مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسن وردیانی

1323
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسن
نام خانوادگی وردياني
نام پدر ابراهيم
تاریخ تولد 1346/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/21
محل شهادت شلمچه
مسئولیت روحاني
نوع عضویت روحاني
شغل روحاني
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيد حسن وردياني درخانواده ي متوسط و مذهبي رشد كرد و با وجود سن كمي كه داشت، كارهاي بزرگي انجام مي داد و از كارهاي او همه به شگفت  مي آمدند.

    در اوايل نوجواني به حوزه رفت و طلبه شد. روحيه ي بالا و چهره اي شاد داشت و بسيارخنده مي كرد.  روزي به او گفتم: « تو چه طور فردا مي خواهي روي منبر بروي و سخنراني كني، اگر از پايين يك نفر اشاره اي برايت كند به خنده       مي افتي؟» ايشان به اندازه اي خوش رو بود كه با كوچك ترين اشاره، خنده اش    مي گرفت. همين رفتار نيك و خوش رويي كه داشت، باعث شد تا بين بچه هاي محله و جمعيت فدائيان اسلام ، محبوب باشد.برادرانش، خيلي حسن را دوست داشتند، او با وجود سن كمش ، در مدت كوتاهي توانست به مسائل نظامي آشنايي زيادي پيدا كند و در مسائل اطلاعات جنگي ماهر شد.

    برادر بزرگ حسن در قسمت ديگر جبهه مشغول بود، او حسن را به يكي از هم رزمان سپرده بود تا مراقب او باشد، ولي پس از مدتي آن برادر نزدش رفت و گفت: « تو برادرت را به من سپرده اي، ولي بهتر بود مرا به او مي سپردي، چون با سن كمش به اندازه ي يك فرمانده مهارت دارد و زحمت زيادي مي كشد». اين عزيزان از آغاز جنگ در مناطق عملياتي مي جنگيدند و هنگامي كه به مرخصي مي آمدند ، در پايگاه هاي  مقاومت ، شب ها نگهباني مي دادند و فعاليت هاي ديگر نيز داشتند.

    دل سوزي هاي او را نسبت به نظام ، هميشه در خاطر دارم. قبل از فرا رسيدن هفته ي شهيد پيمان _ كه از بچه هاي جمعيت فدائيان اسلام بود_ با بچه ها به     خانه ي  شهيد پيمان رفتيم. پس از برگزاري دعاي كميل يكي از بچه هاي جمعيت در مورد خصوصيات شهيد پيمان سخناني را ايراد كرد.  شهيد وردياني كنار پدر پيمان نشسته بود و يكي از بچه هاي جمعيت كه شغل آزاد داشت و در جمعيت هم فعاليت مي كرد در اتاق به ديوار تكيه داده بود، اين بنده خدا از شدت خستگي و كار زياد چرت مي زد، پس از پايان سخنراني آن برادرگفت: صلوات ختم كنيد، آن بنده خدا كه در حال چرت زدن بود، فكر كرد مي گويند تكبير و شروع به الله اكبر گفتن كرد، حالا ساير مردم صلوات مي فرستادند و آن بنده خدا به تنهايي و بسيار بلند تكبير مي گفت. شهيد وردياني كه بسيار خوش رو بود با ديدن اين صحنه به شدت خنديد ، طوري كه  همه از طرز خنديدن او به خنده افتادند حتي پدر پيمان هم خنديد، درآخر برادر بزرگ شهيد وردياني مجبور شد او را با خود بيرون ببرد، زيرا خنده اش قطع نمي شد. اين خاطره را هرگز از آن عزيز از ياد نمي برم. ما ترس آن داشتيم كه پدر شهيد پيمان از اين برخورد ناراحت شود، برادر شهيد وردياني از حسن ايراد گرفت ولي پدر پيمان گفت: « اشكالي ندارد.» اين ماجرا باعث شد بعد از روزهاي غم، لبخندي بزنيم.

     
    ادامه مطلب

    بخشی از وصیت نامه شهید حسن وردیانی


    مادرم ناراحت نباش، چون که امانتی بودم در دست تو و تو هم این امانت را به صاحب اصلی‌اش تحویل دادی. این راهی است که خودم رفتم و مشتاقانه دویدم. و هیچ قدرتی هم نمی‌توانست ما را از این راه برگرداند. زیرا انسانیت و عشق را در این راه می‌دیدیم. خودت هم می‌دانی که آخر این راه به چه جایی ختم می‌شود. به جایی که باید جان را در راه خدا داد، که‌ ای کاش صد جان داشتم تا در راهش بدهم.


    و ای برادران و خواهرانم! دلم می‌خواهد به خاطر رضای خدا، شما هم صابر باشید و پیرو ولایت فقیه باشید. امر به معروف و نهی از منکر یادتان نرود تا جامعه خوبی داشته باشیم. و شما ای خواهرانم؛ پیام شهیدان از صدر اسلام تاکنون این است که حجابتان را رعایت کنید و زینب وار به زندگی خود ادامه بدهید و با حجاب خود حافظ خون شهیدان و انقلاب باشید. و ای امت حزب الله شما هم که الحمدالله در صحنه بوده‌اید، این حضور خود را ادامه داده و پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به این مملکت نرسد تا امام زمان(عج) خودش بیاید. شرکت در نماز جمعه و سنگرهای مساجد و خواندن دعا یادتان نرود.

    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: حاج رضا وردياني برادر شهيد

    شهيد حسن وردياني در شهريور سال 1346 ديده به جهان گشود. 6 ساله بود كه پدرم فوت كرد. آن زمان، من كه در نيروي دريايي مشغول به خدمت بودم ، سرپرستي خانواده را به عهده گرفتم و نان آور خانه شدم.

    كم كم زمزمه هايي بلند شد و جرقه انقلاب زده شد. حسن از همان زمان روح پرشوري داشت. او همراه با تعدادي از بچه هاي محل، پيام هاي حضرت امام را به صورت شب نامه در خانه ها پخش مي كردند. افرادي كه با ايشان بودند، شهيد خسروخسرويان، رضا خسرويان و برادرم احمد و حاج حسين صفوي بودند. سر انجام  در بهمن ماه 1357 انقلاب به پيروزي رسيد.

    حسن در آن زمان ، به دبستان مي رفت و در درس هايش بسيار موفق بود. او علاقه عجيبي به طلبگي داشت. از اوايل انقلاب، همگام با ساير جوانان غيور، همچون حاج حسين وردياني، شهيد سيدعباس صفوي، شهيد حيدرحيدري، شهيد پيام و شهيد خسروخسرويان، درهيئت فدائيان اسلام فعال بود. از وظايف ايشان در هيئت، نگهباني و پاسداري از شهر بود. تا اينكه بعدها نيروهاي انتظامي وظيفه نگه داري از شهر را به عهده گرفتند.

    اوايل جنگ، كه هنوز بسيج تشكيل نشده بود ، به همراه شهيد مجيد بشكوه، از طريق ستاد جنگ هاي نامنظم، به مناطق جنگي اهواز مي رفتند. در آن زمان 12يا 13 سال بيشتر نداشت. ما همه راضي بوديم كه ايشان به جبهه برود. حتي مادرم نيز با رغبت و رضايت تمام، رضايت نامه را انگشت زد و تا زماني كه جنگ هاي نامنظم وجود داشت، مرتب به جبهه مي رفت.

    پس ازآن از طريق بسيج، مجددا" راهي جبهه شد ودر عمليات فتح المبين، شركت داشت و در آن عمليات بود كه مجروح گرديد و در بيمارستان مسلمين شيراز، بستري شد.

    به اتفاق همسرم، به عيادتش رفتيم. دست ها ، پاها وصورتش بدجوري  زخمي شده بود و بيهوش روي تخت بيمارستان افتاده بود. وضعيت، بحراني بود و مرتب مجروح جنگي مي آوردند.

    كنار تخت حسن، يك مجروح شيرازي بود كه مادرش، زن با خدايي بود. او به ما گفت كه:

    « مجروح شما را ديشب آوردند و هنوز بيهوش نشده بود و براي ما تعريف كرد كه: در عمليات، به وسيله خمپاره زخمي شده است».

    پس از مدتي، حسن را به بوشهر منتقل كردند. مدتي هم در منزل از او مراقبت كرديم. اما روح بلند پرواز او تاب دوري از جبهه عشق را نداشت، تا اينكه توسط سپاه پاسداران، به ما خبر دادند كه حسن به مناطق جنگي بازگشته است؛ در حالي كه هنوز كاملا"بهبود نيافته بود.

    خيلي نگران وضعيت حسن بودم. به همين دليل، پس از اتمام مأموريتم در خارك، به طرف اهواز حركت نمودم و پس از پرس و جوي فراوان، سرانجام توسط مجيد بشكوه، ايشان را پيدا كردم. بعد از ظهر همان روز تا فردا صبح، در مسافر خانه نزد هم بوديم كه مجدداً به منطقه جنگي برگشت.  هر چه اصرار كردم كه پولي از من بگيرد، قبول نكرد و گفت:

    « من نياز چنداني به پول ندارم».

    از منطقه كه بر مي گشت، يك راست مي رفت نزد مادرم، به من هم سر     مي زد. او بچه با محبتي بود.

    بعدها درعمليات  والفجر8 هم شركت داشت. تا اينكه توسط شهيد، عين الملك، به ما خبر دادند كه در قم مشغول گذراندن دوره طلبگي است. پس از آن، به همراه لشكر علي ابن ابي طالب(ع)، به منطقه جنگي اعزام شد. به گمانم در عمليات كربلاي 5 هم، شركت داشت.

    يك روز، شهيد عين الملك را ديدم. با نگراني گفتم:

    خواب ديدم كه حسن مجروح شده وحالش خيلي بد است ، آقاي «عين الملك» گفت:

    ـ نه خبري نيست و ايشان در قم، درس طلبگي مي خواند.

    تا اينكه چند نفر از دوستان، به منزل ما آمدند. شستم خبردار شد كه حتماً اتفاقي افتاده ، تا اينكه پس از اين پا و آن پا كردن گفتند:«حسن شهيد شده است».

    حسن خيلي گشاده رو و مهربان بود. همه اهل محل از او خاطرات خوشي دارند. او از بچه گي، نماز مي خواند. با مسجد و نماز، الفت خاصي داشت و مرتب روزه مي گرفت.

    جوان پرشور ،فعال و عاشق فعاليت هاي مذهبي بود. جزو انجمن اسلامي دبيرستان بود. خيلي به ورزش فوتبال و پينگ پنگ علاقمند بود. واز افرادي كه هم بازي ايشان بودند و شهيد شدند، برادران شهيد «شمسا» (مرتضي و مصطفي) ، شهيد «عباس كبگاني» و شهيد «پيمان» بودند.

    حسن، نسبت به دين، تعصب بخصوصي داشت. زماني كه مادرم فوت كرد، به  خواب دخترم آمده بود و گفته بود:

    «مادرم پيش خودم است». در عالم رويا آنها در مجلس روضه خواني بودند و در آن مجلس تمام مدعوين، سيد بودند و روحانيت خاصي در آن مكان مقدس، حاكم بود.

    پس از شهادتش، براي تحويل وسايلش به قم رفتم و بنا به خواست خود او ، آنها را به طلبه ها ي نيازمند بخشيدم.

    به علت اينكه طلبه و عضو گروه شناسايي عمليات بود، عكسش را اول جاده«قم – تهران» با لباس روحاني به صورت بزرگ نصب كرده بودند. او به طلبه بودن خود افتخار ميكرد و حتي آخرين باري كه پس از شهادت، او را ديدم، با همان لباس مقدس طلبگي بود.

    راوي : برادر شهيد ، احمد وردياني


    خاطرات زيادي ازحسن دارم. او بچه عجيبي بود. از همان كودكي حال و هواي خاصي داشت. عاشق دريا بود و هميشه به دريا مي رفت. گويي زمزمه هاي دريا، روح مواج و بي قرارش را رام مي كرد.  از همان كودكي در مساجد و محافل مذهبي شركت مي كرد.

    جاذبه نماز و مسجد وخدا او را از دنيا مي كند و به جاهايي مي برد كه براي ما گنگ و نامفهوم بود. گاهي، بين نماز آن قدر گريه مي كرد كه نگرانش مي شديم و گمان مي كرديم كه از چيزي يا كسي مكدر شده! اما بعدها به اين نتيجه رسيديم كه در عمق وجود او رازهايي نهفته است كه براي ما قابل درك نيست. روح بلند او در عوالم ماوراء پرسه مي زد.

    از همان اوائل انقلاب، با وجود  اين كه سن كمي داشت، در راه پيمايي ها  شركت مي كرد. و زماني كه به او مي گفتم:« ممكن است كه تو را بگيرند!» با خونسردي شانه هايش را بالا مي انداخت و چيزي نمي گفت.  همين شجاعت او باعث شد، كه بارها در راه پيمايي ها حضور داشته باشد.

    يادم مي آيد، از اين و آن اطلاعيه مي گرفت و براي پخش كردن، به  مساجد مي برد و اطلاعيه ها را هم  بيشتر از خودم مي گرفت كه تمام آنها  توسط فردي كه از قم آمده بود، به دست من مي رسيد.  توسط       «حميددشتي فر» معرفي شده بودم كه ايشان با فرد ديگري، به نام «محمد علي كامكاري» (كه بعدها در جريان انقلاب، شهيد شد.) همراه با «بهرام پورعلي» مي آمدند و مي گفتندكه: «اين رژيم ظلم وستم زيادي كرده و بايد، ريشه اش كنده شود.» مي گفتند:

    «اين برنامه ها بايد، به نحو احسن پياده شود».ما هم، با جان و دل مي پذيرفتيم.

    آن زمان، عمده فعايت هاي انقلابي در «تهران» «تبريز» و «قم» صورت        مي گرفت. در بوشهر هم، عكس هاي كوچكي ازحضرت امام مي آوردند و به ما مي دادند، و وظيفه ما اين بود كه آنها را بين روحانيون و افرادانقلابي توزيع كنيم.

    حتي آن زمان، من امام را خوب نمي شناختم و عكس ها برايم تازگي داشت. تا اين كه انقلاب گسترش پيدا كرد و ما با تعدادي از بچه ها كه قبلاً ذكرشان رفت، با همكاري شهيد«كامكاري» برادرشهيد«عباس كامكاري»كه يك دستگاه تكثيرداشت ، اطلاعيه ها را تكثير مي كرد و سپس پخش مي كرديم. من تعدادي را در پاكت مي گذاشتم و به حسن مي دادم و او آنها را در زير پيراهنش، مخفي مي كرد و به محله هاي مشخص شده مي رفت و به افراد مورد نظر مي سپرد كه آن ها نيز، مجدداً اعلاميه ها را تكثير و در راه پيمايي ها توزيع مي كردند.

    بعضي مواقع هم اتفاق مي افتاد كه آنها را بر مي گرداند و مي گفت:

    «كنار مسجد، پليس ايستاده» يا مي گفت:«افراد مشكوكي، آنجا بودند و من نتوانستم اعلاميه ها را به فلاني برسانم». خلاصه خيلي محتاط و هوشيار بود و بي گدار، به آب نمي زد..

    يادم مي آيد، منزل ما نزديك زندان بود و به دليل اوضاع آشفته آن روزها ، اطراف زندان توسط پليس كنترل مي شد.چون اين احتمال را مي دادند كه ممكن است توسط انقلابيون ، به زندان حمله شود و زندانيان را آزاد كنند

    يك روز يكي از افسران پليس كه افسر مؤمني بود، به من گفت:

    ـ آقاي «وردياني!» كمي آقا حسن را نصيحت كنيد!

    گفتم:

    ـ اتفاقي افتاده؟

    گفت:

    ـ تعدادي عكس و اطلاعيه امام، دست برادرتان بودكه من آنها را گرفتم و چشم پوشي كردم. هيچ مي دانيد كه اگر اين مدارك را از او مي گرفتند، جرمش اعدام بود؟!

    من چون خودم در اين فازها بودم، چيزي نگفتم.

    حسن در دبيرستان«سعادت» بوشهر تحصيل مي كرد و مدرك ديپلمش را هم از آنجا گرفت. تا اينكه، جنگ تحميلي شروع شد. يك روز به من گفت:

    « مي خواهم به جبهه بروم».

    گفتم: «برو مشكلي نيست». آن روز به همراه شهيد «بشكوه»، براي ثبت نام جبهه نزد آقاي «ميگلي» رفت. آقاي ميگلي هم به او گفت:

    «چون سن شما براي رفتن به جبهه كم است، نمي توانيم اعزامت كنيم». بعد آمد و دست به دامن من شد. من هم هرچه به آقاي «ميگلي» اصرار كردم، ايشان نپذيرفت و براي مجاب كردن من گفت:

    « جبهه رفتن قانوني دارد و سن برادر شما به حد نصاب، نرسيده است».

    ظهركه به منزل آمدم، ديدم حسن خيلي ناراحت است و گريه مي كند ! او  مي گفت:

    «چرا نگذاشتند به جبهه بروم؟! چرا نگذاشتند از اين فيض، نصيبي ببرم»

    به او گفتم: « نگران نباش! تو فرصت زيادي داري! انشاءالله زمان خدمت كردن تو نيز مي رسد». به لطف خدا آن زمان فرا رسيد.

    او مرتب به جبهه مي رفت. خيلي كم به مرخصي مي آمد. هر وقت هم كه مي آمد، به خاطر مادر مي آمد.

    او عاشقانه مي جنگيد و نرد عشق مي باخت. در عمليات «خيبر»، «رمضان» و «فتح المبين» شركت كرد . در عمليات «خيبر» تك تير انداز بود.

    ما در«پد5» در منطقه «فاو» بوديم كه جاي بسيار خطرناكي بود. حسن هم همان موقع در جبهه بود. يك شب، خواب عجيبي ديدم كه خيلي دلواپسم كرد. با نگراني نزد آقاي« بنافي» رفتم  و به ايشان گفتم:

    ـ مي خواهم بروم «فاو».

    از «پد»6 تا فاو هم خيلي راه بود. او گفت:

    «ديروز جنگنده هاي ما «بصره» و «ام القصر» را بمباران كرده اند و به ما دستور اكيد داده اند كه به هيچ وجه، به كسي مرخصي ندهيم».

    خيلي به آقاي «بنافي» اصرار كردم و گفتم:« برادرم، حسن در فاو است و خوابي در رابطه با ايشان ديده ام كه مرا دلواپس كرده! بايد بروم و او را ببينم. آقاي «بنافي» كه اصرار مرا ديد، گفت:

    «اجازه مي دهم. برو ولي سريع برگرد».

    با آقاي «ابوالقاسم شمسا» دو سه ساعتي در فاو گشتيم. حتي از رودخانه هم ديدن كرديم، اما حسن را نديديم! ديگر نا اميد شده بودم، تا اينكه در راه برگشت، بين «بصره» و «فاو» هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند. ماشين هم به ندرت رد مي شد. يك مرتبه ديديم، يك دستگاه «لندكروز» از دور     مي آيد. دست بلند كرديم ، ايستاد. بغل دست راننده، برادرم حسن نشسته بود خيلي خوشحال شدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم:

    «چرا مدتي است كه طرف ما نمي آيي؟» گفت:

    «گرفتاري زياد دارم ونمي دانستم كه شما هم در منطقه هستيد».

    او آن زمان، در اطلاعات و عمليات با بچه هاي سپاه همكاري مي كرد و هنوز طلبه نشده بود. به هر حال ما را تا «پد» رساندند. به او گفتم:«كجا مستقر هستي؟ مي خواهم هر وقت فرصتي دست بدهد، به ديدنت بيايم».

    خنده كرد و گفت:

    «ما جاي مشخصي نداريم! بعضي وقت ها عقب خط هستيم و بعضي وقت ها هم جلوخط».

    يك شب به ما گفتند: «برويد! سنگر كمين» سنگر«كمين» در رأس «البيشه بود.» ما را قبل از غروب آفتاب حركت مي دادند و مي بردند و قبل از طلوع آفتاب هم برمي گرداندند. به ما دستور داده بودند كه حق حرف زدن نداريد! فقط نفس بكشيد! چون كه آنجا سنگر «كمين» است وبايد حركت  عراقي ها را زير نظر داشته باشيد. به ما گفتند:« آنطرف هم عراقي ها شما رازير نظر دارند!»

    صبح كه داشتيم بر مي گشتيم، يكي از بچه هاي سپاه به من گفت:

    ـ آقاي وردياني! چرا مثل برادرت نمي آيي با ما همكاري كني؟

    متعجبانه پرسيدم:«كدام برادر؟!» و اوگفت: «حسن!»

    گفتم:

    «حسن به من نگفته كه در اطلاعات و عمليات هست». گفت:

    « برادرت حسن، پيش ماست. او يكي از نيروهاي فعال اطلاعات و عمليات است و سپاه  هميشه او راتشويق مي كند».

    تا اينكه فرداي همان روز رفتم «پد 4» و اتفاقي او را ديدم و با دلخوري گفتم:

    « حالا ديگه ما نامحرم شديم»

    با تعجب گفت:

    «مگه چي شده؟!»

    گفتم:

    « شما چرا نگفتي كه در اطلاعات و عمليات هستي؟»

    اما او دوباره انكار كرد! و من مي دانم دليل كتمان او اين بود كه از ريا و خودنمايي بيزار بود و دوست داشت كه كارهاي بزرگش مخفيانه باشد.

    خيلي دست و دلباز بود و پولش را وقف مستمندان مي كرد. وقتي از جبهه برمي گشت، پولي را كه از سپاه دريافت مي كرد، به افراد محتاج و نيازمند    مي بخشيد. وقتي هم شهيد شد، اموال او فقط يك چمدان و يك كيسه نايلوني بود كه مقداري از لباس هايش را در آن قرار داده بود. سپاه به او حقوق خوبي مي داد. اما منش بزرگوارانه او باعث شده بود كه همه را به نيازمندان ببخشد.

    بعد از عمليات «والفجر 8» ، از مادرم اجازه گرفت و گفت:

    « مي خواهم طلبه شوم».

    به همين منظور به قم عزيمت كرد. اما روح دريايي او بيش از اين تاب نياورد كه از جبهه و جنگ، فاصله بگيرد و مجددا"به مناطق جنگي اعزام شد و من او را به طور اتفاقي، در «شلمچه» ودر عمليات «كربلاي5» ديدم .

    خبر شهادتش را هم «حاج حسين» و آقاي «خسرويان» به ما دادند. آن روز از مسجد به خانه بر مي گشتم كه آن دو را كنار درب منزل ديدم. آنها مدام از حسن مي گفتند. من كه به شك، افتاده بودم گفتم:

    « مگر حسن شهيد شده؟!»

    گفتند: «بله!»

    دست هايم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم:

    ـ خدايا! شكرت. اين چيزي بود كه خودش از تو طلب كرد. خدايا! من راضي ام به رضاي تو.

    از نظر اخلاقي، فردي متواضع و متين بود. شوخ طبع و مهربان بود. انگار تمام خوبي هاي دنيا در وجود او جمع شده بود. همه از حسن خلق او تعريف مي كردند. بچه خوب و سربه زيري بود و روح قانعي داشت. خيلي صبور بود و همه مسائل را تحمل مي كرد.

    از جبهه كه بر مي گشت، به همه سر مي زد وكسي را از قلم لطفش     نمي انداخت. وقتي هم شهيد شد، دل همه دوستان و آشنايان به درد آمد. هم زندگي اش، درس بود و هم شهادتش! خيلي ها با الگو گرفتن از او و خوبي هاي او به جبهه رفتند.


    راوي: حسين وردياني، برادر شهيد


    پدر من! راننده كارخانه يخ سازي «فيوز» بود و كارخانه در آن زمان، در «باغ زهرا» بود و دفتري داشت، درچهارراه«ولي عصر» فعلي، كه قبلاً همه اين مكان  بيابان بود. ايشان صبح از ساعت4 مي رفت يخ بار مي زد و بين مغازه هاي بستني فروشي و فالوده فروشي و غيره تقسيم مي كرد. ماشين فوق يك «كاميون» كوچك يا «پيكاب» بود كه متعلق به كارخانه بود.

    پدرم راننده آنها بود كه به صورت روز مزد كار مي كرد. ما از خودمان منزلي نداشتيم و رو به روي زندان در محله «كوتي» مستأجر بوديم وتازماني كه پدرم به رحمت خدا رفت، ما، در آنجا مانديم و پس از آن، نقل مكان كرديم و در يك منزل «اوقافي»ساكن شديم. پس از آن مرحوم«ملكي» خانه اي را به صورت مجاني در اختيار ما قرار داد و آن خانه در اوايل انفلاب، مركزي براي فعاليت هاي بچه هاي انقلابي گشت.

    برادرم حسن، در اوايل انقلاب با وجود سن كم، در جمعيت «فداييان اسلام» بوشهر ، شروع به فعاليت كرد. فداييان اسلام دوگروه بودند. يكي وفاداران به شهيد«نواب صفوي» و گروه ديگر، مربوط به مرحوم«خلخالي» بود.

    گروه ما در شاخه وفاداران به شهيد «نواب صفوي» بود و مؤسس گروه ما آقاي «جمالي» بود كه با مركز در ارتباط بود. جمعيت كه تشكيل شد، ابتدا يكي دو جلسه در منزل آقاي «بگشايي» برگزار شد. وبعد از آنكه هيئت امنا تشكيل شد، برادرم «احمد» و شهيد «سيد عباس صفوي» و شهيد «بشكوه» و «حاج حسين صفوي» عضو هيئت امنا اول بودند كه پس از آن چند نفري رفتيم، پيش آقاي «خالصي» كه قبلاً دفتر ايران نويس بود. ايشان كليد دفتر را در اختيار ما قرار داد وگفت:

    ـ از خط تلفن هم، استفاده كنيد!

    فرداي همان روز، فعاليت هايمان را شروع كرديم و آن مكان مركزي شد، براي جمع نمودن افراد و نگهباني محل و افرادي همچون شهيد «پيمان» و شهيد «خسروخسرويان» و«حسن» با ما بودند.

    حسن وآقاي «رستمايي» در موقع ايست و بازرسي،  چراغ قوه بدست  مي گرفتند و توسط بچه هاي بزرگ تر، راهنمايي مي شدند. مسيري از شهرداري قديم تا «آب انبار قوام»  در اختيار اين نيروها بود.

    ما دراين فاصله، سه سنگر زده بوديم و با افرادي همچون شهيد «شمسا»،  آن جا نگهباني مي داديم.

    يادم مي آيد، سرگردي به نام «بلبل آبادي» كه مسئول تيم پاس هم بود و با بچه ها، زياد مي جوشيد ، در مراسم مذهبي با ما آمد . يك روز در «بهشت صادق» كنار مقبره شهداء به من گفت:

    «فلاني! يك روز مي آيد كه اين ها همه شهيد مي شوند» منظورش با بچه ها بود،كه عاشق شهادت و وصال دوست بودند. او به خلوص و صفاي بچه ها خيلي غبطه مي خورد! و كساني همانند «حسن» و «خسرو» و شهيد«شمسا» اثرات خوبي، روي او كه نظامي هم بود، گذاشته بودند. آن سرگرد، بوشهري نبود وگمان كنم، اهل رشت بود.

    يادم مي آيد، اوايل پيروزي انقلاب كه برادرم احمد، مسئول شوراي محل بود و هنوز اجناس، كوپني نشده بود همراه شهيد «حسن» و شهيدان«شمسا» و شهيد«خسرو» و ساير دوستان، اجناسي، مثل روغن و تايد براي افراد مستحق شهر مي برديم.ما اين كار را شب ها انجام مي داديم.

    زماني كه جزو جمعيت «فدائيان اسلام» بوديم، آن اوائل، من يك دستگاه «فولكس واگن» داشتم . يك روز شهيدان«حسن، پيمان،خسرويان و شمسا» در ماشين نشسته بودند. آن ها به من گفتند:

    « ما را برسان! به مسجد «امام حسن مجتبي» تا مراسم سنج و دمام را ببينيم».

    حسن، علاقه زيادي به اين مراسم داشت. من ماشين راخاموش كردم و گفتم:

    « شرمنده ام! ماشين خرابه».

    آن ها هم به شوق مراسم، ماشين را تا مسجد امام حسن مجتبي (ع) هل دادند‍‍ زماني كه به آن جا رسيديم، مراسم تمام شده بود. حسن مي گفت:

    « تو عمداً اين كار را كردي». گفتم: « خواستم خلوص شما را بسنجم».

    حسن هوش و استعداد فوق العاده اي داشت. معلمش مي گفت:

    برادرت با اينكه مرتب به جبهه مي رود، ولي از درس هايش  عقب نمي افتد. مثل اين مي ماند كه همين ديروز سركلاس بوده است . آقاي دباش،  از اخلاق و رفتار حسن بسيار تعريف مي كرد. او و ديگر دوستانش،مانند شهيد حيدرحيدري با اينكه رشته تحصيلي سختي داشتند،اما معمولا با معدل 17 قبول مي شدند. ساير دوستانش، همچون شهيد كبگاني و شهيد شمسا نيز در دوره تحصيل هميشه با نمرات خوب قبول مي شدند.

    شهيد ذبيحي و شهيد حيدرحيدري و برادرم حسن، هر سه نفر با هم به قم رفتند و درس طلبگي را شروع نمودند. حيدر قبل از آنها شهيد شد. يادم مي آيد، يك پوتين داشتم كه از دوست خلبانم گرفته بودم. يك روز حيدر آمد و گفت:

    «پوتين را به من بده»‍

    من هم آن را به حيدر دادم. هنوز عكسي را كه با همان پوتين، كنار دريا گرفته است ، دارم. حيدر بچه باصفايي بود. او اهل برازجان بود و همان جا نيز به خاك سپرده شد.

    پس از شهادت حيدر، يك روز برادر بزرگش كه روحاني بود، به من گفت:

    در اموال شهيد، حسن وصيت نامه اي پيدا شده و در آن قيد شده كه  موتور سيكلتCG 125  مشكي رنگش، پس از شهادت به حسن وردياني تعلق بگيرد. ما هم موظف هستيم به وصيت نامه عمل كنيم.

    بعد ما رفتيم و موتور سيكلت را تحويل گرفتيم و در اختيار حسن بود تا زماني كه به شهادت رسيد. پس از شهادت حسن، موتورسيكلت تا 9 ماه در منزل ما زير درخت لوز گذاشته شده بود، تا اينكه برادر شهيد حيدري كه پاسدار بود، در يك تصادف موتور سيكلتش از بين رفت. ما هم از خانواده آنها خواستيم كه بيايند و موتورسيكلت را جهت استفاده ببرند .

    بچه ها در زمينه ورزش هم فعال بودند. زماني كه مربي تيم جوانان پاس بودم، شهيد «خسروخسرويان» هم بازي مي كرد. ضمن اينكه فوتباليست بود، عضو تيم بوكس هم بود. شهيد حسن و شهيد «مصطفي شمسا» در تيم جوانان پاس بودند كه «مصطفي» دفاع راست بازي مي كرد و كارت عضويت تيم هنوز هم، هست.

    حسن، عاشق ورزش بود. طلبه هم كه شد، ورزش را رها نكرد و در يك مسابقه كه در اهواز داشتيم، ديديم گروهي، بوشهري ها را تشويق مي كنند. سپس متوجه شديم كه شهيد بشكوه گروهي از بوشهري ها را جمع كرده و از ناوتيپ به اهواز آورده و حسن هم جز آنها بود. آن روز يكي از بچه هاي صلح آباد به نام محمد صالحي معروف به مهخال، فشفشه زد و نيروهاي امنيتي چشم هاي او را بستند وگفتند: او قصد داشته به نيروهاي عراقي علامت بدهد كه اين جمعيت را بمباران كنند‍. خلاصه با يك مشكلاتي شهيد بشكوه و حسن كارت هايشان را آوردند تا او را آزاد كردند.

    راوي: برادر شهيد

    شهيد وردياني، ورزش، بويژه فوتبال را خيلي دوست داشت. حتي يك مسابقه دو به مناسبت روز دانشجو برگزار شد كه حسن در آن اول شد و يك كفش دانلاپ به او هديه دادند.

    ايام نوروز و روز اول عمليات «فتح المبين» بود كه خبر آوردند، حسن زخمي شده! جواد شمسي كه يك پيكان سبز داشت، گفت: «بيا به شيراز برويم!‍» زيرا حسن را به شيراز منتقل كرده بودند. ما شب حركت كرديم و حوالي سحر به شيراز رسيديم و به بيمارستان رفتيم . سه روز از زخمي شدن حسن مي گذشت و به ما نگفته بودند كه از چه ناحيه اي زخمي شده است. رفتيم و دست به دامن نگهبان بيمارستان شديم و از او تقاضا كرديم كه ترتيبي بدهدتا بتوانيم وارد بيمارستان شويم.چون خيلي شلوغ بود، ما را راه ندادند.ما به او التماس كرديم. گفتيم:

    ـ  مريض مجروحي داريم و بايد حتما"او را ببينيم.

    گفت: مريضتان اهل كجاست؟

    گفتيم: اهل بوشهر و همين كه اين كلمه از دهان ما خارج شد،گفت:

    ـ بياييد و سريع او راببريد.

    متعجبانه گفتم:

    «چرا؟»

    گفت:

    «از صبح كه بلند مي شود ، مريض ها را دورخودش جمع مي كند و با آنها بگو وبخند، راه مي اندازد تا شب كه بخواهد بخوابد. بيمارستان از دست او در امان نيست».

    گفتيم:

    « تو اين وضعيت، اورا كجا ببريم»‍؟

    گفت:

    « او را به بيمارستان دنا ببريد، آنجا ديگر نمي تواند بازيگوشي كند».

    شهيدحسن، عادتي كه داشت اين بود كه وقتي قهقهه مي زد، هيچ كس حريفش نبود‍ و در بين بچه هاي بسيج معروف بود.

    دوستي داشت به نام حسين حيدري و او را سر زمين تمرين مي آورد  و مدام با او شوخي مي كرد. بچه ها مي گفتند:

    «نمي گذاري باز ي بكنيم».

    خاطره ي ديگري كه از او به ياد دارم به روزي برمي گردد كه تصميم گرفت براي دروس طلبگي به قم برود. آن روز قصد داشتم با تيم منتخب، مسابقه بدهم. آمدم جلوي درب مسجد وگفتم:

    « چيزي لازم نداري»؟

    گفت:  ساعت ندارم». و من هم همان جا ساعتم را باز كردم وگفتم: «به دستت بزن!‍» گفت:« اين مال خودت است و من نمي خواهم!» اما من به زور آن ساعت را به او دادم و الآن هم همان ساعت موجود است. بعد از شهادت او ساعت روي 9 ثابت شده وحركت نكرده بود.

    موقعي كه جسدش را آوردند، آن ساعت روي دستش بود. و چون اين ساعتها با حركت دست كارمي كنند،اگر مدتي دست بي حركت باشد، آن نيز كار نمي كند، لذا كه احتمال مي دهم، دو روز قبل يعني، نوزدهم ماه شهيد شده  و ساعت، روز بيست و يكم ماه از كار افتاده بود.

    ايشان ، اولين دوره را با «فداييان اسلام» به جبهه رفت كه به همراه شهيدان «خسرويان» ، «افراسيابي» ، «پيمان» و «ناصر جوهر زاده» در هتل كاروانسراي آبادان، اسكان داشتند . در عمليات «فتح المبين» با بچه هاي مسجد توحيد، همراه بود كه در آن عمليات نيز زخمي شد. در «كربلاي 4» به همراه شهيد، «مجيد بشكوه» در ناو تيپ « امير المومنين(ع)» ؛ و بعدها كه در قم دروس حوزوي مي خواند، با «تيپ اميرالمومنين (ع)» قم، كه مربوط به طلبه ها بود و آنجا تعدادي از طلبه هاي خط شكن بودند، همراه شد. واكثر آن طلاب به شهادت رسيدند، كه «حسن» هم يكي از آنها بود.

    از قم، تماس گرفتند،كه فلاني شهيد شده  و وقتي پيكرش را آوردند، روي تابوتش، آدرس منزلم در باغ زهرا نوشته شده بود. دوستانش مي گفتند:

    ـ اينها به عنوان خط شكن، حمله كردند و عراق بر روي اينها آتش سنگيني ريخت.

    تعدادي تركش به سرش اصابت كرده بود، و همه جاي بدنش سالم بود. و با لباس غواصي هم به شهادت رسيده بود. يك بادگير با پيراهن  هم به تن داشت و بعدها كه ما به قم مسافرت كرديم، عكس او را با لباس طلبگي روي تابلو ديديم.

     

    نحوه خبر شهادت

    ساعت10شب بود كه آقاي «خسرويان» به خانه من آمد و گفت:

    «از قم، تماس گرفته اند وگفته اند كه: حسن، شهيد شده است. اما من قادر نيستم اين خبر را به حاج رضا و آقا احمد بدهم».

    و اين نيز به اين علت بود كه آقاي «خسرويان» فكر مي كرد كه من ازبقيه صبورتر هستم. حتي در مرگ مرحوم مادرم نيز، تا لحظه آخر بالاي سر مادرم بودم؛ و توي محله مان هم، افرادي را كه فوت مي كردند، غسل مي دادم و كار كفن و دفنشان را خودم انجام مي دادم.

    وقتي هم خبر شهادت حسن را شنيدم، گفتم:

    «رحمتي است كه نصيب او شده است و به هر صورتي كه هست بايد به حاج رضا و احمد اطلاع دهيم». من از همان، ابتدا مي دانستم كه ممكن است اين اتفاق براي حسن پيش آيد و او نه اولين، و نه آخرين شهيد بود.

    هميشه وقتي كسي از دوستان، مجروح يا شهيد مي شد، ما به خانواده او خبر مي داديم.حتي شهيد«پيمان» كه40 روز در بيمارستان «مطهري» تهران بستري بود وما مي دانستيم كه تير خورده و وضعيتش خطرناك است، با اين وجود، مسئله را به خانواده اش گفتيم ؛ و حالاكه نوبت خودمان بود، مي بايست در مقابل شنيدن اين خبر، صبور باشيم و آن را بهتر از ديگران بپذيريم.

    جريان را خودم به احمد گفتم. اوگفت:

    « اتفاقي است كه پيش آمده! و اين، خواست خود«حسن» بود».

    بعد، با هم به خانه «حاج رضا» رفتيم. چون، خانه آنها در پايگاه هوايي بود و نگهبان، اجازه ورود نمي داد، در گيري كوچكي بين احمد و آن نگهبان به وجود آمد. اما وقتي آقاي«خسرويان» مسئله را به آنها گفت، كوتاه آمدند و اظهار ندامت كردند و با ماشين، ما رابه خانه «حاج رضا» رساندند. وقتي به «حاج رضا» اطلاع داديم، چون ايشان تا حدودي سرپرستي ما را به عهده داشت، خيلي ناراحت شد.

    آن شب، جريان شهادت برادرم حسن ، را به مادرمان نگفتيم. صبح كه از من سوال كرد كه: «چه اتفاقي افتاده است»؟ گفتم:

    «حسن زخمي شده است».

    در منزلمان، اتاقي بود كه متعلق به مادرم و حسن بود. مادرم با چشم گريان، رفت توي آن اتاق! و همين طور بي قراري مي كرد و اشك مي ريخت و خطاب به من مي گفت:

    «بايد كاري برايم انجام بدهي! بايد مرا پيش حسن ببري»

    ناچار شديم، حقيقت را به او بگوييم. بعد هم او را به غسال خانه برديم و پيكر برادر شهيدمان را به او نشان داديم. بعد از آن، ناراحتي اش كمتر شد و آرام گرفت.

    برادرم، حسن بچه زحمت كشي بود. او رنج هاي زيادي را در طول زندگي كوتاهش متحمل شد. او از بچه گي كار مي كرد و در سن 9 سالگي در «استاديوم» تخمه، مي فروخت. او از اين طريق، كمك خرج خانواده بود و مايحتاجش را خودش، تامين مي كرد.

    وقتي خانه امان را در«باغ زهرا» مي ساختيم، حسن، سيمان درست مي كرد و مصالح مي آورد. خلاصه، همه با هم كار مي كرديم و حقوقمان را به مادرمان مي داديم.

    زماني هم كه طلبه شد، هيچ پولي از ما نمي گرفت. و من هر بار به زور300 تومان به او مي دادم. يك روز به او گفتم:

    ـ مگر به تو حقوق نمي دهند؟

    گفت:

    « حقوق مي دهند! ولي ايراد دارد كه با آن پول، وسايل شخصي و تجملاتي بخريم. آن پول، فقط مخصوص خريدن كتاب و وسايل ضروري ماست».

    در مراسم مذهبي ، به صورت فعال شركت داشت. يادم است كه يك روز مراسمي بود در نماز جمعه و فكر مي كنم، رحلت «حضرت رسول اكرم(ص)» بود. تمام دسته هاي عزاداري به ستاد مي آمدند و چون از شب قبل، مراسم بود و همه خسته بودند، به تعدادي از بچه هاي «بسيج» كه حسن هم جز آنها بود،  گفتم:

    «بياييد و تا ستاد نمازجمعه سنج و دمام بزنيد».

    آنها هم از مسجد تا ستاد نماز جمعه دمام زدند. دمام ها هم چوبي و بسيار سنگين بودند.

    راوي: خواهر شهيد

    «حسن» 6 سال داشت كه پدرمان رااز دست داديم. در اين مدت، مادرمان هم برايمان مادري مي كرد و هم، پدري! حسن، از همان، كودكي دوستدار خانواده بود و آنقدر با محبت بود، كه با وجود گذشت 18 سال از شهادتش، هرگز او را فراموش نكرده ام.

    حسن، از كساني كه غيبت مي كردند بدش مي آمد و مي گفت:

    «هيچ وقت غيبت نكنيد».

    و او به همراه برادرم احمد، در راه پيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد .روزي هم كه مي خواست به جبهه برود، چون خيلي كوچك بود، از اعزامش خودداري مي كردند. من و او به همراه مادرم رفتيم براي ثبت نام، كه گفتند: «سنش خيلي كم است»  مادرم گفت:

    «چه كار كنم؟ خودش مي گويد: كه مي خواهم به جبهه بروم و اگر نگذاري! در شناسنامه ام دست مي برم و هر طور است، خودم را به جبهه ها  مي رسانم». حسن كنار ميز گريه مي كرد و آن مرد مي خواست حسن را منصرف كند. ولي مادرم، حرفي زد كه او راضي شد. گفت:

    «حسن من هم، مانند «علي اكبر» و« قاسم» و «علي اصغر» امام حسين(ع) است. و هيچ فرقي نمي كند». بالاخره هم سوار ميني بوس شد و به جبهه رفت و هنگامي كه من و مادرم به خانه برگشتيم، مادرم خيلي گريه كرد. آن شب هم مصادف بود، با شب سوم محرم و از تلويزيون، «مداحي و مرثيه خواني» پخش مي شد. مادرم اشك مي ريخت و مي گفت:

    « او براي جبهه خيلي كوچك بود».

    يك روز از «فدائيان اسلام» خبر آوردند كه حسن، زخمي شده! آنها گفتند: يكي از بچه ها كه كنار او بوده (حسين درياپور) و در كنار خود او نيز شهيد شده، حواسش نبوده و تيري به سوي او شليك كرده كه به دستش، اصابت كرده و بخاطر همين تير، نتوانست در عمليات «فتح خرمشهر» شركت كند.

    خاطره ديگري كه دارم اين است كه در فصل تابستان، آمده بود خانه ما؛ من ديدم كه خيلي آه وناله مي كند. گفتم:

    «برادر! چرا اينقدر آه و ناله مي كني»؟

    گفت: «تمام تركش ها بالا آمده و خيلي درد مي كند»

    گفتم:

    «چرا عمل نمي كني»؟ گفت:

    ـ يكي از آنها كنار نخاع و چند تاي ديگر هم، كنار رگهاي پايم است و اگر دست بزنم ممكن است، فلج شوم.

    هميشه مي گفت:

    «دعا كنيد كه اسير نشوم! اصلاً دوست ندارم كه اسير بشوم ودلم مي خواهد  مانند دوستانم، شهيد شوم». تا اينكه، رفته بودم، خانه يكي از دوستانم و ازصبح دلم گواهي بد مي داد! البته چون حسن به قم رفته بود،ما اطلاع نداشتيم كه از آن جا به جبهه رفته است. به ما گفته بود كه، به قم مي رود.از زماني هم، كه دوست صميمي اش،«حيدرحيدري» شهيد شده بود، عطشش چند برابر شده بود و مرتب، مي گفت:

    «همه شهيد شده اند و من مانده ام».

    شب همان روز، به شوهرم،گفتم:

    « دلم بدجوري شور مي زند! بيا به خانه «حاج حسين» برويم». اوگفت:

    « به دلت بدراه نده ، انشاءالله كه اتفاقي نيفتاده است».

    با او به خانه«حاج حسين» رفتيم. ديدم، خيلي ناراحته !با نگراني پرسيدم:

    «چيزي شده»؟!

    گفت:

    «حسن شهيد شده! مادرم را هم، به خانه همسايه فرستاده ايم تا از موضوع چيزي نفهمد. شما هم به خانه «حاج رضا» برو».

    آن روزي كه پيكر حسن را آورده بودند، مادرم نشسته بود وسط حياط،  كه چرخبالي از بالاي خانه رد شد. مادرم سرش را بالا آورده وگفته بود:

    گمان كنم، حسن را با اين چرخبال آورده اند! احساس مي كنم كه حسن از بالاي سرم رد مي شود!

    اما زن عمويم، براي دلداري او گفته بود:

    « اين حرفها را نزن! حسن به حوزه علميه رفته و هيچ، اتفاقي برايش، نيفتاده است».

    وقتي به خانه «حاج رضا» رفتيم، ديدم، تمام برادران وخواهرانم آنجا بودند.آن شب، تا صبح بي تابي كرديم. فرداي آن روز هم، جسد او را به خاك سپرديم.

    او خيلي دلسوز بود و دوست نداشت، بين كسي تفرقه بوجود بيايد.محال بود، وقتي كه از جبهه مي آمد با موتور، بچه هاي مرا نگرداند. حسن، علاقه عجيبي به مادرم داشت.

    يك روز مادرم، طبق معمول هر پنج شنبه، مي خواست به بهشت صادق برود كه تصادف كرد و 15 روز در بيمارستان بستري شد وحالش خيلي وخيم  بود زيرا پهلويش شكسته بود.

    و واقعاً با حسن در ارتباط بود و مي گفت:

    ـ حسن پايين پايم ايستاده و مي گويد:

    « كي مي آيي؟ منتظرت هستم».

    يك شب هم، تعريف مي كرد كه:

    پدرت آمده و حسن هم همراه او بوده است و يك سيد نوراني آمد و آنها را همراه خودش برد. من گفتم:

    « چرا من را نمي بريد»؟

    وحسن گفته بود:

    « مادر! ما داريم برايت خانه مي سازيم و دلمان مي خواهد كه خانه ات تميز باشد ! آن وقت تو را همراه خودمان،مي بريم».

    روزي كه مادرم، فوت كرد،خانه «حاج رضا» بود.

    گفت:

    ـ خواب حسن راديده ام (قبل از آن هم به كربلا رفته بود)گفت:

    ـ آقايي كه ما را به كربلا برده بود پرچم سبزي به من داد و گفت:« مي خواهم تو را به مكه ببرم» من به اوگفتم: «انشاءالله خيراست و با هم به مكه مي رويم» بعد مادرم گفت:

    ـ دندان مصنوعي ام را در بياور! و رو به قبله بگذارم، پسرم، حسن آمده پهلويم!دخترم! شهادتين را به من تلقين كن تا بميرم!

    خدا را گواه مي گيرم كه آخرين كلمه اي كه از زبان مادرم، خارج شد، يا علي بود.

    يك روز، مريض بودم.حسن به خوابم آمد وگفت: «چرا ناراحتي؟»

    گفتم:

    « كمي حالم بد است و عملي در پيش دارم و مي ترسم». اوگفت:

    « اصلاً ناراحت نباش! برو عمل كن، ان شاء الله، خوب مي شوي».

    و همان شد كه حسن به من گفته بود.

    يك روز هم، پس از فوت مادرم، خواب ديدم، در باغ بزرگي هستم و حسن از من سوال مي كرد: «مي داني اينجا كجاست؟» بعد ادامه داد:

    اينجا، خانه من و مادرم است و من و او كنار هم زندگي مي كنيم.

    حسن كه شهيد شد، مادر، خيلي بي تابي مي كرد. يك شب، خواب ديده بود كه، روي حسن، خاك مي ريزند! مادر مي گفت:

    ـ آن جايي كه حسن بود، خيلي سرسبز و قشنگ بود. و قبري، آنجا وجود داشت كه مدام روي آن، خاك مي ريختند. حسن، از دور پيدايش شد و گفت:

    مادر!  من حالم خيلي خوب است. اما هر وقت تو گريه مي كني، روي من خاك مي ريزند!

    و بعد از آن خواب، مادر آرام تر شد.

    زماني كه ايشان زخمي شده بود ، من به بيمارستان رفتم. ديدم كه ايشان و چند نفر ديگر از دوستانشان كه زخمي شده بودند، سرو صدا مي كنند و اعتصاب غذا كرده اند. وقتي علت را از آنها پرسيدم، گفتند:

    « امروز! غذاي نامناسبي به ما داده اند ، ما هم، اعتصاب كرديم».

    خلاصه، رئيس بيمارستان، آمده بود و با آنها صحبت كرده بود و آنها را راضي كرده بود.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x