مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید هوشنگ مزارعی

744
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام هوشنگ
نام خانوادگی مزارعي
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1339/01/28
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/12/17
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت كادرنيروي انتظامي
شغل كادرنيروانتظامي
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید:

    بسم رب الشهداء

    شهيد هوشنگ مزارعي در تاريخ 28 فروردين ماه سال 1339 در شهر آبادان در خانواده آي مذهبي به دنيا آمد. در كانون پر مهر خانواده از دامان مادر مهربان و پرهيزگار خويش درس مهر و وفا را آموخت. وي بعد از رسيدن به دوران دبستان وارد دبستان انوشيروان گرديد ودر آن مدرسه مشغول به تحصيل گرديد ايشان در خواندن درس و انجام تكاليف كوشا بود،وي دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند و وارد دوران راهنمايي گرديد و پس از پايان دوران راهنمايي نيز در دبيرستان آرين مشغول به ادامه تحصيل گرديد. وي در دوران انقلاب با ديگر اقشار مردم و در صفوف آنان بر عليه رژيم منحوس پهلوي تظاهرات راه مي انداخت و برعليه رژيم فعاليت مي نمود حتي يكبار ايشان توسط ساواك دستگير و مورد بازجويي قرار گرفت كه در حين بازجويي ايشان را مورد شكنجه قرار دادند و تمام بدنش از  شدت كتك كاري كبود گرديد،ولي او دم نزد و از ديگر برادرانش اسمي نبرد. او بعد از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران با اين كه درجه دار شهرباني بود ولي بارها در جبهه جنگ حضور يافت و مردانه در جبهه ها به جانبازي براي اسلام ونظام اسلامي پرداخت.ايشان در حين جنگ با خواهرشهيدگنجي  ازدواج نمود و هنوز چندي از ازدواج ايشان نگذشته بود باز راهي جبهه نبرد حق بر عليه باطل گرديد.شهيد مزارعي چند ماه بعد از عروسي اش در جبهه مورد اصابت تركش قرار مي گيرد و زخمي مي شود وبراي مداوا به پشت جبهه انتقال مي يابد ولي هنوز دردش التيام نيافته به جبهه باز مي گردد و در ميدان جنگ عاشقانه حضور مي يابد.او در نهايت در تاريخ 17/12/64 به علت بمباران هوايي نيروهاي افليقي عراق در منطقه عملياتي آبادان همزمان با عمليات والفجر 8 به آرزوي ديرينه اش مي رسد و به لقاء الله مي پيوندد.

     
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    رب حرب اعود من سلم. بسا جنگي كه سودش از زيانش بيشتر باشد. علي  (ع)

    آيا لياقت دارم كه وصيت نامه ام را زماني كه در خط مقدم هستم به مناسبت رزميدن يا دفاع كردن از آرمانهاي اسلام يعني آن راه جاويدان كه شهادت نام دارد بنويسم ؟ آيا اين بنده گناهكار قطره آي از خون در اين راه درخت برومند اسلام را آبياري مي كند ؟ كه اطمينان پيدا كنم كه كمتر در آتش جهنم مي سوزم ؟و آيادر برابر پيامبر و امامانم شرمنده نمي شوم ؟ واين جسارت را بخود مي دهم كه آل رسوال الله شفاعت بطلبم ومادرم در مقابل  سرورش فاطمه زهرا  (ع) شرمنده نشود و پدرم بتواند پيش سرورش امام حسين (ع) سربلند تا ما را معرفي كند كه فرزندم را هديه به اسلام نمودم تا سربازي صادق براي اسلام باشد ؟ خلاصه بگويم كه در خود اين لياقت را نمي يابم واز خداوند مي خواهم تا گناهانم را ببخشايد واز او تقاضا دارم كه اين بنده حقير را با باري از گناهان نبرد از آتش جهنم مي ترسم تاب مقاومت در برابر مارهاي سمي كه در هر ثانيه صدها بار نيش سمي اشان را بطرف آدمي هدف مي گيرند ندارم . وليكن دوست دارم نظر خود را درباره مرگ يعني مردن به دوستان اعلام نمايم من حقير و مسكين بنده خدا مردن را نيز چون دستور پيامبرم ورضاي پروردگارم از عسل شيرين تر مي دانم ولي دوست ندارم بگويم مي روم جبهه تا شهيد شوم لذا نظرم اين است كه مي روم جبهه تا بجنگم وزنده بمانم براي اينكه پيروزي هاي متعدد رزمندگان را به چشم شاهد  باشم و اگر رضاي خدا اين باشد كه جانم راتقديم كنم در حين جهاد با كفار باشد ونه در بستر بيماري و امثالهم و پيامي ندارم تا به كسي بگويم چون خود را كوچكتر از آن مي دانم تا بتوانم در خواستي داشته باشم ولي التماس دعا وبخشش از همه دارم ازپدر ومادرم وتمامي پدرومادرها مي خواهم كه صبر وشكيبايي پيشه كنند زيرا كليد پيروزي در ايمان و حلم است و بدانند كه اگر عجله كنند خلاف ايمان وحلم است واز آنها مي خواهم كه مسئولين را در كوچكترين فشار نگذارند مردم فلسطين رادر نظر بگيريد كه به لحاظ نداشتن وحدت در اين زمان چگونه در منجلاب افتاده اند و هر انساني حداقل اين خصوصيت امام را در نظر بگيرد كه چگونه رهبرشان 50 سال حداقل صبر وشكيبايي بخرج داد تا پرچم لااله الاالله را در بين مرزوبوم برافراشته نمايد واين افتخاري است بس بزرگ وبراي مردم ما واز برادراني كه هركار ضروري مخصوصاً خدمت به مردم دارند مي خواهم كه تشيع جنازه اين حقير نيايند زيرا فرشتگان شهيد را تشيع مي كنند وفكر مي كنم در آن ساعات اين برادران مي توانند به كار مردم رسيدگي نموده وآنها را معطل نگذارند ولو اينكه بتوانند تعداد معدودي را راضي نمايند وانشاالله كه ناراضي در بين مردم مسلمان ما وجود ندارد مادروپدرم برادران وخواهرانم همسر و فرزندانم بدانند كه اگر خدايي ناكرده شك دردل خود راه داده ونسبت به انقلاب دلسرد شوند مرا ناراضي نموده اند وتنها كاري كه بكنيد نداي هل من ناصر ينصرني امام عزيز را لبيك گوئيد. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي در سنگر حسيني خميني را نگهدار .

    ضمنا به اطلاع مي رساند كه در يكي از آخرين يادداشتهاي بدست آمده از شهيد مزارعي در تاريخ 30/11/64 كه عازم جبهه هاي جنوب بوده چنين آمده است: برادران رزمنده اي كه دربين كاروان حسيني سعادت پيدا كردم با اين برادران عزيزتر از جانم آشنا شوم وشايد همين برادران با اميد به خدا زير تابوت برادر شهيدشان هوشنگ را بگيرند واز آنها تقاضاي بخشش دارم واين را بدانند كه وصيت من اين بوده كه امام را حتي يك لحظه فراموش نكنيد چون هر چه داريم از فرزند فاطمه زهرا (ع) وولي عصر (عج) ونائب برحقش امام عزيز او اين پير جماران است و در راه اسلام از هيچ چيز كوتاهي نكنند .
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    مصاحبه با مادر شهيد هوشنگ مزارعي:

    به نام خدا كشور توري مادر شهيد هوشنگ مزارعي هستم.فرزندم در سال 1339 ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را در دبستان انوشيروان و مدرسه راهنمايي آرين و دبيرستان آرين رساند. ايشان به كتب مذهبي علاقه زيادي داشت تا اين كه راهي جبهه شد چند ماه در آنجا بود كه برگشت و مراسم جشن ازدواج را برگزار كرديم.سه ماه در كنار همسرش بود و مجدداً به جبهه رفت كه تركش به كمرش اصابت مي كند ودر بيمارستان بستري مي شود.پس از بهبودي ( 2 ماه بعد ) مجدداً راهي شد البته قبل از رفتن ايشان خانه آي مستقل گرفتند و به آن جا نقل مكان كردند. فرزندم از لحاظ مالي در تنگنا بود و ما به او كمك مالي كرديم تا بتواند خانه آي جداگانه و مستقل داشته باشد.

    ايشان راهي جبهه شد و قبل از رفتن به من گفت: (مادر جان،من ديگر بر نمي گردم) من هم خنديدم و گفتم:شوخي مي كني و حرف او را جدي نگرفتم تا اين كه بعد از 5 روز خبر شهادت ايشان را آقاي صادق گنجي براي ما آورد.

    در ارتباط با مبارزات فرزندم بر ضد رژيم پهلوي نيز بايد بگويم كه ايشان مبارز و شجاع بود و در راهپيماييها شركت مي كرد وفعاليتهاي زيادي داشت تا اين كه در دست ساواك اسير مي شود.هنگامي كه فرزندم به دست ساواك ستمگر دستگير شد خيلي ناراحت بوديم صبح تا شب دعا مي خواندم و اميدوار بودم كه غرزندم آزاد شود.بالاخره فرزندم آزاد شد هنگامي كه ايشان به خانه برگشتند تمام بدنشان كبود شده بود و آثار كتكهاي آنها بر بدنش مشخص بود با همه شكنجه هايي كه فرزندم در بازجويي متحمل شده بود ولي باز هم لبش به سخن نگشوده بود و در مورد اعلاميه ها و ديگر مسائل سري حرفي نزده بود.

    فرزندم يك انسان واقعي به تمام معنا بود انساني بود كه هر چه از ايشان و صفات خوب و سلحشورهايش بگويم باتز هم نتوانسته ان حق را ادا كنم.

     

     
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    خاطره از دختر  شهيد هوشنگ مزارعي   :

    آن چنان خاطرات برايم خسته كننده و دل شكسته و ناراحت كننده است كه نه قادر به نوشتنم و نه قادر به گفتن ولي خاطرات را نمي شود پنهان كرد مي دانم اگر من نگويم ديگران خواهند گفت پس مي گويم.

    تنها دوسال بيش نداشتم كه از داشتن پدر محروم شدم آن شب هوا باراني بود باد  شديدي مي وزيد من ومادرم و اعضاي  خانواده سر بر بالشت گذاشتيم و به اميد پدر خفتيم . انگار تمام مردم از شهادت پدر خبر داشتند البته همه همسايگان مي دانستند كه پدرم شهيد شده است و نگران بودند كه مبادا كسي به ما خبر بدهد آن شب من خيلي ناراحتي مي كردم و هر دم بهانه پدرم را مي گرفتم ولي با دلداري مادرم به خواب رفتم . تازه چشم هايم گرم شده بود كه يك دفعه از صداي جيغ مادر از خواب بيدار شدم مثل اينكه مادرم خوابي ديده بود همگي از خواب بيدار شديم . مادرم گفت فكر كنم دزد به خانه يمان آمده باشد ما هم كه همگي از ترس مي لرزيديم به كنار مادرم رفتيم مادرم گفت به خانه يكي از همسايگان برويم و بگوييم كه بيايند خانه را نگاه كنند تا ببينند آيا دزد به خانه ما آمده است يا نه ما همگي به خانه همسايه روبرويمان رفتيم و مادرم با آقاي محمدي گفت ببخشيد آقاي محمدي فكر كنم كسي در خانه ما باشد آقاي محمدي شروع به دلداري ما كرد و گفت الان من مي آيم و نگاهي مي كنم بعد از دو سه دقيقه آقاي محمدي به خانه مان آمد و خانه را بازديد كرد. و حتي به بالاي پشت بام رفت و چيزي نديد بعد رو به مادرم كرد و گفت خودتان را ناراحت نكنيد چون توي فكر مي رويد از اين خيال ها مي كنيد. مي خواهيد به زنم بگويم بيايد پيشتان بخوابد مادرم بلافاصله گفت نه متشكرم ببخشيد بيدارتان كردم و بعد همگي به سوي خانه آمديم و به اميد فردا خوابيديم .دم دم صبح بود كه صداي عجيبي ما را ازخواب بيدار كرد كسي در را به شدت مي كوبيد مادرم دست پاچه شده بود به تندي كليد را برداشت و روانه در حياط شد صداي گريه از پشت در به گوش مي رسيد در خود مانده بودم كه صداي گريه چه كسي است مادرم در را باز نمود عموي كوچكم پشت در بود به محضي كه مادرم را ديد با صداي بلند فرياد كشيد هوشنگ هوشنگ هوشنگ مادرم گفت هوشنگ چه شده است هوشنگ شهيد شده است مادرم وقتي فهميد آنقدر گريه كرد كه از حال رفت من كه نمي فهميدم شهيد و شهادت چيست و چرا مردم گريه مي كنند فقط نگاه به مادرم مي كردم و آرام و آرام اشك از چشمهايم جاري مي شد . ما را به خانه مادر بزرگم بردند. خداي من آنجا غوغا بود گويي همه عالم به شهادت رسيده بودند، نه پدر من، مردم به سر و روي خود مي كوبيدند و هوشنگ جان هوشنگ جان مي كردند و ما را مانند توپي به اين و آن پاس مي دادندچهلمين روز پدرم بود كه هوز غم واندوه پدرمان از ماه جدا نشده  بود كه خبر شهادت داييم را دادند دايي نادرم دانشجوي رشته پزشكي در اصفهان بود او بعد از مرگ پدرم مي گفت من نمي توانم بچه هاي خواهرم را بي سرپرست ببينم مادر بزرگم مي گفت نادر جان برو وسري به خواهرت و فرزندانش بزن مي گفت مادر من پيش آنها شرمنده هستم و رويم نمي شود به پيش آنها بروم مي دانيد چرا زيرا او پدرم با هم به جبهه رفته بودند براي همين وابستگي عجيبي بين ايشان وپدرم بود بدين ترتيب روي كه برا ي عمليات مي خواست برود . از همگي خداحافظي  كرد و چون من در خواب بودم بالاي سر من آمد و بعد مرا بغل كرد وبوسيد و مادرم خطاب به داييم گفت نادرجان فاطمه تازه خوابيده بيدارش نكن چون ممكنه بهانه پدرش را بگيرد و بعد من را بر جايم خواباند كه يك دفعه من بيدار شدم ووقتي دايي را ديدم خودم را در بغل او انداختم او نيز من را بغل كرد وبر موتور خود نشاند وبعداز چند دور وقتي به خانه برگشتم من به دائي گفتم بابام كو كه ديدم همه زدند زير گريه دايي گفت فاطمه بابا رفته پيش خدا گفتم من هم مي خواهم بروم پيش بابا . بعد داييم طاقت نياورد وزود خداحافظي كرد ورفت . آن چنان كه فرمانده شان مي گفت او در يكي از روزها هنوز از سنگر خارج نشده بود كه گلوله توپ او را از زمين يك متر جدا كرد كه ما ريزه هاي گوشت او را برداشتيم شهيد اين بسيجي فداكار و نوجوان چشم از جهان فرو بست اين اتفاق زخمي به زخم هاي مادرم اضافه نمود و من كه وابستگي زيادي به داييم داشتم با اين خبر ناخود آگاه گريه ام گرفت . چرا كه من بعد از پدرم داييم را داشتم او هم مثل پدرم رفته و ديگر بر نمي گردد حالا نه تنها بهانه پدرم را مي گرفتم بلكه داييم هم به او اضافه شد . و مي توانم با جرات اقرار كنم اين بدترين اتفاقي بود كه برايم پيش آمده و اميدوارم تاريخ آن را تثبيت كند كه همه بفهمند و مقام معظم شاهد را درك كند.

     

     

    ///////-----------//////////

    بسم رب الشهداء

    خاطره فاطمه مزارعي فرزند شهيد هوشنگ مزارعي :

     

    خاموش تر از سكوت محو گذشته ها مانده ام جز چند برگ  كاغذ يك خودكار نيمه تمام و دلي كه هيچ گاه با من همراه نبوده است چيزي در اختيار ندارم پنجره اتاق كوچكمان را مي گشايم بوي بهار را استشمام مي كنم خورشيد را مي بينم كه گاه و بي گاه با من قهر مي كند و در زير ابرها پنهان مي شود كبوتراني را مي بينم كه دور خانه دوست مي چرخند و براي صاحبش بازي مي كنند و در اين ميان خودرا تنها مي بينم . از زمانه خسته ام به دور دستها خيره مي شوم آه سالياني دور از آن روز ها مي گذرد دوزاده سال آن هنگام ،كودكي دوساله بودم چهره بشاش و هميشه خندانت در نظرم مجسم مي شود. آه پدر جان آمدي دوان دوان به استقبالت آمدم . سلام، دستانت را گشودي و مرا در آغوش گرفتي ما هم به گردش رفتيم خريد كرديم خواهر چهارساله ام را هم با خود برده بوديم برادرم در كالسكه اش بازي مي كرد . حسين تنهاي آرزوي پدرم بود او دلش يك پسري مي خواست هم اسم مولايش ابا عبدالله(ع) خدا هم دعايش را مستجاب كرد. حسين را در آغوش گرفت دكمه ضبط صوت را زد و شروع كرد به خواندن لالايي …لالالالالا حسين لالا . من وخواهرم سميه هم سرمان را روي پاهاي پدر گذاشتيم و دستهاي پر عطفوتش سر ما را نوازش مي كرد سحرگاهان بود كه با احساس گرمي لبهاي پدر برگونه ام چشمانم را باز كردم بابا با لباس ارتشي آماده رفتن بود ما راسفارش به احترام به مادر كرد آن هنگام دنيا و آنچه در دنياست در نظم كوچك جلوه مي كرد . لحظات شيريني بود كاش جهان گل سرخي مي شد و من آن را به پدر هديه مي كردم. دستان پر محبتش را بالا برد و در حالي كه اشك در چشمانش بازي مي كرد به مادرم گفت جان تو و جان سه طفل من آنها را به تو سپردم تو را هم به خدا مي سپارم بغض گلويش را گرفته بود آن چنان كه با اشاره سر خداحافظي كرد ورفت و آه ... اي كاش مي دانستم آن لحظه، آخرين لحظه ارتباط ما وآن دقايق، آخرين دقايق زيباي با هم بودن است .چندي گذشت دلم بهانه ديدار تو و آغوش گرم تورا كرد. از اطرافيان سراغت را گرفتم اما جز اشك و آه چيزي نشنيدم . رنگ آن روزها خاكستري بود امامن درك نمي كردم از نواختن مارش عزا و صفوف منظم ارتشيان خوشم مي آمد برگزاري مجالس عزاداري تو برايم حكم يك مهماني بزرگ را داشت فقط مي ديدم كه اطرافيان بيش از پيش محبتم مي كنند اما پدر جان نمي دانم چرا مهربانيهاي آنها مزه اخم تو را هم نداشت . گفتند پدر آمده خدايا پس چرا مردم گريه مي كنند من هم گريه كردم و گفتم كجاست بابا، نشانم دهيدش . مرا به زيارت تو آوردند آرام به خواب رفته بودي چونان اقيانوسي كه بر كتف زمين نشسته باشد دستهايت شكوفه  كرده بود آسمان در رگهايت جريان داشت چشمانت جايي را نمي ديد اما گويا دورترين دشتهاي كهكشان را در مي نورديد پاهايت را ناي حركت نبود اما دنيا به سرعت از زير پاهايت در حال عبور بود . آه … پدرجان دلت را  چرا در جبهه جا گذاشتي چه كسي دلش آمد زمين كربلا گونه ! بابا من به قربان لحظه شهادتت چه كسي  دلش آمد چشمان طفلان تو را براي هميشه بر پاشنه در خانه ات به انتظار نشاند بابا چه كسي قلب پاك و مهربان تو را نشانه رفت و ما را از ديدار و آغوش گرم تو براي هميشه محروم كرد بابا به من بگو آيا لحظه آخر فرصت كردي عكس من و خواهرم و برادرم را از لاي آن قرآن كوچك از توي جيب لباست در بياوري و براي آخرين بار نگاهش كني ؟ .بابا چشمانت به كدامين راه بود ؟ سرت را بر دامن كه گذاشتي بابا جان تشنه ات نبود ؟ آه … در آن عالم كودكي فكر مي كردم اگر هزاران كوه بر سرم نشيند باز به سوي تو روان مي شوم به سوي تو كه يك دست ترين بهار را در كويرهاي گمانم كاشتي . اما اكنون كه بزرگتر شده ام ديدم كه روياي كودكي همه اش شيرين است و خيالت كجاي نا كجا . حالا از تو تنها عكسهايت بيادگار مانده، لباست و كلاه زيبايي را كه هنوز بر ديوار اطاقمان همان جايي كه خودت آن را گذاشته بودي باقي است. از تو تنها خاطراتي مانده، حك شده بر قلبها، خاطرات ايثار و فداكاري و محبت ومهرورزي و مهرباني .  گاهي مي شود مي آيم كنار تو دلتنگي ام را با تو در ميان مي گذارم تو را در آغوش مي گيرم با تو درد دل مي كنم گريه مي كنم و آن هنگام تو را در كنار خود حس مي نمايم . به خدا گرمي آغوشت را احساس مي كنم. پس از ساعتي سر بر مي دارم به اطراف مي نگرم به دستانم چشم مي دوزم خالي است تنها سنگي بزرگ روبروي من است كه روي آن نوشته شده هوشنگ مزارعي ، زمان شهادت 17 اسفند 64 كه در عمليات والفجر 8 به افتخار شهادت نائل گشت .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x