مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علیرضا معاونی پور

674
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عليرضا
نام خانوادگی معاوني پور
نام پدر رحيم
تاریخ تولد 1357/09/26
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1372/02/04
محل شهادت برازجان
مسئولیت -
نوع عضویت ساير
شغل -
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    بسم رب الشهداء

    شهيد عليرضا معاوني پور فرزند رحيم در تاريخ 26/9/57 در روستاي بريم خرمشهر ديده به جهان گشود. مادر ايشان مي گويد: قبل از تولد وقتي كه علي رضارا در شكم داشتم مرتب از جانب خداوند به ما عنايت مي شد به گونه آي كه من وپدرش در فكر افتاديم كه اين پسر چه تقديري دارد كه قلب از تولدش خداوند متعال اين گونه به ما عنايت مي نمايد.

    بعد از تولد شهيد مدت زيادي نگذشت كه جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران آغاز گرديد و روستاي آنها هم مورد اصابت موشك كافران وبي دينان عراقي گرديد دراين ميان شهيد وخانواده اش زخمي گرديدند وهركدام به بيمارستاني انتقال داده شدند. پدر و مادر عليرضا بعد از مداوا به دنبال عليرضا گشتند واورا در يك آسايشگاه در تهران پيدا كردند او از لحاظ عصبي دگرگون شده بود واز لحاظ بدني دچار ضعف گرديده بود ولي خانواده ايشان را به نزد پزشكان برده ومورد مداوا قرار دادند وايشان كم كم رو به بهبودي نهاد ولي باز عليرضا وخانواده اش مورد امتحان قرار گرفتند و عليرضا از ناحيه پا مورد سوختگي قرار گرفت و پزشكانم به علت سوختگي شديد پيشناد دادند كه پاي ايشان را قطع نمايندولي مادر ايشان از اين كار امتناع نمود وخود با  عنايت خاصه امام زمان (عج) وروح بلند امام خميني توانست با فروش ماشيني كه عليرضا در قرعه كشي برنده شده بود به مداواي ايشان بپردازد .آري اين مادر او بود كه توانست با فائق آمدن بر مشكلات با توكل بر خداوند متعال عليرضا را مداوا نمايد . ولي باز كبوتر امتحان الهي بر دوش اين مادر نشست وتمام زحمات اورا كه براي پسرش دراين مدت كشيده بود به گونه آي با خويش برد ، بله شهيد معاوني پور سرانجام در تاريخ 4/2/72 در حالي كه مادرش براي خريد به بازار رفته بود در صانحه تصادف دار فاني را وداع گفت وبه سوي شهداي انقلاب وجنگ و امام شهداء كسي كه هميشه اورا بابا صدا مي زد وآرزو داشت قبرش را در كنار قبر امام قرار دهند پيوست.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    مصاحبه با مادر شهيد عليرضا معاوني پور :

    ما ساكن روستاي بريم تابعه خرمشهر بوديم از لحاظ مالي فقير بوديم يادم است وقتي كه شهيد در شكم من بود خداوند برايمان رحمت مي فرستاد پدرش معافي سربازي نداشت معافي گرفت همچنين گواهينامه رانندگي گرفت خودمان وضع اقتصادي خوبي نداشتيم و وضعيت مان بهتر شد . حتي يك روز پدرش به من گفت خديجه اين بچه هنوز در شكم توست خداوند اين طور لطف مي كند اگر به دنيا بيايد چه چطور مي شود به دنيا آمد ما توانستيم وسايل خانگي لازم را براي منزلمان بخريم زماني كه شهيد يك سال ونيم داشت اول جنگ بود روستاي ما مورد حمله خمپاره هاي دوربرد بعثيون عراقي قرار گرفت تعداد زيادي از اهالي مجروح شدند در حالي كه من در نزديكي منزلمان داشتم به مجروحين كمك مي كردم تا سوار ماشين شوند جهت انتقال به بيمارستان شركت نفت بريم ناگهان منزل ماهم مورد اصابت قرار گرفت و خانه ويران شد 9 نقطه بدن من مورد اصابت تركش قرار گرفت در حالي كه روي زمين افتاده بودم پدر شهيد با چهره اي خونين و زخمي در حالي كه شهيد را روي دو دست قرار داده بود گفت تو هم كه زخمي هستي گفتم بلي عليرضا چطور است گفت تركش به سرش خورد و بقيه فرزندان هم زخمي در منزل افتاده اند تا اينكه اهالي همكاري كردند ما را به بيمارستان رساندند. دكتر به من گفت ما با اين عمل بچه ات ممكن است فلج شود كه جواب دادم اگر زنده بماند طوري نيست پس از 17 روز بستري مرا به بيمارستان خرمشهر وسپس به تهران منتقل نمودند و گفتند عليرضا را به دنبال شما به تهران منتقل خواهيم نمود. پس از بهبود و ترخيص بيمارستان هيچ نشانه و آدرسي از عليرضا نداشتم. يكسال تمام گشتم تا بالاخره موفق شدم او را در آسايشگاهي واقع در تجريش بيابم . بنابراين او را در نزد خودم آوردم او هنوز زخمي بود و دچار فراموشي شده بود سراسر بدنش را مو فرا گرفته بود از آنجا كه تركش هنوز در سرش بود بسيار عصبي و كم حوصله شده بود او را بردم به همان بيمارستاني كه خودم بستري نمودم تا اينكه بهبود نسبي يافت و توانست راه برود يادم است در فصل تابستان قير ريخته بودند كه شهيد در قير افتاد و تا زانو در قير فرو رفت او را بيرون آورديم يكبار هم كه در حال بازي با دوستانش در كوچه بود هنگام آتش بازي پاهايش سوخت به طوري كه گوشت پايش را از بين برد .يكسال ونيم دنبال درمانش بوديم پاهايش كرم زده بودندو پزشكان مي خواستند آن را قطع كنند . ولي من مخالفت كردم واو را به منزل آوردم و به طور مستمر توسط پرمنگنات پاهايش را ضد عفوني مي نمودم تا بالاخره خوب شد ولي متاسفانه زانوهايش تا حد كمي مي توانست خم و راست شود هرچه دارايي داشتم خرج كردم تا او را مداوا نمودم . يادم است كه پس از نمازم دعا كردم و از پرودرگار طلب رحمت نمودم تا اينكه در حالي كه زياد به فكر تامين هزينه درمان پاهاي شهيد بودم به خواب رفتم در عالم خواب امام خميني به سراغم آمد و گفت چرا اينقدر ناراحتي گفتم بچه ام بچه ام پاهايش خم مانده و دارد مي ميرد ولي من پولي جهت درمان او ندارم حتي يادم است خواهرم مي گفت چيزي نذر كن تا او بميرد و اينقدر زجر نكشد . تا اينكه امام خميني در خواب به من فرمود بيا اين برگه را كه چيزي هم بران نوشته بود بگير . خواستم برايش چاي بريزم نگذاشت فرمود خودم مي ريزم پس يك استكان چاي به من داد كه يك باره از خواب بيدار شدم صبح كه شد از بنياد جانبازان به منزل آمدند و گفتند عليرضا را بياوريد به بنياد گفتم چگونه او كه او كه پاهايش جمع شده و نمي تواند تكان بخورد بنابراين آمبولانسي فرستادند و او را تحت پوشش قرار دادند وبراي هر دو نفرمان مبلغي مستمري تعيين نمودند با اين پول او را به بيمارستان قطب الدين شيراز بردم نوبت عمل براي يك ماه و ديگر را دادند . به منزل برگشتم ودر حالي  كه براي وضعيت شهيد بسيار ناراحت بودم به خواب رفتم دوباره امام خميني را درخواب ديدم در حالي كه عمامه و عبا تن نداشت مقابل خودم ديدم امام فرمود كارت دارم بعد فرمود اين كاغذ را به تو مي دهم آن را نگه دار و كاري هم به عليرضا نداشته باش كه او متعلق به من است . از خواب پريدم يادم است عليرضا هميشه مي گفت امام خميني باباي من است و هر وقت كه مردم مرا كنار او دفن كنيد. صبح همان روز دوباره از بنياد جانبازان به منزل آمدند و گفتند كه عليرضا يك ماشين رنو برنده شده است ما هم رنو را فروختيم و با پرداخت آن پول به بيمارستان توانستيم عليرضا را عمل كنيم و پس از دو ماه بستري در بيمارستان شيراز و يافتن بهبودي او را به منزل آوردم .قسمتي از سرش هم كه تركش خورده بود نرم بود واز رفتن به مدرسه عاجز بود بنابراين او را با خودم به نهضت مي بردم . به خاطر دارم شب قبل از شهادت گفت تخت مرا بياور و اينجا بگذار. من هم آوردم گفت مادر امشب تو روي تخت من بخواب گفتم نه مادر حالا امشب تو  بخواب فردا شب من مي خوابم گفت پس گوش كن مادر اين تختم متعلق به توست پس تو روي آن مي خوابي اين بالش هم به تو دارد توزير سرت بگذار اين پتويم هم توروي خودت مي كشي . گفتم باشد فردا صبح كه خواستم بازار بروم برايم عجيب بود چون هر موقع بازاري رفتم شهيد تقاضاي از من نمي كرد ولي آن روز گفت مادر يك كله پاچه برايم بياور گفتم باشد بعد گفت اگر حقوق گرفتي يك ساعت مچي برايم بخر گفتم باشد باز هم گفت يك پفك و يك آدامس هم برايم بخرهمان موقع حس كردم كه اين بچه امروز خيلي تغيير كرده است مي خواستم بروم كه مرا صدا زد برگشتم گفت مادر كسي به من نان و چيز نمي دهد و دوست دارم تو به من بدهي من هم پنير و سبزي را در نان گذاشتم لقمه گرفته و به او دادم تا بخورد توي ويلچر نشسته بود گفت مي روي مرا هم سر كوچه برسان تا بيايي خواهرش سهيلا را صدا زدم و بهش گفتم پيش برادرت باش تا من برگردم سر بازار رفتم سر بازار بودم كه به دنبالم آمدند و گفتندمباركه عليرضا را ماشين زده سرا سيمه به بيمارستان آوردم . چون مي خواست فقط خون من كه او منفي بود به او مي خورد من كنار او خوابيده بودم و مرتب از من خون مي گرفتند وبه او مي دادند حالم رو به ضعف رفت بنابراين رفتند و دو كيسه خون آوردند وبه او تزريق كردند سپس با يك آمبولانس او را به بيارستان نمازي شيراز منتقل نمودند. در بين راه نزديك قائيمه لاستيك آمبولانس تركيد بلافاصله پس از تعويض حركت نمودند. پس از طي چند كيلومتر اين بار لاستيك ديگري تركيد . پس از تعويض دوباره حركت نمودند. نرسيده به شيراز بين راه فرزندم در آمبولانس به شهادت رسيد كه فرداي همان روز او را به برازجان آورديم وپس از تشييع به خاك سپرديم بعداز شهادتش خواب ديدم كه دارم در مسيري مي روم شهيد به من گفت مادر برگرد و از اين طرف برو تا روي اين ريگها نيفتي پس مرا از مسيري ديگري برد. يكبار ديگر خوابش را ديدم كه لباسهاي سفيدي پوشيده و نشسته و گفت ببين مادر من طوري نشده ام نگاه كن يك خانه برايت ساخته ام اين خانه خودم است و آن هم خانه تو كه بيايي نزد من زندگي كني . يكبار هم خواب ديدم كه در يك منزل روضه جمعيتي شهيد را در حالي كه روي صندلي نشسته بود روي دستهايشان بالا گرفته ودر حال حركت هستند.
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x