مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید نامدار شمالی

910
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام نامدار
نام خانوادگی شمالي
نام پدر علي
تاریخ تولد 1334/03/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت ام الرصاص
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • در سال 1334 در روستاي چاه خاني در يكي از خانواده هاي متعهد و با ايمان كودكي به دنيا آمد.نامش را نامدار گذاشتند.پدرش نابينا بود .از زمان كودكي طعم تلخ فقر را با تمام وجود چشيد. فشار زندگي و كمبود درآمد خانواده آنان را مجبور كرد از روستاي زادگاهش به روستاي  «دره چيتو» مهاجرت نمايند.

    هنوز به سن نوجواني نرسيده بود كه به اتفاق جمعي از دوستان براي كارگري عازم بوشهر شد. با كارهاي طاقت فرسا و در گرماي غيرقابل تحمل بوشهر همه تلاش خود را به كار گرفت تا شايد خانواده پر جمعيت و مستمند خود را سر و سامان بخشد.به علت خشك سالي اجباراً راهي برازجان شد.در برازجان شب و روز برايش معنا نداشت و دست به كارهاي بيش از توان خود مي زد و اميدش اين بود كه سايرين در رفاه باشند.ساليان دراز به اين نحو سپري شد.كم كم به سن نوجواني رسيد و چون فردي خود ساخته و بسيار پرهيزگار بود با پيشنهاد پدر و مادرش ازدواج نمود.با ازدواجش مسئوليت وي دو چندان شد زيرا مي بايست خانواده خود و پدرش را اداره كند و اين كار با تلاش بيش از حد شهيد به نتيجه رسيد و مردانه ازعهده اين مهم بر آمد.

    همه او را به عنوان مردي مذهبي و پاي بند به دستورات اسلامي مي شناختند.از اين كه آن موقع روز از خانه خارج مي شد هيچ كس تعجب نمي كرد زيرا همه مي دانستند او به سوي مسجد مي رود تا فريضه نماز را بجاي آورد.در سالهاي 56-57 بودآواي كه انقلاب اسلامي در كوچه پس كوچه هاي برازجان پيچيد.او نيز پا به عرصه ميدان گذاشت و در تمام راهپيمايي ها شركت مي كرد.از افراد زبده و متعهد بود.بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل بسيج به فرمان امام (ره) ، در بسيج كربلاي برازجان مشغول فعاليت شد.هنگامي كه امام  دستور برگزاري نماز جمعه را در شهرستان ها صادر كرد حتي يك روز هم تا عزيمت به جبهه شركت خويش در نماز جمعه را ترك ننمود.حتي با وجود كيلومترهافاصله راه با محل برگزاري نماز جمعه به هر نحوي خود را به محل برگزاري نماز مي رساند و در اين مراسم عبادي سياسي شركت مي نمود.اكثر اوقات فراغت خود را با مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند.از خصايص برجسته وي گذشت،ايثار،فداكاري،كمك به مجروحان،صبر و شكيبايي و خوش رفتاري با خانواده بود.

    «انتخاب راه»

    جنگ شروع شده است.تصميم دارد خود را به بسيج محله معرفي كند تا به جبهه اعزام گردد.اما در رفتن خويش ترديد دارد.نگاهي به خانواده خود مي اندازد.آن ها از نظر معيشتي در تنگنا هستند.با خود مي گويد اگر بروم اين ها چه مي شوند؟از طرفي نزديكان و آشنايان ماندن و تلاش براي سامان دادن خانواده را هم چون جهاد مي دانند و او را از رفتن به جبهه باز مي دارند.گرچه بزرگان خانواده پا پيش گذاشته اند تا او را منصرف كنند ولي او تصميم خود را گرفته است و با صدايي لرزان و چشماني كه اشك آن ها را پوشانيده است مي گويد: « از شهداء و خانواده آن ها خجالت مي كشم و احساس شرمساري مي كنم بايد دين خود را به انقلاب و مردم ادا كنم.من مدت ها پيش به دنبال چنين موقعيتي بودم » . خانواده را سر و سامان داد.سفارش هاي لازم را به آنان كرد و وصيتش را تقديم همسرش نمود تا گام در راه شهادت بگذارد.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    نام همسر:خورشيد امينه برازجاني.


    ايشان از آشنايان ما بودند و ملاك انتخاب من دينداري و اخلاق پسنديدة وي بود.او آرزو داشت فرزندان صالحي تحويل جامعه دهد،دوست داشت ادامه تحصيل دهد و به مقاطع علمي بالاتر راه يابد.هميشه آرزو مي‌كرد فردي مفيد براي اسلام و جامعه باشد.شهيد سرپرستي خانوادة پدري خود را نيز بر عهده داشت. اهميت زيادي براي درس خواندن قائل بود.به خواهران و برادرانش مي گفت: ًمن به خاطر شما درس نخواندم ، شما به خاطر من درس بخوانيد ً. با من مثل يك دوست رفتار مي‌كرد.براي نماز و روزه اهميت خاصي قائل بود.اهل نماز جمعه بود و در هيچ شرايطي نماز جمعه را ترك نمي‌كرد. همواره به فكر مستمندان بود و از كوچك ترين كمكي به آنها دريغ نمي‌نمود. حتي به جبهه كمك مالي هم مي‌كرد.به علت علاقه شديد به تحصيل و با توجه به مشكلات زندگي تا مقطع راهنمايي به صورت شبانه درس خواند.علي رغم جواني خود همانند فردي آگاه و بزرگ با تمام مسائل و مشكلات زندگي برخورد مي كرد و عكس العمل نشان مي داد. به امام(ره) بسيار ارادت داشت.سخنراني هاي امام (ره) را گوش مي‌داد.اكثر كتب و جزوات منتشر شده از امام را مطالعه مي‌نمود.به قشر روحانيت بسيار احترام مي‌گذاشت و اعتقاد داشت اگر روحانيت به وظيفه خود در قبال اسلام و مسلمانان عمل كند مي‌توانند جامعه را از فقر فرهنگي نجات دهند.او كار كردن براي مادرش و پدر نابيناي خود را يك جهاد مي‌دانست.شهيد جعفر مرادي،شهيد محمّد امين سالمي،قاسم داد آفرين،ابراهيم مزارعي و علي كرم بوستاني از جمله همرزمان شهيد بودند.شهيد شمالي هنگام اعزام به جبهه با شهيد مرادي و شهيد سالمي عهد مي‌بندند كه هيچ كدام بدون ديگري برنگردد.همين گونه شد و هيچ كدام بدون ديگري زنده بر نگشتند و هر سه نفر به درجه رفيع شهادت نائل گرديدند.شب قبل از اعزام عدة زيادي از اقوام در منزل ما جمع بودند و پيشنهاد نوشتن وصيت نامه را به ايشان دادند.شهيد مي‌گفت:نه!من نه به كسي بدهكارم و نه از كسي طلبكارم.من براي رضاي خدا مي‌خواهم بروم و وصيت نامه هم نمي‌خواهم.


    يازده سال از عمليات كربلاي 4 گذشت.يازده سال انتظار،انتظار در بازگشت شهيدي كه عطر وجودش سراسر خانه را پر ساخته بود. تا اين كه در هفتم تير ماه 1376 انتظار به پايان رسيد و خبر شهادت وي توسط بنياد شهيد به ما اعلام شد.تشييع پيكر مطهرش همراه با 18 تن از شهداي گلگون كفن برازجان در تير ماه 1376در گلزار شهداء و همراه با مراسمي با شكوه برگزار گرديد.پيكر مطهرش به خاك سپرده شد تا خاك نيز به پاكي وي گواهي دهد.



    «يك قدم تا شهادت»

    عمليات كربلاي 4 است.منطقه زير آتش است.وضعيت خوبي نيست.بالاخره دستور عقب نشيني صادر مي گردد.يك نفر پشت تيربار نشسته و بدون توجه به اين دستور همچنان به سوي دشمن تيراندازي مي كند.او براي همرزمانش آشنا است.او نامدار شمالي است.بيا برويم مگر وضعيت را نمي‌بيني،نه شما برويد.همين«نه گفتن» بود كه او را به عشق رساند.انسان همواره با گفتن يك كلمه آن هم بله به عشق خود مي‌رسد و شهيد شمالي با نه گفتن به بودن در دنيا نداي دوست را لبيك گفت.


     

    «در لحظات كودكي گم شد»

    9 سال بيش نداشت كه پدرش به جبهه رفت.خاطرات كودكي اش لبريز از لحظه لحظه بودن با پدر است.

    كودكي اش را در زواياي ذهنش مرور مي كند:فرزندانم نماز را به جا آوريد كه اساس دين شماست.دوست دارم مدارج بالاي علمي را طي كنيد پس با تلاش و كوشش در رسيدن به اين امر كوتاهي نكنيد.يادتان باشد.بزرگترها جايگاه خاصي در نزد ما دارند ، احترام به آنان را فراموش نكنيم.راستي بگذاريد بگويم پدر و مادر حق بزرگي بر گردن ما دارند قدر آن ها را بدانيد و با آن ها مهربان باشيد.اين ها جملاتي بود كه گاه از ذهنش                مي تراويد.گرچه آن زمان كودكي بيش نبود و اين سخنان برايش معنا و مفهومي نداشت اما اينك به راستي كه چهره پدر تعبير اين خاطرات است.


    براي حجاب ارزش فراواني قائل بود و معتقد بود كه حجاب زن را ارزشمند مي‌سازد.در روش تربيتي او تنبيه جايي نداشت. همواره سعي مي‌كرد با پند و اندرز ما را متوجه اشتباهاتمان سازد.اينك پس از 17 سال از رفتن او،بيش از هر زمان دوست دارم كه پدر در كنارم باشد و در تصميم گيري هاي مهم زندگي مرا ياري كند و با من همكلام شود . از تجربياتش بگويد و در مواقع ضروري نصيحتم كند.زماني كه خبر شهادت پدرم را آورده بودند من سال اول دانشگاه بودم و در شيراز تحصيل مي‌كردم و اصلاً خبر نداشتم،تازه امتحانات آخر ترم شروع شده بود،عمويم به شيراز آمد و به بهانة مريضي مادربزرگم مرابا خود به برازجان آورد و در آن جا به طور غير منتظره اي با مراسم شهادت پدرم مواجه شدم.برايم بسيار تكان دهنده بود چون يقين داشتم كه او بر مي گردد.به نظر من هر فرزند شهيدي رسالتي دارد و بايد هدف پدر خويش را ارزش گذارد و آن را بشناسد و در مسير آن حركت كند.خوب است روشي اتخاذ شود كه افراد را با رغبت و ميل به سوي شناختن فرهنگ شهادت بكشاند و از روشهاي كليشه اي بايد پرهيز كرد چون مخاطبين بسيار كمي دارد.


    در مسلخ عشق جز نكو را نكشند          روبه صفتان زشت خو را نكشند


    گر عاشق صادقي ز مُردن مهراس           مُردار بود هر آنكه او را  نكشند


     يادم مي آيد هرگز نماز جمعه اش ترك نمي شد.بسيار هم اهل مطالعه بود و با اين كه به دلايل مختلف نتوانسته بود درسش را ادامه دهد اما هميشه از كتاب فروشي جايگاه نماز جمعه كتاب مي خريد و معمولاً شبها مطالعه مي كرد.چون روزها هميشه سركار بود علاقه زيادي به ادامه تحصيل داشت و با مشغوليت كاري فراواني كه داشت درسش را در كلاسهاي شبانه ادامه مي داد.شب ها پس از يك روزِ كاري با علاقه اي وافر به سر كلاس مي رفت.فرزند يكي از اقوام را كه به دليل كار كردن ترك تحصيل كرده بود همراه خود مي برد و مي گفت:من مي خواهم تو باسواد شوي خودم كمكت مي كنم تا عقب نماني.


    «شب باراني»

    ستاد نماز جمعه جاي سوزن انداختن نيست.تعداد زيادي در آن جا جمع شده اند.نامدار نيز در بين آنها پيداست.باران به شدت مي بارد.خبر مي آورند كه قسمتي از بوشهر و خوزستان سيل جاري شده و حركت به سوي خط مقدم به تأخير افتاده است.هركس به سوي خانه اش باز مي گردد تا خود را براي فردا آماده كند.راهش را به سوي خانه يكي از اقوام كج مي كند.شب ميهمان آن ها است.نامدار؛ چرا اين شب آخر به نزد خانواده ات نمي روي تا آن ها نيز تو را ببينند. آخر مي ترسم با بازگشتن،كوچك ترين خللي در اراده و تصميم من ايجاد شود ً.


    بناي ساختمان بود.بخشي از ساختمان شخصي را درست مي كرد كه روزي همان شخص نزد ايشان مي آيد و مي گويد قرار بوده برادرم برا ي ساختمان به من پول قرض بدهد و چون ايشان اين پول را به من نداده است         نمي توانم مصالح خريداري كنم و كار را ادامه دهم.شهيد چون مي دانستند كه آن فرد بسيار به اين خانه احتياج دارد و به خانواده اش نيز قول داده است كه در سال جديد به خانه خودشان بروند و از مستأجري راحت شوند،براي اين كه آن فرد در پيش خانواده اش خجالت زده نشود،مي رود مصالح لازم را خريداري مي كند و چون قبلاً كليد خانه را از آن شخص گرفته بود ه و در آن كار مي كرده است از او خواسته بود تا كليدش نزدش بماند مصالح خريداري شده را به ساختمان مي برد و كار را دوباره شروع مي كندزماني كه شهيد براي رفتن به جبهه ثبت نام كرده بود مرا نيز در جريان قرار داده بود بسيار اضطراب داشتم و دلهره عجيبي در دل داشتم . همه خانواده اين چنين بودند.پدر و مادر ايشان نيز بسيار غمگين بودند و وقتي اين حالت را با ايشان در ميان گذاشتيم گفتند شما احساس مرا درك نمي كنيد.اكنون مثل پرنده اي مي مانم كه خداوند دو بال به من داده كه مي توانم آزاد پرواز كنم.اگر احساس رهايي مرا درك مي كرديد اين گونه غمگين نمي شديد.همواره بر انجام فرايض توجه خاص خويش را معطوف مي داشت.از اين ميان صله رحم را بهايي افزون تر مي داد،زيرا كه آن خود،واسطه به بار نشستن فرايض ديگر بود.هرگاه  به مجلسي وارد         مي شديم همگان را باده نوش ساغر معرفت خويش مي ساخت و هيچ كس خسته از حجم حرفهاي شيوايش نمي گشت. هركس يك بار با او مي نشست همواره آرزوي ديداري ديگر را در دل داشت.به ياد مي آورم مجلسي را كه در آن دوستي جوان، فردي را مضحكه مي كرد تا مجلسيان را بخنداند اما سكوت او ديگران را به خاموشي دعوت كرد و در پايان مجلس نزدش آمد و آهسته چيزي گفت.وقتي از او موضوع را پرسيدم گفت:در امر به معروف كه از زيباترين فرايض است  هميشه نياز به كلام و عمل نيست گاهي يك سكوت از سال ها سخن گفتن مؤثرتر مي نمايد و اين جا بود كه معناي واقعي امر به معروف و نهي از منكر را دانستم.


     

     

    «خنده وصال»

    سال 65 بود به سپاه محمد(ص)در جبهه اعزام شده بود همه ثبت نام       مي كردند ايشان هم به اتفاق دو سه نفر از دوستانش ثبت نام كرده بود ولي به خانواده اطلاع نداده بود و ما هم از طريق دوستان متوجه ثبت نام ايشان شديم من در پايگاه هوايي بوشهر بودم كه اطلاع يافتم ايشان دو روز ديگر حركت مي كنند.به سرعت خودم را به برازجان رساندم و با توجه به وضعيتي كه داشت ( سرپرستي شش فرزند و پدر و مادرم ) از تصميمش شوكه شده بودم.سعي در انصراف ايشان داشتم با هر زباني كه توانستم توضيح دادم ولي كارساز نبود.تا اين كه به ايشان گفتم برو به سلامت اما  مي دانم دوستان و فاميل نمي خواهند كه  به جبهه بروي اما بعد از چند روزي كه رفتي براي شما تلگراف مي زنمو شما برگرديد. تا اين كلمه را گفتم بر آشفته شد و گفت چه خوب گفتي من هرگز برنمي گردم.تا اين كه 15 روزي از رفتنش گذشت خودش تلفن زد ه مي خواست حال خانواده را بپرسد.به او گفتم به اتفاق 2 برادر ديگر تصميم داريم بياييم پيش شما و به شوخي گفتم  طناب بزرگي با خودمان مي آوريم و شما را مي بنديم و مي آوريم برازجان.ايشان هم به شوخي گفت با طناب سياه رنگ خودتان شما را مي بندم و همين جا نگه مي دارم.شايد اين آخرين كلمه بود كه بين من و ايشان رد و بدل شد وقتي به دنبال ايشان رفتيم موفق به ديدارشان نشديم و آن ها را برده بودند.

     

    «آخرين ديدار»

    در شبي سرد و باراني كه شاهد سردترين و غمگين ترين شب زندگاني    بودم به ياد دارم پدرم در چهارچوب در وارد شد.چهره ملكوتي اش را هنوز به ياد دارم مادر براي استقبال از او آمد و او را به داخل دعوت كرد.چهره پدر نمايانگر غمي بزرگ بود و چشمهايش از جدايي خبر مي داد. من در كنج ديوار مات و مبهوت او را نگاه مي كردم.در درونم غوغايي برپا بود در گوشه اي ديگر پدربزرگ، خواهر و برادرم آهسته مانند من با خداي خويش حرف مي زدند.در كنار در اتاق ديگر پدر آهسته آهسته با مادر حرف      مي زد.نظرم را به خود جلب كرده بود.در اين فكر بودم كه چه مي گويند،كه يك دفعه مادر گفت خدا پشت و پناهت.به خوبي مي دانست چه اتفاقي خواهد افتاد.طنين صداي مادر غمگين و دردناك بود.نگو، حرف نزن و فقط نگاه كن آخرين ديدار است.به نداي دلم گوش دادم و ديگر هيچ نگفتم. فقط به اين كه او عازم كجاست مي انديشيدم و محو تماشاي چشمان غم آلودش بودم كه ديدم مادر فرزند 6 ماه اش را بغل كرد در حالي كه اشك از چشمان مهربانش مي ريخت برايش لالايي مي خواند. پدربزرگ ديگر طاقت نياورد و گفت پسرم خدا به همراهت و من در چشمان نابيناي پدربزرگ قطره هاي اشك را مي ديدم كه به دنبال هم برروي گونه جاري مي شدند.ولي هيچ نگفتم و سكوت كردم . خواهران و برادرانم نيز سكوت كرده بودند.انگار كسي از درونشان گفته بود كه آخرين ديدار است.پدر از جايش بلند شد در حالي كه چشمانش همچون آسمان ابري مي خواست ببارد. با صداي بغض آلودش گفت بچه ها شما را به خدا مي سپارم.و مادر با لبخندي آميخته با غم  جوابش را داد و ما هنوز در كوچه هاي بي خبري دلمان به دنبال خبري مي گشتيم كه پدر گفت بچه ها من به جبهه مي روم و مادر و پدر بزرگ و بقيه افراد را به شما مي سپارم.بر گونه هايمان بوسه اي از ته دل زد و چشمهاي بارانيش را در چشمهاي كودكانه مان دوخت و اندكي حرف زد.من در آن زمان از جبهه چيزي نمي فهميدم ولي خوب مي دانستم او جايي مي رود كه شايد ديگر نيايد ولي  برادر 6 ماهه ام در بغل پدر جاي گرفته بود او را رها نمي كرد انگار او هم مي دانست كه شايد ديگر به اين آرامي نخواهد توانست در بغل پدر جاي بگيرد.وقتي مادر خواست او را از پدر بگيرد مانند آسمان ابري غريد و ناگهان باريدن آغاز گريه كردو بعد از چند دقيقه ساكت شد. سردم شده بود لباسم را بيشتر به خودم پيچيدم و از گوشه چشم به او نگريستم.با وجودي كه جدايي برايش سخت بود خداحافظي كرد و رفت.هنگامي كه مي خواست برود همه با هم گفتيم بابا عجيب بود انگار همه با هم تمرين كرده بوديم.هيچ كدام نمي دانستيم و اين حس فرزندي نسبت به پدر بود.او رفت وما مانديم و هركس در گوشه اي از خانه مات و مبهوت آرام گرفت.هيچ كس از درون ديگري خبر نداشت ولي از جدايي گريه مي كرديم.مادر گفت بچه ها بخوابيد فردا صبح در مصلاي نماز جمعه بايد به ديدار پدر برويم از اين سخن همه شوق ديدار در درونمان شعله كشيد.ديگر به هيچ چيزفكر نمي كرديم و به فكر فردا بوديم كه چه خواهد شد.شب هنگام در رختخواب صداي نجواي همه اهالي خانه به گوش مي رسيد ولي من آهسته تر از نجوا با خود حرف مي زدم.در سكوتم فقط صداي چك چك قطرات آب از شير و صداي جيرجيركها شنيده مي شد.اين صداها در كنار هم سكوت نيمه شب را آهنگي داده بود كه حتي بزرگترين آهنگ ساز دنيا نخواهد توانست لحظه اي از آن را برايم تكرار كند. اين آهنگ تنها با آمدن دوباره پدر تكرار خواهد شد.هر طوري بود شب را به صبح رسانديم. صبح مادر سفره اي را كه پر از بركات خداوند بود پهن كرد هر كس در گوشه اي از سفره نشست هيچ كس از روي ميل غذا نمي خورد و همه بعد از خوردن يك لقمه كنار مي كشيدند چون شوق خوردن نداشتندوجاي كسي راكه هميشه در كنارشان بود خالي مي ديدند.من در كنار باغچه با گل محمدي حرف مي زدم. بر روي گونه او شبنمي را ديدم و باخود گفتم كه اين  شبنم نيست بلكه اشك جدايي از حيات بخش او يعني باغبان است كه گونه هايش را آذين بسته است . او از درد مردن و خشك شدن و پژمرده شدن مي گريست.دست هايم را بر روي گونه هايش كشيدم و گفتم بمان تا بيايم.دلم گرفت و غمگين شدم . آرامشم را از دست داده بودم.گفتم كي مي رويم؟مادر گفت:بيا داخل هوا سرد است.بيا همين حالا مي رويم.موقع رفتن پدربزرگ دست هايم را در دست هاي نحيفش گرفت و باقي خواهر و برادرانم نيز به دنبالمان راه افتادند. هرگزلبخندي را از ياد نمي برم و آن لبخندي بود كه بر روي لب هاي طفل كوچك نقش بسته بود. او نيز شوق ديدارپدر را داشت.در حين راه رفتن پدر بزرگ پرسيد دختركم ناراحتي؟ ناراحت نباش من چشمهايم را از دست   داده ام وحالا كمرم نيز شكست چون مي دانم اين رفتن بازگشتي ندارد.        نمي دانستم چرا پدر بزرگ اين حرف ها را به من مي زد.چون من چيزي نمي فهميدم ولي حالا مي فهمم كه او نيز مي خواست درونش را خالي كند و كسي را مي خواست كه به حرفهايش گوش دهد.ديگر حرفي نزد تا به   درب جايگاه رسيديم احساس كردم پاهايم سست شدند.شوق رفتن به داخل را داشتم.داخل كه شديم از گوشةچشم به هر گوشة مصلي نگاه مي كردم ولي  هيچ كس را نديدم.در گوشه اي مردي تنها را ديدم كه وضو مي گرفت.فهميدم پدرم است.نمي دانستم وضو ي چيست !ولي حالا مي دانم آن وضو،وضوي شهادت بود.با ديدن او پاهايم جا نمي گرفت؛ به سويش دويدم.در حالي كه اشك بر گونه هايم سيلي مي زد و موهايم در هوا پراكنده شده بودند در حالي كه به سويش مي دويدم،مي گفتم بابا!بابا! او با شنيدن صدايم رو به سويم كرد و از همان جا آغوش گرمش را برايم باز كرد.مي دانست كه ديگر نخواهم توانست نام پدر را به اين زيبايي بيان    كنم. به آرامي در آغوشش جاي گرفتم و با آرامش . آرامشي كه ديگر هرگز تجربه نخواهد شد .


    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
    your comments
    guest
    0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دلنوشته ها
    0
    ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x