نام نصر الله
نام خانوادگی همایون مهر
تاریخ تولد 1331
محل تولد فارس - فارس
تاریخ شهادت اذر 1359
محل شهادت دزفول
شغل ارتش
تحصیلات سوم دبیرستان
زندگی نامه شهید :
بسم رب الشهدا ء
شهيد نصرالله همايون مهر در سال 31 در كُنارتخته به دنيا آمد و اولين شهيد آن ديار هم خود آن بزرگوار بود. ايشان در پايان سال سوم دبيرستان رشته رياضي فيزيك وارد ارتش شد بعد از مدتي خدمت در نيروي زميني در قسمت پشتيباني شيراز استخدام شد و سپس به تهران رفت و در تهران ليسانس مهندسي الكترونيك را گرفت كه آن موقع در ايران فقط 400 نفر داراي اين مدرك بودند.
شهيد رد اوايل انقلاب كه در كُنار تخته مشغول به تحصيل بود با اينكه در اين شهر مردم زياد از انقلاب و اهداف امام خميني مطلع نبودند او عكس امام را در نسخه هاي زياد تكثير ميكرد و همرا با اعلاميه ها و مطالب روشنگرانه در خانه ها ميانداخت تا شايعات ذهن مردم را خراب نكند و مردان و زنان شهرش با هوش و از همة اوضاع با خبر باشند.
كل بلوك خشت و كُنارتخته روي حرفش و اخلاقش حساب ميبردند، بزرگان اغلب روزها به خانه اش ميرفتند و با او به بحث و گفتگو مينشستند، حرفهايش را گوش ميدادند و او نيز به حرفهاي آنان احترام ميگذاشت و به كار ميبست. قبل از شروع جنگ در شهريور 59 در سال 58 در روز 22 بهمن كه مردم بر بامها ميرفتند و شعار مرگ بر آمريكا و اسرائيل سر ميدادند او علاوه بر اين شعارها ميگفت: هفتاد مرگ در خانه صدام ملعون، هميشه گوشزد ميكرد كه اين صدام هم يكي مثل آن هاست، بر او مرگ بفرستيد كه خدا انشاء الله همگي اشان را نيست و نابود كند.
روزي از روزها شهيد كه با دو تا از دوستانش به نام كياني كه هر دو برادر بودند در اتاق خانه اشان نشسته بودند كه موضوع بحثشان به امام و انقلاب و درستي و نادرستي شاه و امام رسيد، آن دو برادر گفتند كه نصرالله اين خميني كيه؟ كه تو تا پاي جان از او حمايت ميكني تو با اين سوادت ميتواني بزرگترين آدم اين مملكت بشوي اگر همين طور خودت را قاطي سياست كني شاه از همة چيز ساقطت ميكند، بگذار زمانه خودش جلو برود آخر يكي انتخاب ميشود، در ادامه سخنانشان به امام و انقلاب كه هدفي جزء اقامة عدل و قسط و اسلام ناب محمّدي نداشت توهين كردند كه يكدفعه فلاسك چاي تركيد و به صورت آن دو برادر خورد و از شدت ناراحتي به ضجه افتادند، در همين اوضاع نصر الله با عصبانيت بلند شدند و با صداي بلند كه تا آن موقع از او شنيده نشده بود گفتند از خانة من بيرون برويد شما با اين حرفهايتان ميخواهيد خانه و ايمانم را به آتش بكشيد، آن دو برادر كه تا آن موقع نصرالله را اين چنين عصباني نديده بودند بر اثر همين تغيير مسير دادند و به راه شهيد پيوستند، و حتي در همين راه هم به مقام شهادت رسيدند.
معجزه شهيد همين است كه علاوه بر روحش، گفتاري قوي و اثر بخش دارد و او با قاطعيتش در انتخاب راهش آنان را از قعر به اعلا رساند. نصرالله 17 ساله بود كه به تهران رفت در آنجا با آدم هاي مختلفي برخورد داشت ولي هيچكدام نتوانستند بر روي اخلاقش و عقايدش اثر بگذارد و همسر ايشان همين را علّت پذيرفتن خواستگاري ايشان ميدانند. شهيد همايون مهر با همسرشان اقوام بودند (پسر دايي مادر همسرشان) بر اثر رفت آمد از خانم ارشدي خواستگاري به عمل آوردند.
در سال 56 شهيد با همسرشان خانم ارشدي متولد برازجان عقد كردند، مراسم عقد را در برازجان در خانه عروس گرفتند و خريد را از شيراز كردند، همسر شهيد ميگويند كه ما سه سال نامزد بوديم و عقد شده بوديم و به يكديگر حلال، ولي در اين سه سال ياد ندارم كه نصرالله حتي يك شوخي با من كرده باشد فقط وقتي ميآمد از دور سلامي به من ميكرد و چنان با حجب و حيا بود كه در همان سالها تمام روش زندگي را از او فراگرفتم. رسم اهالي كُنارتخته اين طور است كه براي عروسي پسرشان يك هفته ميهماني بزرگي ميگيرند. در سال 58 خانواده داماد يك هفته سنگ تمام گذاشتند و نصرالله در همان سال با دختري نجيب و پاك ازدواج كرد. 8 ماهي از ازدواج آنها نگذشته بود كه راديو آغاز جنگ جهان عليه ايران را در شهريور 59 اعلام كرد.
شهيد بسيار به تفريح علاقه داشت به همسرش ميگفت من نصف ايران را رفته ام و نصف ديگرش را با هم ميرويم و خوش ميگذرانيم. و همچنين ميگفت دوست دارم 6 پسر داشته باشم و همة پسرانم را با سواد و مؤمن و با نماز تربيت كنم.
2 ماهي در دزفول بود و بعد به خانه برگشت تا چند روزي را در كنار همسر و پسر كوچكش كه 18 روز بود پا به جهان گذاشته سپري كند نام پسرش را سعيد گذاشت، 3 روز بعد دوباره به دزفول بازگشت. موقعي كه به مرخصي آمده بود ميگفت: اي خدا جنگ دارد تمام ميشود ولي شهادت نصيب من نشد از اول جنگ تا شهادتش فقط سه روز را در كنار خانواده اش گذارند.
در شب آخر، نصرالله اصلاً نخوابيد، شب تا سحر به درختان به آسمان به ماه و ستاره ها به همسر و فرزندش نگاه عجيبي ميكرد نگاهي همراه با خداحافظي، حتي موقعي كه او خود را بر سر دو راهي چنار شايجان ديد و براي رفتن به اهواز قدم برداشت آن موقع هم مثل انساهاي عاشق چشم از همسر و خانواده اش بر نميداشت قدم به قدم پشت سرش را نگاه ميكرد كه همسرش از اين صحنه بسيار ناراحت شد و به راننده تاكسي گفت حركت كن، شهيدان با اينكه مهر خانواده در دل داشتند ولي جان به كف و مشتاقانه پا در ركاب دفاع از اسلام گذاشتند.
شهيد نصرالله همايون مهر در آذر سال 59 در ساعت 11 ظهر در دزفول بر اثر اصابت تركش خمپاره به مقام والاي شهادت نائل گشت. همسر ايشان ميگويند من افتخار ميكنم كه همسر شهيد بوده ام و پسرم سعيد هم كه 21 روزه بود كه پدرش را در راه امام و اسلام از دست داد نيز افتخار ميكند كه پدرش داوطلبانه به جبهه جنگ شتافت.
همچنين خانم ارشدي كه زن با فهم و دانايي ميباشند ميافزايند: هر وقت مريض ميشوم او خودش دوايم را درخواب ميآورد.
من چند وقتي در خانه پدرم زندگي ميكردم بعد از مدتي تصميم گرفتم خودم و پسرم در خانه اي مستقل زندگي كنيم ولي از طرف ديگر ترس داشتم، ميترسيدم خودم تنهايي در يك خانه بزرگ زندگي كنم، در خواب ديدم كه نصرالله به خوابم آمد و گفت: من خودم هر شب نگهبان خانه ات هستم و هنوز كه هنوز هستمن همين حرف را به ياد دارم و باعث شده كه دلم قوت داشته باشد، هميشه با او صحبت ميكنم فكر ميكنم كه در هر حال ناظرم است هر كجا ميروم وقتي به خانه ميآيم جلوي عكسش ميروم و سلام ميكنم باور دارم كه او هم همراه ما در خانه وجود دارد. همسران ما نه براي مقام و ثروت و جبهه رفتند براي اينكه امروز بتوانيم دم از اهل بيت بزنيم و كسي ما را شكنجه ندهد.
ز داغ دوري ات اي دوست، استخوانم سوخت گرفت آتش بيداد و آشيانم سوخت
اميد من، تو كه رفتي تمام خوبي رفت به دست هجر تو اميدم و امانم سوخت
ادامه مطلب
بسم رب الشهدا ء
شهيد نصرالله همايون مهر در سال 31 در كُنارتخته به دنيا آمد و اولين شهيد آن ديار هم خود آن بزرگوار بود. ايشان در پايان سال سوم دبيرستان رشته رياضي فيزيك وارد ارتش شد بعد از مدتي خدمت در نيروي زميني در قسمت پشتيباني شيراز استخدام شد و سپس به تهران رفت و در تهران ليسانس مهندسي الكترونيك را گرفت كه آن موقع در ايران فقط 400 نفر داراي اين مدرك بودند.
شهيد رد اوايل انقلاب كه در كُنار تخته مشغول به تحصيل بود با اينكه در اين شهر مردم زياد از انقلاب و اهداف امام خميني مطلع نبودند او عكس امام را در نسخه هاي زياد تكثير ميكرد و همرا با اعلاميه ها و مطالب روشنگرانه در خانه ها ميانداخت تا شايعات ذهن مردم را خراب نكند و مردان و زنان شهرش با هوش و از همة اوضاع با خبر باشند.
كل بلوك خشت و كُنارتخته روي حرفش و اخلاقش حساب ميبردند، بزرگان اغلب روزها به خانه اش ميرفتند و با او به بحث و گفتگو مينشستند، حرفهايش را گوش ميدادند و او نيز به حرفهاي آنان احترام ميگذاشت و به كار ميبست. قبل از شروع جنگ در شهريور 59 در سال 58 در روز 22 بهمن كه مردم بر بامها ميرفتند و شعار مرگ بر آمريكا و اسرائيل سر ميدادند او علاوه بر اين شعارها ميگفت: هفتاد مرگ در خانه صدام ملعون، هميشه گوشزد ميكرد كه اين صدام هم يكي مثل آن هاست، بر او مرگ بفرستيد كه خدا انشاء الله همگي اشان را نيست و نابود كند.
روزي از روزها شهيد كه با دو تا از دوستانش به نام كياني كه هر دو برادر بودند در اتاق خانه اشان نشسته بودند كه موضوع بحثشان به امام و انقلاب و درستي و نادرستي شاه و امام رسيد، آن دو برادر گفتند كه نصرالله اين خميني كيه؟ كه تو تا پاي جان از او حمايت ميكني تو با اين سوادت ميتواني بزرگترين آدم اين مملكت بشوي اگر همين طور خودت را قاطي سياست كني شاه از همة چيز ساقطت ميكند، بگذار زمانه خودش جلو برود آخر يكي انتخاب ميشود، در ادامه سخنانشان به امام و انقلاب كه هدفي جزء اقامة عدل و قسط و اسلام ناب محمّدي نداشت توهين كردند كه يكدفعه فلاسك چاي تركيد و به صورت آن دو برادر خورد و از شدت ناراحتي به ضجه افتادند، در همين اوضاع نصر الله با عصبانيت بلند شدند و با صداي بلند كه تا آن موقع از او شنيده نشده بود گفتند از خانة من بيرون برويد شما با اين حرفهايتان ميخواهيد خانه و ايمانم را به آتش بكشيد، آن دو برادر كه تا آن موقع نصرالله را اين چنين عصباني نديده بودند بر اثر همين تغيير مسير دادند و به راه شهيد پيوستند، و حتي در همين راه هم به مقام شهادت رسيدند.
معجزه شهيد همين است كه علاوه بر روحش، گفتاري قوي و اثر بخش دارد و او با قاطعيتش در انتخاب راهش آنان را از قعر به اعلا رساند. نصرالله 17 ساله بود كه به تهران رفت در آنجا با آدم هاي مختلفي برخورد داشت ولي هيچكدام نتوانستند بر روي اخلاقش و عقايدش اثر بگذارد و همسر ايشان همين را علّت پذيرفتن خواستگاري ايشان ميدانند. شهيد همايون مهر با همسرشان اقوام بودند (پسر دايي مادر همسرشان) بر اثر رفت آمد از خانم ارشدي خواستگاري به عمل آوردند.
در سال 56 شهيد با همسرشان خانم ارشدي متولد برازجان عقد كردند، مراسم عقد را در برازجان در خانه عروس گرفتند و خريد را از شيراز كردند، همسر شهيد ميگويند كه ما سه سال نامزد بوديم و عقد شده بوديم و به يكديگر حلال، ولي در اين سه سال ياد ندارم كه نصرالله حتي يك شوخي با من كرده باشد فقط وقتي ميآمد از دور سلامي به من ميكرد و چنان با حجب و حيا بود كه در همان سالها تمام روش زندگي را از او فراگرفتم. رسم اهالي كُنارتخته اين طور است كه براي عروسي پسرشان يك هفته ميهماني بزرگي ميگيرند. در سال 58 خانواده داماد يك هفته سنگ تمام گذاشتند و نصرالله در همان سال با دختري نجيب و پاك ازدواج كرد. 8 ماهي از ازدواج آنها نگذشته بود كه راديو آغاز جنگ جهان عليه ايران را در شهريور 59 اعلام كرد.
شهيد بسيار به تفريح علاقه داشت به همسرش ميگفت من نصف ايران را رفته ام و نصف ديگرش را با هم ميرويم و خوش ميگذرانيم. و همچنين ميگفت دوست دارم 6 پسر داشته باشم و همة پسرانم را با سواد و مؤمن و با نماز تربيت كنم.
2 ماهي در دزفول بود و بعد به خانه برگشت تا چند روزي را در كنار همسر و پسر كوچكش كه 18 روز بود پا به جهان گذاشته سپري كند نام پسرش را سعيد گذاشت، 3 روز بعد دوباره به دزفول بازگشت. موقعي كه به مرخصي آمده بود ميگفت: اي خدا جنگ دارد تمام ميشود ولي شهادت نصيب من نشد از اول جنگ تا شهادتش فقط سه روز را در كنار خانواده اش گذارند.
در شب آخر، نصرالله اصلاً نخوابيد، شب تا سحر به درختان به آسمان به ماه و ستاره ها به همسر و فرزندش نگاه عجيبي ميكرد نگاهي همراه با خداحافظي، حتي موقعي كه او خود را بر سر دو راهي چنار شايجان ديد و براي رفتن به اهواز قدم برداشت آن موقع هم مثل انساهاي عاشق چشم از همسر و خانواده اش بر نميداشت قدم به قدم پشت سرش را نگاه ميكرد كه همسرش از اين صحنه بسيار ناراحت شد و به راننده تاكسي گفت حركت كن، شهيدان با اينكه مهر خانواده در دل داشتند ولي جان به كف و مشتاقانه پا در ركاب دفاع از اسلام گذاشتند.
شهيد نصرالله همايون مهر در آذر سال 59 در ساعت 11 ظهر در دزفول بر اثر اصابت تركش خمپاره به مقام والاي شهادت نائل گشت. همسر ايشان ميگويند من افتخار ميكنم كه همسر شهيد بوده ام و پسرم سعيد هم كه 21 روزه بود كه پدرش را در راه امام و اسلام از دست داد نيز افتخار ميكند كه پدرش داوطلبانه به جبهه جنگ شتافت.
همچنين خانم ارشدي كه زن با فهم و دانايي ميباشند ميافزايند: هر وقت مريض ميشوم او خودش دوايم را درخواب ميآورد.
من چند وقتي در خانه پدرم زندگي ميكردم بعد از مدتي تصميم گرفتم خودم و پسرم در خانه اي مستقل زندگي كنيم ولي از طرف ديگر ترس داشتم، ميترسيدم خودم تنهايي در يك خانه بزرگ زندگي كنم، در خواب ديدم كه نصرالله به خوابم آمد و گفت: من خودم هر شب نگهبان خانه ات هستم و هنوز كه هنوز هستمن همين حرف را به ياد دارم و باعث شده كه دلم قوت داشته باشد، هميشه با او صحبت ميكنم فكر ميكنم كه در هر حال ناظرم است هر كجا ميروم وقتي به خانه ميآيم جلوي عكسش ميروم و سلام ميكنم باور دارم كه او هم همراه ما در خانه وجود دارد. همسران ما نه براي مقام و ثروت و جبهه رفتند براي اينكه امروز بتوانيم دم از اهل بيت بزنيم و كسي ما را شكنجه ندهد.
ز داغ دوري ات اي دوست، استخوانم سوخت گرفت آتش بيداد و آشيانم سوخت
اميد من، تو كه رفتي تمام خوبي رفت به دست هجر تو اميدم و امانم سوخت
بسم رب الشهدا ء
- مصاحبه با همسر شهيد
دنيا ارزشي ندارد كه در آن به يكديگر كينه بورزيد و دشمني كنيد.
عطر يادتان فضاي خانه را پر كرده است. هنوز هم براي يادآوري خاطرات گذشته به اتاقتان ميرويم و هوايي را استنشاق ميكنيم كه شما در آن نفس كشيدهايد، قدم زدهايد و در آن به نماز ايستادهايد.
خاطرتان سبز و يادتان گرامي
بسم الله الرحمن الرحيم
شهيد نصرالله همايون مهر در سال 31 در كُنارتخته به دنيا آمد و اولين شهيد آن ديار هم خود آن بزرگوار بود. ايشان در پايان سال سوم دبيرستان رشته رياضي فيزيك وارد ارتش شد بعد از مدتي خدمت در نيروي زميني در قسمت پشتيباني شيراز استخدام شد و سپس به تهران رفت و در تهران ليسانس مهندسي الكترونيك را گرفت كه آن موقع در ايران فقط 400 نفر داراي اين مدرك بودند.
شهيد رد اوايل انقلاب كه در كُنار تخته مشغول به تحصيل بود با اينكه در اين شهر مردم زياد از انقلاب و اهداف امام خميني مطلع نبودند او عكس امام را در نسخه هاي زياد تكثير ميكرد و همرا با اعلاميه ها و مطالب روشنگرانه در خانه ها ميانداخت تا شايعات ذهن مردم را خراب نكند و مردان و زنان شهرش با هوش و از همة اوضاع با خبر باشند.
كل بلوك خشت و كُنارتخته روي حرفش و اخلاقش حساب ميبردند، بزرگان اغلب روزها به خانه اش ميرفتند و با او به بحث و گفتگو مينشستند، حرفهايش را گوش ميدادند و او نيز به حرفهاي آنان احترام ميگذاشت و به كار ميبست. قبل از شروع جنگ در شهريور 59 در سال 58 در روز 22 بهمن كه مردم بر بامها ميرفتند و شعار مرگ بر آمريكا و اسرائيل سر ميدادند او علاوه بر اين شعارها ميگفت: هفتاد مرگ در خانه صدام ملعون، هميشه گوشزد ميكرد كه اين صدام هم يكي مثل آن هاست، بر او مرگ بفرستيد كه خدا انشاء الله همگي اشان را نيست و نابود كند.
روزي از روزها شهيد كه با دو تا از دوستانش به نام كياني كه هر دو برادر بودند در اتاق خانه اشان نشسته بودند كه موضوع بحثشان به امام و انقلاب و درستي و نادرستي شاه و امام رسيد، آن دو برادر گفتند كه نصرالله اين خميني كيه؟ كه تو تا پاي جان از او حمايت ميكني تو با اين سوادت ميتواني بزرگترين آدم اين مملكت بشوي اگر همين طور خودت را قاطي سياست كني شاه از همة چيز ساقط ميكند، بگذار زمانه خودش جلو برود آخر يكي انتخاب ميشود، در ادامه سخنانشان به امام و انقلاب كه هدفي جزء اقامة عدل و قسط و اسلام ناب محمّدي نداشت توهين كردند كه يكدفعه فلاسك چاي تركيد و به صورت آن دو برادر خورد و از شدت ناراحتي به ضجه افتادند، در همين اوضاع نصر الله با عصبانيت بلند شدند و با صداي بلند كه تا آن موقع از او شنيده نشده بود گفتند از خانة من بيرون برويد شما با اين حرفهايتان ميخواهيد خانه و ايمانم را به آتش بكشيد، آن دو برادر كه تا آن موقع نصرالله را اين چنين عصباني نديده بودند بر اثر همين تغيير مسير دادند و به راه شهيد پيوستند، و حتي در همين راه هم به مقام شهادت رسيدند.
معجزه شهيد همين است كه علاوه بر روحش، گفتاري قوي و اثر بخش دارد و او با قاطعيتش در انتخاب راهش آنان را از قعر به اعلا رساند. نصرالله 17 ساله بود كه به تهران رفت در آنجا با آدم هاي مختلفي برخورد داشت ولي هيچكدام نتوانستند بر روي اخلاقش و عقايدش اثر بگذارد و همسر ايشان همين را علّت پذيرفتن خواستگاري ايشان ميدانند. شهيد همايون مهر با همسرشان اقوام بودند (پسر دايي مادر همسرشان) بر اثر رفت آمد از خانم ارشدي خواستگاري به عمل آوردند.
در سال 56 شهيد با همسرشان خانم ارشدي متولد برازجان عقد كردند، مراسم عقد را در برازجان در خانه عروس گرفتند و خريد را از شيراز كردند، همسر شهيد ميگويند كه ما سه سال نامزد بوديم و عقد شده بوديم و به يكديگر حلال، ولي در اين سه سال ياد ندارم كه نصرالله حتي يك شوخي با من كرده باشد فقط وقتي ميآمد از دور سلامي به من ميكرد و چنان با حجب و حيا بود كه در همان سالها تمام روش زندگي را از او فراگرفتم. رسم اهالي كُنارتخته اين طور است كه براي عروسي پسرشان يك هفته ميهماني بزرگي ميگيرند. در سال 58 خانواده داماد يك هفته سنگ تمام گذاشتند و نصرالله در همان سال با دختري نجيب و پاك ازدواج كرد. 8 ماهي از ازدواج آنها نگذشته بود كه راديو آغاز جنگ جهان عليه ايران را در شهريور 59 اعلام كرد.
شهيد بسيار به تفريح علاقه داشت به همسرش ميگفت من نصف ايران را رفته ام و نصف ديگرش را با هم ميرويم و خوش ميگذرانيم. و همچنين ميگفت دوست دارم 6 پسر داشته باشم و همة پسرانم را با سواد و مؤمن و با نماز تربيت كنم.
2 ماهي در دزفول بود و بعد به خانه برگشت تا چند روزي را در كنار همسر و پسر كوچكش كه 18 روز بود پا به جهان گذاشته سپري كند نام پسرش را سعيد گذاشت، 3 روز بعد دوباره به دزفول بازگشت. موقعي كه به مرخصي آمده بود ميگفت: اي خدا جنگ دارد تمام ميشود ولي شهادت نصيب من نشد از اول جنگ تا شهادتش فقط سه روز را در كنار خانواده اش گذارند.
در شب آخر، نصرالله اصلاً نخوابيد، شب تا سحر به درختان به آسمان به ماه و ستاره ها به همسر و فرزندش نگاه عجيبي ميكرد نگاهي همراه با خداحافظي، حتي موقعي كه او خود را بر سر دو راهي چنار شايجان ديد و براي رفتن به اهواز قدم برداشت آن موقع هم مثل انساهاي عاشق چشم از همسر و خانواده اش بر نميداشت قدم به قدم پشت سرش را نگاه ميكرد كه همسرش از اين صحنه بسيار ناراحت شد و به راننده تاكسي گفت حركت كن، شهيدان با اينكه مهر خانواده در دل داشتند ولي جان به كف و مشتاقانه پا در ركاب دفاع از اسلام گذاشتند.
شهيد نصرالله همايون مهر در آذر سال 59 در ساعت 11 ظهر در دزفول بر اثر اصابت تركش خمپاره به مقام والاي شهادت نائل گشت. همسر ايشان ميگويند من افتخار ميكنم كه همسر شهيد بوده ام و پسرم سعيد هم كه 21 روزه بود كه پدرش را در راه امام و اسلام از دست داد نيز افتخار ميكند كه پدرش داوطلبانه به جبهه جنگ شتافت.
همچنين خانم ارشدي كه زن با فهم و دانايي ميباشند ميافزايند: هر وقت مريض ميشوم او خودش دوايم را درخواب ميآورد.
من چند وقتي در خانه پدرم زندگي ميكردم بعد از مدتي تصميم گرفتم خودم و پسرم در خانه اي مستقل زندگي كنيم ولي از طرف ديگر ترس داشتم، ميترسيدم خودم تنهايي در يك خانه بزرگ زندگي كنم، در خواب ديدم كه نصرالله به خوابم آمد و گفت: من خودم هر شب نگهبان خانه ات هستم و هنوز كه هنوز هستمن همين حرف را به ياد دارم و باعث شده كه دلم قوت داشته باشد، هميشه با او صحبت ميكنم فكر ميكنم كه در هر حال ناظرم است هر كجا ميروم وقتي به خانه ميآيم جلوي عكسش ميروم و سلام ميكنم باور دارم كه او هم همراه ما در خانه وجود دارد. همسران ما نه براي مقام و ثروت و جبهه رفتند براي اينكه امروز بتوانيم دم از اهل بيت بزنيم و كسي ما را شكنجه ندهد.
ز داغ دوري ات اي دوست، استخوانم سوخت
گرفـت آتش بيـداد و آشيانم سوخت
اميد من، تـو كه رفـتي تـمام خـوبي رفـت
به دست هجر تو اميدم و امانم سوخت
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
اطلاعات مزار
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها