نام احمد
نام خانوادگی دریا سفر
نام پدر گرگعلی
تاریخ تولد 1340
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/07/06
محل شهادت حاج عمران
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
«به نام «الله» پاسدار حرمت خون شهيدان.»
با نام خدا وصيتنامهاي را كه نوشتن آن وظيفهي هر فرد مسلماني است را بر روي كاغذ مينويسم تا شايد حرفهايم براي هميشه در ياد مردم بماند و به آن عمل كنند.
ابتدا، سخنم را با ملت هميشه در صحنهي بوشهر كه خودشان آغازگر انقلاب بودند، آغاز ميكنم. از شما ملت مسلمان بوشهر ميخواهم كه پيرو خط امام و پشتيبان ولايت فقيه باشيد. در تمام صحنهها شركت كنيد و با حضور فعالانهي خود مشت محكمي بر دهان اين منافقان كور دل بزنيد.
از بچههاي مسجد توحيد ميخواهم كه به منافقان اجازه ندهند دست به هر كاري بزنند؛ آنها را خرد كنيد! از برادران پاسدار ميخواهم كه يك پاسدار نمونه و الگويي براي همه باشند و خالصانه براي خدا و مردم خدمت كنند؛ چرا كه پشتيبان محكمي براي اين انقلاب هستند.
از مادر عزيزم ميخواهم كه از مرگ من ناراحت نشود؛ نميگويم گريه نكند، ولي ميگويم خودش را زياد ناراحت نكند. بالاخره مادر است و حتماً در جدايي از فرزندش گريه خواهد كرد.
از خواهرانم ميخواهم كه زينبوار باشند و از برادرانم ميخواهم كه اگر از من بدي ديدهاند، مرا حلال كنند.
در آخر، همهي شما را به خداي بزرگ ميسپارم و پيروزي رزمندگان اسلام و طول عمر رهبر عزيزمان را از خداوند خواستارم.
خدايا خدايا، تا انقلاب مهدي، حتي كنار مهدي، خميني را نگهدار.
ادامه مطلب
با نام خدا وصيتنامهاي را كه نوشتن آن وظيفهي هر فرد مسلماني است را بر روي كاغذ مينويسم تا شايد حرفهايم براي هميشه در ياد مردم بماند و به آن عمل كنند.
ابتدا، سخنم را با ملت هميشه در صحنهي بوشهر كه خودشان آغازگر انقلاب بودند، آغاز ميكنم. از شما ملت مسلمان بوشهر ميخواهم كه پيرو خط امام و پشتيبان ولايت فقيه باشيد. در تمام صحنهها شركت كنيد و با حضور فعالانهي خود مشت محكمي بر دهان اين منافقان كور دل بزنيد.
از بچههاي مسجد توحيد ميخواهم كه به منافقان اجازه ندهند دست به هر كاري بزنند؛ آنها را خرد كنيد! از برادران پاسدار ميخواهم كه يك پاسدار نمونه و الگويي براي همه باشند و خالصانه براي خدا و مردم خدمت كنند؛ چرا كه پشتيبان محكمي براي اين انقلاب هستند.
از مادر عزيزم ميخواهم كه از مرگ من ناراحت نشود؛ نميگويم گريه نكند، ولي ميگويم خودش را زياد ناراحت نكند. بالاخره مادر است و حتماً در جدايي از فرزندش گريه خواهد كرد.
از خواهرانم ميخواهم كه زينبوار باشند و از برادرانم ميخواهم كه اگر از من بدي ديدهاند، مرا حلال كنند.
در آخر، همهي شما را به خداي بزرگ ميسپارم و پيروزي رزمندگان اسلام و طول عمر رهبر عزيزمان را از خداوند خواستارم.
خدايا خدايا، تا انقلاب مهدي، حتي كنار مهدي، خميني را نگهدار.
«مادر شهيد»
احمد از همان بچگي به مسائل ديني و سياسي علاقه داشت. او در دوران تحصيل، بعد از پايان كلاسهاي درس به مسجد محله ميرفت و به پدرش كمك ميكرد. بعد از پيروزي انقلاب نيز با دوستانش براي امنيت محل، شبها نگهباني ميداد و تا جايي كه يادم است، در يكي از شبها پنج سارق را دستگير كرد و تحويل آقاي محمد دواني داد.
يك روز احمد كتابهايش را برداشت تا به مدرسه برود. از خانه بيرون رفت اما هر چه منتظرش ماندم، نيامد. ساعت 3 بعد از ظهر شد و از مدرسه برنگشت. به سراغ دوستانش رفتم. آنها گفتند: « احمد با نيروي بسيج به كازرون رفته است.»
روز بعد با تعدادي از مادران بسيجي مينيبوسي گرفتيم و به كازرون رفتيم. در آنجا به ما گفتند كه بچهها به جبهه اعزام شدهاند و ما با نااميدي برگشتيم.پس از مدتي احمد به خانهي يكي از آشنايان زنگ زد. به آنجا رفتم تا با او صحبت كنم. خبر شهادت اصغر بهفروز را تازه آورده بودند. احمد پس از سلام و احوالپرسي گفت: مادر، اصغر شهيد شد؟ گفتم : بله حتماً در تشييع جنازهاش شركت كن و يك لحظه آنها را تنها نگذار
خيلي سفارش اين خانواده را به من كرد. گفتم:چشم مرتب به آنها سر ميزنمبعد هم به او گفتم: چرا بدون اجازه ي ما به جبهه رفتي؟ اگر به ما ميگفتي، مگر مانع رفتنت ميشديم؟گفت: فكر كردم شايد اجازه ندهيد به جبهه بروم انشاءالله زود بر ميگردم. به اميد خدا!
از آن پـس، مرتـب زنگ ميزد و خبر سلامتياش را به ما ميداد. يـك
روز برايمان تعريف كرد: «با عدهاي از بچهها به آبادان رفته بودم. نارنجكي را به طرف سنگر عراقيها پرتاب كردم و 5 نفر عراقي با انفجار آن متلاشي شدند.» گفتم: مادر جان دستت درد نكند.
بعد از مدتي از جبهه آمد و به من گفت:«مادر من نذر ابوالفضل كردهام كه اگر وارد سپاه شوم با حقوق اول و دومم دو گوسفند قرباني كنم»
بعد هم طي مراحلي وارد سپاه شد و نذرش را ادا كرد. حدود يك سال و نيم در سپاه بود. روزي كه براي آخرين بار ميخواست به جبهه برود از همهي ما و بستگان خداحافظي كرد و گفت: «اين سفر آخر من است و ديگر بر نميگردم!» و همينطور هم شد.
«برادر شهيد»
من در شب عمليات آزادسازي خرمشهر، با گردان 151 در پتروشيمي مستقر بودم. صبح كه شد حركت كرديم، در حال حركت بودم كه يكباره متوجه شدم كسي مرا صدا ميزند. به پشت سرم نگاه كردم، ابراهيم فراشبندي را ديدم. گفت:عباس! شما هم اينجا هستيد؟
گفتم: بله، با گردان 151 آمدهايم.ـ ميداني كه احمد هم اينجاست؟ الان هم در مسجد جامع است.
به اتفاق ابراهيم به مسجد رفتم و او را ديدم. با هم احوالپرسي كرديم. رو به من كرد و گفت: با اجازهي چه كسي به منطقه آمدهاي؟
گفتم: مگر وقتي كه خودت آمدي، از كسي اجازه گرفتي؟ من فرق ميكنم، يك سربازم و اين جزء وظايفم است اما تو . . .
حرفش را بريدم و گفتم: بالاخره من هم وظايفي دارم كه بايد انجام دهم.وي قبل از انقلاب فعاليتهاي گستردهاي داشت و دوش به دوش برادران حزبالله حركت ميكرد. آنها لاستيكهاي فرسوده را در خيابان ها آتش ميزدند و مانع حركت نيروهاي رژيم ميشدند.
او شبها همراه با بچههاي محله كه اكثر آنها به شهادت رسيدهاند، نگهباني ميداد؛ از آن جمله ميتوان به عباس وحدتيان، آلرستمي، پرويز فرشيد، اصغر بهفروز، اكبر فولادي و . . . اشاره كرد كه اكنون واقعاً جايشان در بين ما خالي است. آنها شب تا صبح مشغول خدمت به همشهريان خود بودند.
ما از نظر مالي وضعيت خوبي نداشتيم؛ به همين خاطر احمد فقط تا دوم راهنمايي درس خوانده بود. زماني كه برادرم به شهادت رسيد من در منطقه «جفير» بودم و از موضوع خبر نداشتم تا اينكه يكي از همدورههايم به نام حسين لاورينژاد ـ بچهي صلح آباد ـ از مرخصي برگشت. خيلي گرفته و غمگين بود، از او علت ناراحتياش را پرسيدم اما چيزي نگفت. خيلي اصرار كردم و او را قسم دادم. تا اينكه بالاخره گفت: برادرت تصادف كرده و پايش شكسته است. البته چيز زياد مهمي نيست! نگران شدم. روز بعد وقتي كه افسر گروهان ما آمد، از ايشان تقاضاي مرخصي نمودم. به من مرخصي 15 روزهاي داد و گفت: آقاي درياسفر شما ميتواني بروي! شما برو، از او تشكر كردم. خودش هم مرا با جيپ تا ميدان چهارشير اهواز رساند و از آنجا با مينيبوسي راهي بوشهر شدم. بر اثر كم خوابي، در بين راه خوابم برد. پيرزني كنار من نشسته بود. متوجه شدم كسي مرا تكان ميدهد. بيدار شدم. پيرزن گفت: چه شده؟ كابوس ميبيني؟
خوابم را برايش تعريف كردم. گفت: انشاءالله كه خير است. او مرا دلداري داد تا به گاراژ برازجانيها رسيدم و پياده شدم. خودم را سريع با تاكسي به مسجد توحيد رساندم. پسر مرحوم شيخ صداقت مرا ديد و به طرفم آمد. در حالي كه با ايشان احوالپرسي ميكردم، پلاكاردي را روي ديوار مسجد ديدم كه در آن شهادت احمد درياسفر را به خانوادهاش تسليت گفته بود. مطلب را خواندم ولي اصلاً متوجه قضيه نشدم. ساكم را برداشتم و تا كوچهي 7 تير پياده رفتم. حميد باغكي (رانندهي سابق سپاه و دوست صميمي احمد) را ديدم كه ميخواست براي مراسم، يخ تهيه كند. تا مرا ديد، همان جا ايستاد و پس از احوالپرسي، گفت: بيا سوار ماشين شو تا تو را برسانم!
گفتم: نه، خودم ميروم.
خلاصه با اصرار زياد، مرا سوار ماشين كرد و حركت نمود. مثل هميشه روحيهي شادي داشت. ماشين را سر كوچه نگاه داشت.
گفتم:چرا داخل كوچه نميروي؟
گفت: با تو كار دارم!
وقتي اين را گفت، يكباره پشتم تير كشيد و همه چيز را دانستم. تمام وجودم پر از غم و اندوه شد. جلوي در خانه آمدم. حجلهي شهيد را بسته بودند. لحظهي بسيار دردناكي بود. از در و ديوار خانه غم ميباريد.
ادامه مطلب
احمد از همان بچگي به مسائل ديني و سياسي علاقه داشت. او در دوران تحصيل، بعد از پايان كلاسهاي درس به مسجد محله ميرفت و به پدرش كمك ميكرد. بعد از پيروزي انقلاب نيز با دوستانش براي امنيت محل، شبها نگهباني ميداد و تا جايي كه يادم است، در يكي از شبها پنج سارق را دستگير كرد و تحويل آقاي محمد دواني داد.
يك روز احمد كتابهايش را برداشت تا به مدرسه برود. از خانه بيرون رفت اما هر چه منتظرش ماندم، نيامد. ساعت 3 بعد از ظهر شد و از مدرسه برنگشت. به سراغ دوستانش رفتم. آنها گفتند: « احمد با نيروي بسيج به كازرون رفته است.»
روز بعد با تعدادي از مادران بسيجي مينيبوسي گرفتيم و به كازرون رفتيم. در آنجا به ما گفتند كه بچهها به جبهه اعزام شدهاند و ما با نااميدي برگشتيم.پس از مدتي احمد به خانهي يكي از آشنايان زنگ زد. به آنجا رفتم تا با او صحبت كنم. خبر شهادت اصغر بهفروز را تازه آورده بودند. احمد پس از سلام و احوالپرسي گفت: مادر، اصغر شهيد شد؟ گفتم : بله حتماً در تشييع جنازهاش شركت كن و يك لحظه آنها را تنها نگذار
خيلي سفارش اين خانواده را به من كرد. گفتم:چشم مرتب به آنها سر ميزنمبعد هم به او گفتم: چرا بدون اجازه ي ما به جبهه رفتي؟ اگر به ما ميگفتي، مگر مانع رفتنت ميشديم؟گفت: فكر كردم شايد اجازه ندهيد به جبهه بروم انشاءالله زود بر ميگردم. به اميد خدا!
از آن پـس، مرتـب زنگ ميزد و خبر سلامتياش را به ما ميداد. يـك
روز برايمان تعريف كرد: «با عدهاي از بچهها به آبادان رفته بودم. نارنجكي را به طرف سنگر عراقيها پرتاب كردم و 5 نفر عراقي با انفجار آن متلاشي شدند.» گفتم: مادر جان دستت درد نكند.
بعد از مدتي از جبهه آمد و به من گفت:«مادر من نذر ابوالفضل كردهام كه اگر وارد سپاه شوم با حقوق اول و دومم دو گوسفند قرباني كنم»
بعد هم طي مراحلي وارد سپاه شد و نذرش را ادا كرد. حدود يك سال و نيم در سپاه بود. روزي كه براي آخرين بار ميخواست به جبهه برود از همهي ما و بستگان خداحافظي كرد و گفت: «اين سفر آخر من است و ديگر بر نميگردم!» و همينطور هم شد.
«برادر شهيد»
من در شب عمليات آزادسازي خرمشهر، با گردان 151 در پتروشيمي مستقر بودم. صبح كه شد حركت كرديم، در حال حركت بودم كه يكباره متوجه شدم كسي مرا صدا ميزند. به پشت سرم نگاه كردم، ابراهيم فراشبندي را ديدم. گفت:عباس! شما هم اينجا هستيد؟
گفتم: بله، با گردان 151 آمدهايم.ـ ميداني كه احمد هم اينجاست؟ الان هم در مسجد جامع است.
به اتفاق ابراهيم به مسجد رفتم و او را ديدم. با هم احوالپرسي كرديم. رو به من كرد و گفت: با اجازهي چه كسي به منطقه آمدهاي؟
گفتم: مگر وقتي كه خودت آمدي، از كسي اجازه گرفتي؟ من فرق ميكنم، يك سربازم و اين جزء وظايفم است اما تو . . .
حرفش را بريدم و گفتم: بالاخره من هم وظايفي دارم كه بايد انجام دهم.وي قبل از انقلاب فعاليتهاي گستردهاي داشت و دوش به دوش برادران حزبالله حركت ميكرد. آنها لاستيكهاي فرسوده را در خيابان ها آتش ميزدند و مانع حركت نيروهاي رژيم ميشدند.
او شبها همراه با بچههاي محله كه اكثر آنها به شهادت رسيدهاند، نگهباني ميداد؛ از آن جمله ميتوان به عباس وحدتيان، آلرستمي، پرويز فرشيد، اصغر بهفروز، اكبر فولادي و . . . اشاره كرد كه اكنون واقعاً جايشان در بين ما خالي است. آنها شب تا صبح مشغول خدمت به همشهريان خود بودند.
ما از نظر مالي وضعيت خوبي نداشتيم؛ به همين خاطر احمد فقط تا دوم راهنمايي درس خوانده بود. زماني كه برادرم به شهادت رسيد من در منطقه «جفير» بودم و از موضوع خبر نداشتم تا اينكه يكي از همدورههايم به نام حسين لاورينژاد ـ بچهي صلح آباد ـ از مرخصي برگشت. خيلي گرفته و غمگين بود، از او علت ناراحتياش را پرسيدم اما چيزي نگفت. خيلي اصرار كردم و او را قسم دادم. تا اينكه بالاخره گفت: برادرت تصادف كرده و پايش شكسته است. البته چيز زياد مهمي نيست! نگران شدم. روز بعد وقتي كه افسر گروهان ما آمد، از ايشان تقاضاي مرخصي نمودم. به من مرخصي 15 روزهاي داد و گفت: آقاي درياسفر شما ميتواني بروي! شما برو، از او تشكر كردم. خودش هم مرا با جيپ تا ميدان چهارشير اهواز رساند و از آنجا با مينيبوسي راهي بوشهر شدم. بر اثر كم خوابي، در بين راه خوابم برد. پيرزني كنار من نشسته بود. متوجه شدم كسي مرا تكان ميدهد. بيدار شدم. پيرزن گفت: چه شده؟ كابوس ميبيني؟
خوابم را برايش تعريف كردم. گفت: انشاءالله كه خير است. او مرا دلداري داد تا به گاراژ برازجانيها رسيدم و پياده شدم. خودم را سريع با تاكسي به مسجد توحيد رساندم. پسر مرحوم شيخ صداقت مرا ديد و به طرفم آمد. در حالي كه با ايشان احوالپرسي ميكردم، پلاكاردي را روي ديوار مسجد ديدم كه در آن شهادت احمد درياسفر را به خانوادهاش تسليت گفته بود. مطلب را خواندم ولي اصلاً متوجه قضيه نشدم. ساكم را برداشتم و تا كوچهي 7 تير پياده رفتم. حميد باغكي (رانندهي سابق سپاه و دوست صميمي احمد) را ديدم كه ميخواست براي مراسم، يخ تهيه كند. تا مرا ديد، همان جا ايستاد و پس از احوالپرسي، گفت: بيا سوار ماشين شو تا تو را برسانم!
گفتم: نه، خودم ميروم.
خلاصه با اصرار زياد، مرا سوار ماشين كرد و حركت نمود. مثل هميشه روحيهي شادي داشت. ماشين را سر كوچه نگاه داشت.
گفتم:چرا داخل كوچه نميروي؟
گفت: با تو كار دارم!
وقتي اين را گفت، يكباره پشتم تير كشيد و همه چيز را دانستم. تمام وجودم پر از غم و اندوه شد. جلوي در خانه آمدم. حجلهي شهيد را بسته بودند. لحظهي بسيار دردناكي بود. از در و ديوار خانه غم ميباريد.
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها