مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید بهرام مظلوم زاده

767
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام بهرام
نام خانوادگی مظلوم زاده
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1341/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/12/29
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون.»
    شهيد بهرام مظلوم زاده در سال 1341 در كلبه‌ي حقير خانواده‌اش چشم به جهان گشود. او تحصيلات خود را به علت فقر و علاقه نداشتن به درس از كلاس پنجم رها نمود و به كارگري كردن و ماهيگيري در دريا روي آورد. وي عاشق ماهيگيري بود و اغلب به اين كار مي پرداخت.
    بهرام به دليل گرفتاري‌هايي كه گريبانگير او و خانواده‌اش بود زندگي را با سختي‌هاي زياد سپري كرد. او در سال 57 براي پيروزي انقلاب اسلامي، به صف مبارزان راه الله پيوست و همچون ديگر جوانان مسلمان تا آخرين لحظات عمر با عمال رژيم منفور و خائن پهلوي پيكار نمود و تا حد توان براي استقلال و آزادي و برقراري جمهوري اسلامي تلاش كرد. تا اينكه سرانجام به لطف خداي بزرگ و با اتحاد مسلمين، انقلاب اسلامي به رهبري خميني كبير به پيروزي رسيد و ثمره‌ي خون شهيدان اين مرز و بوم نمايان شد و امام عاشقان به وطن بازگشت.
    شهيد در اوايل انقلاب، در بسيج سپاه پاسداران شروع به فعاليت نموده و شبانه روز براي حفظ و حراست جمهوري اسلامي تلاش مي‌كرد و لحظه‌اي از پاي نمي‌ايستاد. آمريكاي جنايتكار كه در اين مرحله شكست خورده بود، جنگ تحميلي را توسط مزدوران عراق برعليه ما شروع كرد. مزدوران عراقي به سر سپردگي آمريكاي جنايتكار، قصد ضربه زدن به انقلاب را داشتند و از هر دري وارد شدند تا به مقصودشان برسند ولي آنها از اتحاد مسلمين پيرو امام، اطلاعي نداشتند.
    پس از مدتي بهرام نيز همانند ديگر رزمندگان به صف جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت و مجدانه در خط امام فعاليت نمود تا اينكه به سعادت ابدي كه همانا شهادت است نايل گرديد. او تا آخرين قطره‌ي خون خود همچون ديگر رزمندگان ، براي پايداري انقلاب اسلامي عزيزمان تلاش نمود. شهيد در واپسين لحظات عمرش از خانواده‌اش خواست كه هيچ وقت امام عزيزمان را تنها نگذارند.
    حال كه سال‌ها از جنگ تحميلي مي‌گذرد ياد بهرام و همه شهداي گلگون كفن دشت‌كربلاي خونين را گرامي مي‌داريم و همگان دست دعا به سوي ايزدمنان دراز نموده و براي پيروزي هميشگي حق بر باطل دعا مي‌كنيم.
    درود بر رزمندگان اسلام، مرگ بر آمريكا، مرگ بر شوروي، مرگ بر اسرائيل مرگ بر منافق.
    آري، شهادت فخر اولياء بوده و امروز نيز موجب افتخار ماست.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: غلامرضا مظلوم زاده (برادر شهيد)
    بهرام فرزند سوم خانواده بود. او متولد سال1342 بود و با من حدود 6 سال اختلاف سني داشت. تا پنجم دبستان درس خواند . بعد از ترك تحصيل براي اينكه كمك حال پدرم باشد، با ايشان به دريا مي‌رفت و در واقع دست راست پدرم بود. ما از همان دوران قبل از انقلاب به اتفاق ايشان به خيابان مي‌رفتيم و در تظاهرات شركت مي‌كرديم و با آتش زدن لاستيك ماشين، مخالفت خودمان را نسبت به رژيم شاه نشان مي‌داديم.
    بهرام بعد از پيروزي انقلاب، جذب پايگاه‌هاي مقاومت شد و فعاليت‌هاي خود را در آنجا دنبال كرد. او شب‌ها نگهباني مي‌داد و براي محافظت از دين و وطنمان از هيچ كاري دريغ نمي‌كرد.
    شب‌هايي كه نوبت استراحت ايشان بود به دريا مي‌رفت و كمك حال پدرم بود. حتي بعضاً اتفاق مي‌افتاد كه روزها به دريا مي‌رفت و شب‌ها تا صبح در بسيج نگهباني مي‌داد.
    ايشان مدتي به سختي مريض شدند به طوري كه تا شيراز هم وي را براي درمان برديم و فقط خدا كمك كرد و ايشان را دوباره به خانواده برگرداند. او به محض خوب شدن دوباره به دريا رفت تا كمك‌حال پدر باشد.
    بهرام براي حضور در جبهه‌هاي جنگ، داوطلبانه و زودتر از زمان مقرر دفترچه‌ي سربازي‌اش را گرفت. در اين ميان خانواده‌‌ هم ايشان را همراهي مي‌كردند و مانعي جلوي پاي او قرار ندادند. حتي در دوران قبل از انقلاب كه ما فعاليت مي‌كرديم و مأموران به در خانه ما مي‌آمدند و خانواده‌ي ما را اذيت مي‌كردند، آنها چيزي به ما نمي‌گفتند و پشتيبان ما بودند.
    خاطرم هست در درگيري‌هايي كه آن زمان با رژيم منفور پهلوي داشتيم. يك بار مأمورها اسلحه‌شان را به سمت سينه‌ي من نشانه گرفتند و بهرام بلافاصله آمد و جلوي من ايستاد و گفت: «به من بزنيد.» كه من او را كنار كشيدم.
    بهرام فوتباليست بود و در بوشهر در تيم جوانان گسار بازي مي‌كرد. سربازي ايشان در كرمان بود . دوران آموزشي او كه تمام شد مي‌خواستند به خاطر فوتبال او را نگه دارند كه ايشان قبول نكردند و گفتند: «مي‌خواهم بروم و در آنجا به مردم خدمت كنم. زماني كه همه‌ي شما به جبهه مي‌رويد، من براي چه در اينجا بمانم و فوتبال بازي كنم.»
    آموزشي‌اش را كه تمام كرد به هوانيروز شيراز رفت. در آنجا به آنها گفته بودند كه هركس دوست دارد به جبهه برود، كنار بايستد و بهرام هم داوطلب شده بود كه به جبهه برود. سپس به آنها يك هفته مرخصي دادند كه بيايند و به خانواده‌هايشان سر بزنند. يادم هست زماني كه بهرام به بوشهر آمد من موتور داشتم. او به من گفت:
    - موتورت را به من قرض نمي‌دهي؟
    گفتم:
    - براي چه؟
    گفت:
    - مي‌خواهم بروم دريا، عكس يادبودي بگيرم.
    زماني كه به جبهه رفت پدرم براي عيادت يكي از دوستانش به نام «حسن ملاح زاده» كه در جبهه مجروح شده بود، به مشهد رفته بود. من تا گاراژ همراه بهرام رفتم و او به من گفت:
    - برادر عزيزم، من تو را مي‌بوسم. تو هم از طرف من پدر و مادرم را ببوس. او در ميان صحبت‌هايش به من گفت كه ديگر برنمي‌گردد و سوار اتوبوس شد و رفت. من از آخرين حرفي كه زمان رفتن به من زده بود، خيلي ناراحت شدم. در آن هنگام برادر ديگر من، ماندني هم در جبهه بود. پس از مدتي من هم به جبهه رفتم. برادر ديگر ما، احمد هم به خدمت سربازي رفته بود. من به خودم مي‌گفتم: حالا اين پيرزن و پيرمرد تنهايي چه كار كنند؟ سه تا فرزندشان در جبهه بودند و واقعاً براي آنها سخت بود.
    يك روز بعدازظهر بود و من براي تمرين با تيم گسار، رفته بودم. وقتي برگشتم؛ توي حياط در حال شستن پاهايم بودم كه مادرم آمد و گفت:
    - مادر،حس مي‌كنم قلبم دارد آتش مي‌گيرد.
    درست همان زمان هليكوپتري رد شد و او رو كرد به من و گفت:
    - فكر كنم جسد پسر من در اين هليكوپتر است.
    من با او دعوا كردم و به او گفتم:
    - چرا از اين حرف‌ها مي‌زني. الآن كه يك نفر از ما داخل جبهه است هم باز از خيالاتت دست برنمي‌داري؟ كاري نكنيد كه دوباره به جبهه برگردم.
    بعدازظهر همان روز بود كه از بنياد شهيد آمدند و به ما خبر دادند كه برادر شما مجروح شده و در بيمارستان است. من به آنها گفتم: «اگر مجروح شده پس چرا او را به بوشهر نمي‌آوردند؟ من خودم در جبهه بوده‌ام و مي‌دانم كه اين گونه كه شما مي‌گوييد، برادر من شهيد شده است.» و آنها گفتند: «بله، درست حدس زده‌اي، ايشان شهيد شده‌اند.»
    ايشان در عمليات فتح‌المبين در منطقه‌ي شوش ـ رقابيه شهيد شدند. آن روز من همان جا خدا را شكر كردم كه برادرم در راه اسلام و خدا و مملكتش شهيد شده است.
    روز بعد تشييع جنازه‌ي ايشان بود. باران شديدي شروع به باريدن كرد. اول فكر مي‌كرديم كه كسي نمي‌آيد ولي با آن وضعيت هوا، واقعاً مراسم ايشان شلوغ بود. تمام اهالي محله‌ي جبري در مراسمش حضور داشتند. برادران بنياد شهيد در برپايي مراسم برادرم به ما خيلي كمك كردند و من فقط مي‌توانستم با تمام وجود از آنها تشكر كنم. به هر حال او هم شهيدي بود همانند ديگر شهدا، كه در راه اسلام و ميهنش جان داده بود.
    به خاطر مي‌آورم وقتي مي‌خواستم براي ايشان كفن بگيرم، آقاي «مراد زاده» خيلي تعارف كرد و به من گفت: حقيقتش پول كفن، صد و ده تومان مي‌شود ولي اين شهيد مثل پسر خودم است و نمي‌خواهد پولي بدهي.
    و من هر كاري كردم ايشان پول كفن را از من قبول نكردند.
    بعد از شهادت بهرام، پدرم خيلي شكسته شد و مادرم هم سكته كرد و چند سالي مي‌شود كه گوشه‌نشين شده است.
    من به نوبه‌ي خودم از تمام مردم و از تمام ارگانهاي اداري مخصوصاً بنياد شهيد و صداوسيما كه براي ما خيلي زحمت كشيده‌اند ، تشكر مي‌كنم. خدا انشاءا… همه‌ي آنها را حفظ كند و به ما هم كمك كند تا بتوانيم به مردم و جامعه‌ي اسلاميمان خدمت كنيم.
    يادم مي‌آيد زماني كه بهرام دوران آموزشي‌اش را در كرمان مي‌گذراند يك هفته مرخصي گرفت و به بوشهر برگشت. سپس از بوشهر به شيراز رفت و از آنجا با ما تماس گرفت و خبر داد كه قرار است به جبهه اعزام شود. درست دو هفته بعد از تماسش با ما، در «عمليات فتح المبين» توسط تركش منوري كه از بالاي كتف سمت راستش وارد بدنش شده و از پهلوي سمت چپ از بدنش خارج مي‌شود به شهادت رسيده و به ملكوت اعلي مي‌پيوندد.
    اخلاق بهرام به گونه‌اي بود كه زياد با كسي رفت و آمد نداشت و اكثر اوقات به همراه پدرمان در دريا كار مي‌كرد. البته دوستي داشت به نام «خليل كامياب» كه بعضي اوقات با او مي‌گشت.
    زماني كه مدرسه را رها كرد، به پدرم گفت: «من از مدرسه بيرون آمدم فقط به خاطر اينكه برادرها و خواهرهايم به مدرسه بروند و بتوانند درسشان را ادامه بدهند.» او پسر دلسوز و با محبتي بود. به طوري كه چند بار پدرم را به مشهد فرستاد وگفت: «شما برويد زيارت و به فكر خريدن جهاز نباشيد؛ خدا بزرگ است.» به خاطر آسايش پدرم و درس خواندن ما، هر كاري مي‌كرد . هميشه به ما مي‌گفت: «شما فقط به فكر درستان باشيد.» يادم هست پدرم جهاز بزرگي به نام بهرام خريد ولي وقتي او شهيد شد به ما گفت: «بعد از پسرم ديگر نمي‌خواهم جهاز داشته باشم.» و آن را فروخت و در راه پسر شهيدش خرج كرد.
    پدر و مادرم خيلي از او راضي بودند. بسيار خنده‌رو بود و بچه‌ها هم هميشه با او شوخي مي‌كردند و مي‌گفتند: ما به تو هزار تومان مي‌دهيم، در عوض خنده نكن.» ولي او نمي‌توانست عبوس باشد و نخندد. حتي وقتي هم از دريا مي‌آمد با وجود خستگي زياد، خنده از روي لبانش محو نمي‌شد؛ چه آن روز صيد كرده باشد، چه نكرده باشد. هميشه مي‌گفت: «تنها خدا روزي‌دهنده است و خودش مصلحت مي‌داند كه چه موقع به ما روزي بدهد.»
    يادم هست تابستان‌ها كه مي‌رفتيم پشت بام مي‌خوابيديم، وقتي شهاب‌سنگي مي‌افتاد به آن اشاره مي‌كرد و مي‌گفت: «اين ستاره‌ي من بود كه افتاد.»
    در ماه محرم و صفر شب و روز در حال كمك كردن بود و هرچه باني مسجد مي‌گفت، نه نمي آورد. علاقه‌ي زيادي به دمام زدن داشت و در مراسم عزاداري امام حسين (ع) مخلصانه حضور داشت. هر سال يك شب قبل از شروع ماه محرم، به پدرم گوشزد مي‌كرد كه ديگر به دريا نروند.
    مردم چه قبل از شهادتش و چه بعد از آن، هميشه مي‌گفتند كه بهرام بچه‌ي سر‌به‌راه و باخدايي است. زماني كه وي شهيد شد همه‌ي محله ناراحت شدند، چون او عادت داشت كه به خانه‌ي همه‌ي همسايه‌ها سر بزند و همه او را دوست داشتند.
    در مراسم تشييع جنازه‌ي بهرام واقعاً مردم بر ما منت گذاشتند و مراسم باشكوهي ترتيب دادند. به طوري كه تا هفته‌اش ما لحظه‌اي استراحت نداشتيم.
    خاطرم هست قبل از انقلاب گاردي‌ها مانع مي‌شدند كه كسي مراسم عزاداري براي امام حسين (ع) بگيرد، اما ما در محل اين مراسم‌ را بر پا مي‌كرديم و تعدادي نگهبان قرار مي‌داديم تا ورود گاردي‌ها را به ما خبر دهند. يكي از نگهبانان ما بهرام بود. خدا را شكر، هميشه خدا به ما كمك مي‌كرد تا اين مجالس را به بهترين نحو برپا كنيم.
    راوي: مادر شهيد
    وقتي بهرام براي گذراندن سربازي‌اش به كرمان رفت، با وجود اينكه به ايشان پيشنهاد شده بود كه در كرمان بماند ولي قبول نكرد و به بوشهر برگشت. بهرام ابتدا به شيراز و از آنجا به جبهه رفت و هنوز دو هفته‌ بيشتر از رفتنش به جبهه نگذشته بود كه شهيد شد.
    قبل از اينكه خبر شهادتش را براي ما بياورند. به دلم گواهي شده بود كه ايشان شهيد شده است. حتي به پسر ديگرم هم گفتم كه برادرت شهيد شده ولي او قبول نمي‌كرد. درست همان روز بود كه خبر آوردند، بهرام شهيد شده است.
    ايشان پسر خوب و زرنگي بود. مدام در تلاش و فعاليت بود و هميشه با آقاي«پورحمزه» نگهباني مي‌داد. يادم هست وقتي مي‌خواست به جبهه برود به من گفت كه ديگر برنمي‌گردد. من به او گفتم: «اين حرف ها را نزن. من دعا مي‌كنم كه در جنگ پيروز شويد و تو بايد باشي و اين پيروزي را با ما جشن بگيري.»
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x