نام سيدجلال
نام خانوادگی عين الملك
نام پدر هاشم
تاریخ تولد 1316/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1373/07/16
محل شهادت بوشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
سيدجلال عينالملك فرزند سيدهاشم، متولد سوم بهمن ماه سال 1316 در بندر بوشهر است. وي از سال 1342، رهبر كبير انقلاب اسلامي را ميشناخت و قدمهاي مبارزهجويانهاي در راه اهداف آن بزرگوار برميداشت. فعاليتهاي او هم چنان ادامه داشت ، تا اين كه در سال 1357 انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و وي در اين حكومت اسلامي نيز فعاليتهايش را در زمينههاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي ادامه داد. زماني كه جنگ ايران و عراق شروع شد، او جزو اولين كساني بود كه به سوي جبهههاي جنگ شتافت و در جبهه هاي حق عليه باطل جنگيد؛ و سرانجام در جريان رزمايشي در خليج فارس، به شهادت رسيد.
ادامه مطلب
ايمان به خدا، توجه به نماز اول وقت، شركت در نماز جمعه، حضور در تمام مراسم سوگواري محرم و صفر، رعايت تمام نكات اسلامي در كسب و كار، خوش رفتاري با نسل جوان، امانتداري و حسن اخلاق و رفتار با خانواده و ديگران؛ از جمله خصوصيات اخلاقي وي بود.
شهيد سيد جلال عين الملك ، در وصيت نامهي خود عنوان كرده بود: پروردگارا، اين ملت ايثارگر و فداكار را در مقابل خداوند روسفيد ودر مقابله با ستم گران وظالمان، نصرتي سريع عنايت بفرما. اي عزيزان همشهري! همهي شما خوب هستيد و مبارز؛ نگذاريد كه اختلاف سليقههاي شما منجر به اختلاف عقيده گردد و بين شما تفرقه بياندازد. در آخر از همگي شما التماس دعا دارم.
در مورد كارهاي فرهنگي شهيد بايستي بگوييم كه: ايشان مراسم زيارت عاشورا را ابتدا در خانههاي بسيجيان به صورت دورهاي برپا نمود و سپس آن را به مساجد منتقل كرد و تا امروز هم اين مراسم، در سطح استان بوشهر داير است.
پدرم، قبل از انقلاب نيز، سالها فعاليت انقلابي داشت واز امام خميني (ره) پيروي ميكرد و هميشه در حال مبارزه با ظلم و ستم بود. قبل از انقلاب، يك روز در خانهمان را زدند و من در را باز كردم. پشت درب منزل مردي بود ، كه من او را با يكي از دوستان پدرم اشتباه گرفتم . وقتي از من پرسيد كسي در خانه است، به او گفتم: بله، مادرم هست. وقتي به داخل منزل آمدم تا به مادرم اطلاع بدهم كه يكي از دوستان پدر پشت درب منزل ايستاده، مادرم را ديدم كه كتابي با جلد سياه را بلافاصله در زير خاك يكي از گلدانها پنهان كرد و سپس به درب حياط رفت. وقتي آن مرد سراغ پدرم را گرفت، مادرم به وي، كه بعدها فهميدم از افراد ساواك بود، گفت كه پدرم به مسافرت رفته است. هنگامي كه دقيق شدم متوجه گشتم ، كه دو نفر ديگر هم در ماشين نشستهاند و آن مرد نميتواند دوست پدرم باشد. زماني كه آنها رفتند از مادرم پرسيدم: «آن كتاب جلد سياهي را كه پنهان كردي، چه كتابي بود»؟ مادرم به من جواب داد: «رسالهي امام خميني (ره) ».
من زماني كه ازدواج كردم در قسمت ديگر خانهي پدريام ساكن شدم. پدرم عادت داشت صبحها بعد از نماز صبح، شروع به خواندن قرآن با صوتي زيبا و دل نشين ميكرد و بچههايم با شنيدن صداي قرآن خواندن پدرم از خواب بيدار ميشدند و بلافاصله به سراغ پدرم رفته و يكي از آنها در طرف راست پدرم و ديگري در طرف چپ او مينشستند و هركاري ميكردم نزد من نميآمدند. حتي بعضي وقتها كه بچههايم ناآرامي ميكردند، پدرم آنها را از من ميگرفت و بغلشان ميكرد و زمزمهاي در گوششان ميخواند كه بچهها به طور عجيبي ساكت ميشدند. بارها اين اتقاق رخ داده بود كه آنها در بغل من كه مادرشان بودم، ساكت نميشدند اما در بغل پدرم ، به راحتي ساكت ميشدند.
يك روز، از پدرم سؤال كردم كه چه طور آنها را ساكت ميكنيد؟ او به من گفت: «دخترم! هميشه و در هركجا، هركاري ميخواهي انجام بدهي و هر قدمي كه ميخواهي برداري، با نام و ياد خدا باشد، زيرا در كارهايت موفقتر خواهي بود».
يكي از خصوصيات اخلاقي پدرم اين بود كه ، كارهايي را كه براي ديگران انجام ميداد، هيچوقت به زبان نميآورد و آن را براي كسي مطرح نميكرد؛ چون عقيده داشت كه هر كاري ميكنيم بايد براي رضاي خدا باشد و مطرح كردن آن از ارزشش كم ميكند.
پدرم ، هميشه دوست داشت عليوار زندگي كند. معمولاً اوايل هر سال، ميديديم كه پدرم چند گوني برنج و چند حلب روغن به منزل مي آورد و آنها را به مادرم ميداد و ميگفت: «بعد از تمام شدن كارهاي منزل، اين برنجها وروغنها را به صورت كيسه هاي 5 - 10 كيلويي درآوريد و كنار بگذاريد. سپس ساعت 12 شب كه خواب بوديم، بلند مي شد و كيسههاي برنج و روغن را در ماشين گذاشته و از خانه بيرون ميرفت و ساعت 2-3 شب به خانه برميگشت. ما در آن زمان نميدانستيم كه آن كيسهها را براي چه كسي و به كجا مي برد. بعدها فهميديم كه پدرم كيسههاي برنج و روغن را درب منزل خانوادههاي بيبضاعت ميگذاشت، به گونهاي كه آنها هم نميدانستند كه چه كسي اين كيسهها را درب منزلشان ميگذارد و به آنها كمك ميكند.
حتي آخرين روزي كه ايشان ميخواست به مانور بروند، يكي از سفارش هايش به ما اين بود كه: «عليوار زندگي كنيد، زيرا دنيا هيچ ارزشي ندارد».
يك روز قبل از شهادت ايشان، در قايق نشسته بوديم كه يك دفعه حس كردم بوي عطر خوشي به مشامم رسيد. از بچههايي كه در قايق بودند، سؤال كردم: «چه كسي به خودش عطر زده است»؟ اما هيچ كدام جوابي ندادند. فردا صبح زود به رزمايش رفتيم و من باز حس كردم كه بوي همان عطر دوباره به مشامم ميرسد. براي خودم هم تعجب آور بود كه اين بوي خوش از كجا ميآيد. ميدانستم كه اين بوي خوش از بچهها نيست. ساعت 10-11 بود كه ديدم شهيد عين الملك مشغول نماز خواندن است، در حالي كه هنوز آن بوي خوش به مشام ميرسيد. بعد از تمام شدن نمازش، از او پرسيدم: «نماز چه وقت است؟ نكند نماز صبح را الآن داريد به جا ميآوريد»؟ و ايشان با لبخند در جواب من گفت: «خدا شما را توفيق دهد. نماز ظهرم را ميخوانم. خدا را چه ديدي؟ شايد ما هم مورد لطف خداوند متعال قرار گرفته و به صف شهدا بپيونديم و به سوي معبودمان به پرواز درآييم».
بعد از اتمام صحبتهاي ايشان، قرار شد بچهها آماده شوند و به آب بزنند و سيدجلال هم در ليست آنها بود. بالاخره بچهها به آب زدند و مسير مشخصي را رفتند و برگشتند، اما سيدجلال برنگشت. چند نفر از بچهها براي پيدا كردن ايشان به آب زدند تا ايشان را پيدا كنند، ولي وقتي برگشتند به ما اطلاع دادند كه سيدجلال شهيد شده است. جالب اينجاست كه يك دفعه بوي عطري كه ميآمد، قطع شد و من متوجه شدم كه بوي عطر تن او بوده كه از قبل مقدر شده بود، در چنين روزي شهيد شود.
بچهها پيكر بيجان سيدجلال را پيدا كرده و آن را از آب بالا كشيدند و سريعاً او را به خشكي منتقل كردند؛ ولي كار از كار گذشته بود و روحش از كالبد جدا شده بود و به سوي معبود به پرواز درآمده بود. آن چيزي كه براي من خيلي جالب بود، اين بود كه از بوي عطر تن وي و خواندن نماز ظهرش قبل از اذان ظهر، همه حكايت از اين داشت كه از قبل به شهيد الهام شده بود كه ميخواهد به سوي معبودش برود. روحش شاد باشد.
يكي از همرزمان پدرم، بعد از شهادت ايشان تعريف ميكرد كه به مدت 24 ساعت در سنگر كمين نشسته بوديم و سنگر هم آنقدر كوچك بود كه نميتوانستيم از جايمان بلند شده و جابهجا شويم. وقتي فرمانده فهميده بود كه كمين لو رفته و توسط دشمن شناسايي شده است، دستور داد كه سريعاً اسلحهها را همان جا گذاشته و از كمين خارج شده و به عقب برگرديم. همهي بچهها اسلحه را گذاشته و به دستور فرمانده به عقب رفته بودند ، ولي از سيدجلال خبري نبود. وقتي فرمانده به طرف كمين ميرود، متوجه ميشود كه سيدجلال هنوز در كمين نشسته و اسلحهاي هم در دست دارد. فرمانده رو به شهيد كرده و ميگويد: «مگر نگفتم اسلحهها را گذاشته و به عقب برگرديد و جان خود را نجات دهيد»؟ شهيد بزرگوار به فرمانده جواب ميدهد: «اسلحهاي كه در دست من است، متعلق به بيتالمال است و من نميتوانستم اموال بيت المال را اينجا بگذارم و براي حفظ جان خود به عقب برگردم. من وظيفه دارم تا آخرين لحظهي عمرم از اموال بيتالمالي كه نزد من است، به خوبي نگهداري كنم».
يادم ميآيد چند روز مانده به رزمايش، پدرم مغازه را تعطيل كرد و به طرف تهران به راه افتاد. زيرا مادرم در تهران بود و پدرم ميخواست از او و ديگر اقوام خداحافظي كند. به محض اين كه از تهران به بوشهر برگشت، سريع خود را به منطقه رساند. روز سوم مانور بود كه به منزل آمد و استراحت كرد و صبح قبل از اذان، براي عبادت از خواب بيدار شد. بعد از تمام شدن نمازش ديدم كه پدرم به مدت 35 -40 دقيقه به روي جانماز سجده كرده و سر از سجده برنميدارد. براي من خيلي تعجبآور بود كه او چرا اين همه مدت سر از سجده بر نمي دارد. اول فكر كردم كه مشكلي برايش پيش آمده يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. اما به او نزديك كه شدم ديدم كه انگشتانش تكان ميخورد و خيالم راحت شد كه مشغول عبادت است و با پروردگارش خلوت كرده و سجدهي شكر به جا ميآورد.
وقتي نمازش تمام شد، لباسهايش را پوشيد و به طرف منطقهاي كه در آن جا رزمايش بود، حركت كرد. وقتي درب منزل رسيده به اوگفتم: پدر! ظهر به خانه برميگردي»؟ و او در جواب من گفت: «دخترم! مگر من غير از اين جا و پيش خدا، جاي ديگري هم دارم»؟ و آن روز رفت و ديگر برنگشت و من فهميدم كه او پيش خداي متعال رفته است.
پس از شهادتش بود كه متوجه شدم، از نماز خواندنش و از چهره و حركاتش ، ميشد فهميد كه ايشان داشت خود را براي سفري ابدي آماده ميكرد. بعدها همرزمانش به ما گفتند ، كه پدرم در آخرين لحظهي شهادتش اسم «ياحسين» را بر زبان آورده است.
قبل از انقلاب كمتر كسي در خانهاش مراسم زيارت عاشورا يا دعاي توسل برپا ميكرد؛ به خاطر اين كه رژيم پهلوي با اينگونه مجالس موافق نبود. ولي پدرم از همان دوران ، سعي ميكرد مراسم دعا در خانهاش برپا باشد. انقلاب كه پيروز شد ، وي براي برپايي چنين مجالسي انسانهايي مشتاق و علاقه مند را جمعآوري كرد و هميشه مجلس دعايش برپا بود. ايشان اولين بار با دعوت كردن بچههاي مذهبي محل، كه علاقه خاصي به آقا داشتند، به منزل خود جلسهاي ترتيب داد و بعد از جلسه، بچهها زيارت عاشورا خواندند. او همان روز ، تاريخ ديگري را مشخص كرد تا در منزلمان مراسم زيارت عاشورا را برپا كنند.
روزي كه قرار بود مراسم دعا در منزل ما برگزار شود، به من گفت: «دخترم! شما ميتواني براي بچهها غذا درست كني و ثواب ببري»؟ من گفتم: «چشم پدر، شما دستور بده من چه غذايي را درست كنم»؟ وي گفت: «من جگر ميخرم و شما براي آنها دوپيازهي جگر تند و تيزي درست كن. چون بچه ها همه بچه هاي مذهبي و تند و تيز هستند و بايد غذاي تند و تيز هم بخورند». من هم قبول كردم. به هرحال آن روز بچهها به منزل ما آمدند و مراسم زيارت عاشورا برگزار شد و ما صبحانه به آنها دوپيازهي جگر و كلهپاچه داديم و آنها خورند و رفتند. همينطور بچه ها به نوبت زيارت عاشورا را در منزلشان برگزار ميكردند ، تا اين كه پدرم تصميم گرفت مراسم زيارت عاشورا را به مساجد بكشاند. وقتي بچهها علتش را از او پرسيده بودند، وي گفته بود كه بعضي از شماها از نظر درآمد ضعيف هستيد و چون ميخواهيد مراسم دعا خوب برگزارشود، مجبوريد خرج كنيد و اين كار به شما فشار ميآورد و من راضي نيستم. بالاخره پدرم با راضي كردن بچهها، توانست زيارت عاشورا را به مسجد محل بكشاند و روز به روز تعداد افراد شركت كننده در اين مراسم زياد تر شد.
اين گونه است كه هر وقت اسم زيارت عاشورا ميآيد، به ياد روزهايي ميافتم كه همهي بچههاي بسيجي به منزلمان ميآمدند و حال و هواي معنوي و پاكي در خانهي ما حكمفرما ميشد. اهالي محل، هميشه از پدرم به عنوان بنيانگذار مراسم دعاي كميل و زيارت عاشورا در مساجد بوشهر ياد مينمايند.
در سال 1366، ما با جمعي از برادران از جمله شهيد عين الملك، در گردان امام حسين (ع) بوديم. يك شب فرمانده به ما گفت: «براي رفتن به خط مقدم آماده شويد». بچه ها با خوشحالي براي رفتن به خط، با هم ديگر روبوسي ميكردند و از هم حلاليت ميطلبيدند. آن روز، بچهها به طرق مختلف، با شهيد شوخي ميكردند. مثلاً يكي از بچه ها به وي ميگفت: «من ميدانم كه تو شهيد ميشوي؛ نميخواهي وصيت كني»؟ او هم با شوخي و خنده جوابشان را ميداد و ميگفت: «انشاءالله من حلواي همهي شما را خواهم خورد».
آن روز ما آماده شديم و به طرف خورعبدالله به راه افتاديم. خور عبدالله به درياچهي نمك متصل ميشد و بندر امالقصر عراق هم روبهروي ما قرار داشت. چون در عمليات والفجر 8 ما پيروز شده بوديم، عراق مرتب منطقهي ما را پاتك ميزد؛ و بچههايي كه به اين منطقه ميآمدند، بايستي از نظر روحي خيلي خود را آماده ميكردند، چون آتش دشمن خيلي زياد بود. نزديكيهاي صبح ، دشمن به وسيلهي منور متوجهي حضور ما در منطقه شد و با تمام تجهيزاتي كه داشت، سنگرهاي ما را مورد هدف قرار داد و مثل نقل و نبات گلوله و خمپاره به طرف ما پرتاب ميكرد. صحنهي عجيبي بود. بچهها زير باران گلوله و خمپارهي عراقيها بودند ولي هيچ تركش يا گلولهاي به آنها اصابت نميكرد، زيرا در كانالهايي كه خودمان آنها را حفر كرده بوديم، مخفي شده بوديم. شهيد با ديدن اين آتش بارانها و ديدن بچهها كه هيچ آسيبي به آنها نميرسد، فرياد ميزد و ميگفت: «اين معجزهي الهي است. اين امداد غيبي است كه اين همه آتش بر سر ما ميريزد، ولي ما داريم سالم به اين طرف و آن طرف ميرويم و هيچ مشكلي برايمان پيش نميآيد». او دست به دعا برده و خدا را شكر ميكرد كه گذاشته معجزاتش را ببينيم.
پس از اينكه عمليات تمام شد، روحيهاش خيلي تغيير كرده و نسبت به قبل از عمليات ، شخص ديگري شده بود. البته ايشان قبلاً هم روحيهي پاك و ايماني قوي داشت، ولي با ديدن اين صحنهها ، ايمان شان قويتر شد و معجزهي خداوند را به چشم خود ديد.
ادامه مطلب
شهيد سيد جلال عين الملك ، در وصيت نامهي خود عنوان كرده بود: پروردگارا، اين ملت ايثارگر و فداكار را در مقابل خداوند روسفيد ودر مقابله با ستم گران وظالمان، نصرتي سريع عنايت بفرما. اي عزيزان همشهري! همهي شما خوب هستيد و مبارز؛ نگذاريد كه اختلاف سليقههاي شما منجر به اختلاف عقيده گردد و بين شما تفرقه بياندازد. در آخر از همگي شما التماس دعا دارم.
در مورد كارهاي فرهنگي شهيد بايستي بگوييم كه: ايشان مراسم زيارت عاشورا را ابتدا در خانههاي بسيجيان به صورت دورهاي برپا نمود و سپس آن را به مساجد منتقل كرد و تا امروز هم اين مراسم، در سطح استان بوشهر داير است.
شهيد از زبان دخترش
پدرم، قبل از انقلاب نيز، سالها فعاليت انقلابي داشت واز امام خميني (ره) پيروي ميكرد و هميشه در حال مبارزه با ظلم و ستم بود. قبل از انقلاب، يك روز در خانهمان را زدند و من در را باز كردم. پشت درب منزل مردي بود ، كه من او را با يكي از دوستان پدرم اشتباه گرفتم . وقتي از من پرسيد كسي در خانه است، به او گفتم: بله، مادرم هست. وقتي به داخل منزل آمدم تا به مادرم اطلاع بدهم كه يكي از دوستان پدر پشت درب منزل ايستاده، مادرم را ديدم كه كتابي با جلد سياه را بلافاصله در زير خاك يكي از گلدانها پنهان كرد و سپس به درب حياط رفت. وقتي آن مرد سراغ پدرم را گرفت، مادرم به وي، كه بعدها فهميدم از افراد ساواك بود، گفت كه پدرم به مسافرت رفته است. هنگامي كه دقيق شدم متوجه گشتم ، كه دو نفر ديگر هم در ماشين نشستهاند و آن مرد نميتواند دوست پدرم باشد. زماني كه آنها رفتند از مادرم پرسيدم: «آن كتاب جلد سياهي را كه پنهان كردي، چه كتابي بود»؟ مادرم به من جواب داد: «رسالهي امام خميني (ره) ».
من زماني كه ازدواج كردم در قسمت ديگر خانهي پدريام ساكن شدم. پدرم عادت داشت صبحها بعد از نماز صبح، شروع به خواندن قرآن با صوتي زيبا و دل نشين ميكرد و بچههايم با شنيدن صداي قرآن خواندن پدرم از خواب بيدار ميشدند و بلافاصله به سراغ پدرم رفته و يكي از آنها در طرف راست پدرم و ديگري در طرف چپ او مينشستند و هركاري ميكردم نزد من نميآمدند. حتي بعضي وقتها كه بچههايم ناآرامي ميكردند، پدرم آنها را از من ميگرفت و بغلشان ميكرد و زمزمهاي در گوششان ميخواند كه بچهها به طور عجيبي ساكت ميشدند. بارها اين اتقاق رخ داده بود كه آنها در بغل من كه مادرشان بودم، ساكت نميشدند اما در بغل پدرم ، به راحتي ساكت ميشدند.
يك روز، از پدرم سؤال كردم كه چه طور آنها را ساكت ميكنيد؟ او به من گفت: «دخترم! هميشه و در هركجا، هركاري ميخواهي انجام بدهي و هر قدمي كه ميخواهي برداري، با نام و ياد خدا باشد، زيرا در كارهايت موفقتر خواهي بود».
يكي از خصوصيات اخلاقي پدرم اين بود كه ، كارهايي را كه براي ديگران انجام ميداد، هيچوقت به زبان نميآورد و آن را براي كسي مطرح نميكرد؛ چون عقيده داشت كه هر كاري ميكنيم بايد براي رضاي خدا باشد و مطرح كردن آن از ارزشش كم ميكند.
پدرم ، هميشه دوست داشت عليوار زندگي كند. معمولاً اوايل هر سال، ميديديم كه پدرم چند گوني برنج و چند حلب روغن به منزل مي آورد و آنها را به مادرم ميداد و ميگفت: «بعد از تمام شدن كارهاي منزل، اين برنجها وروغنها را به صورت كيسه هاي 5 - 10 كيلويي درآوريد و كنار بگذاريد. سپس ساعت 12 شب كه خواب بوديم، بلند مي شد و كيسههاي برنج و روغن را در ماشين گذاشته و از خانه بيرون ميرفت و ساعت 2-3 شب به خانه برميگشت. ما در آن زمان نميدانستيم كه آن كيسهها را براي چه كسي و به كجا مي برد. بعدها فهميديم كه پدرم كيسههاي برنج و روغن را درب منزل خانوادههاي بيبضاعت ميگذاشت، به گونهاي كه آنها هم نميدانستند كه چه كسي اين كيسهها را درب منزلشان ميگذارد و به آنها كمك ميكند.
حتي آخرين روزي كه ايشان ميخواست به مانور بروند، يكي از سفارش هايش به ما اين بود كه: «عليوار زندگي كنيد، زيرا دنيا هيچ ارزشي ندارد».
راوي: همرزم شهيد
يك روز قبل از شهادت ايشان، در قايق نشسته بوديم كه يك دفعه حس كردم بوي عطر خوشي به مشامم رسيد. از بچههايي كه در قايق بودند، سؤال كردم: «چه كسي به خودش عطر زده است»؟ اما هيچ كدام جوابي ندادند. فردا صبح زود به رزمايش رفتيم و من باز حس كردم كه بوي همان عطر دوباره به مشامم ميرسد. براي خودم هم تعجب آور بود كه اين بوي خوش از كجا ميآيد. ميدانستم كه اين بوي خوش از بچهها نيست. ساعت 10-11 بود كه ديدم شهيد عين الملك مشغول نماز خواندن است، در حالي كه هنوز آن بوي خوش به مشام ميرسيد. بعد از تمام شدن نمازش، از او پرسيدم: «نماز چه وقت است؟ نكند نماز صبح را الآن داريد به جا ميآوريد»؟ و ايشان با لبخند در جواب من گفت: «خدا شما را توفيق دهد. نماز ظهرم را ميخوانم. خدا را چه ديدي؟ شايد ما هم مورد لطف خداوند متعال قرار گرفته و به صف شهدا بپيونديم و به سوي معبودمان به پرواز درآييم».
بعد از اتمام صحبتهاي ايشان، قرار شد بچهها آماده شوند و به آب بزنند و سيدجلال هم در ليست آنها بود. بالاخره بچهها به آب زدند و مسير مشخصي را رفتند و برگشتند، اما سيدجلال برنگشت. چند نفر از بچهها براي پيدا كردن ايشان به آب زدند تا ايشان را پيدا كنند، ولي وقتي برگشتند به ما اطلاع دادند كه سيدجلال شهيد شده است. جالب اينجاست كه يك دفعه بوي عطري كه ميآمد، قطع شد و من متوجه شدم كه بوي عطر تن او بوده كه از قبل مقدر شده بود، در چنين روزي شهيد شود.
بچهها پيكر بيجان سيدجلال را پيدا كرده و آن را از آب بالا كشيدند و سريعاً او را به خشكي منتقل كردند؛ ولي كار از كار گذشته بود و روحش از كالبد جدا شده بود و به سوي معبود به پرواز درآمده بود. آن چيزي كه براي من خيلي جالب بود، اين بود كه از بوي عطر تن وي و خواندن نماز ظهرش قبل از اذان ظهر، همه حكايت از اين داشت كه از قبل به شهيد الهام شده بود كه ميخواهد به سوي معبودش برود. روحش شاد باشد.
راوي: دختر شهيد
يكي از همرزمان پدرم، بعد از شهادت ايشان تعريف ميكرد كه به مدت 24 ساعت در سنگر كمين نشسته بوديم و سنگر هم آنقدر كوچك بود كه نميتوانستيم از جايمان بلند شده و جابهجا شويم. وقتي فرمانده فهميده بود كه كمين لو رفته و توسط دشمن شناسايي شده است، دستور داد كه سريعاً اسلحهها را همان جا گذاشته و از كمين خارج شده و به عقب برگرديم. همهي بچهها اسلحه را گذاشته و به دستور فرمانده به عقب رفته بودند ، ولي از سيدجلال خبري نبود. وقتي فرمانده به طرف كمين ميرود، متوجه ميشود كه سيدجلال هنوز در كمين نشسته و اسلحهاي هم در دست دارد. فرمانده رو به شهيد كرده و ميگويد: «مگر نگفتم اسلحهها را گذاشته و به عقب برگرديد و جان خود را نجات دهيد»؟ شهيد بزرگوار به فرمانده جواب ميدهد: «اسلحهاي كه در دست من است، متعلق به بيتالمال است و من نميتوانستم اموال بيت المال را اينجا بگذارم و براي حفظ جان خود به عقب برگردم. من وظيفه دارم تا آخرين لحظهي عمرم از اموال بيتالمالي كه نزد من است، به خوبي نگهداري كنم».
يادم ميآيد چند روز مانده به رزمايش، پدرم مغازه را تعطيل كرد و به طرف تهران به راه افتاد. زيرا مادرم در تهران بود و پدرم ميخواست از او و ديگر اقوام خداحافظي كند. به محض اين كه از تهران به بوشهر برگشت، سريع خود را به منطقه رساند. روز سوم مانور بود كه به منزل آمد و استراحت كرد و صبح قبل از اذان، براي عبادت از خواب بيدار شد. بعد از تمام شدن نمازش ديدم كه پدرم به مدت 35 -40 دقيقه به روي جانماز سجده كرده و سر از سجده برنميدارد. براي من خيلي تعجبآور بود كه او چرا اين همه مدت سر از سجده بر نمي دارد. اول فكر كردم كه مشكلي برايش پيش آمده يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. اما به او نزديك كه شدم ديدم كه انگشتانش تكان ميخورد و خيالم راحت شد كه مشغول عبادت است و با پروردگارش خلوت كرده و سجدهي شكر به جا ميآورد.
وقتي نمازش تمام شد، لباسهايش را پوشيد و به طرف منطقهاي كه در آن جا رزمايش بود، حركت كرد. وقتي درب منزل رسيده به اوگفتم: پدر! ظهر به خانه برميگردي»؟ و او در جواب من گفت: «دخترم! مگر من غير از اين جا و پيش خدا، جاي ديگري هم دارم»؟ و آن روز رفت و ديگر برنگشت و من فهميدم كه او پيش خداي متعال رفته است.
پس از شهادتش بود كه متوجه شدم، از نماز خواندنش و از چهره و حركاتش ، ميشد فهميد كه ايشان داشت خود را براي سفري ابدي آماده ميكرد. بعدها همرزمانش به ما گفتند ، كه پدرم در آخرين لحظهي شهادتش اسم «ياحسين» را بر زبان آورده است.
قبل از انقلاب كمتر كسي در خانهاش مراسم زيارت عاشورا يا دعاي توسل برپا ميكرد؛ به خاطر اين كه رژيم پهلوي با اينگونه مجالس موافق نبود. ولي پدرم از همان دوران ، سعي ميكرد مراسم دعا در خانهاش برپا باشد. انقلاب كه پيروز شد ، وي براي برپايي چنين مجالسي انسانهايي مشتاق و علاقه مند را جمعآوري كرد و هميشه مجلس دعايش برپا بود. ايشان اولين بار با دعوت كردن بچههاي مذهبي محل، كه علاقه خاصي به آقا داشتند، به منزل خود جلسهاي ترتيب داد و بعد از جلسه، بچهها زيارت عاشورا خواندند. او همان روز ، تاريخ ديگري را مشخص كرد تا در منزلمان مراسم زيارت عاشورا را برپا كنند.
روزي كه قرار بود مراسم دعا در منزل ما برگزار شود، به من گفت: «دخترم! شما ميتواني براي بچهها غذا درست كني و ثواب ببري»؟ من گفتم: «چشم پدر، شما دستور بده من چه غذايي را درست كنم»؟ وي گفت: «من جگر ميخرم و شما براي آنها دوپيازهي جگر تند و تيزي درست كن. چون بچه ها همه بچه هاي مذهبي و تند و تيز هستند و بايد غذاي تند و تيز هم بخورند». من هم قبول كردم. به هرحال آن روز بچهها به منزل ما آمدند و مراسم زيارت عاشورا برگزار شد و ما صبحانه به آنها دوپيازهي جگر و كلهپاچه داديم و آنها خورند و رفتند. همينطور بچه ها به نوبت زيارت عاشورا را در منزلشان برگزار ميكردند ، تا اين كه پدرم تصميم گرفت مراسم زيارت عاشورا را به مساجد بكشاند. وقتي بچهها علتش را از او پرسيده بودند، وي گفته بود كه بعضي از شماها از نظر درآمد ضعيف هستيد و چون ميخواهيد مراسم دعا خوب برگزارشود، مجبوريد خرج كنيد و اين كار به شما فشار ميآورد و من راضي نيستم. بالاخره پدرم با راضي كردن بچهها، توانست زيارت عاشورا را به مسجد محل بكشاند و روز به روز تعداد افراد شركت كننده در اين مراسم زياد تر شد.
اين گونه است كه هر وقت اسم زيارت عاشورا ميآيد، به ياد روزهايي ميافتم كه همهي بچههاي بسيجي به منزلمان ميآمدند و حال و هواي معنوي و پاكي در خانهي ما حكمفرما ميشد. اهالي محل، هميشه از پدرم به عنوان بنيانگذار مراسم دعاي كميل و زيارت عاشورا در مساجد بوشهر ياد مينمايند.
راوي: همرزم شهيد
در سال 1366، ما با جمعي از برادران از جمله شهيد عين الملك، در گردان امام حسين (ع) بوديم. يك شب فرمانده به ما گفت: «براي رفتن به خط مقدم آماده شويد». بچه ها با خوشحالي براي رفتن به خط، با هم ديگر روبوسي ميكردند و از هم حلاليت ميطلبيدند. آن روز، بچهها به طرق مختلف، با شهيد شوخي ميكردند. مثلاً يكي از بچه ها به وي ميگفت: «من ميدانم كه تو شهيد ميشوي؛ نميخواهي وصيت كني»؟ او هم با شوخي و خنده جوابشان را ميداد و ميگفت: «انشاءالله من حلواي همهي شما را خواهم خورد».
آن روز ما آماده شديم و به طرف خورعبدالله به راه افتاديم. خور عبدالله به درياچهي نمك متصل ميشد و بندر امالقصر عراق هم روبهروي ما قرار داشت. چون در عمليات والفجر 8 ما پيروز شده بوديم، عراق مرتب منطقهي ما را پاتك ميزد؛ و بچههايي كه به اين منطقه ميآمدند، بايستي از نظر روحي خيلي خود را آماده ميكردند، چون آتش دشمن خيلي زياد بود. نزديكيهاي صبح ، دشمن به وسيلهي منور متوجهي حضور ما در منطقه شد و با تمام تجهيزاتي كه داشت، سنگرهاي ما را مورد هدف قرار داد و مثل نقل و نبات گلوله و خمپاره به طرف ما پرتاب ميكرد. صحنهي عجيبي بود. بچهها زير باران گلوله و خمپارهي عراقيها بودند ولي هيچ تركش يا گلولهاي به آنها اصابت نميكرد، زيرا در كانالهايي كه خودمان آنها را حفر كرده بوديم، مخفي شده بوديم. شهيد با ديدن اين آتش بارانها و ديدن بچهها كه هيچ آسيبي به آنها نميرسد، فرياد ميزد و ميگفت: «اين معجزهي الهي است. اين امداد غيبي است كه اين همه آتش بر سر ما ميريزد، ولي ما داريم سالم به اين طرف و آن طرف ميرويم و هيچ مشكلي برايمان پيش نميآيد». او دست به دعا برده و خدا را شكر ميكرد كه گذاشته معجزاتش را ببينيم.
پس از اينكه عمليات تمام شد، روحيهاش خيلي تغيير كرده و نسبت به قبل از عمليات ، شخص ديگري شده بود. البته ايشان قبلاً هم روحيهي پاك و ايماني قوي داشت، ولي با ديدن اين صحنهها ، ايمان شان قويتر شد و معجزهي خداوند را به چشم خود ديد.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها