مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمدجواد فخری

762
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمدجواد
نام خانوادگی فخري
نام پدر نعمت الله
تاریخ تولد 1341/12/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/05/01
محل شهادت حاج عمران
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمندجهاد
تحصیلات ديپلم
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    اسمش محمد جواد بود.پدرش مأمور شهرباني بود.به سن سه سالگي رسيده بود كه به علت كار پدرش از برازجان به كازرون رفتند.دوران دبستان را در كازرون به پايان رساند.چند سال بعـد از كازرون به شهر داراب منتقل شدند و جرقه اولين فعاليت اين عاشق راه حق و مخلص خـدا از آن جا آغاز شد.دوران راهنمايـي را بـا مشكلات زيادي به پايان رسانيد از جمله مشكلاتي كـه براي ايشان بـه وجود آمد و سرمنشأ مشكلات بعدي بود انشايي بود كه ايشان درباره نفت ايران و چگونگي به غارت رفتن آن توسط كشورهاي ديگر نوشته بـود.به خاطر ايـن انشاء مزاحمت هاي زيادي براي او ايجاد شد . از ديـگر مشكلات درگيـري او بـا دبيران زن به خاطر بـي حجابي آنها بود.تحصيلات راهنمايي را تازه به پايان رسانده بود كه بار ديگر به برازجان آمدند . بعد از مدتي اقامت در برازجان موفق به كسب ديپلم گرديـد . و پس از پيروزي انقلاب اسلامي با اشتياق فراوان در جهاد سازندگي برازجان شروع به فعاليت نـمود.وقتـي جنگ ميان كفر و اسلام آغـاز گرديـد او نيز  قاسم وار بـه ميدان كارزار شتافت و اوليـن بار پس از سـه ماه بودن در جبهه هاي نبرد به شهر و ديارش بازگشت.اما شعله عشقش خاموش نشدني بود و دگر بار به سوي جبهه شتافت و در عمليات فتح المبين شركت نمود.در اين مدت يك بار نيز از طرف جهـاد سازنـدگـي افتخاري به سركشي و آمارگيري از مناطق جنگي كشور شتافت. مدتي ديگر از عمـر گرانبهايش سپري شـد و چـون دنياي مـادي و جسم مادي و فناشدني جايگاه خوبي براي روح پر عظمت و باشكوه او نبود لـذا ديگر بار به سوي جبهه شتافت ولـي اين بار رفتنش با دفعات قبل تفاوتي بزرگ داشت چـرا كه او در ايـن سفر بـه آرزوي ديرينه‌اش كـه لقاء الله بود نائل آمد.و به نزدكساني كه به قول خودش شرم داشت در قطعه شهداء سرش را جلوي قبور آنها بلندكند،هجرت نمود.
    ادامه مطلب
    به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان

    اين حزب مي خواهد آمال انبياء را متحقق كند.«امام خميني»

    اگر فرجام كارما در اين تشكيلات(حزب جمهوري اسلامي) به جز شهادت باشد عمر ما تباه است و بر باد.«شهيد مظلوم بهشتي»

    بله ما به فرموده اماممان كه مي فرمايند ما مي خواهيم آمال انبياء را متحقق كنيم وارد صحنه مي شويم.چرا كه بايد فرجام و سرانجام كار ما همانند امامانمان شهادت باشد.هم اكنون كه اين وصيت نامه را مي نويسم در يكي از اتاق هاي حزب جمهوري اسلامي برازجان هستم . چرا؟چون كه حزب خانه من است و من در اين تشكيلات تربيت شده ام و شهادتم را مديون اين تشكيلات صد در صد اسلامي مي دانم.مي خواهم چند كلامي با كساني كه با صحبت هاي پوشالي خودشان مي خواهند حزب  را- كه يك تشكيلات اسلامي است -  ضعيف كنند حرف بزنم.مردم مي دانند حزبي كه بهاي آن به قيمت خون شهدايي چون سيد مظلوم دكتر بهشتي و دكتر باهنر و مفتح و غيره باشد هدفش اسلام وخط آن خط امام است.كه خوب فرمودند حضرت حجت الاسلام خامنه اي كه ما ولايت حزب را بعد از ولايت امام مي دانيم.يعني تابع بي چون و چراي رهبر و اماميم.و خدا لعنت كند كساني را كه به نام اسلام ضربه به اسلام مي زنند و زير لواي اكثر نام ها مي خواهند روحانيت را تضعيف كنند. مردم ؛ به عنوان يك شاگرد كوچك حجت الاسلام حسيني به شما توصيه مي كنم  قدر اين روحانيون را بدانيد و به حرف هاي تعدادي فرصت طلب كه تا گوش ندهيد كه خدا خود حساب آنان را مي دهد. چند نكته اي به پدر و مادرم:همانند تمام شهداء به شما توصيه مي كنم كه ناراحت نباشيد كه ضد انقلاب سوء استفاده بكند . پدر و مادرم ؛ مي دانم كه در زندگي فرزند خوبي برايتان نبوده ام ولي به خوبي خودتان مرا ببخشيد و اگر گاهي اوقات ناراحتتان مي كردم قصد بدي نداشتم خدا خودش مي داند.در پايان از تمام دوستان و همشهريان عزيزم مي خواهم كه خط امام را سر منشاء كار خود قرار دهند و خط خود را از روحانيت مبارز و در خط امام و سازش ناپذير بگيرند كه در پايان كارشان به شكست منتهي نشود.

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.از

    عمر ما بكاه و بر عمر او بيافزاي.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    «فرزند حقيقت»


    دوران ابتدايي بود . 2 الي 3 روز بود كه به مدرسه نمي رفت . از مادرش علت اين كه مدرسه نمي رود را سئوال كردم گفت نمي دانم.خودم مأمور شهرباني بودم . وقتي از محمد جواد سئوال كردم گفت كه او را از مدرسه اخراج كرده اند.مدير دبستان مردي بود كه از قضا گواهينامه راهنمايي و رانندگي نداشت.يك روز جلويش را گرفتم و از ايشان گواهي نامه خواستم او گفت كه ندارم من هم او را به شهرباني بردم.همين كه به شهرباني رسيدم نزد رئيس رفت،رئيس گفت كه او را آزاد كنم گفتم كه اولاً او گواهي نامه ندارد و ثانياً سه روز است كه پسرم را اخراج كرده است.آن هم به خاطر اين كه در انشايش نوشته است كه شاه پول ما را چه مي كند و از شاه و كارهايش انتقاد كرده است.به او گفته اند كه تو پا در كفش اولين شخص مملكت كرده اي.رئيس شهرباني به مدير دبستان گفت:فرزند تمام كساني كه اينجا كار مي كنند فرزندان من هم هستند پس برو و جواد را ببوس و خودت او را به دبستان ببر.مدير اين كار را كرد من هم برايش گواهي نامه صادر كردم و او را آزاد كردم.

     

     «نقاب ايمان»


    هنگام تولد نقابي بر چهر داشت كه اطرافيان را در بغل كردنش به اختلاف انداخته بود.به تمام افراد خانواده علاقه داشت ولي نسبت به خواهر و برادر ناتني خود محبت بيشتري مي كرد تا آن ها احساس تنهايي نكنند.در راستاي شركت در راهپيمايي و مراسم مذهبي اولين كسي بود كه حضور پيدا      مي كرد.بسيار فعال بود . دوران دبستان را در داراب فارس ، دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري(فعلي)و دوران دبيرستان را در دبيرستان شهيد بهشتي برازجان به پايان رساند شب ها براي نگهباني بالاي درختي كه نزديك دژ بود مي رفت . قبل از شهادتش مسئول نهضت سواد آموزي بود . مدتي هم در آمارگيري جهادسازندگي به خدمت پرداخت . اولين اعزامش به جنوب صورت گرفت و آخرين اعزامش منطقه حاج عمران بود كه در همان جا شربت شهادت را نوشيد.

     «معجزه تقوا»


    14نفر بودند كه به دو قسمت 7 نفري تقسيم شدند . نزديك سرپل ذهاب تپه كله قندي . تشنگي به آن ها فشار مي آورد.هفت نفر كه قوي تر هستند به بالاي تپه مي روند و بقيه پايين تر مي مانند خستگي و تشنگي آنها را تحت تأثير قرار داده است.به نوك تپه مي رسند . پاهايش را برهنه مي كند و با پاشنه هاي پا روي تپه مي زند.رو به آسمان مي كند و مي گويد خدايا ما چه چيزي از مادر حضرت اسماعيل كم داريم او زني بود و تو به او آب دادي ما نيز مرداني تنها و اميدوار به عنايت تو هستيم.سپس هفت مرتبه دعاي هاجر را مي خواند و همراه آن 7 مرتبه پايش را به زمين مي زند ناگهان آب از زمين مي جوشد و چشمه اي به وجود مي آيد.آب اندكي بود ولي خودشان را با آن مي شويند لباسهايشان را تميز مي كنند و از آن مي نوشند تا تشنگي شان رفع مي شود.همچنين روزي از طرف نهضت سواد آموزي از او خواستند تا دانش آموزاني را به پشت كوه ببرد . در مسير پشت كوه دره بزرگي است كه هميشه در آن آب است . حالا او  بچه ها را به پشت كوه رسانده است و خود در حال برگشتن به برازجان است . ناگهان ماشين در دره گير مي كند و خاموش مي شود.او تنها در ماشين است . آب كم كم وارد ماشين مي شود تا جايي كه به زير گردنش مي رسد. گرسنگي به او فشار مي آورد . از خدا كمك مي خواهد و يك دفعه مي بيند دو سيب سرخ همراه با آب وارد ماشين مي شود و نزديك دستهايش مي رسد و بعد از آن خوردني ديگري همراه با آب برايش مهيا مي شود.آن عزيز تا نزديكي هاي ظهر در همان حال باقي مي ماند تا اين  كه توسط چوپاني ديده مي شود و با كمك او جرثقيل مي آورند و او را بالا مي كشند.عنايت خداوند وروزي بي حسابش به كساني مي رسد كه خدا بخواهد و آنها تنها صالحان هستند وشهيد فخري از كساني بود كه لطف خداوند هميشه شامل حالش بود.

     «پرواز كبوتر»


    عصر بود و داشتم نماز مي خواندم بعد از نماز رو به درگاه خدا كردم و گفتم خداوندا از بچه ام خبري ندارم نه خودش آمد و نه نامه اش . تو از او خبري برايم بياور.شب شد و خوابيدم من و پسر كوچكم در كنار هم خوابيده بوديم . اتاق تاريك بود. يك دفعه چيزي شبيه مهتابي توي سقف خانه روشن شد در حالي كه اين طرف و آن طرف مي رفت . مثل اين كه در حال پرپر شدن باشد . پسرم گفت مادر اون چيه؟!!! گفتم چيزي نيست بخواب . بلند شدم و لامپ را روشن كردم ناپديد شد . دوباره خوابيدم باز آن نور پيدا شد . خيلي ترسيدم . راديو را روشن كردم ديدم اخبار اعلام   مي كند حمله است.دوباره لامپ را روشن كردم و نور ناپديد شد.تا اين كه صبح شد رفتم آشپزخانه تا غذا درست كنم.اصلاً حال و حوصله نداشتم.به خانه همسايه رفتم و گفتم با من بيا تا به بازار برويم مي خواهم تعدادي استكان و نعلبكي بخرم.گفت براي چه ؟ گفتم لازم مي شود.زن همسايه به من گفت كه نمي تواند همراه من بيايد.به خانه همسايه ديگر رفتم و او با من همراه شد . خريد كرديم و برگشتيم.وقتي برگشتيم برادر شوهرم آمد و گفت امروز حمله سختي بوده از جواد خبري نداريد ؟ گفتم نه.عصر همان روز يكي از دوستانش به در خانه آمد و گفت كه جواد زخمي شده است و توي بيمارستان است.از من خواسته تا شما را به ديدنش ببرم و من همين حالا مي خواهم بروم اگر مي خواهيد همراهم بياييد.همراه او رفتيم . جواد در بيمارستان پارس تهران بستري بود.آدرس گرفتيم تا به بيمارستان رسيديم.وقتي وارد اتاقش شدم دستهايم را به آسمان بلند كردم و گفتم خدايا شكرت.درود بر تو پسرم.درود بر تو كه سرباز امام زماني(عج).با حرفهايم محمد جواد روحيه تازه اي گرفت و صورتم را بوسيد و گفت مادر تعجب مي كنم كه شما اين چنين رفتار كردي.به او گفتم من افتخار مي كنم كه تو در اين راه قدم گذاشته اي. حدود يك هفته آن جا بوديم به من گفت مادر يك وقت رفتي برازجان  ناله و زاري نكني.اين در حالي بود كه به يكي از دستهايش سرم و به دست ديگرش خون وصل بود.وقتي شب چهارشنبه يا جمعه مي رسيد به من مي گفت مادر ما توي اين شب ها چه مي كرديم ؟ و من مي گفتم دعا مي خوانديم.پس كتاب دعا را باز مي كردم و او شروع به خواندن مي كرد.در خواندن قرآن هم همين طور . آن چه را قبل از رفتن به تهران و زخمي شدنش در اتاق ديده بودم برايش گفتم . دقيقاً آن اتفاق همراه بود با زمان دستگير شدن و زخمي شدنش . بالاخره محمد جواد بر اثر جراحات زيادي كه به او رسيده بود در بيمارستان بعد از يك هفته به شهادت رسيد.او را در برازجان تشييع كردند ودر بهشت سجاد به خاك سپردند.

     

     «شبي كه به ياد او مي گريد»


    در كنار پدر محمد نشسته است.پدر محمد برايش از خوابش مي گويد.محمد چندين بار از من خواسته بود كه اجازه بدهم به جبهه برود ولي من به او اجازه نمي دادم.تا اين كه شبي خواب ديدم دوباره از من مي خواهدكه به جبهه برود كه باز هم به او اجازه ندادم . به همين خاطر كمي ناراحت شدم.در خواب ديدم مردي نوراني آمد با صداي محزوني گفت چرا به سرباز ما اجازه نمي دهي كه به جبهه بيايد.بعد از آن از خواب بيدار شدم و همان سحر رضايت نامه را نوشتم.صبح زود رضايت نامه را به او دادم . تند وسايلش را جمع كرد و راه افتاد اما امام جمعه وقت وقتي فهميدند ايشان مي خواهند به جبهه بروند با ماشين خودشان را به اتوبوس رساندند.ايشان را پياده كردند ولي جواد يك طوري سر آقاي رحيمي را گرم مي كند و از طرف در راننده سوار مي شود و به جبهه مي رود.

     «زني با چادر سفيد»


    جواد براي تبليغ و كارهاي فرهنگي به مناطق محروم مي رفت به همين دليل هميشه دير وقت به خانه مي آمد . يك شب تا دير وقت منتظر ش نشسته بودم ولي نيامد . كم كم خواب بر من غلبه كرد جواد رفته بود         پشتكوه .  حدود ساعت 3 شب بود كه صداي باز وبسته شدن درب حياط آمد. من مي دانستم كه جواد كليد ندارد بنابراين ترسيدم . همين كه خواستم پدرشان را صدا بزنم جواد وارد اتاق شد.من خيلي تعجب كردم و همچنين او با حالت تعجب انگيزي به من  نگاه كرد و گفت مگر شما نبوديد كه در را براي من باز كرديد.پس چگونه توي اتاق هستيد.گفتم در را من باز نكرده ام.جواد گفت پس كسي كه چادر سفيد به سر داشت و در را براي من باز كرد شما نبوديد . يعني .. بعد حرفش را قطع كرد و گفت هيچي هيچ نبوده و با چهره غمگين به اتاقش رفت.نفهميديم كه جواد چه طوري وارد خانه شده بود و چه كسي درب را براي او باز كرده بود .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x