مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسین حمیدیان

611
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسين
نام خانوادگی حميديان
نام پدر علي
تاریخ تولد 1337/08/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/09/24
محل شهادت اروندرود
مسئولیت فرمانده گردان غواصي
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيد «حسين حميديان» در مهرماه سال 1337 ه.ش در خانواده اي متدّين و فقير در روستاي «چاه خاني» از توابع شهرستان دشتستان ديده به جهان گشود. او در 5 سالگي از محبت هاي پدري محروم شد.

    شهيد دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رسانيد، و بعد از آن در شهر «برازجان» تحصيلات خود را ادامه داد، ولي به علت فقر مادي از ادامه ي تحصيل بازماند. او مجبور بود مخارج زندگي را خودش تأمين نمايد. لذا درس و مدرسه را رها ساخت و به كارگري پرداخت.

    از همان كودكي، نشانه هاي تعهّد و مسئوليت مذهبي در رفتارش نمايان بود. در دوران نوجواني فراگيري تعاليم اسلامي را يكي از وظايف مهم خويش مي دانست. در آن زمان از برنامه هاي راديو و تلويزيون استفاده نمي كرد، و آن را غير شرعي مي دانست. علاوه بر اين دوستان و خويشاوندان را نيز سفارش مي كرد تا از تماشاي آن برنامه ها خودداري ورزند.

    هنگامي كه در بوشهر مشغول كارگري بود، در ماه مبارك رمضان روزه مي گرفت آن هم با آن گرماي طاقت فرساي جنوب. وقتي از او خواسته مي شد كه در ماه رمضان كار خويش را تعطيل نمايد تا بتواند به راحتي روزه بگيرد، مي گفت كه كار هم مثل روزه واجب است.

    صبح يك روز، هنگامي كه شهيد حسين مي خواست به محل كار خود برود، مأموران او را دستگير و به اجبار به خدمت سربازي اعزام كردند.

    در زمان خدمت سربازي، با اعمال و رفتاري كه بر خلاف عقيده ي مذهبي اش بود مخالفت مي ورزيد؛ و به همين خاطر هميشه كارهاي سخت را به او محوّل مي كردند. بعد از اتمام دوران آموزشي به صورت تنبيهي، او را به اهواز منتقل كردند.

    آن زمان مصادف با سال 1357 ه.ش بود و مبارزات ملت مسلمان ايران به اوج خود رسيده بود. و انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي نهايي خود نزديك مي شد.

    هنگامي كه برادر شهيد براي ملاقات وي در اهواز، به نزد او رفته بود، اظهار داشته بود كه پادگان ما خيلي شلوغ شده است. سلام مادرم را برسان و به او بگو كه دلش به فكر من نباشد. تمام اسلحه ها را از سربازان گرفته اند اما اگر اسلحه اي به دست من بيفتد، سينه ي طاغوتيان را نشانه خواهم رفت.

    وقتي فتواي حضرت امام(ره) درباره ي فرار سربازان از پادگان ها صادر شد، شهيد حميديان با گرفتن مرخصي چند ساعته فرار كرد، و بعد از آن به صف مبارزات مردمي پيوست.

    با آن همه سخت گيري هايي كه در آن زمان، مأموران رژيم شاه درباره ي سربازان اعمال مي كردند، با لباس سربازي عملاً در راهپيمايي ها شركت مي جست.

    پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پيام حضرت امام(ره) مبني بر اين كه سربازان به پادگان هاي خود برگردند، او نيز دوباره به محل خدمت خويش برگشت تا اين كه دوران سربازي اش پايان يافت.

    شهيد به محض تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به اين بازوي توانمند اسلام پيوست و در خدمت اين اُرگان اصيل انقلابي درآمد.

    وي ابتدا در قسمت امور اداري سپاه نامه رسان بود. اما به دليل نشان دادن پاكي، صداقت، امانت داري و شايستگي، مسئوليت دبيرخانه ي سپاه استان بوشهر به وي واگذار شد. او در كار خود بسيار دقيق و ماهر بود، به طوري كه شماره ي اغلب نامه ها تا مدت ها بعد از ثبت يا بايگاني در ذهنش باقي مي ماند.

    هنگامي كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران اسلامي شروع شد، شهيد حميديان دائماً از مسئولان مي خواست كه به او اجازه دهند تا به جبهه برود. اما به علت نيازي كه به وي بود، با اين تقاضاي او موافقت نمي كردند. هر بار كه مانع رفتن او مي شدند، خيلي ناراحت مي شد. او نمي توانست خود را قانع سازد كه در پشت جبهه خدمت نمايد. از اين رو هميشه پافشاري مي كرد كه اعزام شود.

    سرانجام اصرار و پافشاري هاي او مؤثر واقع شد. به گونه اي كه با رفتن وي به جبهه موافقت به عمل آمد.

    شهيد حميديان مجموعاً چهار بار به جبهه اعزام شد، و در سه عمليات شركت نمود.

    مرحله ي اوّل، در عمليات «شكستن حصر آبادان» (ثامن الائمه) در رسته ي تك تيرانداز حضور داشت.

    مرحله ي دوم، در عمليات «رمضان» شركت داشت كه رسته اش خدمه ي مخابرات توپ خانه بود. در اين مرحله شهيد حميديان به شدت مجروح شد و به علت سوختگي شديد، مدت ها در بيمارستان بستري بود.

    مرحله ي سوم، در بهمن ماه سال 1362 ه.ش به جبهه اعزام شد كه مدت چهار ماه در جبهه بود، ولي عملياتي صورت نگرفت.

    مرحله ي چهارم، در حالي كه با رفتنش موافقت نمي شد، سرانجام در مهرماه 1365 ه.ش با اصرار فراوان موفق شد، براي يك مأموريت نه ماهه اعزام شود.

    دوستان او در جبهه نقل مي كردند كه شهيد حميديان مي گفت كه اين بار، من بايد در جايي خدمت كنم كه مرا نشناسند؛ تا خدمتم مورد قبول خداوند قرار گيرد.

    مسئولين يگان وقتي به وي پيشنهاد كرده بودند كه آن جا نيز در دبيرخانه بماند و خدمت كند، اظهار داشته بود كه گردان هاي رزمي احتياج به نيرو دارند و من در پشت جبهه نيز در دبيرخانه بوده ام و اين جا ديگر نمي خواهم به همان كار بپردازم.

    شهيد حميديان به جمع گردان غواصي كه يك گردان ويژه بود، پيوست. ـ همان گرداني كه خود پيشنهاد كرده بود. ـ اين گردان از رزمندگاني كه دلير، شجاع و پيشرو بودند، تشكيل شده بود.

    شهيد و ديگر همرزمانش در اين گردان با گذراندن دوره هاي سخت غواصي و ديگر تاكتيك هاي خاص، خود را براي شركت در عمليات «كربلاي 4»  آماده مي كردند.

    شب عمليات نزديك بود. دستورهايي كه از بالا مي رسيد، بيانگر آن بود كه يك يا دو شب ديگر به زمان عمليات باقي مانده است. بچه هاي گردان غواصي با تمام ساز و برگ، آخرين تمرين هاي خود را انجام مي دادند. در همين تمرينات، شب هنگام در تاريخ 24 آذرماه سال 1365 ه.ش، «حسين»  به درجه ي رفيع شهادت كه همانا آرزوي ديرينه اش بود، نايل آمد و فرداي آن شب، پيكر پاك آن عزيز را در كنار پل «بعثت» يافتند، در حالي كه بر لبانش لبخندي شيرين نقش بسته بود.
    ادامه مطلب

    بسم الله الرّحمن الرّحيم


    «قالَ انَّ الموت الّذي تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الي عالم الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون.»

    اي رسول ما، بگو عاقبت مرگي كه از آن مي گريزيد، شما را البته ملاقات خواهد كرد. پس از مرگ، به سوي خدايي كه داناي پيدا و نهان است، بازمي گرديد و شما را به آن چه از نيك و بد كرديد، آگاه مي سازد.

    من از ملت و امت خوب حزب الله مي خواهم كه «جنگ جنگ تا پيروزي» را تا سرحد نهايي سر داده و اين شعار را در عمل و گفتار سرلوحه ي جامعه ي الهي خودشان قرار دهند؛ و به امر رهبر انقلاب، حضرت امام خميني، توجه كامل داشته باشند كه به مصداق آيه ي «يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم» عمل كرده باشند. و كساني كه مطرح مي كنند كه بايد صلح كنيم، آنان را از جامعه ي اسلامي و الهي خودتان پرت كنيد و به زباله دان تاريخ بيندازيد. ما بايد صلح كنيم؟

    من و شما از آن ها سؤال مي كنيم كه در چه محكمه اي؟

    اگر در سازمان هايي كه به اصطلاح مدافع حقوق از دست رفته ي انسان ها هستند، اوّل بايد مسئله ي مردم افغانستان و فلسطين اشغالي را حل نمايند تا بعد نوبت به جنگ تحميلي ايران برسد.

    ما آن سازماني را قبول داريم كه حقوق از دست رفته ي مردم افغانستان را كه كشور ابرپوشالي شوروي آن را اشغال كرده، و مردم فلسطين كه فرزند ناخلف امريكا، اسرائيل آن را اشغال، و بيت المقدس عزيز را به تصرف خود درآورده، محكوم نمايد و با قدرت هرچه تمام تر، شوروي تجاوزگر را از افغانستان بيرون، و اسرائيل غاصب، اين فرزند ناخلف امريكاي جنايتكار را نابود، و مردم فلسطين را به سرزمينشان بازگرداند. بعد از آن مسئله ي جنگ ايران و عراق را حل نمايد. در غير اين صورت ما با صدام عفلقي خواهيم جنگيد و او را نابود، و اسلام را در كشور عراق حكم فرما خواهيم كرد. سپس با سازماندهي كامل تري با اسرائيل غاصب خواهيم جنگيد و آن را نابود خواهيم كرد و عدل را در سرتاسر خاورميانه برقرار خواهيم نمود.

    و اي امريكاي جنايتكار، مردم ما با خون فرزندانشان وضو ساخته اند و با سلاح ايمان و عقيده ي كامل به خداوند بزرگ، بر تو خواهند شوريد و تو را نابود خواهند كرد.

    مادرم، مي دانم كه خبر شهادت يا مرگ فرزندت برايت سخت است، اما خداوند شما را در معرض امتحان قرار داده است.

    و برادرانم، تقواي الهي را پيشه ي خود سازيد، و به خداوند بزرگ توكّل كنيد، و در راه خدا و اسلام گام برداريد كه خداوند بزرگ در قرآن مي فرمايد: «قل عبادالذين آمنوا واتقوا ربكم للذين احسنوا في هذا الدنياء وارض الله و اتيعه انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب.»

    اي رسول ما، بگو به امت، بندگاني كه به خدا ايمان آورده اند خداترس و پرهيزگار باشيد كه هر كس متقي و نيكوكار است در دنيا نصيب او نيكويي و خوشي است و در زمين خدا بسيار پهناور است كه خدا صابران را به حد كامل و بدون حساب پاداش خواهد داد.

    و اي برادرانم، فرزندانم «اسما» و «محمد» را فراموش نكنيد. چون اين ها سرمايه ي من در اين دنيا هستند و هيچ چيز بالاتر از فرزندانم نداشته ام.

    خداوندا، اين دنيا براي من تنگ شده است. همه تأييد شدند و رفتند؛ ما تنها مانديم. پروردگارا، شهادت در راهت نصيب ما بگردان.

     حسين حميديان
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    شهيد از زبان همسرش (خواهر شهلا غله كار)

    شهيد «حسين حميديان» در لباس مقدس پاسداري بود، و در زمان شهادت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر خدمت مي كرد.

    شهيد جزء اوّلين نفراتي بود كه از بدو تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عضويت آن درآمد.

    او به عنوان مسئول دبيرخانه در سپاه فعاليت مي كرد. ميزان تحصيلاتش سيكل بود، و اين، به آن خاطر بود كه ادامه ي تحصيل براي او ميسر نبود.

    شهيد در سال 65 از طرف سپاه به جبهه اعزام شد، و بعد از سه ماه حضور در جبهه، در 24 آذر همان سال، يعني يك هفته قبل از عمليات «كربلاي 4»  شهيد شد.

    در مدت 4 سالي كه با هم زندگي كرديم، شهيد حميديان 2 بار به جبهه اعزام شد. البته قبل از اين كه ازدواج كنيم نيز به جبهه رفته بود. حتي در عمليات «رمضان»  به شدت زخمي شده بود كه يكي دو ماه نيز در بيمارستان «لويزان»  تهران بستري بود و جراحت هايش به دليل سوختگي زياد بود. در آن هنگام، شهيد در بخش مخابرات توپ خانه خدمت مي كرد كه دچار سوختگي شديد شده بود، ولي از جزئيات حادثه اطلاع دقيقي ندارم.

    قبل از اين كه با او ازدواج كنم، مدت سه ماه تابستان به همراه مادرم در روستا بودم. مادرم آن زمان براي كمك به جبهه ها و رزمندگان كارهايي انجام مي داد. مثلاً آب ليمو مي گرفت و به جبهه مي فرستاد. شهيد حميديان هم آن ها را جمع آوري و به جبهه ارسال مي كرد.

    شهيد به مسائل مذهبي و معنوي بسيار پايبند بود و مقيّد بود كه نماز شب بخواند و اكثر اوقات كه شب ها بيدار مي شدم او را در حال اقامه ي نماز شب مي ديدم.

    در زمان جنگ، فرمانده سپاه پاسداران استان بوشهر آقاي «حاج فتح الله محمدي» بود كه در همسايگي ما سكونت داشت. او بنا به نياز سپاه اصرار داشت كه شهيد به جبهه نرود، و حتي مدتي او را در قسمتي از جهاد سازندگي مأمور كردند تا شايد از رفتن به جبهه منصرف شود. اما شهيد بر خواسته ي خود تأكيد داشت و مي گفت: من حتماً بايد در جبهه حضور يابم.

    زماني كه به مناطق جنگي اعزام شد، بنا بر درخواست خودش و به دليل سختي كار، وارد گردان غواصي شد و مدتي آموزش ديد. سپس براي تمرين و تكميل دوره در نزديكي هاي «اروندرود» مستقر شدند، و در آن جا آموزش هاي تكميلي را براي شركت در عمليات «كربلاي 4» گذراندند.

    چند روز قبل از شروع عمليات «كربلاي 4»، شهيد و همرزمانش براي تمرين رزم شبانه در اروندرود مشغول فعاليّت مي شوند؛ و چون اروند، رودي طغياني است، فشار آب بسيار شديد مي شود، به گونه اي كه تعدادي از نفرات را كه با هم در حال عبور از اروند بودند، از يكديگر جدا مي كند، و شهيد در حين تمرين غرق مي شود.

    دوستانش تعريف مي كردند كه شهيد همان شب، حال عجيبي داشت و بي تابي هاي خود را قبل از شروع تمرين نشان مي داد.

    حدود 15 روز از شهادت او مي گذشت. همه ي همسايه هاي ما كه پاسدار بودند، از اين واقعه خبر داشتند غير از خودم.

    روزي كه شهيد حميديان را با آمبولانس از خوزستان به بوشهر منتقل مي كردند، آمبولانس بين راه تصادف مي كند و آن را به جاي ديگري مي برند؛ تا اين كه توسط يكي از اقوام كه پاسدار بود به ما خبر دادند.

    پيكر پاك شهيد پس از تشييع، در روستاي «چاه خاني» در كنار «امامزاده آقا شاه حسين» به خاك سپرده شد.

    ثمره ي زندگي مشترك ما، سه فرزند است؛ فرزند اوّل دختري است به نام «اسماء»؛ و فرزند دوم پسري است به نام «محمد». فرزند سوم كه سه ماه بعد از شهادت پدرش متولد شد، پسري است به نام «احمد». شهيد سفارش كرده بود كه بچه ام كه متولد شد، پسر است. اسم او را«احمد» بگذاريد.

    قبل از اين كه فرزند سوم ما يعني «احمد » به دنيا بيايد، در عالم خواب مادرم و مادر شهيد حميديان را ديدم كه كنار گهواره اي نشسته اند و گهواره را تكان مي دهند. اما خيلي ناراحت بودند و گريه مي كردند. من در خواب تعجّب كردم كه چرا اين ها اين قدر ناراحت هستند. بعدها متوجه شدم كه نگران فرزندم «احمد»  هستند كه بعد از شهادت پدرش به دنيا مي آيد و سه ماه بعد فرزندمان متولد شد. قبل از تولد نوزاد، دختر يا پسر بودن او مشخص نبود. اما شهيد حميديان از جنسيت فرزندش اطلاع داشت. زيرا در وصيت نامه اي كه در منزل گذاشته بود گفته بود كه اسم پسرم را «احمد»  بگذاريد.

    هنگامي كه اوّلين بچه ي ما يعني «اسماء» كوچك بود، شهيد حميديان براي مدت چهار ماه به جبهه اعزام شد. هنگامي كه برگشت گفت: خدا نخواست كه من شهيد شوم. گفتم: چرا؟ گفت: يك روز عصر در سنگر نشسته بودم. آن روز هوا مه آلود و گرد و خاكي بود. نزديكي هاي غروب پرنده ي سبز و قشنگي رو به روي من نشست. همين كه نزديكش رفتم. پرنده پريد و رفت روي سنگر بعدي نشست. من ناخودآگاه به سوي سنگر بعدي به دنبال پرنده رفتم. ناگهان به سنگري كه من قبلاً در آن بودم، خمپاره اي اصابت كرد و از بين رفت. قسمت نبود كه شهيد شوم.

    من هم مي گفتم كه خدا را شكر مي كنم كه زنده مانده اي تا بيشتر به اسلام خدمت كني. به او مي گفتم: تو چرا اصرار داري كه شهيد شوي؟ اگر زنده بماني و به اسلام و مردم خدمت كني كه بهتر است.

    هنگامي كه جسد شهيد را آوردند و خواستند كه براي آخرين وداع او را ببينم، موقعي كه بالاي سر جسد قرار گرفتم از خدا آرزو كردم كه يك بار ديگر شهيد حميديان را ببينم. بعد از مراسم شب هفت كه از روستا به خانه برگشتم، به خاطر اين كه در آن زمان آخرين فرزندم را باردار بودم، حال مساعدي نداشتم. رفتم و در يكي از اتاق ها مشغول استراحت شدم. در حالتي بودم كه نه خواب بودم و نه بيدار. به طوري كه صداهاي اطرافم را مي شنيدم. مثلاً صداي مادرم را كه در اتاق كناري داشت با بچه ها صحبت مي كرد، تشخيص مي دادم.

    يك مرتبه احساس كردم كه صداي در مي آيد. همين كه دستم را روي زمين گذاشتم كه از جايم بلند شوم، ناگهان ديدم يكي دست روي سرم كشيد و گفت: بخواب. دقيق كه نگاه كردم ديدم شهيد حسين است. خوب كه نگاهش كردم، نگاهم كرد و لبخندي زد. شخص ديگري هم با او بود. بعد هم پيشاني من را بوسيد و رفت.

    شخصي كه با او بود لاغر و قد بلند بود و ريش هم داشت. چند بار كه شهيد را در خواب ديدم، هميشه همين شخص همراهش بود. شبيه شهيد «چشم آلوس» بود. اين آرزويي بود كه بالاي جسدش كرده بودم و خدا هم آرزوي مرا برآورده كرد.

    هرگاه كه مشكل و ناراحتي برايمان پيش مي آمد، محال بود كه شهيد به خواب من نيايد و با من همدردي نكند. مدتي فرزندم «محمد» بيمار بود. يادم مي آيد شهيد حميديان به خوابم آمد و به من گفت كه مواظب «محمد» باش. تا آن زمان ما هنوز پيگيري نكرده و «محمد» را نزد پزشك نبرده بوديم. ولي شهيد مي گفت كه مواظب باشيد. شهدا تا اين اندازه آگاه هستند و به كار ما نظارت دارند و همه چيز مي دانند. خدا گواه است كه يك بار خواب ديدم كه در كنار شهيد حميديان نشسته ام و اطرافش حورالعين است. يكي با شربت و ديگري با ميوه از او پذيرايي مي كردند. معمولاً زن ها حس حسادت دارند، اما من در آن لحظه بسيار خوشحال بودم كه حسين مقامش خوب و راحت است و حورالعين از او پذيرايي مي كند و دقيقاً مثل اين بود كه در عالم بيداري من در كنارش نشسته ام و دارم با او صحبت مي كنم. اين، نشان مي دهد كه شهدا پاك و خوب بودند و به اين صورت از آن ها پذيرايي مي شود.

    در چهار سال زندگي مشتركي كه با هم داشتيم، براي من معلم اخلاق بود. بهتر است بگويم وي بود كه به من زندگي كردن را آموخت و مرا با اسلام واقعي آشنا ساخت.

    در اوقات فراغت به خواندن قرآن، مطالعه ي نهج البلاغه و ديگر كتب مذهبي مي پرداخت.

    من از گفتار، اخلاق و اعتقاداتش مي دانستم كه او شهادت را براي خود سعادت مي داند.

    هميشه از خدا مي خواست كه مرگ او را شهادت قرار دهد.

    ساعت ها بعد از وقت اداري منتظر او مي بودم. چون به منزل دير مي آمد. وقتي اعتراض مي كردم، در جواب مي گفت: كار براي خدا و جمهوري اسلامي هرچه بيشتر باشد، اجرش بيشتر است.

    او عاشق خدا بود. امام زمان(عج) و نايب بر حقّش امام خميني(ره) را دوست مي داشت و افتخار مي كرد كه در نظامي زندگي مي كند كه رهبرش امام خميني(ره) است.

    آن قدر صادق و پاك بود كه خيلي چيزها را از قبل پيش بيني مي كرد. بار آخر كه به مرخصي آمده بود، وقتي كه مي خواست به جبهه برگردد، گويا خودش مي دانست كه خداوند او را لايق دانسته و سعادت ديدار سرور شهيدان حسين(ع) را نصيب او خواهد گردانيد.

    به ياد دارم كه هميشه اين شعر را بر لب داشت:

    در مسلخ عشق جز نكو را نكشند

    روبَه صفتان زشت خو را نكشند


    گر عاشق صادقي ز مردن مگريز

    مردار بود هر آن كه او را نكشند.

    انجام واجبات و ترك محرّمات

    شهيد حميديان اهميت زيادي براي نماز قائل بود. نمازهاي يوميه ي خود را حتي المقدور به موقع مي خواند. هميشه سعي مي كرد در نماز جمعه شركت نمايد. اكثر نمازهاي واجب خويش را به جماعت به جا مي آورد.

    در مواقعي كه از بوشهر به روستاي محل تولدش مي رفت، براي شركت در نماز جمعه به برازجان مي رفت كه فاصله ي آن تا زادگاهش چندين كيلومتر بود.

    او مي گفت كه ما تا زنده هستيم بايد در نمازهاي جمعه شركت كنيم، زيرا دشمنان ما كه دشمنان اسلام هستند، از اين اجتماعات وحشت دارند. ما نبايد فقط در جبهه به دل دشمن وحشت افكنيم و بگوييم كافي است؛ بلكه با تمام كارهايمان بايد آن ها را به وحشت بيندازيم.

    شهيد حميديان بر اين باور بود كه زنان با حفظ حجاب و انجام وظايف و مسئوليت هاي خود، دختران با عفت و پاك دامني، دانش آموزان با خواندن درسشان، كارگران با كارشان و كشاورزان با كشتشان و همه با انجام مسئوليت هاي خود در هر كجا كه باشند، همچون رزمندگاني هستند كه مستقيماً در جبهه هاي حق عليه باطل پيكار مي كنند.

    او معتقد بود اگر كسي نمازش با حضور قلب باشد، لذت حاصل از آن، آرامش بخش وجودش مي شود، و هميشه در انجام ديگر فرايض نيز توانمند خواهد بود. او توانايي هركسي را در تسلط بر مسئوليت خويش مي دانست و لذات زندگي را مانعي آتشين در جهت رسيدن به معبود خويش مي پنداشت.

    شهيد حميديان از تمام اعمالي كه مي دانست با موازين شرعي هماهنگي ندارد، به شدت پرهيز مي كرد. حق را مي گفت، هرچند كه برايش گران تمام شود.

    هيچ گاه نشد كه سخني مربوط به كسي باشد و آن را پيش ديگري بازگو كند. از غيبت دوري مي جست و آن را عملي بسيار زشت مي دانست.

    بر زبانش هميشه كلام خير جاري بود و هميشه خير ديگران را مي خواست. در تمام عمر كوتاهش، كسي از دست و زبانش آزاري نديد. هميشه كم صحبت بود و صحبت زياد را زيان مي دانست.

    مي گفت كه سخن گفتن مانند شليك سلاح است، و اثرش مانند گلوله. همان طور كه بازگشت گلوله امكان پذير نيست، اگر انسان سخني بگويد كه اثر سوئي بگذارد، از بين بردن آثارش مشكل است. بنابراين بايد خيلي حساب شده سخن گفت.

    شهيد حميديان شخصي آرام و متين بود. كلام كسي را قطع نمي كرد. اگر صحبتش را قطع مي كردند، ناراحت نمي شد. او آن قدر رازدار بود كه رازهاي ديگران را چون امانتي در دل خود نگه مي داشت و پيش ديگري بازگو نمي كرد.

    او به مسئوليت خويش اهميت مي داد تا وظايف خود را به نحو احسن انجام دهد. در تمام مدّتي كه مسئوليت دبيرخانه ي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر را به عهده داشت، براي يك بار هم نشد كه از محتواي نامه ها، موضوعي را بيان كند كه منافع عمومي يا نظام جمهوري اسلامي به خطر افتد و يا دشمن به اطلاعاتي دست يابد. او محرم راز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، و هميشه در خدمت اين ارگان انقلابي بود، و شور و هيجان خاصي در خدمت به اسلام داشت.

     

    شهيد از زبان يكي از دوستانش

    آخرين ديدار

    آن روز براي بردن مقداري از وسايل مخابراتي به «فاو» رفته بودم. وقتي رسيدم، شهيد حميديان از يكي از خرابه هاي «فاو» بيرون آمد و با من احوالپرسي نمود. گردان آن ها بيش از يك هفته بود كه آن جا مستقر شده بود. من شهيد حسين را مدتي نديده بودم. او گفت كه مرخصي بوده ام و چون باران شديد راه را خراب كرده بود، من با تأخير خود را به اين جا رسانده ام. پتويي از ماشين بيرون آوردم و گستردم. هر دو روي آن نماز ظهر و عصر را خوانديم. چهره اش نوراني شده بود، و بيش از پيش آرام به نظر مي رسيد. در لا به لاي صحبت هايش گفت كه امشب نيز تمرين داريم.

    آن روز، سه شنبه 24/9/65 بود. من مي بايست دوباره برمي گشتم. تا ساعت پنج بعد از ظهر كنار شهيد بودم. ديگر وقت آن رسيده بود كه با وي خداحافظي كنم. او به من گفت كه سلام بچه ها را برسان. از او جدا شدم. خيلي تغيير كرده بود. در راه به حالات شهيد فكر مي كردم.

    فرداي آن روز ساعتي بعد از غروب آفتاب، يكي از بچه ها گفت كه حسين ديشب در حين تمرين، در «اروندكنار» شهيد شده است. البته باور نكردم، اما اين، حقيقت داشت. من مي دانستم كه حسين شهيد خواهد شد. اما نمي دانستم كه آن روز، آخرين ديدار من و او خواهد بود. بارها پيش من گفته بود كه برايم دعا كن تا شهيد شوم.

    سرانجام حسين به آرزوي خود رسيد. اكنون سال ها از شهادتش مي گذرد، و من هنوز هم نتوانسته ام باور كنم كه حسين در بين ما نيست.

    او با تمام وجودش، با همه ي برخوردها و حركات و حالاتش، به گونه اي در ذهنم مجسّم است كه گويا هنوز زنده است. واقعاً هم او زنده است. مگر اين گفته را فراموش كرده ايم كه مي گويند:

    شهيدان زنده اند الله اكبر

                   به خون آغشته اند الله اكبر


    روحش شاد و راهش پررهرو باد.

     

    شهيد از زبان يكي ديگر از همرزمانش

    دلتنگ فرزندان

    در نهر «حد» شب ها براي آموزش سه نفره مي رفتيم. برادر پاسداري آن جا با ما بود كه مدتي از خانواده اش خبر نداشت. يك بار دست دور كمرم كرد و گفت: مي خواهي به بوشهر بروي؟ گفتم: نه، چون عمليات نزديك است به كسي مرخصي نمي دهند. وقتي خواستند ما را به «جرّاحي» ببرند، آمديم تا از برادران، از جمله آن برادر پاسدار خداحافظي كنيم. وي دوباره آمد و گفت: مي خواهي به بوشهر بروي؟ گفتم: نه، ما را به «جرّاحي» مي برند. ولي باور نكرد و گفت: من چيز زيادي نمي خواهم فقط دو بچه دارم برو آن ها را ببوس. خيلي دلم برايشان تنگ شده است. نشاني هم داد. گفتم: باشد، اگر رفتم حتماً اين كار را مي كنم.

    عصر حركت كرديم و شب در «جرّاحي» بوديم. بچه ها در جاي قبلي، شب به آموزش غواصي رفته بودند. آن بنده ي خدا در حال آموزش به شهادت مي رسد. صبح با چند قايق به دنبال او مي گردند، و در دهانه ي پل «بعثت» او را مي يابند. پس از پيدا كردن آن عزيز پاسدار، به «جرّاحي» زنگ زدند و گفتند چنين حادثه اي اتفاق افتاده است.

    با شنيدن اين خبر اندوه بار به نهر«حد» برگشتم. چند ساعت بسيار اندوهگين آن جا نشستم. با خود مي گفتم آن عزيز از رفتن خود به ملكوت اعلي خبر داشت كه اين طور دلتنگ ديدار فرزندانش بود.

    والسلام.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x