نام عبدالمجيد
نام خانوادگی روانبد
نام پدر عباسقلي
تاریخ تولد 1344/01/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/02/01
محل شهادت نهرشهيدبهشتي
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسداروظيفه
شغل -
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن برازجان
زندیگنامه شهید:
بسم رب الشهداء
پاسدار وظيفه شهيد روان بد فرزند عباسقلي در سال 1344 در شهرستان برازجان در خانواده اي مومن ومتدين ديده به جهان گشود وپس از پايان دوران طفوليت براي حصول علم ودانش اسلامي ومبارزه با افريط جهل وبيسوادي وارد دبستان شهيد جاويد كازروني برازجان شد سپس دوران تحصيل راهنمايي ودبيرستان بترتيب در مدارس راهنمايي شهيد مدرس ودبيرستان طالقاني با موفقيت پشت سر گذاشت .
شهيد روان بد در ايام تحصيل علاوه بر انجام تكاليف خويش خود را در اداره زندگي وتامين معاش با پدر سهيم ومتكلف ميدانست ودر گرفتاريهاي زندگي با پدر تشريك ومساعي مي نمود وي از خلق وخوب بسيار نيكو وپسنديده اي برخوردار بود واز لحاظ خوش روئي در جمع خانواده وفاميل و دوستان زبانزد خاص وعام بود فروتني وتواضع وي هرگز از يادها بيرون نمي رود كه هميشه لبان متبسمش دنيايي از عشق وصفا را گويا بود.
وعلاقه فراواني به بسيج مستضعفين وحضور در جبهه ياران پاك باخته بسيجي خود داشت با اينكه در زندگي با مشكلات ونارسائيهايي مواجه بود اما سعي نمود خود به جمع ياران بسيجي بپيوندند وموفق هم شد تا جائيكه مسئوليت سرپرستي يك گروه از برداران بسيجي را در پايگاه ثارا… برازجان بعهده گرفت واهدافش را كه خدمت به اسلام عزيز ومردم محروم وستم ديده بود با اشتياق واز روي خلوص نيت دنبال مي كرد و هميشه اشاره اش به اين بود كه ما مكلف هستيم با عمال ورفتار خلاف شرع كه لطمه به حيثيت مردم ، انقلاب واسلام عزيز مي زند مبارزه نمائيم زيرا در قبال خون شهيدان مسئول ومكلفيم .
شهيد مجيد روان بد در تاريخ 18/7/65 براي خدمت مقدس سربازي احضار ودر مركز صفر 5 كرمان دوره آموزشي را سپري نمود واز آن پس در ماموريتهاي مختلف در آبادان اهواز ودارخوين شركت داشت تا اينكه پس از 19 ماه خدمت صادقانه در راه خداوند تبارك وتعالي در منطقه عملياتي فاو بدرجه رفيع شهادت نائل وروح پاكش به ملاء اعلاء پيوست .
نامش زنده وراهش پاينده باد.
ادامه مطلب
بسم رب الشهداء
پاسدار وظيفه شهيد روان بد فرزند عباسقلي در سال 1344 در شهرستان برازجان در خانواده اي مومن ومتدين ديده به جهان گشود وپس از پايان دوران طفوليت براي حصول علم ودانش اسلامي ومبارزه با افريط جهل وبيسوادي وارد دبستان شهيد جاويد كازروني برازجان شد سپس دوران تحصيل راهنمايي ودبيرستان بترتيب در مدارس راهنمايي شهيد مدرس ودبيرستان طالقاني با موفقيت پشت سر گذاشت .
شهيد روان بد در ايام تحصيل علاوه بر انجام تكاليف خويش خود را در اداره زندگي وتامين معاش با پدر سهيم ومتكلف ميدانست ودر گرفتاريهاي زندگي با پدر تشريك ومساعي مي نمود وي از خلق وخوب بسيار نيكو وپسنديده اي برخوردار بود واز لحاظ خوش روئي در جمع خانواده وفاميل و دوستان زبانزد خاص وعام بود فروتني وتواضع وي هرگز از يادها بيرون نمي رود كه هميشه لبان متبسمش دنيايي از عشق وصفا را گويا بود.
وعلاقه فراواني به بسيج مستضعفين وحضور در جبهه ياران پاك باخته بسيجي خود داشت با اينكه در زندگي با مشكلات ونارسائيهايي مواجه بود اما سعي نمود خود به جمع ياران بسيجي بپيوندند وموفق هم شد تا جائيكه مسئوليت سرپرستي يك گروه از برداران بسيجي را در پايگاه ثارا… برازجان بعهده گرفت واهدافش را كه خدمت به اسلام عزيز ومردم محروم وستم ديده بود با اشتياق واز روي خلوص نيت دنبال مي كرد و هميشه اشاره اش به اين بود كه ما مكلف هستيم با عمال ورفتار خلاف شرع كه لطمه به حيثيت مردم ، انقلاب واسلام عزيز مي زند مبارزه نمائيم زيرا در قبال خون شهيدان مسئول ومكلفيم .
شهيد مجيد روان بد در تاريخ 18/7/65 براي خدمت مقدس سربازي احضار ودر مركز صفر 5 كرمان دوره آموزشي را سپري نمود واز آن پس در ماموريتهاي مختلف در آبادان اهواز ودارخوين شركت داشت تا اينكه پس از 19 ماه خدمت صادقانه در راه خداوند تبارك وتعالي در منطقه عملياتي فاو بدرجه رفيع شهادت نائل وروح پاكش به ملاء اعلاء پيوست .
نامش زنده وراهش پاينده باد.
خاطرات همسر شهيد مجيد روان بد :
اختلاف سني ما سه سال بود ، من در سن 12 سالگي بودم كه از من خواستگاري نمود با اينكه سن كمي هم داشت در اين مدت كم بيشتر در جنگ بود ولي از اخلاقها ورفتارهاي او توانستم درس هاي زيادي ياد بگيرم . شهيد روان بد علاقه زيادي به جنگ وجبهه داشت وهروقت كه فرصت مي كرد به مسجد وبسيج مي رفت .دوره دبستان خود را در دبستان آزادي سپري كرده بود وچون خانه
آنها به مسجد امام جعفر صادق وپايگاه ثارا… نزديك بود فعاليت ورفت وآمد زيادي داشت تا اينكه بار اول ودوم با چند نفر از بسيجيان بدون اطلاع پدر ومادرش به جبهه رفت .
رشته تحصيلي اش رياضي وفيزيك بود وخوب هم درس مي خواند اما چون امتحان آخر او به جنگ خورد نتوانست مدرك خود را بگيرد. مادر سال 1364 ازداوج كرديم هنگامي كه به سربازي اعزام شد در منطقه كرمان جهت خدمت فرستاده شد اما با اعتراض خودش وتقاضا از فرماندهان خواست كه او را به مناطق جنگي بفرستند پس محل خدمت او را تغيير دادند و به منطقه فاو فرستاده شد تا اينكه مدت خدمت او به سر آمد اما همان جا ماند تا با همرزمان خود بماند.
آخرين بار كه آمد خبر داشت كه حمله فاو آغاز خواهد شد پس سه روز بيشتر نماند كه قصد رفتن كرد تا آنكه رفت وديگر برنگشت در آنجا شهيد شد .
جسد وي را به بيمارستان اهواز بردند وبعد اورا به اينجا ( برازجان ) انتقال دادند.شب آخر كه مي خواست برود خيلي گريه مي كرد ومي گفت احساس عجيبي دارم گويا شهادت را در وجود خود درك مي كرد . از طرف سپاه شخصي به در منزل ما آمد واز ما عكس ومدارك او را خواست وما از رفتار اين فرد تعجب كرديم و بعد از تحقيق از سپاه فهميديم كه شوهرم شهيد شده است . شب ازدواج به من گفت كه يك آرزويي دارم كه از موقعي كه ازدواج كرديم مراسم عزاداري براي امام حسين برگزار كنيم ودر سال اول ازدواجمان يك خانه داراي يك اتاق اجاره كرديم و فقط بخاطر حالش مي خواست مراسم برگزار كند وخودش نوحه خوان بود.
وقتي بچه مان بدنياآمد خواست براي فرزندمان اسم انتخاب كنم كه چه اسمش را بگذارم كه او راضي باشد در خوابم آمد همزمان با شهيد شدنش از من خواست كه اسم فرزندمان را علي اكبر بگذارم .
همچنين اسم هاي ديگر فرزندان برادرش را نيز خودش در خواب سفارش كرد .
يكي از روزها شهيد از جبهه به مرخصي آمد آقا نمي دانست كه بچه دار شده بعد از اينكه خستگي از تنش بيرون رفت خوابي را كه در جبهه ديده بود شروع كرد به تعريف كردن بعد از من (همسرش ) گفت آيا تعبيرش را مي داني كه من به ايشان گفتم اولاً شيريني بدهيد تا تعبيرش را برايتان بگويم .آقا خوشحال شد وقول يك روسري خال خالي آسموني رنگ را به من داد وبرايشان گفتم كه شما پدر شده ايد بعد از شنيدن ناراحت شد.دليل ناراحتي را پرسيدم در جواب گفتند نمي دانم ، بچه اي كه بعد از پدر بدنيا بيايد آيا مي تواند آن كسي كه من مي خواهم باشد. شهيد مجيد روان بد متولد سال 44 در برازجان. ايشان در اول راهنمايي مشغول به تحصيل بودند كه با گروه بسيجيان آشنا شد. سه سال راهنمايي و اول دبيرستان فقط در بسيج مشغول به فعاليت شد، سال دوم متوسطه بود كه هوايي جبهه شد و به نداي رهبر لبيك گفت. چند باري به جبهه رفت تا اينكه ديپلم گرفت بعد از گرفتن ديپلم به سربازي رفت. در همان سال بود يعني سال 64 كه به خواستگاري دختري به نام سكينه ميرود. قضيه آشنايي آنان به اين ترتيب بود كه پدر سكينه و پدر مجيد هر دو با هم دوست بودند و در كار معامله گوسفند با هم رفت و آمد خانوادگي پيدا ميكنند و مجيد در يكي از روزها متوجه سكينه كه د رآن موقع 12 سال بيشتر نداشته ميشود و با پدرش در ميان ميگذارد. پدر و مادرش با نظر او مخالفت ميكنند چون خانوادهي آنها به عروسي نياز داشتند كه به قول معروف بروبيايي داشته باشد و بنحو احسن جوابگوي ميهمانهاي مختلف باشد، از طرف ديگر مجيد ميگفت من خودم ميدانم كسي را كه انتخاب كردهام هم براي شما خوب است و هم براي خودم، ميدانم سنش كم است ولي خودم تشخيص دادهام كه همان كسي است كه دوست دارم و خلاصه با اصرارهاي مجيد اين حرف و تصميم قاطع مجيد به گوش خانواده عروس هم ميرسد و مادر عروس نيز مخالفت ميكند و ميگويد دخترم كوچك است. ولي خواست خداوند چيز ديگري است، پدر عروس ميگويد من دخترم را به مجيد ميدهم چون ميشناسمش و به درونش آگاهي دارم و كسي هم حق نداشت روي حرف پدر حرف بزند. و در آخر امر رضايت پدر عروس مثل آبي بر روي مخالفتهاي پدر و مادر مجيد شد و همگي راضي به وصلت مجيد و سكينه شدند. زندگي را با شور و عشق آغاز كردند و سكينه كوچك بود، تازه ميخواست مزهي نوجواني را بچشد كه افتاده بود در زندگي، و مجيد جواني رعنا و دانا و 20 ساله ولي پير و عاقلي ديوانه، جوان بود به دليل ظاهر، پير به دليل آههاي ممتد و عاقل به دليل انديشه و ديوانه به دليل بياعتقادي به عقل، كنار پدر و مادر مجيد زندگي نقلي و ساده خود را بدون هيچ امكاناتي راه انداختند، در اين دوران مجيد به سربازي ميرفت، بسيار خانوادهاش را دوست داشت مخصوصاً سكينه را، مرخصي كه ميآمد خانه انگاري روشنتر و پرفروغتر از گذشته ميشد سكينه بسيار خوشحال ميشد و او صد چندان، به سكينه سفارش ميكرد بايد بچهدار شوي تا دروغهايم راست از آب درآيد سكينه با لحن بچهگانهاش ميگفت دروغهايت به چه دروغهايي و مجيد با لبخندي غمگين قضيهي جبهه و بچهها را با ولع تعريف ميكرد و ميگفت من در جبهه وقتي ميخواهم قسم بخورم ميگويم جان دخترم، جان بچههايم، تمام دوستانم ميپرسند تو با اين سن كوچكت مگه چند بچهداري ميگفتم من يك دختر دارم ، زن دارم، حتي به يكي از دوستانش در آمار سفارش كرد برايش يك شناسنامه به نام صديقه صادر كنند و سكينه هنوز آن شناسنامه دختر را دارد و همان يادگار خاطرات آن دوران است. دوراني كه بسيار بر او سخت گذشت، بعد از چند ماه از خانوادهي پدري جدا ميشوند و در خانهاي اجارهاي مينشينند. آنها در تابستان مستقل ميشوند، زندگي را با كمترين امكانات ولي بيشترين عشق و محبت و صفا سپري ميكنند، حتي از تهيه امكانات اوليه زندگي و مايحتاج خود عاجز بودند با اينكه مجيد در كنار پدرش كار ميكرد و اندك مزدي هم ميگرفت ولي نميتوانست با اين مزد كم يخچال و كولر و حتي كمتر از اينها فلاسك چاي و رختخواب تهيه كند آنها با كار تن خود را در ظهر گرم و بيرحم تابستان اندكي تسكين ميدادند، پارچي داشتند كه اطرافش را كهنهپيچ كرده بودند تا ديرتر يخ(كه از خانه همسايه گرفته بودند) آب شود بعضي وقتها كه اين آب يخ آب ميشد مجبور ميشدند از آب گرم لوله بخورند آن دوران بسيار سخت گذشته بود ولي ياد و خاطرهي آن هنوز در ذهن همسر شهيد نقش بسته و ميگويد من 2 سال با مجيد زندگي كردم و به اندازهي 20 سال تجربه آموختم و همگي آنان را با چشمش به من گفت. اكثر اوقات با اشارههاي چشمش به من درس ميداد. موقعي كه فرد نامحرمي به داخل خانه ميآمد با چشمش اشاره ميكرد كه به داخل اتاق برو و يا نرو.
همسر شهيد مجيد روانبه ميافزايد:
يكي از درسهايي كه شهيد به من آموخت و حتي تا لحظهي مرگ تدبير و انديشه آن را فراموش نخواهم كرد اين بود كه، روزي من و پدر مجيد بر اثر مسئلهاي ميانمان بحثي شد و من از پدر او كتك خوردم همان موقع گريه كريم، برادر مجيد وارد حياط شد و گفت مجيد از جبهه برگشته و به من سفارش كرد كه مبادا به مجيد بگويي كه ناراحت ميشود، من هم گفتم نه! وقتي مجيد وارد حياط شد، بسيار خوشحالي كردم و خنديدم يك دفعه به چشمانم خيره شد و گفت سكينه اتفاقي افتاده، گفتم نه ولي او چهرهي مرا نميديد، درون خرابم را ميديد، اصرار كرد و من گفتم نه! من خوشحالم كه برگشتي. تا شب با من كلنجار رفت ولي من نگفتم كه پدر مجيد ناراحت شد و گفت آقا جان! من او را كتك زدم، ديگه كافيه؟
مجيد پس از شنيدن اين حرف كاري عجيب كرد دست مرا گرفت و به نزد پدرش برد و به من دستور داد كه خم شود دست پدرم را ببوس با همان دستي كه تو را كتك زده من ناراحت شدم و گفتم نه من نميبوسم، با چشمان جذابش نگاهي به چشمان پر از اشكم انداخت و گفت: من ميگويم ببوس و من خم شدم و دست پدرش را بوسيدم و با گريه خارج شدم، ناراحت شدم چون حكمت كارش را نميدانستم، داخل اتاق شد و گفت اصلاً ناراحت نباش اين كار را كردم كه بعد از من، پدرم از گل نازكتر به تو نگويد تا چه رسد كه دست رويت دراز نكند، او از اين ساعت به بعد شرمنده تو است تا وقتي كه بميرد و همينطور هم شد پدرش هميشه ميگفت من شرمنده توام تا وقتي كه رحمت خدا رفت بعد از يك سال و چند ماهي، سكينه متوجه حاملگي خودش ميشود با مجيد در ميان ميگذارد و مجيد غرق شادي ميشود يكي از شبها كه مجيد به مرخصي آمده بود ساعت 3 نيمه شب سكينه از خواب بيدار ميشود چشمان مجيد را از شدت گريه كردن سرخ ميبيند با ترس ميپرسد چرا گريه ميكني، مجيد با گريه ميگويد: امشب شب آخر است همسرش با ... براي چي؟ فردا حملهي فاو است و بچهها برايم تلفن زدند ميخواهم فردا حركت كنم به سوي فاو، ولي سكينه منظور حرفش را نفهميده ميگويد، اين كه گريه ندارد چند روز ديگر برميگردي، سرش را بالا انداخت و گفت نه! نگرفتي و واقعاً هم سكينه نفهميده بود حتي صبح زود كه ميخواست برود و بندهاي پوتينش را ميبست هر دقيقه به دقيقه سرش را بلند ميكرد با نگاهش تمام اندام سكينه را كه مانند بچهها روبرويش ساك به دست ايستاده بود ورانداز كرد سكينه ميگويد: من تغييري در رفتارش ميديدم ولي تشخيص نميدادم و شايد اصلاً به ذهنم اجازه نميدادم كه فكر از دست دادنش را كنم ولي بعد از يك هفته از رفتنش كه خبر شهادتش را دو دوستش از گناوه آوردند آن موقع گرفتم كه آخرين رفتنش چه فرقها داشت و من نفهميدم. همسر مجيد 14 ساله بود و 2 ماهي برسد بچهي اولشان باردار، كه گريههاي آخرين اعزام مجيد و خندههاي دائم ابديت پيوند خورد او دوست داشت كه نام مجيد را بر روي پسرش بگذارد در همين افكار بود كه خواب ميبيند مجيد با شهيد قائد به خانهاشان ميآيند بعد از اينكه خبر شهادت مجيد به همسرش ميرسد، از شدت ناراحتي مريض ميشود كه او را فوري به بيمارستان براي بستري ميبرند در همان موقع جسد شهيد را هم به سردخانه بيمارستان برازجان ميآورند وقتي همسر شهيد را به بيمارستان ميرسانند. سكينه با حالت ضعف خود ميگويد همين جا بايستيد من بوي مجيد را حس ميكنم. مجيد همين جاست، ولي همگي ميگويند بيچاره سكينه ديوانه شده ولي سكينه براستي بوي مجيد را حس كرده بود چون اين زن و شوهر بسيار به هم وابسته بودند و تا حد پرستش به يكديگر عشق ميورزيدند چند شب بعد از خبر شهادت مجيد روانبه، يكي از همسايهها تعريف ميكند كه من در خواب ديدم مجيد با لباسي تازه چهرهاي نوراني به خوابم آمد و گفت برو به سكينه بگو، تا دم جان دادن هم منتظرت بودم و اميد داشتم بر بالينم بيايي.
اين زن و شوهر در خانهاي ساده و بدون هيچ امكاناتي يك سال را با عشق و محبت در كنار يكديگر زندگي ميكردند ظهرها دركنار يكديگر قرآن ميآموختند و مجيد بعضي از آيات را ترجمه و تفسير ميكرد و بعضي از اوقات زبان ميگشود و با اميد از آرزوها و خواستههايش تعريف ميكرد و ميگفت از كودكي دوست داشتم مجلس عزاداري امام حسين(ع) در خانهام باشد حتي در مراسم ازدواج نيز همين مجلس را پياده كرد خود مديحه سرايي كرد و گريه ميكرد چنان گريه ميكرد كه انگار آن شب، شب آخر عمرش است، آنان چنين با صفا بودند كه لايق شربت شهادت شدند. شهيد روانبه در برازجان ديده به جهان گشود و در منطقه فاو ديده از جهان فرو بست در حين رانندگي لانكروزي كه مهمات خط مقدم را حمل ميكرد ناگهان تيري به قلبش اصابت ميكند و 10 دقيقهاي پياده بعضي از مهمات را حمل ميكند كه بر اثر خونريزي شديد روح بلند و ملكوتش به باري تعالي ميپيوندد.
شهيدان قصهي پر سوز عشقند شهيدان شمع جانافروز عشقند
جان كرد نثار تا ستم محو شود، نا بيغيرتيها، بيحجابيها و بيعدالتيها در جامعه ايران نباشد، با گرفتن جان خود در دست رفتند در خطهاي مقدم كربلاهاي ايران، تا خواهران دينياشان بد حجاب نباشند، تا پشتيبان ولايت فقيه باقي بمانند، تا نسلهاي آينده مملكتشان فرنگ مآبانه پرورش نيابند تا نام قرآن، صداي اذان و در كل خدا فراموش نگردد و به بركت خون همين شهداست كه مملكت ما پر است از طباطباييها و وزيريها و دختران و زناني كه الگويشان دخت نبي اكرم است. همسر شهيد مجيد روانبه در پي سوال، از اينكه چگونه ميتوان فرهنگ جهاد و شهادت و ثمرهي كار شهدا را در ميان مردم زنده نگه داشت ادامه دادند كه بايد چنان برنامهريزي كرد و چنان عمل كرد كه به جوانان فهمانده شود مادران شهدا براي مال و نام جگر گوشههايشان را به جبههي جنگ و نبرد نفرستادهاند، مادري كه خود بند پوتين جوانش را ميبست، خود پيشانيبند بر روي صورت نوراني جوانش ميبست براي اين جوانان نخواهند يك عمر زير يوغ استكبار زندگي كنند. شهدا براي آنان خون دادند و روي مين رفتند قطعه نخاع شدند و دردها و جراحتها را تحمل كردند و هميشه لبخند به لب داشتند و الآن اگر در مملكت ما اتفاق ناگواري بيفتد يا خداي ناكرده كسي دل رهبر را خون كند اولين كساني كه ضربه ميخورند و دل خون ميشوند خانوادههاي شهداست چون احساس ميكنند ملت خون جوانانشان را پايمال كردهاند.
اطلاعات مزار
محل مزاربرازجان
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها