مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرسول ضاحیان

449
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرسول
نام خانوادگی ضاحیان
نام پدر عبدالحسین
تاریخ تولد 1345/03/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/05/30
محل شهادت کردستان
مسئولیت سرباز
شغل سرباز
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالرسول ضاحیان "

    و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" بل احیاء عند ربهم یرزقون

    درود بر امام کبییرمان حضرت امام خمینی و کلیه رزمندگان و بر تمام فدائیان اسلام بر تمام امت مسلمان برسانید که برای حکومت اسلامی وحاکمیت الله است که به نبرد با کفار بعثی میرویم من با کمال میل ورضایت کامل به جبهه میروم  فقط تنها هدفی که دارم از این همه شایعه بر علیه جوانان متعهد امتناع ورزید که اینها همه بر ضد اسلام میباشد. به تمام برادران ، به خانواده ام سلام میرسانم و به پدر و مادرم می گویم بعداز شهادت من گریه نکنید که دشمنان اسلام خشنود شوند.

    به امید حرکت به طرف بیت المقدس ، بیاری خدای توانا./

     

    والسلام
    ادامه مطلب
    رسول در منطقه کردستان شهید شده بود .
    بغضی گلویش را گرفت و گفت : انگار او می دانست که می خواهد برای همیشه برود ، قبل از رفتن به برادرش گفته بود که با رفتن و شهید شدن من ، تو دیگر نیازی به رفتن به سربازی نداری و معاف خواهی شد و جالبتر اینکه قبل از شهادتش به تمام فامیل های دور و نزدیک در بوشهر ، اهواز و شیراز سر زده بود و از همه ی آنها خداحافظی کرده بود .

    و در آخر از آرزویش گفت : فقط حرمت خون شهدا و سربلندی و سرفرازی جوانان را آرزو دارم .
    ادامه مطلب
    راوي : مادر شهيد

    عبدالرسول  فرزند ششم من بود. از هفت سالگي وارد مدرسه امير كبير شد. اول راهنمايي بود كه تظاهرات و مخالفت با رژيم به اوج خود رسيد تمام فكر و ذكرش اين برنامه ها بود،  مدرسه را رها كرد و مدام در تظاهرات و مبارزات آن زمان شركت داشت. كنار بيمارستان سنگرهايي زده بودند و با بچه هاي محل،  شبها نگهباني مي دادند. در بدو تشكيل بسيج، به عضويت اين نهاد در آمد.  با آغاز جنگ تحميلي،  داوطلبانه و با اشتياق فراوان،  سه بار به جبهه اعزام شد. سپس خود را براي خدمت سربازي معرفي كرد. دوره ي سه ماه آموزشي را در كرمان گذراند. آنها را كه تقسيم كردند، رسول به كردستان افتاد. به او گفتم،  مبادا در جاي خطرناكي بروي! گفت نه مادر،  خيالت راحت باشد. گفتم،  در هر شهر كه مأمور شدي ،  نامه بنويس يا تلفن بزن.  گفت كي حوصله ي نامه نوشتن و تلفن زدن را دارد. وقتي رسول شهيد شد،  براي رساندن اين خبر به خانه ي ما نيامدند بلكه به خانه ي هوشنگ، برادر رسول  در محله دهدشتي رفتند. عكس رسول را از هوشنگ براي شناسايي خواسته بودند.در آن زمان رسول در سردخانه بود،  رضا  از طرف بانك،  مأموريتي به بروجرد، جهت دوره ديدن داشت .

    يكي از بستگان آمد و گفت زن دائي،  هوشنگ آمده است با بچه هاي عمه اش كار دارد.پرسيدم، چه كار دارد؟ گفت نمي دانم. باز عروس عمه اش آمد و گفت هوشنگ با بچه هاي عمه اش كار دارد. پرسيدم هوشنگ كجاست؟ گفت خانه ي ما. سفره را رها كردم و رفتم.  هوشنگ در حال نماز خواندن بود،  صبر كردم تا نمازش تمام شود. گفتم،  مادر ! چه كار بچه هاي عمه ات داري؟  گفت هيچ،  چيزي نيست. به خانه برگشتم.  بي خبر از همه چيز،  نشسته بودم. طولي نكشيد كه اكبر محسني آمد و پرسيد: هوشنگ اينجاست؟ گفتم: نه،  به خانه شما رفت و با عباس كار داشت. او رفت وعباس آمد و گفت: مادرِ هوشنگ!  تو اينجا نشسته اي؟پرسيدم  پس چه كنم؟ گفت بلند شو! عمو حاج محمد بندر ريگي كه به مكه رفته،  حالا در حال آمدن است؛  بيا برنج پاك كن.  من هم با دو دخترم،  به خانه سيد محسني رفتيم. زن سيد از من پذيرايي كرد. همه ي همسايه ها هم آن جا بودند. پسر عمه ي بچه هايم آمد و گفت كليد خانه تان را مي خواهم. گفتم دائي شما خانه است. گفت پايش درد است و نمي تواند از پله پايين بيايد،  كليد را به او دادم و او رفت ولي طولي نكشيد كه  هوشنگ و چند تا از بسيجيان محل آمدند. با ديدن آنها، با خود فكر كردم شايد براي برادر و بچه برادر عروس عمه شان كه در جبهه است،  اتفاقي افتاده و هوشنگ نمي خواهد ما متوجه شويم .

    گفتم : مادر والله بگو چه خبر است،  به خدا به صفيه نمي گويم.

    هوشنگ گفت : مي خواهي بفهمي،  قول مي دهي سر و صدا نكني و تحمل داشته باشي!

    گفتم : بله، نصف جانم كردي، بگو.

    گفت : رسول تركشي به پايش خورده و در بيمارستان اهواز است

    دور از جان شما،  همسايه ها نمي توانستند مرا بگيرند،  خيلي حالم خراب شد .

    گفتم : به پدرت گفتي؟

    گفت : بله

    به خانه آمدم، ديدم در حياط كاملاً باز است و از بالا تا پايين ساختمان مردم نشسته اند. بالا رفتم ديدم پدر شهيد دارد گريه مي كند. گفتم: خدا نكند روز گريه و غم بيايد، چرا گريه مي كني ؟‌ فردا به اهواز مي رويم. گفت: اي بدبخت! خبر نداري روزگارت سياه شده است .

    از صلح آباد و محله هاي ديگر آمده بودند. همه خبر دارند، به جز من. خلاصه با فهميدن ماجرا همه بستگان از آبادان ، شيراز وكازرون آمدند .

    گفتم : مي خواهم پسرم را ببينم

    گفتند : نمي شود او را ببيني

    گفتم : مگر مي توانيد نگذاريد، اگر مانع من شويد، در غسال خانه را      مي شكنم و نزد پسرم مي روم. قبول كردند . روز جمعه بود. شهيد را تيمم دادند. همان تك پوشي كه در خانه بعد از حمام كردن پوشيد و رفت،  به تنش بود. تا سر شانه هايش را ديدم. خواستم دهانش را ببوسم،  صورتم به لبهايش نرسيد؛  پيشانيش را بوسيدم و از هوش رفتم،  ديگر نفهميدم چه شد. بعد هم مي شنيدم تعدادي با رمز با هم حرف مي زنند. گفتم: مي گويي رسول بعضي از اعضايش را به بدن ندارد؟ گفتند نه ، كي گفته است ؟

    گفتم : چرا؛  رسول پيكرش سالم نيست، رسول دست راست نداشت. از او عكس و فيلم برداري كردند. خانواده حاج حسين صفوي فيلم را به خانه اشان بردند و ديدند و نگذاشتند من ببينم.  عكسي از پيكر شهيد آوردند كه با ديدن آن حالم دگرگون شد. من فرزندم را در راه خدا و امام حسين (ع) دادم. امام حسين (ع) در روز عاشورا بهترين ياران و كسان خود را از دست داد. خدا را شكر مي كنم كه پسرم در راه شهادت قدم برداشت. شهدا همنشين سالار خود،  امام حسين (ع) هستند و اين از بهشت نيز بهتر است .

    رسول، بسيار خوش اخلاق بود.  رفتارش با ساير بچه هايم فرق مي كرد.  زماني كه مي خواست براي بار آخر به جبهه برود ،  به شيراز ، كازرون و آبادان رفت و از همة اقوام خداحافظي كرد.  هميشه بر لبانش خنده جاري بود. هركس ، با ديدن او صفا مي گرفت. نجابت و حياي زيادي داشت. وقتي عروس عمه اش،  در حياط دستش را مي شست،‌ رسول از اتاق بيرون نمي آمد تا آن خانم وارد خانه مي شد . هنوز هم،  پس از گذشت سالها ، همه برايش داغ دارند.  او با مردم بسيار به مهرباني رفتار مي كرد و همه او را دوست داشتند.  بچه دل نشيني بود. با آن سن كمش، احساس مسئوليت زيادي در قبال ما داشت. روزي پدرش بيمار شد،  مدام به من مي گفت تا هر كجا كه دكتر خوبي باشد پدرم را مي برم و از او مراقبت مي كنم.  حالا وقتي از رسول در ميان آشنايان حرف به ميان مي آيد،  بغض هايشان مي تركد و گريه مي كنند. هرگز در خانه ايرادي نمي گرفت. هر چه جلويش مي گذاشتم ، مي خورد و بهانه جويي نمي كرد.  با بچه ها ، فوتبال بازي مي كرد. با همه صميمي بود و رفتار پسنديده و خاطرات شيرين بسياري از رسول دارم،  اما ديگر حواسي برايم باقي نمانده است. پس از گلگون شدن رسول ، پسر 8 ساله اي داشتم كه در سانحه ي تصادف از دست دادم.  با از دست دادن دو جوان،  فكرم آشفته شده و يك سال است  كه دچار بيماري قلبي هستم . رسول و دو برادرش ، هر سه با هم به جبهه مي رفتند ،  ولي من در ابتداي حركت آنها ،  مطلع        نمي شدم كه به جبهه مي روند. وقتي مي ديدم هر سه پسرم در جبهه هستند. از طرفي خوشحال بودم كه در راه اسلام و سعادت رفته اند ،  ولي  چون مادرم، نگران نيز بودم.  رضا در يكي  از عملياتها،  زخمي شد. تركش ها بدنش را پاره پاره كرده بودند. هنوز هم تركش در بدن دارد. دكترها مي گويند اگر استخوانش را بشكنيم و تركش را در بياوريم بايد استخوان مصنوعي بگذاريم كه در اين صورت فلج مي شود. در زانوهايش نيز تركش است .

    يك بار پدرش ،  رسول و خسرو خسروي را در عالم خواب ، داخل قدمگاه اميرالمومنين (ع) ديدم كه به دستشان سبد ناني بود. رسول در مغازه قنادي كار مي كرد ، زماني كه به شهادت رسيد صاحب مغازه بسيار ناراحت بود.  عكس رسول را از ما گرفت و بزرگ كرد و داخل مغازه اش نصب نمود. رسول تا حقوقي از مغازه مي گرفت ، فوراً مقداري از آن را به من مي داد. رضا مي گفت: رسول ! براي مادر چيزي بخر؛  پول دستش نده ، به ديگران        مي بخشد .

    5/16 سال كه داشت داوطلبانه جبهه رفت.  پسرم ، بدني تنومند و رشيد داشت. در زمان خدمت فرمانده آنها به او گفته بود ، تو براي راندن تانك مناسب هستي.

    زماني كه رضا زخمي شده بود ، او را به مشهد اعزام كردند  ولي من خبر نداشتم.  هوشنگ گفت ما به مشهد مي رويم. گفتم: هوشنگ ! تو قول داده اي مرا به مشهد ببري ،  گفت: ما مجردي مي رويم . در اين حين ، رسول به من گفت: بنده ي خدا!  اينها    مي خواهند بروند جنازه ي رضا را بياورند. گفتم: رسول! اين حرف ها را نزن . گفت راست مي گويم،  رضا سر و دست و پا در بدن ندارد بنابراين شهيد است.  بي هدف و هراسان در خيابان مي دويدم. به در خانه همه ي دوستان رضا رفتم ، تا خبري بگيرم . خسرو خسروي ، مرا در خيابان ديد ، ايستاد و گفت: چه شده است ؟  گفتم:  رضا شهيد شده  و تو به من نگفتي. گفت به خدا او شهيد نيست. سپس مرا سوار ماشين كرد و به سنگي ، جبري و همه ي محلات برد.  به در خانه ي همه رزمندگان رفتيم.  جلوتر مي رفت و مي گفت ، اين مادر رضا است ؛ آنها نيز مي گفتند رضا صحيح و سالم در منطقه است. خسرو گفت:  حالا باور كردي رضا سالم است. فردا صبح، خسرو با چند پاسدار به خانه ما آمدند و خبر مجروحيت رضا را دادند. پدر شهيد دنبالشان كرد و گفت شما اين را نمي توانستيد ديروز بگوئيد ، تا اين زن، نگران در خيابان ها ندود و در خانه ها را نزند؟  رضا را بعد از 40 روز آوردند ؛ بسيار لاغر و زرد رنگ شده بود .

    اخلاق خوبي داشت با بچه ها و بزرگتر و كوچكتر و همسايه ها خيلي خوب بود

    هنوز سربازي اش فرا نرسيده بود كه رفت سه ماه آموزش كرمان. بعد ، آنها را تقسيم بندي كردند. آمد مرخصي. روز ي با  برادرش رفته بودند  دريا كه شنا كنند؛ به برادرش گفته بود كه تو از سربازي معاف مي شوي. برادرش تعجب كرده بود و از او پرسيده بود،  براي چي ؟ جواب  داده بود  چون من شهيد مي شوم، تو معاف مي شوي؛ اما اين حرف را به مادرم نگو كه ناراحت شود.

     

    نحوه ي شهادت

    در كردستان داخل سنگر بودند كه عراقيها به آنها حمله مي كنند و يك موشك به سنگر مي خورد و سنگر بر رويشان خراب مي شود و تمام كساني كه در سنگر بودند، شهيد مي شوند. همان موقع نوبت او نبود كه در سنگر بماند ولي به دوستش گفته بود من همين جا در سنگر مي مانم و تو برو آب و غذا بياور. وقتي كه دوستش از سنگر خارج مي شود ، يك خمپاره به سنگر        مي خورد و شهيد مي شود .

     

     

    راوي: سيد حسين صفوي

     

    با ذكر نام خدا. از شهدا خاطرات زيادي است و اگر بخواهيم به تمام آنها اشاره كنيم، صفحه‌ها بايد نوشت.

    قبل از پيروزي انقلاب ، ما تصميم گرفتيم گروهي تشكيل بدهيم كه بچه‌ها در قالب اين تجمع دست به فعاليت‌هاي انقلابي بزنند. تعدادي از نيروهاي بومي محله‌ي كوتي از جمله شهداي ارزشمندي چون، شهيد خسرو خسرويان، شهيد سيد عباس صفوي از جمله بزرگان اين دسته بودند كه به نام جمعيت «فدائيان اسلام» نام گرفت. الآن تعدادي از اعضاي اين جمعيت كه جانباز يا ايثارگر هستند ، وجود دارند.

    به غير از افراد محله ي خودمان از افراد محله هاي ديگر مانند: محله ي سنگي، صلح آباد، باغ زهرا، مخصوصاً از باغ زهرا و صلح آباد، افراد زيادتري به واسطه ي آشنايي بيشتر با بچه ها، در داخل جمعيت بودند. از جمله اين افراد، عبدالرسول ضاحيان بود. اين افراد در آن موقع سن زيادي نداشتند،  ولي به دليل ايمان و اعتقاد بالايي كه داشتند، جذب اين جمعيت شده بودند. دفتر جمعيت نيز در كنار خيابان معلم فعلي و كنار مدرسه 13 آبان بود و فعاليت خيلي زيادي هم داشت و تنها گروه سياسي و نظامي بود كه بعد از انقلاب و مدتي هم قبل از انقلاب فعال بود؛ ديگر هيچ دسته يا گروه يا انجمني كه در اين سطح باشد، نبود.

    همان طور كه گفتم، رسول هم در آن زمان جذب جمعيت شد و فعاليت مي كرد. در زماني كه جنگ شروع شده بود ، به خاطر اين كه بسيج با اين قدرت و قوتي كه الآن فعاليت مي كند ،  شكل نگرفته و خيلي پراكنده بود و امكاناتي به آن صورت كه بتواند نيرويي براي جنگ اعزام كند نداشت ؛ جمعيت فدائيان اسلام در سراسر كشور و در خود آبادان مقري داشتند كه نيروهاي خودشان را به جبهه اعزام مي كردند. ما در آن اوايل تصميم گرفتيم كه كاروان هايي را به جبهه اعزام كنيم. اولين گروهي كه اعزام كرديم ، درحدود دو ميني بوس بود، ما تعداد نفرات بيشتري براي اعزام داشتيم، ولي چون اولين مرحله ي اعزام ما بود، نيروي كمي اعزام كرديم. ازجمله افرادي كه در مرحله ي اول اعزام كرديم، شهيد رسول ضاحيان، محمد ضاحيان، شهيد مجيد زائري، حسن وردياني، شهيد بندر ريگي، شهيد عمادي، شهيد  خسرو خسرويان، شهيد اسماعيل كمان ، شهيد زنده پي و تعدادي ديگر از بچه هاي محل بودند.

    در آن موقع برادرمان رسول ضاحيان ، سن خيلي كمي داشت و به همين خاطر ما سعي كرديم كه او را اعزام نكنيم، اما او آن قدر گريه و زاري و التماس كرد،  كه ما تحت تأثير قرار گرفتيم و در نهايت به رفتن او رضايت داديم. الحمدلله در سري اول اعزام، همه‌ي بچه ها ، به سلامت به بوشهر برگشتند.

    يك خاطره ي ديگري كه دارم اين است كه در اوايل پيروزي انقلاب و با تشكيل جمعيت فدائيان اسلام، يك مقري براي نگهباني و پاسداري از حريم انقلاب تشكيل داديم. ما سعي مي كرديم نگهبان هاي مان را از ميان كساني انتخاب كنيم كه به كار با اسلحه وارد باشند و خدمت سربازي رفته باشند. درافراد ما ، كساني كه خدمت رفته باشند وجود داشتند، ولي بيشتر نيروهاي ما را افراد كم سن، درحد نوجوان و جوان تشكيل مي دادند كه خود رسول نيز جزء اين افراد بود.

    كساني  را كه سن كمي داشتند ، در اختيار افراد باتجربه قرار مي داديم تا كار با اسلحه را به آن ها ياد دهند. ما آن بچه ها را براي گشت زني در كوچه و خيابان مي فرستاديم و به آنها يك چوبي  مي داديم كه از خود دفاع كنند. از جمله اين افراد، شهيد رسول بود كه يك شب در ميان، سر موقع براي رفتن به گشت زني و نگهباني حاضر مي شد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x