مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علیباش زنده پی

756
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علیباش
نام خانوادگی زنده پی
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1346/1/2
تاریخ شهادت 1365/10/09
محل شهادت ماهشهر
تحصیلات سوم راهنمايي
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • شهيد عليباش زنده پي در سال 1346 در شهرستان بوشهر در  خانواده اي مذهبي و كم بضاعت ديده به جهان گشود. وي در اوان كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش با تلاش فراوان سرپرستي طفلان يتيم خود را بر عهده گرفت و با مشقت تمام، سعي كرد امكانات زندگي را براي آنان فراهم سازد.

    شهيد از همان دوران دبستان علاقه ي فراواني به يادگيري قرآن داشت. به طوري كه پس از گذراندن دوره ي تحصيلات ابتدايي و ورود به دوره ي راهنمايي تحصيلي، قرآن را به طور كامل فرا گرفت.

    او پس از پيروزي انقلاب اسلامي بر حسب وظيفه ي شرعي كه داشت به عضويت گروه مقاومت شهيد زالي در آمد. وي به دليل فقر مالي نتوانست به تحصيلات خود ادامه دهد. لذا ترك تحصيل كرد و تصميم گرفت كار كند تا بتواند به نحوي زحمات مادرش را جبران نمايد. همين امر سبب شد تا پس از انجام كارهاي متفرقه، در كارخانه ي اعتماديه مشغول به كار شود. وي پس از چندي به فرمان امام امت گوش جان سپرد و براي گذراندن دوران خدمت مقدس سربازي داوطلب گرديد. او ابتدا در قسمت ايدئولوژي نيروي دريايي خدمت مي كرد و پس از آن به قسمت امور رزمي منتقل شد.

    شهيد در طول مدتي كه در جبهه بود با شجاعت و دليري پشت عراقي هاي بسياري را به خاك ماليد و سرانجام در تاريخ 1365/11/9 در حين انجام وظيفه، در حالي كه مسلحانه در پادگان شهيد بهشتي ماهشهر از خانه ي سربازان اسلام پاسداري مي كرد، مورد هدف بمباران هواپيماهاي دشمن صهيونيستي قرار گرفت و روحش به ملكوت اعلي پيوست. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: برادر شهيد

    «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون. »

    عليباش در سال 1346 متولد شد. حدوداً دو سال و نيم از تولدش گذشته بود كه پدرمان را از دست داديم. حالا شما تصور كنيد در آن زمان « طاغوت » با اين همه مشكلات چطوري زندگي ما مي گذشت.

    من فرزند دوم خانواده بودم و در آن زمان 11 سالم بود و ايشان فرزند آخر خانواده بودند. تمام مشكلات زندگي ما پس از مرگ پدرم، روي دوش مادرم بود و ما چون بچه بوديم كمكي از دستمان بر نمي آمد تا براي او انجام بدهيم.

    عليباش دوران تحصيلات ابتدايي اش را در دبستان شهيد زالي گذراند. وي علاقه ي بسياري به يادگيري قرآن داشت براي همين پس از تلاش فراوان تلاوت قرآن را فرا گرفت. همزمان با شروع انقلاب، او وارد مدرسه ي راهنمايي شد ولي تحصيلاتش را تا دوم راهنمايي بيشتر ادامه نداد و پس از آن ترك تحصيل كرد و وارد بازار كار شد و مدتي در كارخانه ي اعتماديه « شركت رسيدگي و بافندگي» مشغول به كار شد. او علاوه بركار كردن در كارخانه، با پايگاه مقاومت شهيد زالي هم همكاري مي كرد و عضو بسيج پايگاه بود. وي با آقاي زيارتي و آقاي صافي ارتباط خوبي داشت و هميشه با آنها همكاري هاي لازم را انجام مي داد. وي حتي زماني كه به مدرسه هم مي رفت با بچه هاي بسيج همكاري داشت.

    هنوز زمان رفتن به خدمت سربازي او فرا نرسيده بود كه تصميم گرفت زودتر دفترچه ي آماده به خدمت بگيرد. او با كمك آقاي عدالت كه در همسايگي ما بود و در شعبه ي وظيفه ي ژاندارمري آن زمان كار مي كرد، توانست 6 ماه زودتر دفترچه ي آماده به خدمت بگيرد و عازم شود. وي دوران آموزشي اش را در سيرجان طي نمود و پس از آن به خدمت نيروي دريايي در آمد.

    وي پس از گذراندن دوره ي آموزشي نيروي دريايي ارتش به پادگان شهيد بهشتي ماهشهر منتقل شد. ابتدا مسؤول سياسي آنجا بود ولي بعد از مدتي در كتابخانه ي آنجا مشغول خدمت  شد. حتي مدتي مسؤوليت انباري را بر عهده داشت . از همرزمان وي كه خيلي با هم انس و الفت داشتند مي توان: حسين چمن، حسين سكين و محراب فقيه زاده را نام برد.

    از نامه هايي كه مي نوشت مشخص بود كه منطقه به حالت جنگي در آمده و فرماند هان از ايشان خواسته بودند كه به  نگهباني پادگان بپردازد.

    عليباش مدت زمان زيادي در جبهه خدمت نكرد. به طور وضوح او همان 6 ماهي كه زودتر به جبهه رفته بود انجام وظيفه نمود تا اينكه بالاخره به شهادت رسيد. ظاهراً وي در اين اواخر نگهبان يك منبع آب بوده كه هواپيماهاي عراقي آنجا را بمباران مي كنند و برادرم به اتفاق تعدادي از همرزمانش به شدت زخمي مي شوند. امكان اينكه آنها را به بيمارستان ببرند سخت بوده زيرا به گفته ي يكي از همرزمانش همان روز بيمارستان آنجا هم مورد بمباران دشمن قرار مي گيرد.

    سرانجام او در نهم بهمن ماه سال 1365 - همان روزي كه بيمارستان منطقه هم بمباران شد- به ملكوت اعلي مي پيوندد. بعد از يك هفته يعني در پانزدهم بهمن ماه، جسد بي جان عليباش را با جسد دو تن ديگر از شهداء تشييع كرديم و او در سن 19 سالگي شربت شهادت را نوشيد و به ديار باقي شتافت .

     

    راوي : مادر شهيد  

    با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و سلام بر بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران .

    پسرم عليباش حدود دو سالش بود كه پدرش را از دست داد و من هم پدر و هم مادر او بودم. در آن هنگام يكي از پسرانم 15 سال و ديگري 11 سال داشت. همان سال ها بود كه منزلمان در حريم پايگاه هوايي افتاد و ما را از آنجا بلند كردند و زحمت جاجايي خانه به دوش من افتاد. وقتي به محله اي در خيابان عاشوري رفتيم بچه هايم به مدرسه مي رفتند و نمي توانستند كار كنند. فقط پسر بزرگم كه پانزده سال داشت شب ها به مدرسه ي شبانه مي رفت و درس مي خواند و روزها به كار مشغول مي شد و در آمد اندكي بدست مي آورد تا لقمه ناني را آبرومندانه بخوريم. در ضمن در خانه مان اتاق دو دري ساخته بوديم كه كرايه داديم تا كمك خرجمان باشد. تا زماني كه عليباش شش ساله شد و به مدرسه رفت. او تا دوم راهنمايي درس خواند ولي وقتي انقلاب شد ديگر به مدرسه نرفت .

    وي شب ها به حسينيه ي سيد محمد مي رفت و بعد از مدتي عضو بسيج شد و به ايشان تفنگي دادند كه شب ها به نگهباني  بپردازد. او مدتها در بسيج مشغول فعاليت بود و پس از اينكه 17-18 ساله شد به حوزه ي نظام وظيفه رفت تا دفترچه ي آماده به خدمت بگيرد. هرچه گفتم: مادر، هنوز زود است. مي- گفت: اتفاقا“ همين الآن وقتش است. برايم ساك مي خري؟ من هم كه شوق و اشتياق او را ديدم ساك و مقداري وسايل مورد نيازش را برايش تهيه كردم و به دستش دادم.  چند وقتي كارش اين شده بود كه هر روز ساك به دوش برود و بيايد، شايد بتواند دفترچه بگيرد .

    من خيلي ناراحت بودم و چند بار به وي گفتم: مادر، هنوز موقع سربازي رفتن تو نيست. اين قدر عجله نكن . به خرجش نمي رفت و به شوخي به من مي گفت: به يك شرط نمي روم. به شرطي كه تو هم بروي توي يك صندوق، كه با هم برويم و برگرديم . و بعد سر مرا در بغل مي گرفت و مي بوسيد.

    يك روز به خانه آمد و گفت: براي گواهينامه ي رانندگي، عكس گرفته ام و بزرگ كرده ام. اگر شهيد شدم مي توانيد آن را سر قبرم بگذاريد. .

    بالاخره با كمك آقاي عدالت، موفق شد زودتر از موعود مقرر به خدمت برود. روزي كه رفت به دوستانش گفته بود كه سلام مادرم را برسانيد و بگوييد من به سيرجان، همان جايي كه  دلم مي خواست، رفته ام. هميشه دوست داشت سرباز نيروي دريايي باشد. وقي با او تماس گرفتم تا جوياي احوالش شوم به من گفت: مادر جان، سيرجان جاي خوبي است. نگران من نباش. عليباش برخورد خيلي خوبي با مردم داشت و به همه احترام مي گذاشت. هميشه به مسجد قرآن مي رفت و نماز مي خواند. خيلي حزب الهي بود و احكام اسلامي را مو به مو انجام مي داد.

    پدر بزرگش خيلي او را دوست داشت.  هنگامي كه به دنيا آمد  پدر بزرگش گفت: به ياد پسر ناكامم، اسمش را علي بگذاريد. لازم به ذكر است كه من برادري داشتم به نام علي كه فوتباليست بود و در سنين جواني به دير باقي شتافت.

    ولي من به دليل اين كه برادرم خيلي جوان بود كه مرد، قبول نكردم و او گفت : خوب، بگذار عليباش. و اين گونه بود كه نام عليباش براي پسرم انتخاب شد.

    پس از اتمام دوره آموزشي به مرخصي آمد و با همه خداحافظي كرد ولي هر چه دنبال من گشته بود مرا پيدا نكرده بود.

    يادم مي آيد قبل از اينكه به آموزشي برود انگار به وي  الهام شده بود كه شهيد مي شود. چون عكس بزرگي به من و گفت: اگر شهيد شدم آن را سر قبرم بگذار. و امروز همان عكس را به سفارش خودش، هم توي خـانه و هم روي قبـرش گذاشته ام.

    وقتي با هم سوار موتور مي شديم . با همه سلام و احوالپرسي مي كرد. حتي كساني كه از خودش بزرگتر بودند. و زماني كه به او مي گفتم: مادر، اينها كه از تو بزرگتر هستند تو چه دوستي با اينها داري؟ مي گفت : مادرجان، دوستي كه بزرگ و كوچك ندارد. آدم بايد ببيند اخلاقش با كي سازگار است.

    از اخلاق خوب عليباش هر چه بگويم كم است. او بسيار شوخ طبع و مهربان بود. به هيچ چيزي ايراد نمي گرفت. به همه احترام مي گذاشت و من او را خيلي دوست داشتم.

     

    راوي: برادر شهيد

    لقمه ي حلال خوردن، در زندگي انسان از همه چيز مهم تر است. پدرمان در زمان حياتش به سختي زندگي ما را اداره مي كرد. آن زمان هم مثل الان نبود كه ما در آسايش زندگي كنيم. پدرم ابتدا به سنگبري اشتغال داشت و پس از آن كارگر شهرداري شد. ما جزء ضعيفترين قشر جامعه بوديم و فقط با خوردن نان حلال بود كه توانستيم شهيدي را تقديم انقلاب كنيم.

    وقتي چهارده ساله شدم و ديدم كه تمام خرج زندگي بر دوش مادرمان است. لذا كار كردن را شروع كردم.

    عليباش با اين كه چند سال از من كوچكتر بود ولي اخلاق و رفتارش براي من اسوه والگو بود. ما نمي توانستيم خودمان را با خصوصيات اخلاقي وي مقايسه كنيم. ايشان آنقدر روح بزرگي داشتند كه در قالب كلمات نمي آمد. خيلي مردمدار بود و با همه رفتاري مناسب و يكسان داشت. خوشا به سعادتش كه خدا او را به نزد خود خواند.

    آري، شهداء واقعاً لايق اين هستند كه خداوند آنان را به درگاه خود بپذيرد و مطمئناً مقام والايي نزد معبود خود دارند و مي توانند ما را مورد شفاعت قرار دهند. نسل آينده بايد از زندگي شهداء و راه و رسم زندگي آنها درسي فرا بگيرند و ببينند كه چه قدر آن عزيزان به نظام و انقلاب وفادار بودند.

    اميدوارم جوانان ما، شهيدان را الگوي خود قرار دهند و خواهران با حفظ حجاب خود، پاسدار خون شهداء باشند. چرا كه آن بزرگواران تمام زندگي خود را وقف انقلاب كردند تا مبادا بيگانگان به خاك ما تجاوز كنند. ملت ما بايد با آمدن به مزار شهداء و قرائت فاتحه اي، سعادت دنيا و آخرت را براي خود بخرند و قلب شهداء نيز از آنها راضي و خرسند گردد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
    your comments
    guest
    0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دلنوشته ها
    0
    ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x