نام اسماعيل
نام خانوادگی ملاح زاده
نام پدر عبدالله
تاریخ تولد 1339/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/06/27
محل شهادت سوسنگرد
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل سربازنيروي انتظ
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
راوي: ماشاءالله برمال
من همدورهي شهيد اسماعيل ملاح زاده هستم. ما از بچگي با هم در محلهي جبري زندگي ميكرديم و فاميل هم بوديم. ما مدتي در موزيري با هم كار ميكرديم.
وقتي پسر بچه بوديم با هم به دريا ميرفتيم و شنا ميكرديم بعضي وقتها هم با خودمان آبكش يا سبد ميبرديم و ماهي «ميد» ميگرفتيم. اسماعيل زياد ماهي نميگرفت ولي ماهيهايي را كه ما ميگرفتيم، او در بند ميكرد و مي برد بازار، برايمان ميفروخت. او در آن زمان هر بند ماهي را يك تومان ميفروخت و دو ريالش سهم خودش بود. بعضي وقتها كه به دريا ميرفتيم اينقدر مشغول ماهيگيري و شنا ميشديم كه حتي ظهر هم به خانه برنميگشتيم و همان جا از هندوانههايي كه توسط لنجها توي آب ميافتاد، ميخورديم و اصلاً احساس گرسنگي نميكرديم.
بزرگتر كه شديم با تعدادي از بچههاي جبري از جمله: جلال ابراهيمي، غلام سلماني و سيد جواد چرخان با هم در مراسم سينهزني شركت ميكرديم. در اوايل انقلاب كه هيچ محلهاي سينه زني نميكرد و از مأمورين شاه ميترسيدند، ما بچههاي محلهي زيارتيها سينه ميزديم و ابراهيم صالحي هم برايمان نوحه ميخواند. حتي باني مسجد هم مي ترسيد و بلندگو را به ما نميداد ولي ما به وي ميگفتيم: «فقط يك لامپ، برايمان روشن بگذار و خودت برو.» آن وقت مسجد را سياهپوش نموده و عزاداري ميكرديم.
ما با اسماعيل فوتبال هم بازي ميكرديم ولي تيم معروفي نداشتيم و فقط با بچههاي محل بازي مي كرديم. من خيلي به خانهي آنها مي رفتم. ما دوران دبستان را به مدرسهي مهرگان ميرفتيم. آن موقع آقاي سهرابي مدير مدرسه بود. ما درسمان اصلاً خوب نبود و چون خيلي مردود شديم، بعدها به مدرسهي شبانه رفتيم. در مدرسهي شبانه، معلم ما يك خانم بود كه وقتي شب مدرسه تعطيل ميشد، چون خودش تنها ميترسيد به خانه برود من و اسماعيل بيشتر اوقات او را به خانهاش ميرسانديم.
اسماعيل خيلي بچه زرنگ و فرزي بود . و خيلي هم خوش اخلاق و اهل شوخي و خنده بود. وقتي زمان سربازي ما فرا رسيد من به خاطر اين كه پدرم خيلي پير بود مي توانستم خود را كفيل پدر پيرم كنم و معافي بگيرم ولي چون ديدم اسماعيل و ديگر بچههاي محل دفترچهي خدمت گرفتهاند؛ من هم دفترچهي آماده به خدمت گرفتم و آمادهي رفتن به سربازي شدم. آن موقع آقاي طالقاني ـ خدا رحمتش كند ـ اعلام كرده بود كه سربازي يك سال است.
دي ماه سال 1358 بود كه ما از بوشهر به خسروآباد اعزام شديم. در آن زمان هر كدام از ما 10 تومان بيشتر نداشتيم. ما شب را توي مسجد خوابيديم و چون ماه محرم بود مراسم سينهزني انجام داديم. از بچههاي محل آقايان زالي، لطافت، پژند، صفايي و اسماعيل هم بودند. يك روز بچهها رفته بودند ناهار بخورند، من و اسماعيل دنبال بچهها ميگشتيم. وقتي آنها را پيدا كرديم، ديديم مشغول خوردن خرما و ارده هستند. ما هم نشستيم و با آنها هم غذا و هم خرما و ارده خورديم.
سه ماه خسرو آباد بوديم. بعد از آن به اهواز رفتيم و سپس ما را به سوسنگرد فرستادند. از آنجا چند تا از بچههاي محلهي بهبهاني را كه با ما بودند به هويزه و ما ـ يعني من و اسماعيل و حسين شريفي و لطافت ـ را هم به بستان ـ سر مرز ـ اعزام كردند. ما در مرز فكه بوديم؛ اسماعيل در پايگاه صفويه بود و من در پايگاه طوسيه. نه ماه تمام آنجا بوديم كه جنگ شروع شد.
يك روز ظهر غذا خورده بوديم و داشتيم چايي ميخورديم و موقع استراحتمان بود كه يكدفعه صداي تير كلاشينكف را شنيديم. فوراً پوتينهايمان را پايمان كرديم و اسلحه را برداشتيم و از استراحتگاه بيرون آمديم. ديديم كه تعدادي تانك و نفربر عراقي به طرف ما ميآيند. بچهها گفتند: با اين تعداد ژ 3 كه ما داريم نمي توانيم جلوي اينها ايستادگي كنيم فوراً به عقب رفتيم. اول پشت تپههاي ماسهاي ايستاديم و كمكم به طرف عقب آمديم. در راه به چوپاني برخورد كرديم و به او هم گفتيم كه جلوتر نرود چون عراقيها حمله كردهاند. ما فقط يك قمقمه آب داشتيم به ناچار هر كداممان كمي آب خورديم. وقتي نزديك پاسگاه بعدي رسيديم، ديديم آنها فرار كردهاند.
وقتي به اولين پاسگاه چزابه ـ كه سابله بود ـ رسيديم ديگر غروب شده بود و هوا كمكم داشت تاريك ميشد. يك ماشين تويوتا در راه ديديم كه راننده به اتفاق زن و بچه اش در آن بودند ؛ جريان را برايش گفتيم و عقب ماشين تويوتا سوار شديم و به پاسگاه صفويه رفتيم. ديديم عراقيها آن پاسگاه را گرفته و منفجر كرده بودند. از آنجا پياده به بستان رفتيم و بيسيم زديم تا ما را به پاسگاه فكه هدايت كردند. اسماعيل و اردشير گرگين و رضا عبدينيا هم با ما بودند.
به پاسگاه كه رسيديم، ارتش هم به كمك ما آمده بود. دو يا سه روز بود كه غذا به ما نرسيده بود. تابستان آن سال، هوا خيلي گرم بود. شب خوابيده بوديم كه ديديم صداي خشخش ميآيد. وقتي بلند شديم، ديديم كه اسماعيل دارد نان خشك و كنسرو ميخورد. فرمانده به ما گفته بود كه نان خشكها را دور نريزيد شايد غذا نرسيد و به آنها احتياج پيدا كرديد و اسماعيل از گرسنگي مجبور شده بود نان خشك با كنسرو بخورد. صبح كه بيدار شديم، ديديم همه جا سياه شده عراقيها دودانگي زده و حمله كرده بودند. فوراً آماده شديم. من و اسماعيل خدمه 106 بوديم. نفربرها هم تايري بودند. چند تا تانك را زديم ولي روي بيسيم ما رگبار گرفتند و بيسيم قطع شد. درجهداري كه همراه ما بود چند تا كاغذ اطلاعات داشت كه آنها را پاره كرد. ما روي هم پنجاه نفر بوديم . فرماندهي پاسگاه دستور داد چون بيسيم قطع شده بايد عقب نشيني كنيم.يك عراقي زخمي شده بود و ما او را اسيركرده بوديم و چون نميتوانستيم او را با خود به عقب ببريم وي را توي سنگرگذاشتيم ولي دو عراقي ديگر كه سالم بودند را با خود به عقب برديم. شب را توي ماسهها در بيابان خوابيديم . خيلي تشنه بوديم. بند تفنگ را به كلاهي آهني بستيم و در چاهيكه آن نزديكي بود انداختيم و آب خورديم. گاهي اوقات صداي عجيبي ميشنيديم كه ميگفت: «بياييد اينجا.» ولي وقتي ميرفتيم كسي نبود و ما حدس زديم كه شايد جن در آن بيابان باشد. صبح كه شد دوباره به طرف عقب به راه افتاديم. در راه عشاير را ديديم. آنها هم داشتند وسايل خود را جمع ميكردند و ميخواستند به طرف عقب بروند. بچهها با عشاير عربي صحبت كردند و به آنها گفتند كه ما گرسنه و تشنه هستيم. آنها نان محلي و آب به ما دادند . درجهدارمان با آنها عربي صحبت كرد. وقتي خواستيم از آنها خداحافظي كنيم هر كداممان كمي پول به آنها داديم و راهمان را ادامه داديم.
در راه عبدالحسين كارگر را گم كرديم و اردشير گرگين رفت كه او را پيدا كند. (چون هردو در خواجهها هم محلهاي بودند.) او هم رفت و ديگر پيدايش نشد. بعدها فهميديم كه آنها اسير شدهاند. به اولين پاسگاه بستان كه رسيديم پاسگاه سابله بود. اول ترسيديم وارد پاسگاه شويم چون فكر كرديم عراقيها در پاسگاه هستند ؛ ولي خدا را شكر؛ صداي بچههاي خودمان را شنيديم و وارد پاسگاه شديم.
ارتش تانك «چيفتن» از اهواز آورده بود و جلوي عراقيها مقاومت ميكرد. آبانباري هم پر از يخ كرده بودند. نان و هندوانه و انگور خورديم. به ما گفتندكه دوباره بايد به بستان برويم. آنها اول ما را به اميديه و بعد به سوسنگرد بردند.
كاظمي فرماندهي گردان بود كه خودش هم بعداً شهيد شد. او به ما دستور داد كه به جولانيه ـ كه نزديك سوسنگرد بود ـ برويد. ما تقريباً يك گروهان بوديم و فرمانده به ما يادآوري ميكرد كه شب را نخوابيم، چون ممكن است عراقيها سر برسند. آخر چند نفر را اينجا سر بريده بودند. ما نوبتي نگهباني ميداديم. يكماه آنجا بوديم . يك روز ديدم اسماعيل حلوا خرمايي دارد . گويا مادرش برايش فرستاده بود. نشستيم و با هم حلوا خرمايي خورديم.
شب حمله فرا رسيد. من آرپيجيزن بودم و اسماعيل تفنگ نارنجك انداز داشت. او دور كمرش را تمام گلولهي نارنجك بسته بود و به شوخي به من ميگفت: «با همين تفنگ توي شكم عراقيها ميزنم و آنها را ميكشم. اصلاً نترسيد.» آن شب براي ما مرغ و كمپوت آناناس آوردند و من با بچهها شوخي ميكردم و به آنها ميگفتم: «بچهها همهي خوراكيهايتان را بخوريد كه اگر شهيد شديد، هيچ كدام خوراكيهايتان را از دست نداده باشيد.»
اوايل جنگ پلاك نبود و ما مشخصات خود، شماره تلفن و شماره اسحله را پشت يك برگ از فتوكپي شناسنامهمان نوشته بوديم ودرجيبمان گذاشته بوديم كه اگر شهيد شويم از اين طريق مشخصات ما را بفهمند.
همان شب، حمله شروع شد و ما تا صبح ميجنگيديم. صبح، چون فشار مقاومت عراقيها زياد بود مجبور شديم مناطقي را كه گرفته بوديم، دوباره از دست بدهيم و به عقب برگرديم. فرداي آن روز من اسماعيل را نديدم. براي همين به همراه يكي از بچهها از فرمانده اجازه گرفتيم و يكراست به بيمارستان اهواز رفتيم. اسم اسماعيل در ليست زخميها نبود. بچهها گفته بودند كه اسماعيل تركشي در چانهاش خورده و زخمي شده است ولي اسم او را جزء زخميها نديديم. مسؤول بيمارستان به ما گفت كه بياييد در سردخانه هم نگاه كنيد شايد شهيد شده باشد. ولي من جرأتش را نداشتم و نميتوانستم جسدها را نگاه كنم. دوباره برگشتم به سنگر و بعد از دو سه روز به مخابرات اهواز رفتم و به خانه تلفن زدم و سراغ اسماعيل را گرفتم كه متأسفانه پدرم خبر شهادت اسماعيل را به من داد.
ده روز مانده بود كه ما به عقب برگرديم و تسويه حساب كنيم. بعد از چند روز من تسويه حساب كردم و به بوشهر آمدم. فكر كنم مراسم شب هفت اسماعيل بود كه به بوشهر رسيدم. به همراه بچهها از حسينيهي زيارتيها تا بهشت صادق پياده رفتيم. وقتي سر مزارش رسيدم خيلي گريه كردم و دانستم كه من لياقت شهادت را نداشتم ولي او لياقت داشت. بچهها هم وقتي خبر شهادتش را شنيدند خيلي ناراحت شدند چون اسماعيل رفتار خيلي خوبي با همه داشت . با بچهها شوخي ميكرد و هيچوقت كسي را از خود نميرنجاند.
قبل از اينكه شهيد شود، ما با هم در منطقه بوديم. كنار مقرمان رودخانهاي بود كه وقتي عراقيها توپ يا خمپاره ميزدند، توي آب ميافتاد. ما كنار رودخانه ميرفتيم و ماهي ميگرفتيم و روي آتش كباب ميكرديم و ميخورديم. فرمانده با ما شوخي ميكرد و ميگفت براي ما هم كباب ماهي بفرستيد و ما براي فرمانده هم ميفرستاديم. چون رودخانه كنارمان بود و ما هم بچهي دريا بوديم خيلي احساس دلتنگي نميكرديم . هميشه در رودخانه شنا ميكرديم و ماهي ميگرفتيم.
قبل از اينكه به خدمت برويم، من يك موتورسيكلت هفتاد خريده بودم. يك روز اسماعيل به من گفت:
- موتورت را به من قرض ميدهي؟
من گفتم:
- باشه، ولي زود برگرد.
و او قبول كرد. آن روز من هر چه منتظر ماندم اسماعيل نيامد. عصر همان روز بود كه آمد و موتورم را نيز در يك وانت به همراه خود آورده بود. به او گفتم:
- كجا بودي؟
و او با شرمندگي گفت:
- رفته بودم دشت ارژن و با موتور توي آب رفتم و موتور خراب شد. مجبور شدم با وانت موتور را تا بوشهر بياورم.
من به او گفتم:
- حالا موتور به جهنم، براي خودت اگر اتفاقي افتاده بود جواب خانوادهات را چه ميدادي ؟
يك روز هم توي كوچه ايستاده بود و به من گفت: «اگر راست ميگويي با موتور به من بزن.» من گاز گرفتم و وقتي نزديكش شدم او جا خالي داد و من با موتور خوردم زمين و دستم زخمي شد.
به مدرسه شبانه كه ميرفتيم اسماعيل با خودش غذا ميآورد و با هم ميخورديم. پدرش جاشو بود و با لنج به بحرين و قطر سفر ميكرد. مادربزرگش هم پيش آنها زندگي ميكرد.
من تا چند وقت پيش هم به بهشت صادق بر سر مزار اسماعيل ميرفتم ولي جديداً از بس زنهاي بدحجاب به آنجا ميآيند ديگر سر مزارش نميروم و در خانه برايش فاتحه ميخوانم و هميشه به يادش هستم .
وقتي بچه بوديم توي كوچهها مراسم سينهزني راه ميانداختيم و از صاحبخانهها پول، چاي يا قند براي كمك به حسينيه ميگرفتيم. بعضي وقتها نيز با مختكي كه متعلق به مادر آقاي ناصري (كربلايي فاطمه) بود توي كوچهها مراسم عزاداري سرور و سالار شهيدان امام حسين(ع) را برگزار ميكرديم.
حاج عبدالله، پدر اسماعيل، 6 فرزند داشت كه اسماعيل فرزند سوم ايشان بود. آنها وضعيت مالي خوبي نداشتند. حاج عبدالله قرآن ميخواند و هميشه به ما نصيحت ميكرد كه نماز و قرآن بخوانيد و هيچ وقت اذيت كسي نكنيد. بعدها به كمك دامادش، مشهدي غلامحسين، مغازهاي گذاشتند و يكبار وقتي به دبي رفته بودند كه جنس بياورند، حاج عبداله همان جا به رحمت خدا رفته بود كه بوسيلهي هواپيما جسدش را آوردند.
بعد از شهادت اسماعيل حاج عبدالله خيلي شكسته شده بود. من ساك و انگشتر اسماعيل را براي خانوادهاش آوردم. هميشه وقتي پدر و مادرش را ميديدم احساس شرمندگي ميكردم. بعضي وقتها وقتي پدرش را ميديدم به من ميگفت دلم ماهي «گواف» ميخواهد و من به دريا ميرفتم و براي او ماهي «گواف» ميآوردم. وقتي در جبهه بوديم اصلاً فكر نميكردم روزي اسماعيل شهيد ميشود. هميشه فكر ميكردم كه ما به ياري يكديگر همهي عراقيها را ميكشيم و پيروز برميگرديم.
يادم ميآيد كه وقتي در كوت عبدالله بوديم ماه محرم بود و ما به اتفاق بچهها و اسماعيل به مراسم سينه زني آنجا رفتيم. آنها به لهجهي عربي نوحه ميخواندند و سبك سينه زدنشان هم با ما فرق ميكرد. دو تا نوحه خوان بودند كه هر كدام دو واحد خواندند. وقتي نوحه و سينه زني تمام شد از خستگي ديگر رمقي برايمان نماند . متعجب بوديم كه آنها اين قواي بدني را از كجا آورده بودند.
راوي: جعفر جعفرزاده (دوست شهيد)
در دوران شكلگيري انقلاب، پايگاه و محل تجمع ما مسجد جامع عطار بود. يادم مي آيد يك روز ساعت نه صبح بود كه ما نزديك مسجد آقاي حسيني، ميخواستيم تظاهرات كنيم. ماشين لندروري كه شمارهي دولتي داشت، كنار بانك رفاه كنوني پارك كرده بود. من و اسماعيل به همراه بچهها لندرور را وارونه كرديم و آتش زديم. وقتي گارديها رسيدند، ما فرار كرديم. گارديها از طرف جبري ما را محاصره كرده بودند و ما مجبور شديم به كوچههاي محلهي بهبهاني پناه ببريم. در كوچهاي بن بست بوديم كه ديديم چند تا گاردي از سر كوچه به دنبال ما ميآيند. فوري در خانهاي را زديم. دختر بچهاي در را باز كرد و ما بلافاصله خود را داخل خانه انداختيم و در را بستيم سپس از پشت بام همان خانه به پشت بام خانههاي ديگر پريديم و چند كوچه آن طرفتر پايين آمديم و اين گونه از دست گارديها نجات پيدا كرديم.
خاطرهي ديگري كه از شهيد اسماعيلملاحزاده دارم اين است كه: وقتي سرباز بودم، يكروز به اهواز رفته بودم كه به خانه تلفن بزنم. همينطور كه به طرف مخابرات ميرفتم؛ يكدفعه يكي از پشت سر به كمرم زد. نگاه كردم، ديدم اسماعيل است و چند تا سرباز ديگر و ماشاءالله برمال هم با آنها بودند. همه با لباس سربازي و تفنگ در شهر اهواز بودند. چون آن موقع شهر اهواز به يك شهر نظامي تبديل شده بود و فقط سربازها در شهر بودند. همين طوركه با هم صحبت ميكرديم، يكدفعه موشكي به يك ساختمان كه در نزديكي ما بود اصابت كرد. فوري خودمان را روي زمين انداختيم و با چشمان خود ديديم كه آن ساختمان چگونه با خاك يكسان شد. وقتيكه اوضاع عادي شد، همگي به مخابرات رفتيم و خبر سلامتي خود را به خانوادههايمان داديم.
شب كه شد با هم به مسافرخانهاي رفتيم و دو - سه روز آنجا بوديم. به پيشنهاد اسماعيل براي شام، نان و كالباس گرفتيم و شام را دور هم خورديم. پس از شام هر كدام از پادگان خودمان تعريف ميكرديم. اسماعيل خيلي شوخي ميكرد و ما با او كه بوديم اصلاً احساس كسالت نميكرديم. بعد از دو روز من با آنها به پادگانشان كه در كوت عبدالله بود، رفتم. اسماعيل مرا به فرمانده و ديگر بچهها معرفي كرد. او در آنجا خيلي به من ميرسيد. براي من غذا ميآورد، كمپوت به من ميداد. خلاصه ما دو سه ماه با هم بوديم و بعد مرا به جزيرهي خارگ اعزام كردند و من تا مدتها از او خبري نداشتم.
ادامه مطلب
من همدورهي شهيد اسماعيل ملاح زاده هستم. ما از بچگي با هم در محلهي جبري زندگي ميكرديم و فاميل هم بوديم. ما مدتي در موزيري با هم كار ميكرديم.
وقتي پسر بچه بوديم با هم به دريا ميرفتيم و شنا ميكرديم بعضي وقتها هم با خودمان آبكش يا سبد ميبرديم و ماهي «ميد» ميگرفتيم. اسماعيل زياد ماهي نميگرفت ولي ماهيهايي را كه ما ميگرفتيم، او در بند ميكرد و مي برد بازار، برايمان ميفروخت. او در آن زمان هر بند ماهي را يك تومان ميفروخت و دو ريالش سهم خودش بود. بعضي وقتها كه به دريا ميرفتيم اينقدر مشغول ماهيگيري و شنا ميشديم كه حتي ظهر هم به خانه برنميگشتيم و همان جا از هندوانههايي كه توسط لنجها توي آب ميافتاد، ميخورديم و اصلاً احساس گرسنگي نميكرديم.
بزرگتر كه شديم با تعدادي از بچههاي جبري از جمله: جلال ابراهيمي، غلام سلماني و سيد جواد چرخان با هم در مراسم سينهزني شركت ميكرديم. در اوايل انقلاب كه هيچ محلهاي سينه زني نميكرد و از مأمورين شاه ميترسيدند، ما بچههاي محلهي زيارتيها سينه ميزديم و ابراهيم صالحي هم برايمان نوحه ميخواند. حتي باني مسجد هم مي ترسيد و بلندگو را به ما نميداد ولي ما به وي ميگفتيم: «فقط يك لامپ، برايمان روشن بگذار و خودت برو.» آن وقت مسجد را سياهپوش نموده و عزاداري ميكرديم.
ما با اسماعيل فوتبال هم بازي ميكرديم ولي تيم معروفي نداشتيم و فقط با بچههاي محل بازي مي كرديم. من خيلي به خانهي آنها مي رفتم. ما دوران دبستان را به مدرسهي مهرگان ميرفتيم. آن موقع آقاي سهرابي مدير مدرسه بود. ما درسمان اصلاً خوب نبود و چون خيلي مردود شديم، بعدها به مدرسهي شبانه رفتيم. در مدرسهي شبانه، معلم ما يك خانم بود كه وقتي شب مدرسه تعطيل ميشد، چون خودش تنها ميترسيد به خانه برود من و اسماعيل بيشتر اوقات او را به خانهاش ميرسانديم.
اسماعيل خيلي بچه زرنگ و فرزي بود . و خيلي هم خوش اخلاق و اهل شوخي و خنده بود. وقتي زمان سربازي ما فرا رسيد من به خاطر اين كه پدرم خيلي پير بود مي توانستم خود را كفيل پدر پيرم كنم و معافي بگيرم ولي چون ديدم اسماعيل و ديگر بچههاي محل دفترچهي خدمت گرفتهاند؛ من هم دفترچهي آماده به خدمت گرفتم و آمادهي رفتن به سربازي شدم. آن موقع آقاي طالقاني ـ خدا رحمتش كند ـ اعلام كرده بود كه سربازي يك سال است.
دي ماه سال 1358 بود كه ما از بوشهر به خسروآباد اعزام شديم. در آن زمان هر كدام از ما 10 تومان بيشتر نداشتيم. ما شب را توي مسجد خوابيديم و چون ماه محرم بود مراسم سينهزني انجام داديم. از بچههاي محل آقايان زالي، لطافت، پژند، صفايي و اسماعيل هم بودند. يك روز بچهها رفته بودند ناهار بخورند، من و اسماعيل دنبال بچهها ميگشتيم. وقتي آنها را پيدا كرديم، ديديم مشغول خوردن خرما و ارده هستند. ما هم نشستيم و با آنها هم غذا و هم خرما و ارده خورديم.
سه ماه خسرو آباد بوديم. بعد از آن به اهواز رفتيم و سپس ما را به سوسنگرد فرستادند. از آنجا چند تا از بچههاي محلهي بهبهاني را كه با ما بودند به هويزه و ما ـ يعني من و اسماعيل و حسين شريفي و لطافت ـ را هم به بستان ـ سر مرز ـ اعزام كردند. ما در مرز فكه بوديم؛ اسماعيل در پايگاه صفويه بود و من در پايگاه طوسيه. نه ماه تمام آنجا بوديم كه جنگ شروع شد.
يك روز ظهر غذا خورده بوديم و داشتيم چايي ميخورديم و موقع استراحتمان بود كه يكدفعه صداي تير كلاشينكف را شنيديم. فوراً پوتينهايمان را پايمان كرديم و اسلحه را برداشتيم و از استراحتگاه بيرون آمديم. ديديم كه تعدادي تانك و نفربر عراقي به طرف ما ميآيند. بچهها گفتند: با اين تعداد ژ 3 كه ما داريم نمي توانيم جلوي اينها ايستادگي كنيم فوراً به عقب رفتيم. اول پشت تپههاي ماسهاي ايستاديم و كمكم به طرف عقب آمديم. در راه به چوپاني برخورد كرديم و به او هم گفتيم كه جلوتر نرود چون عراقيها حمله كردهاند. ما فقط يك قمقمه آب داشتيم به ناچار هر كداممان كمي آب خورديم. وقتي نزديك پاسگاه بعدي رسيديم، ديديم آنها فرار كردهاند.
وقتي به اولين پاسگاه چزابه ـ كه سابله بود ـ رسيديم ديگر غروب شده بود و هوا كمكم داشت تاريك ميشد. يك ماشين تويوتا در راه ديديم كه راننده به اتفاق زن و بچه اش در آن بودند ؛ جريان را برايش گفتيم و عقب ماشين تويوتا سوار شديم و به پاسگاه صفويه رفتيم. ديديم عراقيها آن پاسگاه را گرفته و منفجر كرده بودند. از آنجا پياده به بستان رفتيم و بيسيم زديم تا ما را به پاسگاه فكه هدايت كردند. اسماعيل و اردشير گرگين و رضا عبدينيا هم با ما بودند.
به پاسگاه كه رسيديم، ارتش هم به كمك ما آمده بود. دو يا سه روز بود كه غذا به ما نرسيده بود. تابستان آن سال، هوا خيلي گرم بود. شب خوابيده بوديم كه ديديم صداي خشخش ميآيد. وقتي بلند شديم، ديديم كه اسماعيل دارد نان خشك و كنسرو ميخورد. فرمانده به ما گفته بود كه نان خشكها را دور نريزيد شايد غذا نرسيد و به آنها احتياج پيدا كرديد و اسماعيل از گرسنگي مجبور شده بود نان خشك با كنسرو بخورد. صبح كه بيدار شديم، ديديم همه جا سياه شده عراقيها دودانگي زده و حمله كرده بودند. فوراً آماده شديم. من و اسماعيل خدمه 106 بوديم. نفربرها هم تايري بودند. چند تا تانك را زديم ولي روي بيسيم ما رگبار گرفتند و بيسيم قطع شد. درجهداري كه همراه ما بود چند تا كاغذ اطلاعات داشت كه آنها را پاره كرد. ما روي هم پنجاه نفر بوديم . فرماندهي پاسگاه دستور داد چون بيسيم قطع شده بايد عقب نشيني كنيم.يك عراقي زخمي شده بود و ما او را اسيركرده بوديم و چون نميتوانستيم او را با خود به عقب ببريم وي را توي سنگرگذاشتيم ولي دو عراقي ديگر كه سالم بودند را با خود به عقب برديم. شب را توي ماسهها در بيابان خوابيديم . خيلي تشنه بوديم. بند تفنگ را به كلاهي آهني بستيم و در چاهيكه آن نزديكي بود انداختيم و آب خورديم. گاهي اوقات صداي عجيبي ميشنيديم كه ميگفت: «بياييد اينجا.» ولي وقتي ميرفتيم كسي نبود و ما حدس زديم كه شايد جن در آن بيابان باشد. صبح كه شد دوباره به طرف عقب به راه افتاديم. در راه عشاير را ديديم. آنها هم داشتند وسايل خود را جمع ميكردند و ميخواستند به طرف عقب بروند. بچهها با عشاير عربي صحبت كردند و به آنها گفتند كه ما گرسنه و تشنه هستيم. آنها نان محلي و آب به ما دادند . درجهدارمان با آنها عربي صحبت كرد. وقتي خواستيم از آنها خداحافظي كنيم هر كداممان كمي پول به آنها داديم و راهمان را ادامه داديم.
در راه عبدالحسين كارگر را گم كرديم و اردشير گرگين رفت كه او را پيدا كند. (چون هردو در خواجهها هم محلهاي بودند.) او هم رفت و ديگر پيدايش نشد. بعدها فهميديم كه آنها اسير شدهاند. به اولين پاسگاه بستان كه رسيديم پاسگاه سابله بود. اول ترسيديم وارد پاسگاه شويم چون فكر كرديم عراقيها در پاسگاه هستند ؛ ولي خدا را شكر؛ صداي بچههاي خودمان را شنيديم و وارد پاسگاه شديم.
ارتش تانك «چيفتن» از اهواز آورده بود و جلوي عراقيها مقاومت ميكرد. آبانباري هم پر از يخ كرده بودند. نان و هندوانه و انگور خورديم. به ما گفتندكه دوباره بايد به بستان برويم. آنها اول ما را به اميديه و بعد به سوسنگرد بردند.
كاظمي فرماندهي گردان بود كه خودش هم بعداً شهيد شد. او به ما دستور داد كه به جولانيه ـ كه نزديك سوسنگرد بود ـ برويد. ما تقريباً يك گروهان بوديم و فرمانده به ما يادآوري ميكرد كه شب را نخوابيم، چون ممكن است عراقيها سر برسند. آخر چند نفر را اينجا سر بريده بودند. ما نوبتي نگهباني ميداديم. يكماه آنجا بوديم . يك روز ديدم اسماعيل حلوا خرمايي دارد . گويا مادرش برايش فرستاده بود. نشستيم و با هم حلوا خرمايي خورديم.
شب حمله فرا رسيد. من آرپيجيزن بودم و اسماعيل تفنگ نارنجك انداز داشت. او دور كمرش را تمام گلولهي نارنجك بسته بود و به شوخي به من ميگفت: «با همين تفنگ توي شكم عراقيها ميزنم و آنها را ميكشم. اصلاً نترسيد.» آن شب براي ما مرغ و كمپوت آناناس آوردند و من با بچهها شوخي ميكردم و به آنها ميگفتم: «بچهها همهي خوراكيهايتان را بخوريد كه اگر شهيد شديد، هيچ كدام خوراكيهايتان را از دست نداده باشيد.»
اوايل جنگ پلاك نبود و ما مشخصات خود، شماره تلفن و شماره اسحله را پشت يك برگ از فتوكپي شناسنامهمان نوشته بوديم ودرجيبمان گذاشته بوديم كه اگر شهيد شويم از اين طريق مشخصات ما را بفهمند.
همان شب، حمله شروع شد و ما تا صبح ميجنگيديم. صبح، چون فشار مقاومت عراقيها زياد بود مجبور شديم مناطقي را كه گرفته بوديم، دوباره از دست بدهيم و به عقب برگرديم. فرداي آن روز من اسماعيل را نديدم. براي همين به همراه يكي از بچهها از فرمانده اجازه گرفتيم و يكراست به بيمارستان اهواز رفتيم. اسم اسماعيل در ليست زخميها نبود. بچهها گفته بودند كه اسماعيل تركشي در چانهاش خورده و زخمي شده است ولي اسم او را جزء زخميها نديديم. مسؤول بيمارستان به ما گفت كه بياييد در سردخانه هم نگاه كنيد شايد شهيد شده باشد. ولي من جرأتش را نداشتم و نميتوانستم جسدها را نگاه كنم. دوباره برگشتم به سنگر و بعد از دو سه روز به مخابرات اهواز رفتم و به خانه تلفن زدم و سراغ اسماعيل را گرفتم كه متأسفانه پدرم خبر شهادت اسماعيل را به من داد.
ده روز مانده بود كه ما به عقب برگرديم و تسويه حساب كنيم. بعد از چند روز من تسويه حساب كردم و به بوشهر آمدم. فكر كنم مراسم شب هفت اسماعيل بود كه به بوشهر رسيدم. به همراه بچهها از حسينيهي زيارتيها تا بهشت صادق پياده رفتيم. وقتي سر مزارش رسيدم خيلي گريه كردم و دانستم كه من لياقت شهادت را نداشتم ولي او لياقت داشت. بچهها هم وقتي خبر شهادتش را شنيدند خيلي ناراحت شدند چون اسماعيل رفتار خيلي خوبي با همه داشت . با بچهها شوخي ميكرد و هيچوقت كسي را از خود نميرنجاند.
قبل از اينكه شهيد شود، ما با هم در منطقه بوديم. كنار مقرمان رودخانهاي بود كه وقتي عراقيها توپ يا خمپاره ميزدند، توي آب ميافتاد. ما كنار رودخانه ميرفتيم و ماهي ميگرفتيم و روي آتش كباب ميكرديم و ميخورديم. فرمانده با ما شوخي ميكرد و ميگفت براي ما هم كباب ماهي بفرستيد و ما براي فرمانده هم ميفرستاديم. چون رودخانه كنارمان بود و ما هم بچهي دريا بوديم خيلي احساس دلتنگي نميكرديم . هميشه در رودخانه شنا ميكرديم و ماهي ميگرفتيم.
قبل از اينكه به خدمت برويم، من يك موتورسيكلت هفتاد خريده بودم. يك روز اسماعيل به من گفت:
- موتورت را به من قرض ميدهي؟
من گفتم:
- باشه، ولي زود برگرد.
و او قبول كرد. آن روز من هر چه منتظر ماندم اسماعيل نيامد. عصر همان روز بود كه آمد و موتورم را نيز در يك وانت به همراه خود آورده بود. به او گفتم:
- كجا بودي؟
و او با شرمندگي گفت:
- رفته بودم دشت ارژن و با موتور توي آب رفتم و موتور خراب شد. مجبور شدم با وانت موتور را تا بوشهر بياورم.
من به او گفتم:
- حالا موتور به جهنم، براي خودت اگر اتفاقي افتاده بود جواب خانوادهات را چه ميدادي ؟
يك روز هم توي كوچه ايستاده بود و به من گفت: «اگر راست ميگويي با موتور به من بزن.» من گاز گرفتم و وقتي نزديكش شدم او جا خالي داد و من با موتور خوردم زمين و دستم زخمي شد.
به مدرسه شبانه كه ميرفتيم اسماعيل با خودش غذا ميآورد و با هم ميخورديم. پدرش جاشو بود و با لنج به بحرين و قطر سفر ميكرد. مادربزرگش هم پيش آنها زندگي ميكرد.
من تا چند وقت پيش هم به بهشت صادق بر سر مزار اسماعيل ميرفتم ولي جديداً از بس زنهاي بدحجاب به آنجا ميآيند ديگر سر مزارش نميروم و در خانه برايش فاتحه ميخوانم و هميشه به يادش هستم .
وقتي بچه بوديم توي كوچهها مراسم سينهزني راه ميانداختيم و از صاحبخانهها پول، چاي يا قند براي كمك به حسينيه ميگرفتيم. بعضي وقتها نيز با مختكي كه متعلق به مادر آقاي ناصري (كربلايي فاطمه) بود توي كوچهها مراسم عزاداري سرور و سالار شهيدان امام حسين(ع) را برگزار ميكرديم.
حاج عبدالله، پدر اسماعيل، 6 فرزند داشت كه اسماعيل فرزند سوم ايشان بود. آنها وضعيت مالي خوبي نداشتند. حاج عبدالله قرآن ميخواند و هميشه به ما نصيحت ميكرد كه نماز و قرآن بخوانيد و هيچ وقت اذيت كسي نكنيد. بعدها به كمك دامادش، مشهدي غلامحسين، مغازهاي گذاشتند و يكبار وقتي به دبي رفته بودند كه جنس بياورند، حاج عبداله همان جا به رحمت خدا رفته بود كه بوسيلهي هواپيما جسدش را آوردند.
بعد از شهادت اسماعيل حاج عبدالله خيلي شكسته شده بود. من ساك و انگشتر اسماعيل را براي خانوادهاش آوردم. هميشه وقتي پدر و مادرش را ميديدم احساس شرمندگي ميكردم. بعضي وقتها وقتي پدرش را ميديدم به من ميگفت دلم ماهي «گواف» ميخواهد و من به دريا ميرفتم و براي او ماهي «گواف» ميآوردم. وقتي در جبهه بوديم اصلاً فكر نميكردم روزي اسماعيل شهيد ميشود. هميشه فكر ميكردم كه ما به ياري يكديگر همهي عراقيها را ميكشيم و پيروز برميگرديم.
يادم ميآيد كه وقتي در كوت عبدالله بوديم ماه محرم بود و ما به اتفاق بچهها و اسماعيل به مراسم سينه زني آنجا رفتيم. آنها به لهجهي عربي نوحه ميخواندند و سبك سينه زدنشان هم با ما فرق ميكرد. دو تا نوحه خوان بودند كه هر كدام دو واحد خواندند. وقتي نوحه و سينه زني تمام شد از خستگي ديگر رمقي برايمان نماند . متعجب بوديم كه آنها اين قواي بدني را از كجا آورده بودند.
راوي: جعفر جعفرزاده (دوست شهيد)
در دوران شكلگيري انقلاب، پايگاه و محل تجمع ما مسجد جامع عطار بود. يادم مي آيد يك روز ساعت نه صبح بود كه ما نزديك مسجد آقاي حسيني، ميخواستيم تظاهرات كنيم. ماشين لندروري كه شمارهي دولتي داشت، كنار بانك رفاه كنوني پارك كرده بود. من و اسماعيل به همراه بچهها لندرور را وارونه كرديم و آتش زديم. وقتي گارديها رسيدند، ما فرار كرديم. گارديها از طرف جبري ما را محاصره كرده بودند و ما مجبور شديم به كوچههاي محلهي بهبهاني پناه ببريم. در كوچهاي بن بست بوديم كه ديديم چند تا گاردي از سر كوچه به دنبال ما ميآيند. فوري در خانهاي را زديم. دختر بچهاي در را باز كرد و ما بلافاصله خود را داخل خانه انداختيم و در را بستيم سپس از پشت بام همان خانه به پشت بام خانههاي ديگر پريديم و چند كوچه آن طرفتر پايين آمديم و اين گونه از دست گارديها نجات پيدا كرديم.
خاطرهي ديگري كه از شهيد اسماعيلملاحزاده دارم اين است كه: وقتي سرباز بودم، يكروز به اهواز رفته بودم كه به خانه تلفن بزنم. همينطور كه به طرف مخابرات ميرفتم؛ يكدفعه يكي از پشت سر به كمرم زد. نگاه كردم، ديدم اسماعيل است و چند تا سرباز ديگر و ماشاءالله برمال هم با آنها بودند. همه با لباس سربازي و تفنگ در شهر اهواز بودند. چون آن موقع شهر اهواز به يك شهر نظامي تبديل شده بود و فقط سربازها در شهر بودند. همين طوركه با هم صحبت ميكرديم، يكدفعه موشكي به يك ساختمان كه در نزديكي ما بود اصابت كرد. فوري خودمان را روي زمين انداختيم و با چشمان خود ديديم كه آن ساختمان چگونه با خاك يكسان شد. وقتيكه اوضاع عادي شد، همگي به مخابرات رفتيم و خبر سلامتي خود را به خانوادههايمان داديم.
شب كه شد با هم به مسافرخانهاي رفتيم و دو - سه روز آنجا بوديم. به پيشنهاد اسماعيل براي شام، نان و كالباس گرفتيم و شام را دور هم خورديم. پس از شام هر كدام از پادگان خودمان تعريف ميكرديم. اسماعيل خيلي شوخي ميكرد و ما با او كه بوديم اصلاً احساس كسالت نميكرديم. بعد از دو روز من با آنها به پادگانشان كه در كوت عبدالله بود، رفتم. اسماعيل مرا به فرمانده و ديگر بچهها معرفي كرد. او در آنجا خيلي به من ميرسيد. براي من غذا ميآورد، كمپوت به من ميداد. خلاصه ما دو سه ماه با هم بوديم و بعد مرا به جزيرهي خارگ اعزام كردند و من تا مدتها از او خبري نداشتم.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها