مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید رئوف پورحیدر

349
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام رئوف
نام خانوادگی پورحيدر
نام پدر اسماعيل
تاریخ تولد 1340/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/08/16
محل شهادت آبادان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل بيكار
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    روايتِ مادرِ شهيد ( مريم معرفي كازروني)
    مادرم اهل كازرون و پدرم از اهالي دشتي بود. در محله ي «شنبدي» بوشهر، در منزلي كوچكي كنار مسجد به دنيا آمدم. در روز تولدم پدرم فوت شد. پدربزرگم كه شناسنامه ي مرا گرفت، نام خانوادگي مادرم را براي من انتخاب كرد. شهرت پدرم «دشتي» بود.
    در سن 12 سالگي ازدواج كردم. پدر دو شهيد دوستي داشت كه با ما رفت و آمد مي كرد. مرا براي همسري به او معرفي كرد. پدر دو شهيد نيز پذيرفت و با من ازدواج كرد. او در نانوايي «رضا فراشنبدي» در شهر خمير نان تهيه مي كرد.
    در ابتداي زندگي مشتركمان، اتاقي را در محله ي «سنگي» كنار مسجد «توحيد» كرايه كرديم. بعد از مدتي چون «سنگي» از محل نانوايي دور بود، اتاقي در خود بوشهر كرايه كرديم. با هم با كم و كاستي هاي زندگي كنار مي آمديم و راضي بوديم. خداوند 2 دختر و 6 پسر به ما داد كه دوتاي آن ها در 6 ماهگي از دنيا رفتند. «پرويز»، «رئوف»، «حاج بهمن» و «خسرو» برايمان ماندند كه آن ها را بزرگ كرديم.ساعت 2 بامداد پيشكار در مي زد. «حاجي» پدر دو شهيد بلند مي شد و به نانوايي مي رفت تا خمير درست كند. صبح ساعت 8 صبح به خانه مي آمد. صبحانه اش را مـي دادم و از او پذيرايي مي كردم.
    ساعت 9 صبح مجدد براي درست كردن خمير مي رفت و ساعت 2 بعد از ظهر براي صرف نهار مي آمد. از محله ي «شنبدي» به محله ي «كوتي» آمديم. اين جا هم مستأجر بوديم. تا اين كه بچه دار شديم. «حاجي» در آن زمان روزي 5 تومان و سپس 10 تومان و بعدها20 تومان دستمزد مـي گرفت. با همين حقوق مايحـتاج زنـدگي را مي‌خـريدم و به بچه‌هايم رسـيدگي مي كردم.زندگي ما به خوبي و خرمي مي گذشت.
    در محله ي «كوتي» نيز مستأجر بوديم. بچه هايم بزرگ شـده بودنـد. «خسـرو» و «پرويـز» كار مي كردند. در ساختمان دو طبقه اي كنار خيابان سكونت داشتيم. با صاحب خانه زندگي مي كرديم. صاحب خانه از آب انبار 2 ظرف آب بيشتر به ما نمي داد. براي آوردن آب به آب انبار «قوام» مي رفتم. تا اذان صبح من 20 ظرف آب مي آوردم و در خمره ها خالي مي كردم.
    بچه هايم بزرگ تر شده بودند و هواي يكديگر را داشتند. از چاه آب مي كشيدم و حوض را پر مي كردم تا سر رود و ظرف هايمان را بشويم. صاحب خانه مرتب تذكر مي داد كه آشغال نريزيد. روزها را با سختي سر مي كرديم، ولي دلمان خوش بود و از روزگار راضي بوديم. وقتي «حاج بهمن» را به دنيا آوردم، از طرف مغازه ي «رضا فراشبندي» آمدند و به ما گفتند كه تمام شناسنامه هايتان را بياوريد تا شما را بيمه كنيم.
    پدر دو شهيد با بيمه شدن، كارش راحت تر شد. ديگر مجبور نبود در مغازه هاي مختلف كار كند. تنها نزد «رضا فراشبندي» كار مي كرد. ديگر دغدغه ي كاري نداشتيم. در نانوايي علاوه بر كار چانه گيري، خمير درست مي كرد تا با مزد آن به بچه ها بيشتر رسيدگي كند. با بزرگ شدن بچه ها وضعمان بهتر شد. هنوز رئوف به شهادت نرسيده بود كه پدرش بازنشسته شد و در خانه ماند. بعد هم در دفتر آقاي «زارعي» كار مي كرد و حقوقي نيز از آن جا مي گرفت.
    نام رئوف را پدرش بر او گذاشت. مي گفت كه اين نامي است كه خدا دوست دارد. در خانه «بهروز» صدايش مي زديم. به مدرسه ي «باقري» مي‌رفت. مدتي بعد او را به مدرسه اي در محله ي «جبري» فرستادند. روزي ديدم رئوف خاكي و خسته به خانه آمد. فردا صبح به مدرسه‌اش رفتم. گفتــم كه بچه‌ام را از اين مدرسه به مدرسه ي قبلي بفرستيد تا با برادرش يك جا باشند.
    معلمان با پدر شهيد آشنا بودند؛ قبول كردند. فردا به مدرسه اش سر زدم. ديدم رئوف به مدرسه ي «باقري» آمده است. سال ها گذشت و او وارد هنرستان شد. ديپلم خود را هم گرفت. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، فعاليت‌هاي مبارزاتي زيادي داشت. در برنامه هاي ضد ستم شاهي شركت مي‌كرد، ولي شب ها در خانه مي ماند.
    وقتي برادرش شب ها براي شعار نوشتن روي ديوار و پخش اعلاميه بيرون مي رفت، مي گفت: برادر، شب را در خانه بمان. مي ترسم كه شهيد شوي و مادرم دلش بسوزد. پسرانم در حركت هاي انقلابي شركت داشتند تا اين كه انقلاب به پيروزي رسيد. آن ها در «جمعيت فداييان اسلام» نيز عضويت داشتند. جنـگ آغاز شد. وقتي هواپيماهاي عراقي حمله مي كردند، رئوف بالا مي رفت و به من مي گفت كه نگران نباش؛ هواپيماهاي صدام حمله كرده اند.
    ديگر رئوف و «حاج بهمن» شبانه روز مشغول فعاليت بسيج بودند. «پرويز» هم در نيروي هوايي تهران بود. كنار دريا سنگرهايي زده بودند. رئوف شب ها با ساير بچه ها نگهباني مي داد. من در خانه تنها بودم. خاموشي مطلق برقرار بود.
    گاهي اوقات با دوستانش سري به من مي زد و مي گفت كه مادر چه داري تا دوستانم بخورند. تخم مرغ يا چيز ديگري درست مي كردم. همگي غذايي مي خوردند و مي رفتند. تا جنگ بود او همچنان در برنامه هاي مبارزاتي و انقلابي حضور داشت. مسائل سياسي و اجتماعي كشور را با دقت پي گيري مي‌كرد. در پايان نمازش دعا مي خواند. يك بار مخفيانه گوش مي كردم تا بدانم چه مي‌گويد. مي‌گفت: خدايا كي من بزرگ مي‌شوم و سر كار مـي‌روم تا بتـوانم زحمات زياد مادرم را جبران كنم. وقتي از اتاق بيرون آمد گفتم كه مادر، چه دعايي مي كردي؟ گفت: هيچ.
    هرچه از خوبي هاي رئوف بگويم، كم گفته ام. در ماه مبارك رمضان هنگام سحر از نگهباني كنار دريا مي آمد. من سحري را آماده كرده بودم. سفره را خودش مي كشيد. ديگ غذا را مي آورد تا ما مشغول مي شديم، او قليان مرا آماده مي كرد. مي گفت: مادرم مي خواهد قليان بكشد. بعد از صرف سحري و اذان صبح، همگي نماز مي خوانديم. صبح دوباره طرف دريا مي رفت.
    رئوف و دوستانش را براي مقابله با قاچاقچيان به روستاهاي اطراف برده بودند. يكي از قاچاقچيان دستگير شده گفته بود كه ما حريف هركه شديم، نتوانستيم حريف اين بسيجي كوچك شويم. منظورشان رئوف بود. او قد كوتاهي داشت. در هر جا خدمتي از دستش برمي آمد حاضرمي شد. فقط به اندازه ي يك احوال پرسي به من سرمي زد و مي رفت. او مال انقلاب بود.
    اگر پدرش كمي بلند با من حرف مي زد، به او مي گفت: بابا، اين طور با مادرم صحبت نكن. او براي ما خيلي زحمت كشيده است. رئوف واقعاً قلب رئوف و مهرباني داشت. خواهرش ازدواج كرده بود. براي ديدن او دو روزي به نيروگاه رفتم. پسرم آمد و گفت: مادر، رئوف به جبهه رفت. گريه كردم و گفتم كه چرا با من خداحافظي نكرد.
    مدتي گذشت. نامه اي از طرف رئوف به دستمان رسيد. در آن نوشته بود كه مادر، طاقت ديدن اشك هايت را در لحظه ي خداحافظي نداشتم. به همين جهت بي خبر رفتم. حالا از دور با شما خداحافظي مي كنم.
    ما جواب نامه را به همراه مقداري پول به دست همرزمش «بهزاد» داديم تا در منطقه به رئوف برساند.«بهزاد» مي گفت كه به محل استقرار گروه رئوف رفتم. سراغ او را گرفتم. گفتند كه به همراه چند نفر به آن طرف منطقه براي شناسايي رفته اند.
    «بهزاد» دو روز منتظر مانده بود. بالأخره رئوف ظهر عاشورا همچون مولايش «امام حسين»(ع) به شهادت رسيد.
    او سر و دست و پايي در بدن نداشت. مقداري از دل و روده اش هم بيرون آمده بود. روز يازدهم محرم آمدند تا به ما خبر شهادت رئوف را بدهند. همه خبر داشتند، ولي به من چيزي نمي گفتند. شب عاشورا در مسجد «امام» بوديم. خيلي گريه كردم. به نظرم آمد كه تابوت رئوف را آوردند، ولي عكس «سيدعباس صفوي» روي آن است. خيلي بي قرار بودم. در پايان مراسم، صبح به خانه آمدم. نمي توانستم چيزي بخورم.
    روز عاشورا هم در ميدان «ننه اصغر» مراسم تعزيه برپا بود. با بچه به آن جا رفتم. در آن جا نيز بسيار گريه كردم. به خانه آمدم. دسته ي كُتلي همان سال در كنار خانه ي ما در خيابان بود. در دلم غوغايي بود. آرام نمي گرفتم. همسايه مان گفت كه چرا اين قدر گريه مي كني؟ رئوف ان شاء الله مي آيد. گفتم كه از پسرم خبر ندارم.
    صبح روز يازدهم ماه محرم به دخترم گفتم كه تو كارهاي خانه را بكن تا من برگردم. در آن موقع به خاطر جنگ، سيلندر گاز بسيار كمياب، و صف هاي گاز خيلي شلوغ بود. روي چراغ نفتي غذا درست مي كردم. در بازار خانم «رستمي» مرا ديد و گفت: چرا اين قدر آشفته اي؟! گفتم: نمي دانم؛ دلم آرام نمي گيرد. به خانه آمدم. بادمجان و گوجه سرخ كردم. «خسرو» در نيروي دريايي كار مي كرد. زن و بچه اش با ما زندگي مي كردند. با هم مشغول خوردن شديم. «خسرو» و بچه اش به حمام رفتند.
    99 شهيد رئوف پور حيدر

    به دخترم گفتم كه دست به كاري نزن؛ حوصله ندارم. بيا با هم به خانه‌ي «بي بي سيدجمعه اي» برويم. آن جا مجلس روضه است.
    در حال گفت و گو با دخترم بودم كه در زدند. دخترم رفت تا در را باز كند. ديدم روي زمين نشست. گفتم: مادر، مگر چه شده؟ به طرف در آمدم. دوستان رئوف و بسيجيان بودند. با ديدن آن ها گفتم: نمي خواهد چيزي بگوييد. مي دانم رئوف شهيد شده است.سه روز مراسم ختم شهيد داشتيم. در مسجد «امام» و مسجد «توحيد» نيز مجالسي برايش برگزار كردند. مراسم هفت و چهلم نيز به پايان رسيد.
    «صادق مهر» و «محمد آتش فراز» از همرزمان رئوف به خانه ي ما آمدند. آن ها گفتند كه ما با شهيد، 6 نفر بوديم. مي خواستيم به آن طرف خاكريز برويم. در همين حين خمپاره اي به سمت رئوف فرود آمد، به طوري كه سرش قطع شد. در برخورد خمپاره ي دوم، دست و پاهايش از بدن جدا شدند. شهيد «نيك فرجام» هم در بيمارستان به شهادت رسيد. يكي ديگر از بچه‌ها هم پايش قطع شده بود.
    وقتي پيكر رئوف را آوردند، بعضي مي گفتند كه اين پيكر رئوف نيست. زيرا نيم تني بيش نبود.«حاج بهمن» برادر شهيد به سردخانه رفت. پيــكر قطعـه قطعـه شـده ي رئـوف را ديد و او را شناسايي كرد.
    شب اول خاك سپـاري، رئوف را در خواب ديدم. مرا از راه پله صدا مي‌زد. بسيار زيبا و شيك پوش بود. بيدار شدم. در راه پله نگاه كردم؛ كسي نبود. يك شب هم خواب ديدم كه در «بهشت صادق» دنبال قبر رئوف مي گردم. آقاي نوراني و بزرگواري از من پرسيد كه دنبال چه مي گردي؟ گفتم: قبر بچه‌ام را مي‌خـواهم. قبري را نـشانم داد و گفـت كه اين جـاسـت. آن آقـاي بزرگـوار و

    باعظمت كنار قبر ايستاد. من هم آمدم. قبر سكوي بسيار رفيع و طلايي رنگي داشت. سنگ روي قبر نوراني بود و خيلي مي درخشيد. گفتم: اين قبر بچه ي من نيست. آن آقا گفت: چرا همين جاست؛ بنشين. شروع به گريه كردم. دوستان شهيد و بچه هاي محل تا چهل روز در خانه ي ما بودند. يك بار با شنيدن صداي گريه ي من، گفتند كه چه شده؟ گفتم: خواب جايگاه رئوف را ديدم. برايم شام آوردند تا كمي آرام بگيرم.
    اين خواب را براي يكي از دوستان پدر شهيد بيان كردم. او نيز براي عالمي كه پيش نماز مسجد محله ي «دهدشتي» بود گفته بود. آن عالم گفته بود كه مگر اين شهيد چگونه به شهادت رسيده است؟ دوستمان گفته بود كه رئوف در ظهر عاشورا در حالي كه سر و دست و پايي در بدن نداشته، به شهادت رسيده است. آن عالم رب‍ّاني نيز سفارش مي كند كه به مادر شهيد بگو كه پسرت جايگاه بسيار بالايي دارد. براي شهيدت هرگز ناراحتي نكن تا او هم ناراحت نشود. رئوف به خواب بعضي از نزديكان مي آمد و سفارش مي كرد كه به مادرم بگوييد تا برايم ناراحت نباشد.
    خدا رحمت كند مادر «رضا اخلاقي» را، خيلي با من صحبت مي كرد و مي‌گفت كه صبر داشته باش؛ ناراحتي نكن. لباس سياهت را در بياور. ولي من طاقت نداشتم. دلم سوخته بود؛ تنها گريه كردن كمي مرا تسلّي مي داد.
    شبي در خواب ديدم كه در باغ بسيار باشكوه و زيبايي دنبال رئوف مي‌گردم. ناگهان صدايم زد: مادر، من اين جا هستم. به او رسيدم. بسيار زيبا و نوراني بود. گفت كه مادر، ببين من اين جا هستم. جاي تو، پدر و برادرم نيز اين جاست. با ناباوري گفتم كه يعني من هم در اين باغ كنار تو قرار مي گيرم؟ گفت: بله مادر.وقتي در خواب بچه هايم را مي بينم، در آن حالت خيلي گريه مي كنم، به طوري كه اطرافيانم مرا از خواب بيدار مي كنند.يك بار هم در عالم خواب ديدم كه با عجله به حياط آمد. به او گفتم كه كجا مي روي؛ با تو كار دارم. گفت: مي خواهم نزد «بي بي سيد جمعه اي» بروم و برايش چاي دم كنم.
    رئوف را با شهيد «نيك فرجام» در مراسم باشكوهي از مسجد «امام» تشييع كردند. مي خواستم رئوف را به من نشان دهند. مرحوم «ذوالقدر» به من گفت كه به هنگام خاك سپاري، شهيد را به تو نشان مي دهم.
    وقتي تابوت را كنار قبر گذاشتند تا پيكرش را درون قبر بگذارند، خود را روي تابوت انداختم. دماغم به گوشه ي تابوت خورد و خون آمد. مردم مرا كناري بردند. بنا به خواسته ي خودش كنار شهيد «عباس صفوي» كه يكي از دوستان صميمي اش بود دفن شد.
    رئوف با همه اخلاق بسيار خوبي داشت. از كودكي به همه سلام مي‌گفت. بسيار مؤدب و مؤمن بود. هرگز آزاري به كسي نرساند. به اهل خانواده خيلي احترام مي گذاشت. در كارهاي خانه كمك مي كرد. خيلي رعايت حال مرا مي نمود. اگر كمي گرفته بودم، مي گفت: مادر چه شده؟ بلند شو تا تو را به جايي ببرم. مرا به خانه مادر «عبدالعلي» مي برد. خانواده ي آن ها را خيلي دوست داشت. وقتي رئوف شهيد شد، مادر «عبدالعلي» از من هم بيشتر براي رئوف داغدار شد. همه او را دوست داشتند. در دل همه جا داشت.
    خيلي زحمت كشيدم تا بچه هايم بزرگ شدند و سر و سامان گرفتند. بعد از شهادت رئوف، مرتب براي بردن او به سربازي در خانه ي ما مي آمدند و مي‌گفتند كه از بنياد شهيد برگه اي به ما نشان دهيد تا مطمئن شويم پسرتان شهيد شده است. پدرش نيز از بنياد شهيد نامه اي به ژاندارمري و حوزه برد.در محله ي «كوتي» كه بوديم، پيرزن تنها و فلجي به نام «بي بي سيد جمعه‌اي» در آن جا زندگي مي كرد. روزها به نزد بي بي مي رفتم و كارهايش را انجام مي دادم. غذايش را مي گذاشتم و سپس به خانه مي آمدم.
    رئوف شب ها به خانه ي بي بي مي رفت و تا صبح كنارش مي ماند و با او حرف مي زد تا تنها نباشد. وقتي رئوف به شهادت رسيد، تمام مردم محل برايش اندوهناك شدند. مي گفتند كه رئوف فرزند ما نيز بود. خيلي به مردم كمك مي كرد. بسيار دلسوز بود. براي بي بي غذا مي برد و كارهايش را انجام مي داد. اخلاق حسنه اي داشت. حرف بد و تندي از دهانش بيرون نيامد.
    بار ديگر خواب ديدم خانه‌ي مخروبه‌ي «بي‌بي سيد جمعه‌اي» سالم است و بسيار نوراني و زيبا شده است. وسايل پذيرايي كنار بي‌بي قرار داشت. عده‌اي عزاداري مي‌كردند. بي‌بي، رئوف را صدا مي‌زد. گفتم: بي‌بي، رئوف كجاست؟ گفت: اين جاست. ناگهان از خواب بيدار شدم. قبل از آن كه رئوف به جبهه برود، براي آزمون ورودي تربيت معلم نام‌نويسي كرده بود. يك بار به خوابم آمد و گفت: مادر، من معلم شده‌ام؛ مي‌خواهم به بچه‌ها درس بدهم. گفتم كه خدا را شكر و از خواب بيدار شدم.
    رئوف گلي از باغ بهشت بود كه من مدتي او را در كنار خود داشتم.
    در خانه خيلي كمكِ حالم بود. از من خيلي بهتر غذا مي‌پخت. قليه‌ي ماهي و شويدپلو با گوشت را بسيار لذيذ مي‌پخت. اگر در خانه نبودم، با بودن رئوف خيالم راحت بود كه همه‌ي كارهاي خانه را انجام مي‌دهد و براي پدرش غذا مي‌پزد. در ماه رمضان اكثر اوقات افطاري را خودش تدارك مي‌ديد. بسيار منظم بود. وقتي ديپلم گرفت، روزي به خانه آمد؛ در دستش يك پاكت لوبيا بود. گفتم: اين‌ها را مي‌خـواهي چـه كني؟ گفت: مي‌خـواهم لوبـيا بـپزم و بفروشـم.گفتم: مادر زشت است، اين كار را نكن. گفت كه نه، كار حلال عيب نيست.
    عصرها در كنار دريا لوبيا مي فروخت. بعد هم به خانه مي آمد و پول‌هايش را مي شمرد. مدتي هم كنار جايـگاه نماز جمعـه شربـت مي‌فروخـت. وقـت نمـاز هم در صفوف قرار مي گرفت و نمازش را مي‌خواند.
    بسيار خوش رو و شوخ بود. دوستانش «محمد اخلاقي»، «بهزاد»، «مجيد مهندسي»، «حميد»، «هادي مجيدي» و «ابراهيم رسولي» در خانه ي ما دور هم مي نشستند. صحبت و خنده مي كردند. دنياي زيبايي داشتند.
    براي دوستان رئوف مثل مادر بودم. شب هاي تابستان به خانه ي ما مي‌آمدند. شام را با ما مي خوردند. اگر ظهر مي آمدند، ناهار را با هم مي‌خورديم. اين بچه ها خيلي با هم صميمـي بودند.

    رئوف در سال 1340 به دنيا آمد. دوره ي دبستان را در مدرسه ي «باقري» گذراند. سپس براي ادامه ي تحصيل در دوره ي راهنمايي، وارد مدرسه ي «داريوش كبير» سابق (شهيد پاسدار كنوني) شد. پس از آن به هنرستان رفت و در رشته ي فلزات ديپلم گرفت. براي آزمون ورودي دانشگاه ها ثبت نام نمود، ولي در آن زمان حضور در جبهه را ضروري تر مي دانست.
    اواخر مهرماه1360 بود كه به جبهه رفت. 14 روز بعد در 16/8/ 60 مصادف با روز عاشورا، به روايت همرزمانش، بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. از همرزمانش در آن جا «محمد آتش فراز» و «صادق مهر» بودند كه در آن حمله پايشان قطع شد. من از رئوف سه سال كوچكتر بودم. او خيلي شوخ طبع و در عين حال خيلي شلوغ و بزرگوار بود. مانند يك هنرپيشه ماهركمدي حركات طنز انجام مي‌داد. بسيار زيبا حركات «چارلي چاپلين» را تقليد مي‌كرد. همه دوست داشتند كنار رئوف باشند. هركسي در كنار او احساس شادي مي‌كرد.
    قبل از اعزام به جبهه، با گروهي از طرف گروه مقاومت «الجهاد» براي دو هفته به اردوي نيشابور رفت تا آموزش ببيند. در آغاز پيروزي انقلاب در گروه مقاومت «الجهاد» مسجد «امام» فعاليت داشت. شب ها در كنار دريا نگهباني مي داد. در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مستمر داشت. براي كمك به كشاورزان در درو گندم به روستاهاي اطراف مي رفت.
    قبل از انقلاب بود با هم كشتي مي گرفتيم. او شالـي روي دوشـش مي‌انداخت. مـن هـم چنگالي به دست مي گرفتم تا با هم مقابله كنيم. يك بار چنگالي كه در دست داشتم، در دست رئوف فرو رفت و از آن طرف دستش بيرون آمد. خيلي ناراحت و هراسان شدم. با خود گفتم الآن است كه دعواي شديدي شروع شود؛ ولي رئوف خيلي آرام با من برخورد كرد و حرفي نزد. من اين صحنه را هرگز از ياد نمي برم.او واقعاً رئوف بود! رئوف بسيار با سليقه بود. وقتي مادرم جايي مي رفت، خودش براي ما غذا درست مي كرد. ساير كارهاي خانه را هم انجام مي داد.
    در جبهه هم همين طور بود. او را به عنوان مادر بچه ها مي شناختند. به وي گاهي به شوخي «نـنـه» مي گفتند. يك روز ساعت 8 ساكي در دست گرفت و بدون خداحافظي از خانه خارج شد. مادرم در خانه نبود. با خود گفتم كه شايد به گروه مقاومت «الجهاد» مي رود. من هم دنبال كارم رفتم. رئوف شب
    نيامد. فردا هم خبري از او نشد. به مسجد رفتم و پي جور او شدم. برادر «سلمان‌پور» گفت: رئوف ديروز به جبهه رفت.

    ايشان در مسجد حضور بسيار فعالي داشت. نمازش را به جماعت و به وقت مي خواند.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x