مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمد پورکوهی

1235
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمد
نام خانوادگی پور کوهی
نام پدر عبدالرضا
تاریخ تولد 1339
محل تولد بوشهر - کنگان
تاریخ شهادت 24/ 2/ 61
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت
نوع عضویت بسيج
شغل آزاد
تحصیلات چهارم ابتدایی
مدفن كنگان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • شهيد محمد پور كوهي  در سال 1339 و خانواده اي مذهبي در شهرستان كنگان پاي به عرصه گيتي گذاشت . در هفت سالگي به مدرسه رفت . تا كلاس چهارم ابتدايي درس خواند . نماز خواندن و روزه را از هفت سالگي شروع نمود . به علت فقر مالي  از ادامه تحصيل باز ماند  . در اولين فرصت  براي امرار معاش و كمك به هزينه هاي خانواده به شغل كارگري و ماهيگيري روي آورد . دين خويش را نسبت به خانوادهاش  ادا  نمايد . وي اخلاقي شايسته و عالي داشت ، با دوستان و خويشان مهربان بود ، نظم و انضباط كاري از ويژگي هاي بارز اخلاقي وي بود. به نماز خواندن و اداي واجبات ديني در وقت معين پايبند  بود . دوستان و همرزمانش را به اين امر مهم سفارش مي كرد . خصلت منظم بودن و اداي واجبات ديني ، او را  وا مي داشت تا با آنچه بر در خلاف اين مهم مي باشد  بستيزد و به اصلاح آن بپردازد . به همين خاطر در دوران شكل گيري انقلاب اسلامي ايران در راهپيمايي ها و  اعلام مخالفت از رژيم پهلوي در شهر نقش بسزايي داشت و پس از تشكيل بسيج به عضويت اين نهاد درآمد. بعد از سپري كردن  خدمت مقدس سربازي در اولين لحظه اقدام به  نام نويسي نمود و بدون درنگ به  جبهه هاي حق عليه باطل شتافت . عادت دائم الوضو بودن ، نماز سر وقت خواندن و صميميت با همرزمان و همسنگرانش از ويژگي هاي به ياد ماندني شهيد مي باشد .سرانجام درجبهه خرمشهر و در عمليات بيت المقدس كه با هدف آزاد سازي خونين شهر  در منطقه  غرب رود كارون با رمز « يا علي ابن ابيطالب ( ع) » آغاز گشته بود ، پس از چند روز درگيري با مزدوران رژيم بعثي به درجه رفيع شهاد نايل گرديد . روحش شاد و يادش گرامي باد .
    ادامه مطلب
    اكنون به ياري خدا و عزمي راسخ عازم جبهه نبرد هستم تا شايد بتوانم به  اندازه ي قطره اي در دريا ي خروشان اسلام ، دينم را ادا كنم و به نداي حق گويانه امام لبيك گويم  و در آخرت در پيشگاه خداوند رو سفيد باشم . من پيرو راه حسين و عاشق الله هستم و براي رضاي خدا به جهاد مي روم

     
    ادامه مطلب
    شهيد به روايت مادر ( اقليم ترك )

     شهيد اولين فرزند من مي باشد . از سن نوجواني مددكار خانواده شد . هميشه نمازش را  اول وقت به جا مي آورد و با مردم برخورد خيلي خوبي داشت .

    هنگام اعزام به جبهه 22 سال داشت . پس از شهادت دو تن از شهداي كنگان  يادم هست كه گفت : اگر پايم را با زنجير ببينديد دست از جبهه بر نخواهم داشت . خبر شهادتش را از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به ما اطلاع  خوشحال شدم و خدا را شكر كردم كه پسرم را در راه اسلام تقديم كرده ام . بر ما واجب است تا در راه ترويج  فرهنگ شهادت و ايثار  بكوشيم . با انعكاس رشادت و دلاوري هاي  شهداء به نسل هاي آينده رسالت خود را در حفظ ارزش هاي و دستاورد هاي شهداء به جاي آوريم .

     

    روايت عشق :

     روز هاي اول جنگ شور و شوق بسيجيان جهت اعزام به جبهه فوق العاده بود . تقريبا يك روز مانده به اعزام بسيجيان بنده داشتم به طرف پايگاه مقاوت جهت ثبت نام برادران حركت مي كردم كه ديدم شهيد محمد پور كوهي با حالتي شاد و خندان جلو آمد و دستم را گرفت گفت : من هم مي خواهم ثبت نام كنم و با شما به جبهه بيايم . من گفتم : شما تازه از خدمت مقدس سربازي برگشته ايد . بگذار خستگي از تن ات بيرون برود  انشا الله در مراحل بعدي حتما اسم شما را جهت اعزام    مي نويسم . ولي او گفت : اصلا طاقت ندارم و واجب مي دانم كه به جبهه بروم . هر چه اصرار كردم كه ايشان را منصرف كنم سودي نداشت .  زيرا وي تنها فرزند خانواده بود و تازه از خدمت سربازي برگشته بود و از طرفي داوطلب هم بسيار زياد بود . ايشان با حالتي وصف  نا پذير گفت : واجب شده كه به جبهه بروم و تكليف شرعي خود را در قبال دينم ادا كنم . بالاخره روز اعزام زودتر از همه سوار ماشين شد و بسيار با رزمندگان شوخي مي كرد و مي خنديد . در جبهه دليرانه مي جنگيد تا اينكه شربت شيرين شهادت را نوشيد .

     

    همرزم شهيد :  علي قاسمي

    موقع اعزامش به جبهه بسيار خوشحال بود و مي گفت : خواب ديده ام كه شهيد مصلح پيشاني بند برايم بسته است . شبي كه مي خواست برود از خوشحالي تا صبح خواب نرفت محمد بسيار به نمازش اهميت      مي داد . هميشه هنگام رفتن به مسجد به خود عطر مي زد . بسيار خوش اخلاق بود . بعضي از شب ها كه بيدار مي شدم متوجه مي شدم كه مشغول قرآن خواندن است . يك روز صبح از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كنگان آمدند و خبر شهادت محمد را به من دادند از شدت ناراحتي نتوانستم به بچه ام شير بدهم  . شهيد بسيار اصرار داشت جوانان نمازشان را اول وقت و در مسجد  بخوانند .

     

    همسر شهيد : صغري صفايي

    بحريني پور رفتم تا  او را به خانه برگردانم . سريعا به وي اطلاع دادم وبه خانه  برگشتم . ( چون بچه ام در گهواره خوابانده بودم و مي ترسيدم بيدار شود و گريه كند ) در اتاق خودم كه رسيدم صداي تكان خوردن گهوراه بچه ام را شنيدم . بسيار تعجب كردم . در را آهسته باز كردم . دستي  را ديدم كه يك انگشتر در انگشتش بود و داشت گهواره  بچه ام را تكان مي داد  . ديگر چيزي نفهميدم تا چندين ساعت بعد كه به هوش آمدم ، ديدم عده اي دورم جمع شده اند و به صورتم آب مي پاشند .

    ( همسر شهيد ) 

    مي خواستيم در عمليات بيت المقدس شركت كنيم  . در آنجا شهيد از من خواست كه نحوه پرتاب نارنجك دستي را ياد بگيرد .  من هم حدود يك جعبه نارنجك با ايشان كار كردم ، تا شهيد به خوبي ياد گرفت .  من در روز بعدِ عمليات زخمي شدم . در همان هنگام خبر شهادت ايشان را شنيدم .  بسيار گريه  كردم .

     
    ادامه مطلب
    در زمان طاغوت به علت بد اخلاقي معلمان با دانش آموزان ، آنها ميل به درس خواند نداشتند و نمرات درسي آنها ضعيف بود  . روزي در مدرسه مشغول بازي بوديم . شهيد دنبال من مي دويد كه ناگهان من به درون چاله اي افتادم . معلم ما از اين جريان اطلاع پيدا كرد  و شهيد را به طبقه دوم مدرسه برد و او را در كمد يكي از كلاس ها  حبس نمود .

    ( خليل حسن پور _ همكلاس شهيد  )
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاركنگان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x