مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسین رئیسی

773
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسين
نام خانوادگی رئيسي
نام پدر عوض
تاریخ تولد 1326/01/05
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1361/09/04
محل شهادت ابوغريب
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات بي سواد
مدفن بنداروز
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید:

    بسم رب الشهدا ء

    حسين رئيسي از تبار شاهدان زنده تاريخ و اولين شهيد خانواده در سال 1326 در خانواده اي مذهبي و وكشاورز در روستاي بنداروز از توابع دشتستان ديده به جهان گشودودر همان دوران كودكي با مشكلات زندگي آشنا شد و شالوده زندگيش را بر احكام اسلام بنا نهاد او علاقه فراواني به اسلام داشت .در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا سوم ابتدايي با معدل خوب قبول شد ولي از آنجا كه فشار زندگي بر پدرش زياد بود نتوانست به درس ادامه دهد و مجبور به ترك تحصيل شد در امور كشاورزي به كمك پدر شتافت چند سال بعد نيز شبانه بمدرسه رفت در همين سالها طبق احاكم اسلام ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج 4 پسر و 3 دختر است او با مطالعه بسيار كمي كه داشت در امور مذهبي خيلي روشنگرانه عمل مي نمود و به اسلام اهميت فراوان مي داد شهادت را سر آغاز زندگي نوين مي دانست ودر دوران انقلاب فعاليت بسيار داشت و با يكي از روحانيون در رابطه بود حتي زمان انقلاب او را در مخفيگاه نگه مي داشت تا جلادان رژيم شاه به او دسترسي نداشته باشند هميشه در راهپيمايي ها و تظاهرات بر عليه رژيم شركت مي كرد تا اينكه انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري زعيم بزرگوار امام خميني به پيروزي رسيد و در اين هنگام نيز هر كمكي از دستش بر مي آمد دريغ نمي كرد در اين اوان بود كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد و او هميشه در فكر جبهه بود و هواي شهادت و رسيدن به معشوق را در سر داشت و با وجود علاقه به خانواده و بچه هايش همه را به خدا سپرد كار و كشاورزيش را نيمه تمام گذاشت از همه علايق زندگي دست كشيد و در شهريور ماه 61 پس از فراگيري فنون نظامي به جبهه شتافت و در تيپ المهدي شروع به خدمت كرد صورت نوراني او در سنگر حكايت از شهادت او مي كرد تا اينكه در تاريخ 4/9/61 در خط مرزي ابوقريب دعوت حق را لبيك گفت و شهد شهادت را نوشيد .
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهدا ء

    و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عندربهم يرزقون

    مپنداريد كسانيكه درراه خدا كشته شده اند مرده اند زيرا آنان زنده اند و نزد خداوند روزي مي خورند. سلام بر رهبران توحيدي از آدم تا خاتم و از محمد تا صاحب الزمان و سلام بر نائب وارث انبيا و امامان خميني كبير رهبر مستضعفان جهان من جبهه را برخود واجب دانستم تا به نداي هل من ناصر ينصرني امام عزيزم لبيك گفته باشم تا به صدام و صداميان بفهمانم تا زماني فرزندان حسين در اين سرزمين هستند خيال تجاوز به سرشان نزند من راهم را آگاهانه انتخاب كرده ام و از امت مسلمان و قهرمان اسلام مي خواهم كه امام و فرزند سلاله پيامبر را تنها نگذارند و روش زندگي او را سرلوحه و الگوي خويش قرار دهند تا انشالله بتوانيم در جوار امام حسين (ع) معلمي كه درس چگونه زيستن و چگونه مردن را به ما آموخت باشيم انساني كه بر سر دوراهي قرار مي گيرد بايد دو راه را برگزيند يا عزت يا ذلت را يا حسين ويا يزيد رابا شهادت و يا كفر راه مكتب اسلام است كه انسان را مي سازد و پرورش مي دهد به او راه مي دهد به او ايمان مي بخشد كه هيچگاه سر تسليم در برابر ظلم و بي داد صدام و اربابش امريكا و ابرقدرتها نخواهند رفت و شما اي امت مسلمان و شهيد پرور با رهنمودهاي امام امت و پيروي از مكتب هميشه جاويد اسلام چون سدي محكم در مقابل كافران براي برپايي عدالت در جامعه و دفاع از حق عليه باطل بشويد كه تا طومار آنان درهم پيچيده شود كه راه سعادت و رستگاري در اين است در ضمن سخني هم با هم روستاييان عزيزم دارم با آناني كه قريب به 30 سال با آنها زندگي كرده ام و در وهله اول بايد تمامي مرا ببخشايند و در بعد مسجد كه سنگر است رها نكنند و با دل جان با بسيج كه از دل مردم جوشيده همكاري لازم را بكنند و آن را خالي نگذارند و به كمك ديگر برادران خود بشتابند چون آن برادران بر حفظ اسلام و نگهداشتن ان كار مي كنند و در بعد توصيه به خواهرانم مي كنم كه حجاب اسلامي را كاملا رعايت بفرمايند چون حجاب سنگر است و در بعد سخني هم با خانواده ام و توصيه مي كنم كه فرزندانم را اگر نان شب نداشته باشند آنها را به مدرسه بگذارند تا با اسلام عزيز كاملا آشنا بشوند و توصيه به زنم كه فرزندانم را كاملاً اسلامي تربيت كند و به مدرسه روانه كند .
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    مصاحبه با همسر شهيد حسين رئيسي:

    به نام خدا من زبيده علي زاده همسر شهيد حسين رئيسي هستم. شهيد رئيسي بسيار مهربان و دلسوز بود و هرچه از خوبي هاي ايشان بگويم كم گفته ام. فرزندان شهيد به نامهاي ليلا،صغري،اصغر،اكبر،كبري مي باشند. شهيد رئيسي كشاورز بودند.چگونگي باخبر شدن از شهادت ايشان از طريق بنياد شهيد بود ودر آن لحظه خدا را شكر كردم كه همسرم به آرزوي خود كه همانا شهادت بود رسيده است.
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    از لا به لاي دفترچه خاطرات شهيد حسين رئيسي:


    اي دل اگر اهل دلي جان بباز               هر دو جهان در ره جانان بباز

    دست بشوي از قدح و مست باش           محو شو از نيستي و هست باش

    زنده به جانان شو و از جان بمير               جان بده و دامن جانان بگير

    بازوي قوت به قلب مطمئن و عشق به لقاء ا... است كه پيروزي مي آورد.

    (امام خميني)

    خاطرات خود را با نام خدا و به ياد شهيدان در خون تپيده كربلاي ايران شروع      مي كنم.جنگ عراق بر عليه ايران كه اول مهرماه سال 1359 از طرف رژيم خود فروخته صدام حسين تكريتي و حزب افليقش (حزب بعث)آغاز گرديد كه حمله آي ناجوانمردانه بود گرچه عراق توانست در روزهاي اول حمله چندين شهر وكيلومترها از سرزمين هاي ما را اشغال نمايد اما با سرازير شدن سيل انسانهاي مؤمن و بسيجيان و سپاهيان جان بر كف و با حمله هاي برق آساي آن عزيزان دگر تواني براي آنان نمانده اكنون روز شنبه 22 آبانماه سال 1361 مي باشد دو سال واندي از اين جنگ مي گذرد. از ابتداي اين جنگ تاكنون براي اعزام به جبهه هميشه در فكر وتكاپو بودم و پارسال كه قرار بود به جبهه اعزام شوم متأسفانه از ماشيني كه مي خواست ما را ببرد عقب ماندم و اين فكر هميشه در خاطرم بود تا اين كه در روز 26 شهريور 1361 وقتي به بسيج مركزي آمدم ديدم كه ماشين آماده اعزام است. من بدون اين كه از كسي حتي نزديكانم خداحافظي كرده باشم سوار بر ماشين چون عاشقان به سوي جبهه حركت كردم.روز 26 شهريور با ماشين به كازرون آمديم و پس از توقف چند ساعته آي ساعت 2 بعدازظهر به طرف شيراز حركت كرديم.چند روزي را در پادگان عبدا... مسگر شيراز با برپايي مراسم صبحگاهي،شركت در كلاسهاي اخلاق وايدئولوژي و گرفتن لباس و… گذرانديم. عصر روز 2 مهرماه بود كه با اتوبوس به طرف اميديه حركت دادند و شب در بين راه از كنار شعله هاي آتش كه ازچاه هاي گاز و نفت برمي خاست گذركرده و موقع

     

    اذان صبح به پايگاه پنجم شكاري واقع در اميديه رسيديم. چند روزي حدود چهار روز در آنجا بسر برديم و عصر بود كه ما را سوار بر ماشين حركت دادند و نيمه هاي شب بود كه ماشين در بياباني كه برايمان ناشناخته بود با مقداري خاكريز و تعدادي چادر و خيمه پياده شديم. صداي توپ و تانك را به خوبي مي شنيديم خيال مي كردم كه ما را به خط آورده اند ولي وقتي پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد اطراف ما را روشن نمود احساس كرديم كه در اردوگاهي بسر مي بريم (اردوگاه شهيد دستغيب) كه با خط حدود 15 كيلومتر فاصله داشت.آن روز به بعد ما در اردوگاه اوقات خود را مي گذرانديم و با تشكيل كلاس وبرنامه هاي آموزشي از لحاظ نظامي و اخلاقي و گاهي اوقات رزم شبانه روزها يكي پس از ديگري سپري مي شد تا اين كه ماه محرم ماه پيروزي خون بر شمشير فرا رسيد.در اين ماه عزيز شبها كه ما راحت خوابيده بوديم در نيمه هاي شب با صداي شليك تير و سر وصداهاي زياد ما را از چادر بيرون كشيدند و به ستون يك از اردوگاه خارج كردند  و ما را در حالي كه از دهانمان فقط نفسي بيرون مي آمد تا اذان صبح به اين طرف و آن طرف بردند و به ما آموزش مي دادند كه چگونه در شب پيشروي كنيم و هنگام روشن شدن منورهاي دشمن چگونه باشيمما از اين برنامه ها قبل از داخل شدن به اردوگاه اصلاً متوجه نبوديم كه به كجا رفته ام وچه مسافتي را پيموده ام و آن شب بر ما چه گذشت. بالاخره روز چهارشنبه 12 آبان ماه در حالي كه اردوگاه ما را آب گرفته بود و تا زانوي ما در چادرهايمان آب جاري بود ما را به اهواز انتقال دادند و به پايگاه مبارزان آوردند كه در كنار ما اسراي عراقي را نگهداري مي كردند. چندين روز را در اين پايگاه بسر برديم تا اين كه ساعت 10شب 17 آبان ماه 1361 به ما گفتند كه با همه تجهيزات به خط شويم.همه ما خوشحال و مغرور به خط شديم و ترتيب اعزام ما را به خط مقدم دادند خودرو ما را حمل كرد و به پيش مي رفت. در بين راه و در دل شب ما پشت ماشين ارتشي نشسته بوديم سوزش سرما و باد زياد و سرما ما را راحت نمي گذاشت چاره آي نداشتيم به ناچار خود را جمع كرديم و به اندازه انسان 4*6 و پتو را به دور خود

     

    كشيديم صداي صوت باد بگوش مي خورد و ماشين به جلو مي رفت ما شب طاقت نداشتيم و منتظر بوديم كه فوري به مقصد برسيم و به اين طرف و آن طرف و به آسمان نيمه ابري خيره مي شديم. ساعت حدود 4 صبح بود كه به خط دوم رسيديم فوري كوله بار خود را درآورده و‌ آماده برگزاري نماز و صرف صبحانه شديم هوا روشن شده بود كه ما را به طرف خط اول حركت دادند تا «دژ» با ماشيني رفتيم و از آنجا تا خط كه فاصله آي حدود 200 متر داشت به خاطر حفظ امنيت جسمي از فرو رفتن تركش به بدن بطور دولا رفتيم. پشت خاكريزخط اول سنگر را به ما نشان دادند كه به اصطلاح محل استقرارمان بود ولي متأسفانه سنگري در كار نبود زيرا با اصابت گلوله خمپاره به ويرانه آي تبديل شده بود به هر حال با كوله پشتي به خاكريز تكيه داده و حالت لم به خود گرفته و استراحت كوتاه مدتي نموديم. بعد از آن سبكبار شده و شروع به ساختن سنگر نموديم صداي غرش انواع سلاحها به گوش مي رسيد. سنگر را آماده نموديم پس از اقامه نماز ظهر و عصر و صرف ناهار خود را آماده نبرد نموديم شب پاس آخر من نگهبان بودم ساعت 4 الي 6 بامداد گاه گاهي به خاطر اينكه با برادران مزدور عراقي شوخي كرده باشيم مقداري سرب داغ هديه به آنها مي داديم. آنها هم بي صفتي نكرده و هديه آي به ما مي دادند هديه آنها خيلي بزرگ بود كه ما شرمنده شديم آخر ما به آنها گلوله كلاش داديم آنها با گلوله خمپاره. خمپاره آنها در 4 متري ما به زمين خورد ولي متأسفانه با ما كاري نداشت فقط دود سياه و غليضش را به چشم و حلق و بدنمان فرو كرد كه من تا چندين ساعت حالت سردرد داشتم. بالاخره پس از اتمام نگهباني روز را در گذرانديم و عصر كه خود را آماده مي كرديم تا توشه آي براي شام فراهم كنيم فوراً  فرمانده از ما خواست كه با تجهيزات آماده باشيم. چون نيرو زياد بود ما را به پشت خط يعني همان خط دوم همان جا كه صبح روز قبل بوديم آوردند و شب را آنجا گذرانديم و صبح ها را به طرف مقر با خودروهاي بزرگ كه از ميان گل ولاي زياد عبور مي كرد آوردند. سپس ترتيب ما را براي آمدن به اهواز پايگاه مبارزان دادند.

     

    *** چند روزي را در پايگاه مانديم و اوقات خويش را به شركت در كلاس تعليم قرآن و… گذراندم تا اينكه صبح روز 27 آبانماه ما را سوار بر اتوبوس به طرف دشت عباس حركت دادند. پس از پيمودن مسافت چند ساعته آي ما را در روستايي كه جز آثار چند خانه گلي و حصار اطراف آنها كه از خار درست شده بود چيزي ديده نمي شد پياده نمودند و ما براي خود به دنبال خانه آي مي گشتيم تا چند روز اقامت خويش را در آن بسر بريم بعد از اين كه خانه آي را پيدا كرديم آن را جارو زده و تميز نموديم و چندين نفر در آن زندگي مي كرديم. شب به روز تبديل مي شد و روزها به شب،كار ما جستجو در بيابانها بود روزهاي اول براي ديدن سنگرهاي متجاوزين بعثي كه در عمليات پيروزمند فتح المبين به دست تواناي رزمندگان آزاد شده بود،به بيابانها مي رفتيم در اين سنگرها خيلي چيز به جاي مانده بود كه انسان را وا مي داشت كه بسياري از حقايق را درك نمايد. در سنگرهايي كه مورد بازديد قرار مي گرفت و به چشم خود ديدم ابتدا زمين را گود كرده بودند و بعد با ميله هاي آهنين و فلز اطاقكي به اسم سنگر ساخته بودند و روي همه اينها مقواي سفيد نصب كرده بودند كه مانند يك خانه سفيد كاري معمولي بود و حتي كف بعضي از آنها علاوه بر سيمان كاري موزائيك هم شده بود. به هر حال روزها همين طور مي گذشت ميگها هر روز بر سر ما به پرواز در مي آمدند و پدافند ما آنها را فراري مي داد. چندين قطعه عكس با برادران در كنار تانك سالم عراقي و سنگرهاي آنان گرفتيم تا براي خاطره بماند. يك روز كه نماز ظهر مي خواست شروع شود برادر سليمان پور به امام جماعت گفتند كه نماز را زود بخوانيد كه گردانهاي 972و979 عازم خط مقدم هستند،ما خيلي خوشحال بوديم. فوراً نمازمان را خوانديم و آماده جهت حركت بوديم تا اين كه حدود ساعت 5 بعدازظهر روز سوم آذر ماه 1361 ما را سوار به ماشينهاي تيپ نمودند و به راه افتاديم هوا نيمه ابري بود كم كم ابرها همه جا را گرفتند تاريكي خود را بر ما چيره مي ساخت. در حالي كه دلمان شور ديگري داشت در ماشين نوحه سرايي مي كرديم. ابرها نيز بيكار ننشسته و تبديل به قطرات آب و يخ شده و بر سر ما فرود

     

    آمدند.تگرگ به كلاه آهني ما مي خورد و صداي ضعيفي به وجود مي آورد اما ماشينها به پيش مي تاختند.نيروهاي رزمنده اسلام آماده بودند تا در دل شب به دشمن اسلام و قرآن هجوم برده و آنان را مجبور به گريز نمايند و به همين جهت نام گردان خود را فتح گذاشته بودند، چه شبي بود هرگز آن را فراموش نخواهم كرد.پس از پيمودن بيش از يك ساعت را در حالي كه هوا تاريك بود ماشينها نگه داشتند و به ما دستور دادند كه هر چه زودتر نماز بخوانيم و پس از خوردن غذا مجدداً سوار بر ماشين شديم فوراً نمازمان را خوانديم و پس از صرف شام كه با عجله انجام گرفت ما را به خط مقدم «عين خوش» بردند. صداي رگبار تير بارها و اسلحه هاي سبك و سنگين به گوش مي رسيد واطراف ما خمپاره ها به زمين مي خورد و منفجر مي شدند. چه شبي بود شب وداع آخرين ساعات از سوم آذر ماه رو به اتمام بود. حدود ساعت يك بامداد روز پنج شنبه 4 آذرماه بود كه دستور حمله صادر شد ماه هنوز نصف كامل نشده بود اما شب روشني بود و منورها نيز همه جا را روشن كرده بودند. بالاخره با صداي رساي الله اكبر از كانال بيرون آمده و به پيش حركت كرديم. گلوله هاي سرخ و آتشيني كه هر كدام مي توانست جان يك انساني را به خطر بياندازد اطراف ما و روي سر ما عبور مي كرد.صداي الله اكبر،يا مهدي و... از حلقوم رزمندگان بيرون مي آمد، برادران رزمنده به پيش مي تاختند و يكي پس از ديگري در خون خويش مي غلطيدند و شهيد يا مجروح مي شدند. دشمن كم كم داشت عقب نشيني مي كرد چيزي از عمليات نگذشته بود كه در ميان گلوله هاي آرپي جي 7 و… دشمن آن چيزي را كه دوست داشتم به دست آوردم و پس از بوسه زدن بر شهادت شهيد شدم.

    والسلام

    از صفحه اول تا آنجايي كه علامت(***)زده شده را خود شهيد نوشته است و از آنجا به بعد را چون تقريباً از حال وهواي آنجا خبر داشتم سعي تمام كردم تا خاطرات به حقيقت نزديك بوده و خود شهيد از نوشتن اين چند سطر راضي باشد. خداونداين شهيد عزيز رابا شهداي صحراي كربلا محشور بدارد و به ما توفيق دهد

     

    تا بتوانيم ادامه دهنده راه خونينش باشيم.

    مطمئن باش كه مهرت نرود از دل من     مگر آن روز كه در خاك شود منزل من

    تن من گل شود و گل شكفد از گل من        باز هم مهر تو بيرون نرود از دل من

     

    مرتضي شنبدي 21/9/1361

     

     

     

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربنداروز
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x