نام مهدی
نام خانوادگی خادم پیر
نام پدر حسین
تاریخ تولد 1343/4/21
محل تولد خوزستان - خوزستان
تاریخ شهادت 1373/9/18
مدفن بهشت صادق بوشهر
راوي: مادر شهيد
من با پدر مهدي اقوام نيستم و همسايه بوديم. پدر و مادرم ترك هستند و خودم خوزستانيام. شوهرم مغازه دار بود و در سال 1339 ازدواج كرديم. در آن زمان مهديهها كم بود. شوهرم كاسب بود و مرغ فروشي ميكرد از در آمداش راضي بودم. ما 5 فرزند پسر و 1 دختر داريم و شهيد مهدي فرزند اولمان بود.
وقتيكه او در تاريخ 21/4/1343 بدنيا آمد؛ ما در خانوادهي بزرگي بوديم و پيش پدر شوهرم و مادرشوهرم زندگي ميكرديم از تولدش همه خوشحال شده بودند. او بچه خيلي خوبي بود و اخلاق بسيارخوبي داشت، در زمان كودكي آرام بود و اذيت نميكرد. تا اينكه او به دبستان رفت و ما هم به دليل شغل شوهرم كه نظامي شده بود، به خارگ رفتيم ولي او نزد مادر بزرگش ماند و تا زمانيكه او كلاس دومراهنمايي بود، ما درخارگ زندكي ميكرديم. او هميشه به من كمك ميكرد و خيلي به من توجه داشت و كارهاي مرا انجام ميداد؛ رفتار او با خواهر و برادرهايش بسيار خوب بود. هنگاميكه مهدي كلاس دومراهنمايي بود، ما به پايگاه دريايي بوشهر نقلمكان كرديم. او از كودكي خودش شروع به نماز خواندن كرد و با پدرش به مسجد ميرفت و كسي او را مجبور به نماز نكرد. هر جا كه پدرش ميرفت او هم دوست داشت كه همراه پدرش برود. بعد از پايان دوران راهنمايي به يكي از هنرستانهاي بوشهر رفت، او تا قبل از اينكه به جبهه برود درسش خوب بود. بعد از يكسال به خرمشهر رفتيم كه ناگهان جنگ شروع شد و تا جنگ شد ما دوباره به بوشهر برگشتيم. خانه ما در نزديكيهاي مسجد جامع بود. موقعيكه درخرمشهر بوديم يك هفته داوطلبانه در كلاسهاي آموزش نظامي شركت كرد. در سن 15 يا 16 سالگي بود كه بعد از آموزش به مسجد مي رفت و با بچههاي مسجد كمك براي رزمندگان جمع ميكردند تا آن روزي كه جنگ خيلي شديد شد. مهدي ميخواست كه نماز بخواند و جا نماز هم در دستش بود و همهي ما هم ايستاده بوديم، كه از قضا خمپارهاي در جلوي منزل ما افتاد و مقدار خيلي زيادي سنگريزه درون حياط ما ريخته شد. و او در حالي كه هنوز جا نمازش در دستش بود، گفت: «من ميخواهم نماز بخوانم» و به مادرم گفت: «شما همه كنار ديوار جمع شويد كه در امان باشيد» و خودش با برادر و پدر بزرگش وسط اتاق نماز صبح را خواندند. او مرتب با بچههاي مسجد همكاري ميكرد و با پسر خواهرم و دوستانش در مورد رفتن به خط مقدم صحبتهايي كرده بود ولي آنها به او گفته بودند كه تو نميتواني همراه ما به مرز بيايي چون از پشت به ما حمله ميكنند ولي اگر بعداً نيرويي خواستند شما را با خودمان ميبريم و او خيلي ناراحت بود كه نمي تواند به جبهه برود. بعد از مدتي اعلام كردند كه تعدادي نيرو براي نگهباني نياز داريم و او خود را معرفي كرد و رفت. او در باغها نگهباني ميداد. در يكي از عملياتها، از بين آنها گويا يك نفر جاسوس بوده و موضع ما را لو داده بود آنها زودتر به باغ حمله كردند، ما خودمان را سينه خيز نجات داديم. بعد از سقوط خرمشهر او را به زور به بوشهر آورديم. پدرش با نيروي دريايي براي پاكسازي به منطقه رفته بود و نميخواستم كه مهدي در خانه تنها بماند به او گفتم: «اگر با ما نيايي و پدرت برگردد و تو را در اينجا تنها ببيند، با من دعوا ميكند كه چرا تو را تنها گذاشتهام.» بعد كه ما به بوشهر آمديم پدرش به خرمشهر رفته بود و با تعجب ديده بود كه يك خمپاره به جلوي خانهي ما اصابت كرده، او خيلي ترسيده بود و به خود گفته بود كه همهي ما از بين رفتهايم. و بلا فاصله سراغ ما را از همسايهها گرفته بود، و آنها گفته بودند كه ما به بوشهر رفتهايم. خلاصه اين بچه آرام و قرار نداشت. ما دوباره به پايگاه رفتيم. چند روز بعد پدرش آمد و گفت : من خيلي نگران شما بودم. او در سال سوم بود كه در چند درس تجديد شد، و گفت: «من ديگر نميتوانم در اينجا بمانم و بايد بروم، زندگي من همهاش جبهه است.» خلاصه با سن كمي كه داشت به ايستگاه 7 كارخانه ايران گاز رفت، و در ابتدا يك دوره سه ماهه آموزش ديد. عراقيها در جاده ماهشهر، آبادان بودند و رزمندگان ما هم در روبروي آنها سنگر گرفته بودند. من به او ميگفتم: «شما خوب آموزش نديدهايد يك موقع اشتباهي اسلحه را جلوي دوستانت نگيري كه بعد پشيمان شوي.» او بعد از 2 ماه آمد و امتحان تجديدياش را داد و قبول شد و دوباره برگشت، و هر كاري كرديم نتوانستيم جلوي او را بگيريم. او هم به جبهه ميرفت و هم درسش را ميخواند. در سال چهارم هم به جبهه رفت. بعد كه از جبهه آمد عمليات مرصاد هم شروع شده بود و بعد از قطعنامه پدرش به تهران رفته بود و به او گفته بود تو به جبهه نرو تا من از تهران برگردم. عمليات كه شد از راديو اعلام كردند كه نياز به نيرو داريم و او از وقتيكه اين را شنيد خيلي بي قراري ميكرد. به او گفتم: «اگر بخواهي ميتواني به جبهه بروي.» ولي او گفت: «من به پدرم قول دادهام كه به جبهه نروم» من گفتم كه «خودم پدرت را راضي ميكنم. خلاصه او سريع ساكش را بست و رفت كه در گروه جنگهاي نامنظم چمران ثبت نام كند. او زود برگشت گفتم: «پس چرا نرفتي؟» گفت: «بعد از ظهر ميروم.» فرداي آن روز پدرش از تهران آمد و گفتم: «مهدي نميخواست كه به جبهه برود و من به او گفتم تو برو من خودم پدرت را راضي ميكنم. پدرش گفت: «در فرودگاه به من گفتند و خيلي هم خوشحال شدم. وقتيكه از تلويزيون درخواست نيرو كردند، گفتم: «اي كاش مهدي هم به جبهه برود» فرماندهاش آقاي ماهيني بود. يك هفته از رفتنش ميگذشت كه دوستانش آمدند و از من سراغ پدرش را گرفتند، گفتم: «كه او نيست،» از برادرش سؤال كردند، گفتم: «او هم درجبهه است، حالا چرا سؤال ميكنيد؟ اگر اتفاقي افتاده است به من هم بگوييد. من طاقت شنيدنش را دارم و همان موقع كه او را به جبهه فرستادم ميدانستم كه ديگر امكان برگشتش نيست. آنها گفتند: «مهدي مجروح شده است» گفتم: «شما را به خدا راستش را به من بگوييد.» گفتند: «زخمي شده است ولي نميدانيم كه در كجا بستري شده است» بعد برادرش كه در شهر سرباز بود آمد و گفت: «مادر چرا ناراحت هستي؟» گفتم: «برادرت زخمي شده و نمي دانم دركدام بيمارستان بستري است.» فرداي آن روز دوست پدرش آمد و يك برگه به من داد و گفت: «اين تلگراف از بيمارستان شيراز و از طرف بنياد شهيد براي شما آمده است.» ما فردا به بيمارستان سعدي رفتيم و او را ديديم خدا را شكر زنده بود و فقط چند جايي از بدنش زخمي شده بود. او تا از جبهه ميآمد، آرام و قرار نداشت و فوراً بر ميگشت. حدود 5 سال در جبهه بود. بعد از مجروحيت (طريق القدس)، يكبار ديگر به جبهه رفت و دوباره مجروح شد و او را به تهران منتقل كردند در دهلاويه آزاد سازي بستان مجروح شد. و چون نارنجك به داخل سنگرشان انداخته بودند تركشهاي زيادي به بدنش اصابت كرده بود. او با شهيد فرخ نيا و دوست ريشهرياشان كه او هم دستش قطع شده بود، در يك سنگر بودند. فرخ نيا گفته بود كه ميخواهم بروم و جلوي عراقيها را بگيرم، مهدي گفته بود كه نرو! ميترسم شهيد شوي. ولي او گوش نكرده بود و تا از سنگر خارج شده بود او را به شهادت رسانده بودند. عراقيها در12 مقري ما بودند و فهميده بودند كه ما در سنگر هستيم و يك نارنجك در سنگر ما انداختند. من چون فكر كردم كه اين نارنجك 6 ثانيهاي است، به دوستم گفتم: «كه اين نارنجك را به بيرون پرتاب كن!» ولي متاسفانه آن نارنجك 4 ثانيهاي بود و به محض اينكه دوستم نارنجك را برداشت در دستش منفجر شد و تركش به تمام بدنش اصابت كرد و بدنش مثل آبكش سوراخ سوراخ شد و من هم زخمي شدم. عراقيها وارد سنگر شدند، ما خودمان را مثل مرده روي زمين انداخته بوديم، من صداي نفس كشيدن دوستم را ميشنيدم ولي عراقيها متوجه نشدند و جلو آمدند و يك لگد به پاهاي ما زدند و اسلحههايمان را برداشتند و رفتند. بعد از آن از سنگر بيرون آمديم و چون هوا باراني بود گلي شده بوديم، در همان لحظه نيروهاي خودي آمدند و ميخواستند به طرف ما شليك كنند و ما گفتيم: كه نيروهاي خودي هستيم و آنها بعد از شناسايي ما را با خود بردند. بعد از خوردن تركش حال مهدي خيلي بد بود. يك روز گفت: «ميخواهم به جبهه بروم» پدرش با شهيد فرامرزيان ميخواستند به جبهه بروند. پدرش گفت: «تو حالت خوب نيست و نميتواني به همراه ما بيايي.» يكبار قبلاً با پدرش به جبهه رفته بود ولي چون حالش بد بود پدرش او را برگردانده بود. او گاهي اوقات با پدرش به جبهه ميرفت و با هم مثل دو تا دوست بودند. اولين باري كه پدرش به جنگ رفته بود، براي من تعريف ميكرد كه من ميخواستم نماز بخوانم و با خودم گفتم: «چه ميشود اگر حالا يك خمپاره در كنار من بيافتد و من شهيد شوم.» .هنوز اين حرف از دهانم بيرون نيامده بود كه خمپارهاي در كنارم افتاد و چند نفر شهيد شدند و عدهاي هم مجروح و قطع عضو گرديدند. بعد از آن هم يكبار كه به دشت عباس رفته بود، ايستاده بودم وبه بچهها گفتم: «خوب است الآن يك خمپاره بيايد و دركنار من بيافتد.» گفت تا اين را گفتم بچهها گفتند: «خادم پير به مراد دلت رسيدي» و يك خمپاره آمد و در كنار من به زمين خورد و اصلاً صدمه نديدم. خودش ميگفت: «من هر چه را كه از خدا خواستهام به من داده است و فقط نميدانم كه چرا شهادت نصيبم نميگردد.» من افتخار ميكردم و خوشحال بودم كه پسر و پدر با هم به جبهه ميرفتند و افراد با مسؤوليتي در خانه هستند و خودم مايحتاج زندگي را تهيه ميكردم. مهدي دو بار مجروح شد يكبار در عمليات طريق القدس در دهلاويه و بار دوم تركش به آرنجش خورد و جانباز شد. تركشي كه توي دستش بود خيلي درد ميكرد و دكتر گفته بود كه: «تا تركش بالا نيايده من نميتوانم آن را عمل كنم.» بعد از ان من نگذاشتم به جبهه برود و چونكه گفته بودند او نبايد كارهاي رزمي انجام دهد، خيلي از اين بابت ناراحت بود بعد از مدتي سر كار رفت. وقتيكه دستم به دستش ميخورد و او احساس درد مي كرد، من ناراحت ميشدم و از او عذرخواهي مي كردم ولي او ميگفت: «مادر اين را نگو اينها افتخار من است، من رفته بودم كه سرم را بدهم. اين تركش كه چيزي نيست.» يك سال شب ماه 21 ماه مبارك رمضان بود و چون ميگفتند هر كس در اين شب هر دعايي را كه داشته باشد بر آورده مي شود، من هم براي سلامتي مهدي دعا كردم و گفتم: «خدايا اين تركش حركت كند و بالا بيايد و به عصبش اسيب نرساند.» فردا آن شب، تب شديدي كرد و حالش را كه پرسيدم؛ گفت: «تب دارم » نيمه شب بلند شدم و پتو رويش گرفتم تا سرما نخورد. فردا گفت: «مامان مي داني چرا ديشب تب كرده بودم؟» گفتم: نه.گفت: «گفت تركش بالا آمده» وقتي نگاه كردم، ديدم تركش بالا آمده است. خدا را شكر كردم و گفتم: «همين حالا به بيمارستان برو تا عملت كنند.» او به بيمارستان نيروگاه رفت و بستري شد و تركش را از دستش درآوردند. خودش به من زنگ زد و گفت: كه حالم خوب است. من و پدرش به بيمارستان رفتيم. اول اجازهي ملاقات نميدادند. ولي بعد كه پدرش گفت: «من پدرش هستم و فقط ميخواهيم او را ببينيم كه حالش چطور است.» وقتيكه او را ديديم داشت ميخنديد. من با خودم عهد بسته بودم كه اگر اين تركش به عصبش آسيب نرساند، هر جا كه باشم سجدهي شكر به جاي آورم. دستش بسته بود. گفتم: «دستت را تكان بده» گفت: «مادرجان! نگران نباش من طوريم نيست» و دستش را تكان داد و گفت: «نگاه كن انگشتانم دارد حركت مي كند» گفتم قبله كدام طرف است، قبله را نشانم داد و همانجا سجدهي شكر را به جا آوردم. او در انتخاب همسر خيلي دقت ميكرد و ميگفت: «من از همسرم هر چه را كه خدا بخواهد همان را ميخواهم و از خودم چيزي نميخواهم.» خلاصه همسرش را انتخاب كرديم و او هم خيلي راضي بود و ثمرهي ازدواجش يك دختر بود، ولي عمر ازدواجش كوتاه بود و دخترش الآن در كلاس چهارم درس ميخواند. موقعيكه ازدواج كرد سر كار بود. با وجود كار سخت هر روز به پدرش سر ميزد. زمانيكه به دنبال همسرش، كه براي ديدن خانوادهاش به پايگاه دريايي رفته بود، ميآمد حتماً به ما هم سر ميزد. خودش از قبل تعيين كرده بود كه هر هفته پنجشنبهها نهار به منزل مادر زنش برود و در روز جمعه هم براي صرف نهار به خانه ما بيايند و يا بالعكس. اتفاقاً پنجشنبهي آخري هم كه قرار نبود به خانهي ما بيايد به خانهي ما آمد و او خيلي شوخطبع بود و اگر ناراحتياي داشتيم، وقتيكه او را ميديديم، ناراحتي را فراموش ميكرديم. همهي افراد خانواده از اخلاقش راضي بودند. آنروز به ستون خانه تكيه داده بود و حالت غيرعادي داشت و چهرهي معصومي پيدا كرده بود. گفتم: «چرا ناراحتي؟» گفت: «مادر جان خستهام.» حالا از چه خسته بود، نميدانم. آنروز هم چهرهاش حالت ديگري داشت. به او گفتم: «نميدانستم كه امروز ميآيي و گر نه غذاي دلخواهت را برايت درست ميكردم»گفت: «فرقي نميكند، اين غذا هم دلخواه من است.» وقتيكه از آشپزخانه بيرون آمدم تا او را ديدم دستهايم لرزيد و نزديك بود كه ظرف غذا از دستم به زمين بيافتد. خلاصه سر سفره آمد و مقداري هم سر به سرم گذاشت و شوخي كرد، آنروز هنوز سير نشده بود كه دست از غذا كشيد من در حال ريختن چاي بودم كه تلفن زد به او گفتند كه بايد به ماموريت بروي. گفتم: «نميگذارند كه يك روز من تو را سير ببينم» او بچهاش را برداشت كه برود، بچهاش خيلي به او عادت داشت؛ گفتم: «اينقدر اين بچه را به خودت عادت نده وقتيكه ميخواهي به جايي بروي مشكل درست مي شود» گفت: «مادر بچهام را از من جدا نكن» بچه را روي صندلي ماشين گذاشت و رفت. ابتدا به خانهاش رفته و غسل شهادت و اصلاح كرده بود و بعد راهي ماموريت شده بود، و او ديگر هرگز نيامد. روز جمعه شوهرخواهرم، آقاي حاويزاده در خانهي ما آمده بود، و پسرم رفت و در باز كرد. او سراغ باباي مهدي را گرفته بود و بعد از اينكه پدرش دم در رفت، از پسرم سؤال كردم كه چه كسي بود، او هم گفت: «شوهر عمهام است و به او گفتم بيا تو، دم در بد است،» گفت: «كار دارم و رفقايم در خيابان منتظرم هستند و ميخواهم زود بروم فقط با پدرت كار دارم. دلشوره پيدا كردم وگفتم: «فكر ميكنم براي مهدي اتفاقي افتاده است. چون هميشه حاوي زاده داخل ميآمد» پسرم گفت: «دوباره فكر بد كردي؟» گفتم: «فكر بد نكردهام، دلم اينطور ميگويد.» بعد از اينكه شوهرم آمد ديدم كه خيلي آرام است. گفتم: «چه شده؟» گفت: «ميخواهم بروم.» گفتم: «چه شده؟ پس چرا به من چيزي نميگويي؟» گفت: «بعداً به تو ميگويم.» با شوهر خواهرم رفتند. به پسرم گفتم: «برو دنبال پدرت بببين چه اتفاقي افتاده است.» بعد كه پسرم رفت، دم در حياط همسايهمان به پسرم گفته بود كه برادرت تصادف كرده و الآن هم در پزشكي قانوني است. او چيزي به من نگفت و به پزشكي قانوني رفت. 10 روز بعد از وفات آيت الله اراكي هنوز لباس مشكي تن شوهرم بود. ما لباسهايمان را در آورده بوديم. خواهر شوهرم و بچههايش آمدند و گفتند: «چه شده؟ به ما گفتهاند كه پايش شكسته پس داداش چرا لباس مشكي را در نمي آوري؟» شوهرم گفت: « من ديگر لباس مشكيام را در نميآورم» و من از همانجا بود كه فهميدم مهدي شهيد شده است. گفتم: «ديدي اتفاقي براي مهدي افتاده بود و تو گفتي: نه» او سر من را بوسيد و گريه كرد. من هم خوشحالم كه با خداي خود معامله كردهام. موقعيكه خبر دادند كه تصادف كرده، فكر كردم با موتور بوده و ناراحت شدم، چون دوست نداشتم با مرگ طبيعي از بين برود و دوست داشتم كه شهيد بشود.
او هميشه به نماز اول وقت و تقوي و حجاب شفارش ميكرد و خيلي به نماز توجه داشت و سجدههاي طولاني ميرفت. وقتيكه صبحها سجدههاي طولاني ميرفت، من فكر ميكردم كه خوابش برده است دستم را روي دستش ميگذاشتم دستش را كه تكان ميداد، ميفهميدم كه بيدار است.
من خيلي ناراحت بودم، و خودم را هميشه سرزنش ميكردم و آرزو ميكردم كه اي كاش آخرين بار هم غذاي موردپسندش را درست كرده بودم. يادم ميآيد، يك روز قبل از شهادتش ماهي خريده بود و به خانمش گفته بود، برايم قليه ماهي درست كن. يك بار خوابش را ديدم كه در آشپزخانه كنار دستم ايستاده و من هم بدون اينكه متوجه باشم كه او شهيد شده است گفتم: «مادر تويي! چه غذايي دوست داري تا برايت درست كنم» گفت: «هرچه درست كردي فرقي نميكند» گفتم: «دوست داري قليه ماهي برايت درست كنم؟» گفت: «هرچه درست كردي اشكالي ندارد.» يكبار ديگر هم خوابش را ديدم كه در يك جايي بودم و فقط صدايش ميزدم، مهدي! مهدي!. خيلي با هم صميمي بوديم. هرجا كه ميخواست برود، اول ميآمد و از من خداحافظي ميكرد. يك روز دوري از او برايم خيلي سخت بود. بعد از شهادتش از خدا خواستم كه به من صبر دهد. اخلاقش خيلي عالي بود و خصوصياتي ممتاز از ديگر برادرانش داشت؛ البته آنها هم خوب هستند ولي او چيز ديگري بود. و هر وقت ميخواست به جايي برود به من ميگفت: «به پدرم بگو كه من فلان جا هستم.» در هفتهي دفاع مقدس وقتيكه رزمندهها را در تلويزيون ميديد، گريه ميكرد و ميگفت: «اينها سعادت داشتند رفتند و شهيد شدند و من ماندهام. خيلي زياد به ائمه علاقه داشت و كه شهادتها لباس مشكي ميپوشيد و در ولادتها با جعبهي شيريني به خانه ميآمد و هر وقت كه با شيريني وارد ميشد ما ميفهميديم كه ولادت يكي از ائمهها است. به جمهوري اسلامي و امام امت عشق ميورزيد و در وصيت نامهاش هم نوشته است كه هر وقت شهيد شدم، دوست دارم من هم مانند آقا ابا عبدالله الحسين بي سر باشم.
راوي: پدر شهيد
يك روز من به بسيج رفتم و خودم را معرفي كردم كه به جبهه بروم. گفتند: «به ما دستور دادهاند كه اول آموزشي بفرستيم» گفتم: «من ارتشي هستم» گفتند: «فرقي نميكند.» خلاصه به صف شديم، يكمرتبه ديدم كه مهدي هم لنگلنگان ميآيد، از او سؤال كردم تو اينجا چهكار ميكني؟ گفت: «من هم ميخواهم به جبهه بروم» گفتم: «بگذار خوب شوي بعد برو» مهدي را از ما جدا كردند، من هم جدا ايستاده بودم؛ به من گفتند: «تو هم ميتواني با اينها باشي. شهيد عليتنگستاني كه افسر هوا دريا بود، گفت: «حسين جان! حالا هم ما را تنها نميگذاري؟» گفتم: «نه! من بچهام را تنها ميگذارم ولي شما را تنها نميگذارم.» شهيد عليتنگستاني، محمديدهندي، كامكاري، روحالامين، جميري، دهقان، عليباشماهيني و افشين از پايگاه بودند، ما به پادگان شهيد دستغيب رفتيم و مهدي، موسينبوي، قوسي و عباسنيري هم همراه ما بودند. برادران ارتشي را جدا كردند و گفتند ميتوانيد يكي را از بين خودتان، به عنوان فرماندهي گروهان، فرماندهي گردان و معاون انتخاب كنيد. خلاصه دستهبندي شديم مهدي هم به دستهي ما فرستادند. گفتم: «چرا اين را در داخل دستهي ما ميفرستيد؟» گفتند: «اين پسرت است و زخمي هم ميباشد پس بهتر است كه با خودت باشد» و ما از آنجا شبانه به اميديه آمديم و از آنجا هم به شوش رفتيم. در آنجا هم قائله ختم شده بود و ما سوار ماشين شديم و به عينخوش و دشتعباس رفتيم.
من و مهدي به پاسگاه عينخوش براي گرفتن لباس رفتيم. تا آنزمان من با لباس شخصي بودم ولي مهدي چون جزء گروه چمران بود يكسري لباس داشت ولي كفش نداشت. در آنجا مهدي يك لنگهي كفش شماره هفت و لنگهي ديگر، شمارهي هشت پيدا كرد. من هم شلوار تميزي پيدا كردم، مهدي گفت: «يا كفشها براي تو يا شلوار» گفتم: «هم كفشها براي تو و هم شلوار، همين لباسها براي من خوب است.» وقتيكه برگشتم، يكي از بچهها گفت: «حسين! من يك پمپ پيدا كردهام بيا برويم ببينيم نميتوانيم آن را براي حمام بچهها درست كنيم، من و مهدي آن را درست كرديم فقط يك باطري ميخواست. مهدي و يكي ديگر از بچهها سوار ماشين شدند و به جهاد براي گرفتن باطري رفتند و آنها هم قول داده بودند كه فردا براي ما باطري بياورند. شب دوباره به دارالخوين در لشكر امام حسين د رفتيم و سه روز در آنجا مانديم و لشكر محمد رسول الله هم ميخواست عمليات را شروع كند، مهدي هم در آن موقع با من بود.
هنگام شب به همهي بچهها گفتم: «برويد و بخوابيد نگهباني نيست» و خودم دور آنجا ميچرخيدم و نگهباني ميدادم. شهيد مهدي هم دنبال من ميآمد و به او ميگفتم: «برو بخواب» ولي او قبول نميكرد. در حدود ساعت 12 يا 1 بود كه آتش از زمين و زمان ميباريد. يكمرتبه من و مهدي ديديم كه يك چيز كوچكي توي هوا راه ميرود، من تعجب كردم و گفتم: «چه هليكوپتر كوچكي است» و به مهدي گفتم: «برو توي نهر» رفتيم توي نهر و بعد كه نگاه كردم ديدم كه يك تكه توپ خود كششي مال لشكر مشهد بوده كه براي تامين آتش آنجا آمده بود.
فردا صبح در آن منطقه يك سرباز ديديم. از ما سؤال كرد: «شما از كجا آمدهايد؟» گفتيم: «از بوشهر» گفت: «ولي لهجهي شما به بوشهري نميخورد» و به مهدي اشاره كرد و گفت: «من اين آقا را يك جايي ديدهام» گفتم: «تو كي هستي» گفت: «من فلانيام» گفتم: «من پدرت را ميشناسم.»
خلاصه ما را با كساني كه جادهي اهوازـخرمشهر را گرفته بودند عوض كردند. در آنجا هيچگونه امكانات و پناهگاهي نبود، من و مهدي يكسري وسايل جمع كرديم. ماشينها كه رد ميشدند خيلي گرد و خاك بلند مي شد و مهدي هم همينطور از تركشها ميناليد. يكي از نيروها به من گفت: «نيروهايت را در كنار اين خاكريز كه عراقيها زدهاند، نگهدار. امشب قرار است كه نيروهاي كاماندوي عراقيها حمله كنند.» مهدي گفت: «من ميخواهم توي خاكريز بروم و بگردم.» وقتيكه برگشت، ديدم كه يك آرپيجي در دست دارد كه قسمتي از آن خراب بود و با هم آن را درست كرديم.
باران شروع شد و ما سقفي هم نداشتيم جايي كه ما نشسته بوديم مدخل تانك و نفربر بود كه از جاده پايين ميآمدند. يك روز خبر آوردند كه نيروهاي كاماندوي عراقي نرسيدهاند و قلع و قمع شدهاند. به احمدنيا گفتم: «لوح نگهباني را تنظيم كن» درگروه ما شهيد مهدي و افشين و يك سرباز ديگر هم بود. موقع نگهباني نشسته بودم و به بيابان نگاه ميكردم به مهدي گفتم: «برو بخواب احساس ميكنم كه تب داري؟ گفت: نه! ولي من خيلي نگرانش بودم. چون مجروح بود و تركش خورده بود و تازه هم از بيمارستان مرخص شده بود، هنوز هم جراحت داشت.
وقتيكه صبح شد، آقاي روحالامين مشاور نظامي آقاي جميري و يك نفر ديگر به نام عليمظهري از دستهي سرهنگ ميرزايي به من گفتند: «ما ميخواهيم به طرف سنگر عراقيها برويم» گفتم: «اينجا پاكسازي نشده است. مهدي گفت: «من هم ميخواهم به همراه آنها بروم.» وقتيكه برگشتند گفتم: «پس مهدي و عليمظهري كو؟» گفتند: «آنها از ما جدا شدند.» من به دنبال مهدي و علي رفتم، و يك نفربر در آنجا بود و اين دو نفر هم به آن طرف ميرفتند. به آنها گفتم: «نكند كه به مواد منفجره متصل باشد و مشكل درست كند.»
بعد از يك عمليات ما به دنبال نيروهايي كه شب قبل از آن رفته بودند رفتيم. بعد از عمليات، يك ماشين نيروي زميني را ديديم و مهدي بر روي آنها اسلحه كشيد و ميخواست شليك كند كه به او گفتم: «چهكار ميكني؟» گفت: «ما آمدهايم جنگ كنيم ولي اين مرد دارد غنائم جمع ميكند.» گفتم: «اشكال ندارد» و به آن مرد گفتم: «بهجاي اينكه غنائم جمع كني، برو و شهدا را جمع كن. خلاصه ما سر جاي اولمان برگشتيم. بعد از ظهر يك نفر آمد وگفت: «شما برويد 200 ـ 300 متري اينجا ما به تعدادي نيروي داوطلب نياز داريم كه با مشت آهنين به جنگ تانكهاي عراقي بروند، چونكه هيچگونه ابزاري نداريم تا به آنها بدهيم.» حاج اسماعيلماهيني هم با ما بود. ما حدود 300 نفر بوديم كه حدود 100 يا 150 نفر اسمنويسي كرديم، مهدي گفت: «من هم مي آيم» گفتم: «تو مريض و زخمي هستي و بهتر است كه با ما نيايي!» گفت: «من براي اين كار آمدهام و پدر تو نبايد مانع من شوي.» گفتم: «من مانع تو نميشوم، فقط ميگويم وقتيكه حالت خوب شد بيا.» خلاصه شب شد و با يك كامپريسي به يك بيابان رفتيم و موقع سوار شدن به مهدي هم كمك كردم تا راحتتر سوار شود. به يك جايي رسيديم كه پر از بچههاي نيروي زميني بود، من رفتم و مقداري آب خوردم و وضو گرفتم. ساعت حدود 1 الي 2 بعد از نصف شب بود. يكي از بچهها آمد و به ما گفت: «فقط سرتان را از خاكريز بالا نياوريد كه تير توي سرتان ميخورد.» من هم نشسته نماز شب خواندم و توي فكر بودم. مختاراحمدي به من نزديك شد وگفت: «چرا توي فكري؟ مگر اتفاقي افتاده؟» گفتم: «اين مهدي باعث اذيت من شده است، نميتواند راه برود.» گفت: «الان فكري به حالش ميكنم.» او رفت و با يكي از بچههاي نيروي زميني صحبت كرد، بعد مهدي را صدا زد و گفت: «مثل اينكه قبلاً شما يك نفربر را تعمير كردهاي، بيا و به اين نگاه كن و ببين اشكالش از چيست؟» مهدي را كنار نفربر بردند، تا داخل نفربر رفت در را به رويش بستند و هر چه اصرار كرد در را برايش باز نكردند. بعد از آن، ما حركت كرديم و رفتيم. وقتيكه كار ما تمام شد و برگشتيم، من پيش نفربري كه مهدي در آن بود رفتم، و به آنها گفتم: «پس امانتي ما كو؟» گفتند: «وقتيكه ديديم شما رفتهايد او را آزاد كرديم و او هم اين بيابان را صاف گرفت و رفت.» كمي مكث كردم وگفتم: شايد بيايد. يكمرتبه ديدم از دور يك نفر با تفنگي كه روي دوشش است ميآيد، كمي كه به من نزديكتر شد مطمئن شدم كه مهدي است و صدايش كردم. وقتي به من رسيد با ناراحتي گفت: «پدر چرا با من اين كار را كردي؟» گفتم: «من نميترسيدم كه تو شهيد شوي بلكه چون نيروي مردمي هستي و آزادانه ميتواني به جبهه بيايي، خواستم استفادهي بيشتري از تو ببرند همانطور كه خيلي از نيروها همراه ما نيامدهاند.» شب دعاي توسلي خوانديم و خيلي گريه كردم، مهدي هم به من نگاه ميكرد. بعدها به مادرش گفته بود تا حالا نديده بودم كه پدرم اينقدر گريه كند.
در يك عمليات در ماه مبارك رمضان بود، كه ما نزديك بصره رسيده بوديم. من زخمي شدم و دو جوان، مرا سوار آمبولانس كردند و از آنجا به اهواز و سپس به تهران و بعد از آنجا، به شمال منتقل كردند و از همانجا هم بود كه به خانه زنگ زدم و به من خبر دادند كه مهدي در بيمارستان است. مهدي يكي از سندهاي افتخار من است. قبلاً كه تركش خورده بود من به آبادان رفته بودم و در آنجا بچهها به من تلفن زدند. به من گفتند: «تو نميخواهي تلفن بزني؟» گفتم: «تهران را براي من بگيريد.» با مهدي در بيمارستان صحبت كردم و خيلي با او شوخي ميكردم. بچهها ميگفتند: «تو پسرت زخمي شده و خودت اينجا هستي؟» گفتم: «بله! هر كس كار خودش را مي كند» آنها تعجب كرده بودند.
بعد از آن من خانهنشين شدم ولي مهدي دوباره به عمليات ميرفت و ميگفت: «يك روز داشتم دعا ميكردم كه خدايا چرا من شهيد نميشوم و تا گفتم: الله اكبر يك خمپاره فرود آمد و دوباره زخمي شدم.
بعد از قطعنامه، عراق حمله كرده بود و خرمشهر را گرفته بود و به سرعت نيرو از بوشهر اعزام شده بود، مهدي هم رفته بود. بعد از اينكه عراقيها را از خرمشهر رانده بودند، مهدي در نخلستانها تركش به دستش خورده بود. گفت: «دوستم ميدويد، من هم دويدم» استخوانهايش خرد شده بود و خيلي درد ميكشيد. يك روز از پادگان به خانه آمدم و مادرش گفت: «به ديدن مهدي رفتهام، حالش خوب است.» من دوباره به پادگان برگشتم و از آنجا به آبادان رفتيم. درآبادان گفتند: «آنهايي را كه سنشان بالاست ترخيص كنيد تا بروند. من به خانه آمدم و مهدي هم خانه بود. گفتم: «چه شده» گفت: «زخمي شدهام.»
شهيد مهدي با من دوست بود و از 18 سالگي گفت كه زن ميخواهم و خيلي هم مشكل پسند بود. بعد از مدتي دستش خوب شد و جذب اداره اطلاعات شد. تا بالاخره با بچهها به اصفهان رفتيم و به خواهرش گفتم: «بيا به بنياد شهيد اصفهان برويم.» با يك حاج آقا صحبت كرديم و گفت: «آدرس و مشخصات او بدهيد.» مهدي تازه سر كار رفته بود و تا چندسال نميدانستيم كه او چهكاره است. وقتي از او سوال ميكرديم، ميگفت: «من در دانشگاه، بنا هستم.» بالاخره يك دختر حاضر شد كه با ما براي شناسايي او به بوشهر بيايد. حاج آقا گفت: «پسرتان را بياوريد تا ما ببينيم ما هم رفتيم و او را نشناختند.»
بالاخره دوستانش او را لو دادند كه دركجا كار ميكند. هر وقت به مأموريت ميرفت انتظار برگشتش را نداشتيم و به ستون خانه تكيه ميدادم تا چه موقع يكي بيايد و بگويد كه مهدي رفت (شهيد شد). هميشه مغرب به دنبال من ميآمد كه به مسجد برويم و با هم به مسجد نبي پايگاه براي نماز مي رفتيم ولي من هميشه انتظار شهادتش را داشتم. دو دوست خوب در پايگاه داشتم كه دوست داشتند دخترشان را به مهدي بدهند. يك روز، يكي از آنها آمد و گفت: «حسين! برو شيريني بخر» من و برادر ديگر مهدي شيريني خريديم و به پايگاه رفتيم. شب دوستم به خانه آمد و گفت برويم. با مهدي و مادرش به خانهي دوست رفيقام كه دختري داشت و اهل قم بودند رفتيم. دختر قبول كرد و بعد گفت: «اگر ما بخواهيم به قم برويم چطور است؟» مهدي گفت: «من قم نميآيم، چون منتقلام نميكنند» پدر دختر گفت: «با خودم، من انتقال تو را ميگيرم.» بعد مهدي گفت: «نه! من به قم نميروم.» يكي ديگر از دوستانم گفت: «يك رفيق بنام پارسا كه زنش هم به عنوان اولين بسيجي نمونه در بوشهر است يك دختر دارد من با پدرش صحبت كردهام، پدرش گفت: «كه دختر من خيلي كوچك است» من گفتم: «اشكالي ندارد اگر شما راضي باشيد ما هم راضي هستيم.» خلاصه پدردختر رفت و با زن و دخترش صحبت كرد و 20 روز بعد به من گفت: «امشب ميتوانيد به خانهي ما بياييد. من به مادرش خبر دادم و گفتم: «امشب ميخواهيم برويم و يك دختر براي مهدي بببينيم.» به خانهي پارسا رفتيم و حاج آقا از آقاي پارسا سوال كرد كه شما حرفي نداريد او هم گفت: «هر چه كه شما بگوييد.» بعد هم از من پرسيد گفتم: «هر چه شما بگوييد.» مهدي گفت: «پدر هر چه اينها گفتند، قبول كنيد.» به هر حال خطبهي عقد را خواندند و من هم به اقوام در اهواز خبر دادم و آنها هم فوراً آمدند.
مهدي خيلي به مستحبات اهميت ميداد. او دوست خيلي خوبي بود. آنقدر خوب بود كه در پايگاه همه بر سر او قسم ميخوردند. احترامي كه در پايگاه به من ميگذارند به خاطر مهدي است. خلاصه خانوادهي ما آمدند و جشن كوچكي در خانهي پدر زنش گرفتيم. اجازهي فيلمبرداري را هم نداد. حدود 3 ماه گذشت و يكروز مهدي گفت: «بابا اينها مرا تحت فشار گذاشتهاند كه هر چه زودتر عروسي كنم.» گفتم: «من حرفي ندارم.» با اينكه پدرم تازه فوت كرده بود. مهدي گفت: «حضرت علي (ع) هم 2 يا 3 روز بيشتر بعد از پيامبر لباس سياه نپوشيد.» من هم به هر كدام از اعضاي خانواده ميگفتم قبول نميكردند. من به مهدي گفتم: «من با تو هستم، برو جلو.» خلاصه مقدمات كار آماده شد و عروسي گرفتيم و زندگي را شروع كردند. گفت: «من ميخواهم به خانهي پدر زنم بروم، گفتم: «من ناراحت نميشوم، دوستي ما به جاي خود هر جور راحتي عمل كن.» موقع تولد دخترش، در بيمارستان كساني كه دختر بدنيا آورده بودند ناراحت بودند ولي مهدي به محض اينكه فهميد خداوند به او دختر داده است بسيار خوشحال شد و گفت: «آنقدر خوشحال هستم كه نميتوانم بيان كنم.» همه در بيمارستان تعجب كرده بودند و ميگفتند: «اين اولين كسي است كه از دختردار شدن اينقدر خوشحال ميشود.» و شيريني خريد و بين افرادي كه در بيمارستان بودند تقسيم كرد. اسم دخترش را زهرا گذاشت. هر وقت كه به ديدارش ميروم او هم مثل مهدي مرا در آغوش ميگيرد.
روز پنجشنبه به خانهي ما آمد و دخترش را هم آورد و گفت: «خانمم خانهي مادرش است» به صورتش نگاه كردم، كمي صورتش كدر بود. مثل اينكه از موضوعي با خبر شده بود. بعد كه ميخواست برود گفت: «پدر با من كار نداري؟» گفتم: نه! دوباره برگشت وگفت: «كار نداري؟» گفتم: نه! فهميدم كه او ديگر آخر عمرش است. به همراه او دم در رفتيم و مهدي سر تا بالاي من را بر انداز كرد و باز هم تكرار كرد كه با من كار نداري و من هم گفتم: نه! و او هم خداحافظي كرد و رفت.
ساعت 7 صبح بود كه پسرم با فرماندهي دژبان آقاي صولت به دنبال من آمدند و پسرم گفت: «پدر! بيا برويم.» به پسرم گفتم: «چطور شده كه با آقاي صولت به دنبال من آمدهاي؟» خلاصه سوار ماشين شديم، در بين راه حرف ميزديم كه متوجه شدم كه به طرف بيمارستان ميروند. گفتم: «مرا به بيمارستان نبريد. مرا به سردخانه ببريد،» به طرف سردخانه رفتيم ديدم كه بدنش تكهتكه شده است. گفتند: «ديگر نميخواهي او را ببيني؟» گفتم: نه! و به خانه برگشتم و با خودم ميگفتم كه چطور به مادرش بگويم. خلاصه به او گفتم: «طاقت داري چيزي به تو بگويم؟» گفت: «بله! راحت باش بگو.» او را گرفتم كه نيافتد و گفتم: «بالاخره آن چيزي را كه من سالها منتظرش بودم، اتفاق افتاد.» شروع به سر و صدا كرد، گفتم: آرام باش. بچههاي بسيج و مسجد در خور يك رزمنده و شهيد او را تشييع كردند و همانجايي خاك شد كه هميشه ميايستاد و براي شهدا فاتحه ميخواند. دوستان خواهش كردند كه اگر مي شود مراسم فاتحه در داخل پايگاه نباشد و به دليل اينكه آمد و رفت مشكل بود، فاتحه را در داخل مسجد اميرالمؤمنين و در خانهي آقاي حاويزاده برگذار كردند. و فرداي روزي كه او را دفن كرديم يكي از رفقايم گفت: «من خيلي از تو ناراحت بودم، كه مهدي را در آنجا خاك كرده بوديد و ظهر كه به خانه رفتم خيلي حالم گرفته بود و همسرم از من پرسيد: چه شده؟ گفتم: يكي از بهترين بچههاي پايگاه را كه پسر دوست من بود، از دست دادهايم. وقتيكه خوابيدم، خواب ديدم، آنجايي را كه مهدي به خاك سپرده بوديم به يك باغ سرسبز تبديل شده است و با تعجب گفتم: اينجا كه پر از آشغال و تخته بود.»
يكي ديگر از دوستانم گفت: «موقعيكه خاك بهروي مهدي ريختيد و عكس او را روي قبرش گذاشتيد، عكس او داشت به من لبخند ميزد و ميگفت: اينها چه ميگويند؟ چرا به خودشان ميزنند و اينقدر خودشان را اذيت ميكنند.» اكثر دوستانش خوابهاي عجيبي از او ديدهاند. مثلاً يك روحاني، خواب ديده بود كه از مهدي پرسيده: كجا ميخواهي بروي؟ و اوگفته بود ميخواهم به بهشت بروم. مهدي انسان بسيار پاكي بود.
يكبار با همسرش به مشهد رفته بود و براي خودش يك كفن خريده بود. من از او ناراحت شدم و گفتم: «كسي كه براي خودش كفن ميخرد، پس چرا وصيتنامهاي ندارد.
به اين گفتهي رهبر انقلاب اعتقاد زيادي داشت، كه هنوز هم معبر شهادت بسته نشده است و يك معبر بسيار تنگ است و فقط انسانهاي خاص ميتوانند از آن عبور كنند. دوستانش معتقدند كه او قلب بسيار پاكي داشت، كه توانست از اين معبر عبور كند.
دوستانش ميگفتند: «او اول صبح كه به اداره ميآمد، در يكيك اتاقها را ميزد و ميگفت: تا نخنديد نميروم، و ما ميگفتيم: مهدي دست بردار. ميايستاد و ميگفت: تا نخنديد من رهايتان نميكنم.»
يك روز به من گفت: «ميخواهم دوستي پيدا كنم. تو به من اين الگو را بده.» گفتم: «بهترين دوست من كسي است كه مرا به ياد خدا اندازد.» بعد از مدتي به خرمشهر رفتيم. گفت: «پدر من يك دشداشهي عربي ميخواهم.» به بازار رفتيم و هر چه گشتيم يك چيز منا سب پيدا نكرديم. بعد گفتم: «شما راجع به دوست چه كردي.» گفت: «من هر چه گشتم، كسي را مثل شما پيدا نكردم. اگر موافق باشي، با هم دوست باشيم.» گفتم: «ما كه از اول با هم دوست بوديم، دست بده.»
او گفت: «هر وقت كه خواستي به مسجد بروي، من هم با تو ميآيم.» توي خط كه ميرفتيم، موسيبنوي با مهدي شوخي ميكرد، و ميگفت: «هر وقت به بوشهر رفتيم. من شكايت شما را پيش پدرت ميبرم.» مهدي هم با دست به من اشاره ميكرد كه اين پدر من است، و او ميگفت: «به شما نميآيد كه پدر و پسر باشيد، با هم بحث ديني و سياسي ميكنيد» گفتم: «قاعدهي دوستي هم همين است.»
خاطره : يك روز شهيد محمديدهندي كه يك آدم هيكلي بود، يك كلمن آورده بود، مهدي را صدا زد و گفت: «هر نفر يك ليوان بياوريد» آنگاه چهار ليوان دوغ به ما داد. مهدي گفت: «باز هم بده» او هم گفت: نميشه! مهدي گفت: «درست نيست كه همهي كلمن را شما بخوريد» شهيد دهندي هم گفت: «هر كس بايد به اندازهي هيكلش بخورد.»
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها