است، بود. خودم و تعدادي از خواهرها با چادر مشكي دور هم نشسته بوديم. خواهرها بلند شدند و به طرف مزار رضا رفتند . من هم همراه آنها رفتم. چند قدمي فاصله نگرفته بوديم كه متوجه شديم، يك سياهي به اندازه‌اي 1000 متر در آسمان معلق است و به سوي قبله مي‌رود و دوباره برمي‌گردد . طولي نكشيد كه از خواب بيدار شدم. اين خواب را قبل از اينكه انقلاب پيروز شود، ديده بودم. وقتي بلند شدم، گفتم: « الله اكبر اين چه خوابي بود كه ديدم » و تعبير كردم كه انقلاب پيروز مي‌شود و يك اجنبي مي‌خواهد اين انقلاب را بگيرد، ولي نمي‌تواند و سر جاي اولش قرار مي‌گيرد. خواب را براي خانمي تعريف كردم . ايشان گفتند: « خوش به حال صاحب قبر » گفتم: « قبر سيد جلال بود. »گفت: « آنها اجدادش بودند كه به سر قبرش آمده بودند. » بعد هم طولي نكشيدكه عبدالرضا به سربازي رفت و شهيد شد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x