نام ابراهيم
نام خانوادگی رنجبر بوشهري
نام پدر خضر
تاریخ تولد 1351/10/20
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/05/05
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
شهيد ابراهيم رنجبربوشهري در تاريخ 20 دي ماه سال (1351 ) در بندر بوشهر چشم به جهان گشود. در 6 سالگي جهت فراگيري مقدمات علم به مدرسهي «فخر داعي» سابق (توحيد فعلي) رفت و تحصيلات ابتدايي خود را در آنجا به يايان رساند، سپس به مدرسهي راهنمايي 22 بهمن رفت. شوق ديدار و عشق پرواز نگذاشت كه او بيش از كلاس دوم راهنمايي به درس ادامه دهد.او قرار بود در جبههاي ديگر تا مقطع فوق دكترا پيش برود و مدرك بگيرد. ابراهيم از همان دوران مدرسه عضو بسيج بود و مجدانه در فعاليتهاي مذهبي و انقلابي بسيج شركت ميكرد.
او صلهي رحم را به جا ميآورد و تواضع و فروتني را در مقابل خُرد و كوچك و به جا ميآورد. براي انجام كارهاي خير،لحظه شماري ميكرد. به شدت مطيع پدر و خانوادهي خود بود و زبري دستان پدرِ كارگرِ خود را با لطيفترين زرق و برقهاي مصنوعي دنيا عوض نميكرد.
هميشه خستگي پدر را جزء ارزشهاي پايدار دنيا ميدانست و به همين خاطر هم با اشتياق از آن ياد مي كردو سنگيني عبادت از پشت او پيدا بودو به همين علت هم خداوند او را به جمع بندگان خاص خود فرا خواند.
او در 16 سالگي راه يك عمر 60 سالهي پر خير و بركت را رفت. ابراهيم پس از دو ماه آموزش مقدمات نظامي، با كسب اجازه از پدر در تاريخ 1/5/1367 راهي جبههي نبردِ عشق و خون عليه پليدي و تجاوز شد و در حالي كه فقط 4 روز از حضورش در جبهه ميگذشت، در تاريخ 5/5/1367 ساعت 1:15 دقيقهي بامداد، در منطقهي عملياتي «شلمچه» در اثـر اصـابت تيـر مستقيم به گردن، شديداً زخمي شد و پس از سه روز بستري بودن در بيمارستان نيروگاه، دعوت دولت را لبيك گفت و به ديدار حق شتافت.
يادش به صلابت نخلهاي جنوب و مهرش در دل مردم دريايي، مستدام باد.
ادامه مطلب
او صلهي رحم را به جا ميآورد و تواضع و فروتني را در مقابل خُرد و كوچك و به جا ميآورد. براي انجام كارهاي خير،لحظه شماري ميكرد. به شدت مطيع پدر و خانوادهي خود بود و زبري دستان پدرِ كارگرِ خود را با لطيفترين زرق و برقهاي مصنوعي دنيا عوض نميكرد.
هميشه خستگي پدر را جزء ارزشهاي پايدار دنيا ميدانست و به همين خاطر هم با اشتياق از آن ياد مي كردو سنگيني عبادت از پشت او پيدا بودو به همين علت هم خداوند او را به جمع بندگان خاص خود فرا خواند.
او در 16 سالگي راه يك عمر 60 سالهي پر خير و بركت را رفت. ابراهيم پس از دو ماه آموزش مقدمات نظامي، با كسب اجازه از پدر در تاريخ 1/5/1367 راهي جبههي نبردِ عشق و خون عليه پليدي و تجاوز شد و در حالي كه فقط 4 روز از حضورش در جبهه ميگذشت، در تاريخ 5/5/1367 ساعت 1:15 دقيقهي بامداد، در منطقهي عملياتي «شلمچه» در اثـر اصـابت تيـر مستقيم به گردن، شديداً زخمي شد و پس از سه روز بستري بودن در بيمارستان نيروگاه، دعوت دولت را لبيك گفت و به ديدار حق شتافت.
يادش به صلابت نخلهاي جنوب و مهرش در دل مردم دريايي، مستدام باد.
«پدر شهيد»
شوق جبهه رفتن در او تمامي نداشت. يك شب، داشتيم شام ميخورديم كه از مسجد به خانه آمد. من به او گفتم: پسرم! چرا شام نميخوري؟
در حالي كه سرش پايين بود به من گفت:
ـ اول ميخواهم از شما اجازه بگيرم!
ـ چه اجازهاي؟ به خاطر چه؟
ـ ميخواهم بروم جبهه!
ـ حالا بيا شام بخور، بعد حرفهايمان را با هم ميزنيم!
لبخندي زد، سرش را بالا آورد و گفت: تا اجازه ندهي، شام نميخورم! مگر نه اينكه قطعنامه اعلام شده؟نه، حضرت امام (ره) اعلام كرده كه نيروي هاي مردمي نياز داريم. جبههها را پر كنيد! من هم حدود دو ماه و خوردهاي است كه آموزش ديدهام و حالا نميتوانم پا روي وجدانم بگذارم! حتماً بايد به جبهه بروم!
در حالي كه به شدت نگران او بودم، گفتم:پسرم! جبهه زخمي شدن، اسيرشدن و شهيد شدن داره! اينها را ميداني؟ تا اسم شهادت را آوردم، زد زير خنـده و گفـت:حالا اجـازه بدهــيد بروم، اينها با خودم!
وقتي شور و علاقهاش را ديدم، دلم نيامد مانعش شوم. گفتم: برو دست خدا! هنوز حرفم را تا آخر بر زبان جاري نكرده بودم كه گفت: خب! من الآن ميروم مسجد! اگر تا ساعت 12 نيامدم، بدانيد كه رفتهام و اگر هم آمدم، صبح رفتني هستم!
حسابي در مقابلش كم آورده بودم. با خانواده تا بسيج بدرقهاش كرديم. بله! او رفت. رفت و ديگر هيچ وقت برنگشت. حدود 5 روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند. وقتي ابراهيم زخمي و مجروح شده بود، به من نگفتند. فقط ديدم كه برادرش آمده. گفتم: چرا آمدهاي؟ نكند پشت به جبهه كردهاي و يا ابراهيم طوري شده است؟
اما او با خونسردي گفت: نه! ابراهيم دستش زخمي شده و در تهران است! مادرش گفت: نه! پسرم شهيد شده! من خواب ديدهام كه پسرم را در تابوتي سبز گذاشتهاند و تشييع ميكنند! من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده است! ديگر خبر شهادت او براي ما قطعي شد.
دوست و همرزمش ميگفت كه قبل از عمليات، سفرهي شام را پهن كرديم. ابراهيم گفت:بچهها! ما يك امشبي پيش هم هستيم، فردا معلوم نيست باشيم يا نه!
برادر شهيد « منصور رنجبر »
وقتي از بسيج مركزي بوشهر اعزام شديم، به يكي از پادگانهاي شيراز رفتيم و در آنجا سازماندهي شديم. از آنجا ما را به منطقهي غرب اعزام كردند، چون قرار بود عمليات «والفجر2 » انجام شود.
ما از وقوع عمليات آگاهي نداشتيم و از آموزشهايي كه ديده بوديم، حس كرده بوديم كه بايد عملياتي كوهستاني در پيش باشد. در شب عمليات پس از ساعتها پيادهروي و كوهنوردي، نزديكيهاي صبح بود كه متوجه شديم در محاصرهي عراقيها هستيم. قسمتي از عمليات، با موفقيت پيش نرفته و گروهاني كه ما در آن بوديم، محاصره شده بود. حدود 48 ساعت بين تپه ها و كوهها در محاصرهي بعثيها بوديم. از نظر تداركاتي به مشكل برخورديم. بچهها مجبور بودند نوبت به نوبت بروند، در منطقه گشت بزنند و نگهباني بدهند.
در آن مقطع، بچهها يكي پس از ديگري شهيد ميشدند و هيچ كاري هم از دستمان ساخته نبود. در شب دوم، گرسنگي و تشنگي به بچهها خيلي فشار آورده بود. ابراهيم عليرغم آن همه خستگي به خاطر پيادهرويهاي طولاني شب قبل و بدخوابيها، ميرفت به سنگرهاي عراقي و ميگشت و براي بچهها تغذيه ميآورد.
يك خاطرهاي از آن شب در ذهنم مانده كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد. ايشان يك بستهي خرما در يكي از سنگرهاي عراقي پيدا كرد و آورد. شب بود. دانه دانه خرماها را بين بچهها تقسيم كرد. حدود 48 ساعت بعد، نيروهاي ايراني موفق شدند حلقهي محاصره را بشكنند و از محاصره آزاد شويم.
در خصوص شهادت ابراهيم بايد عرض كنم كه ايشان در حال درگيري با نيروهاي عراق، تير به ناحيه گردنش اصابت كرد و پس از 3روز بستري شدن در بيمارستان نيروگاه به شهادت نائل آمدند.
خبر مجروحيت ايشان را ناصر به ما داد. البته ما به پدرمان چيزي نگفتيم، تا اينكه پيكر او را به بوشهر آورند. آن وقت بود كه پدر را مطلع كرديم.
«داماد خانواده»
در اوايل زندگي، ما داشتيم براي خودمان خانه ميساختيم. پدرم بنايي ميكرد، من هم كارمند بودم ولي مرخصي ميگرفتم و در كنار ايشان كارگري ميكردم. در تمام طول اين مدت، ابراهيم در كنار ما بود و به كمك ما ميآمد.
او آن قدر زحمت ميكشيد و تلاش ميكرد كه بعضي وقتها وقتي پيشش ميرفتم تا بدانم چه كار ميكند، ميديدم كه از فرط خستگي در پناه سايهاي خواب رفته است. او هميشه دنبال اين بود كه براي ديگران كار خيري انجام دهد.
ادامه مطلب
شوق جبهه رفتن در او تمامي نداشت. يك شب، داشتيم شام ميخورديم كه از مسجد به خانه آمد. من به او گفتم: پسرم! چرا شام نميخوري؟
در حالي كه سرش پايين بود به من گفت:
ـ اول ميخواهم از شما اجازه بگيرم!
ـ چه اجازهاي؟ به خاطر چه؟
ـ ميخواهم بروم جبهه!
ـ حالا بيا شام بخور، بعد حرفهايمان را با هم ميزنيم!
لبخندي زد، سرش را بالا آورد و گفت: تا اجازه ندهي، شام نميخورم! مگر نه اينكه قطعنامه اعلام شده؟نه، حضرت امام (ره) اعلام كرده كه نيروي هاي مردمي نياز داريم. جبههها را پر كنيد! من هم حدود دو ماه و خوردهاي است كه آموزش ديدهام و حالا نميتوانم پا روي وجدانم بگذارم! حتماً بايد به جبهه بروم!
در حالي كه به شدت نگران او بودم، گفتم:پسرم! جبهه زخمي شدن، اسيرشدن و شهيد شدن داره! اينها را ميداني؟ تا اسم شهادت را آوردم، زد زير خنـده و گفـت:حالا اجـازه بدهــيد بروم، اينها با خودم!
وقتي شور و علاقهاش را ديدم، دلم نيامد مانعش شوم. گفتم: برو دست خدا! هنوز حرفم را تا آخر بر زبان جاري نكرده بودم كه گفت: خب! من الآن ميروم مسجد! اگر تا ساعت 12 نيامدم، بدانيد كه رفتهام و اگر هم آمدم، صبح رفتني هستم!
حسابي در مقابلش كم آورده بودم. با خانواده تا بسيج بدرقهاش كرديم. بله! او رفت. رفت و ديگر هيچ وقت برنگشت. حدود 5 روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند. وقتي ابراهيم زخمي و مجروح شده بود، به من نگفتند. فقط ديدم كه برادرش آمده. گفتم: چرا آمدهاي؟ نكند پشت به جبهه كردهاي و يا ابراهيم طوري شده است؟
اما او با خونسردي گفت: نه! ابراهيم دستش زخمي شده و در تهران است! مادرش گفت: نه! پسرم شهيد شده! من خواب ديدهام كه پسرم را در تابوتي سبز گذاشتهاند و تشييع ميكنند! من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده است! ديگر خبر شهادت او براي ما قطعي شد.
دوست و همرزمش ميگفت كه قبل از عمليات، سفرهي شام را پهن كرديم. ابراهيم گفت:بچهها! ما يك امشبي پيش هم هستيم، فردا معلوم نيست باشيم يا نه!
برادر شهيد « منصور رنجبر »
وقتي از بسيج مركزي بوشهر اعزام شديم، به يكي از پادگانهاي شيراز رفتيم و در آنجا سازماندهي شديم. از آنجا ما را به منطقهي غرب اعزام كردند، چون قرار بود عمليات «والفجر2 » انجام شود.
ما از وقوع عمليات آگاهي نداشتيم و از آموزشهايي كه ديده بوديم، حس كرده بوديم كه بايد عملياتي كوهستاني در پيش باشد. در شب عمليات پس از ساعتها پيادهروي و كوهنوردي، نزديكيهاي صبح بود كه متوجه شديم در محاصرهي عراقيها هستيم. قسمتي از عمليات، با موفقيت پيش نرفته و گروهاني كه ما در آن بوديم، محاصره شده بود. حدود 48 ساعت بين تپه ها و كوهها در محاصرهي بعثيها بوديم. از نظر تداركاتي به مشكل برخورديم. بچهها مجبور بودند نوبت به نوبت بروند، در منطقه گشت بزنند و نگهباني بدهند.
در آن مقطع، بچهها يكي پس از ديگري شهيد ميشدند و هيچ كاري هم از دستمان ساخته نبود. در شب دوم، گرسنگي و تشنگي به بچهها خيلي فشار آورده بود. ابراهيم عليرغم آن همه خستگي به خاطر پيادهرويهاي طولاني شب قبل و بدخوابيها، ميرفت به سنگرهاي عراقي و ميگشت و براي بچهها تغذيه ميآورد.
يك خاطرهاي از آن شب در ذهنم مانده كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد. ايشان يك بستهي خرما در يكي از سنگرهاي عراقي پيدا كرد و آورد. شب بود. دانه دانه خرماها را بين بچهها تقسيم كرد. حدود 48 ساعت بعد، نيروهاي ايراني موفق شدند حلقهي محاصره را بشكنند و از محاصره آزاد شويم.
در خصوص شهادت ابراهيم بايد عرض كنم كه ايشان در حال درگيري با نيروهاي عراق، تير به ناحيه گردنش اصابت كرد و پس از 3روز بستري شدن در بيمارستان نيروگاه به شهادت نائل آمدند.
خبر مجروحيت ايشان را ناصر به ما داد. البته ما به پدرمان چيزي نگفتيم، تا اينكه پيكر او را به بوشهر آورند. آن وقت بود كه پدر را مطلع كرديم.
«داماد خانواده»
در اوايل زندگي، ما داشتيم براي خودمان خانه ميساختيم. پدرم بنايي ميكرد، من هم كارمند بودم ولي مرخصي ميگرفتم و در كنار ايشان كارگري ميكردم. در تمام طول اين مدت، ابراهيم در كنار ما بود و به كمك ما ميآمد.
او آن قدر زحمت ميكشيد و تلاش ميكرد كه بعضي وقتها وقتي پيشش ميرفتم تا بدانم چه كار ميكند، ميديدم كه از فرط خستگي در پناه سايهاي خواب رفته است. او هميشه دنبال اين بود كه براي ديگران كار خيري انجام دهد.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها