مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید احمد انگالی

531
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام احمد
نام خانوادگی انگالي
نام پدر عبدالله
تاریخ تولد 1344/06/15
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1370/04/10
محل شهادت بنه گز
مسئولیت مسئول آموزش نظامي تيپ
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن كره بند
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • احمد انگالي در 15 شهريور ماه سال 1344 در روستاي كره‌بند ـ از توابع شهرستان بوشهر ـ متولد شد و تحصيلات دوران ابتدايي و راهنمايي را در روستاي كره‌بند با موفقيت سپري نمود.

    در جريان پيروزي انقلاب اسلامي، در راهپيمايي‌ها شركت فعالانه داشت و در سال 1361 در حالي‌كه دانش آموز كلاس اول دبيرستان بود، درس و مدرسه را رها كرد و عاشقانه آماده‌ي عزيمت به ميدان نبرد شد.

    وي پس از طي آموزش‌هاي لازم در شهرستان كازرون، به جبهه‌هاي حق عليه باطل اعزام شد و در عمليات «محرم» در منطقه‌ي «شرهاني» حماسه آفريني كرد و تـا پاي نثار جان نيز پيش رفت. او همچنين در عمليات «والفجر1» به همراه ديگر بسيجيان شركت داشت و پس از انهدام نيروهاي دشمن و تصرف بخشي از نوار مرزي، توانست در پيروزي نيروهاي خودي بر دشمن نقش مهمي ايفا كند.

    احمد در تاريخ 1/5/1362 پس از گذراندن دوره‌ي آموزش پاسداري، به عضويت سپاه پاسداران در آمد و پس از سه ماه آموزش به كردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در «سقز» و «كامياران» خدمت كرد.

    هنوز 2 ماه از مراجعت احمد از كردستان نگذشته بود كه دوباره عزم جبهه‌هاي جنوب نمود و به مـدت 8 ماه در واحد اطلاعات و عمليات ناوتيپ «اميرالمؤمنين (ع)» به جهاد در راه خدا و اسلام پرداخت. در بازگشت از جبهه بنا به تشخيص مسؤلين و با توجه به صلاحيت‌هاي موجود در او، به عنوان فرمانده‌ي پايگاه مقاومت شهيد «دستغيب» كره‌بند انتخاب شد و 6 ماه تمام، خالصانه در خدمت بسيج و بسيجيان خدمت كرد.

    علاقه‌ي سرشار او به فراگيري فنون و آموزش‌هاي نظامي، در كنار مسائل عقيدتي و معنوي موجب شد تا با گذراندن آموزش‌هاي دريايي در بوشهر به ناوتيپ «اميرالمؤمنين (ع)» مراجعت كند و به دنبال آن براي آموزش تربيت مربيِ فرماندهيِ دسته، به تهران اعزام شود. او پس از چها ماه آموزش، به ناوتيپ بازگشت و مدت 5 سال و نيم در واحد آموزش نظامي به آموزش رزمندگان اسلام براي مبارزه با دشمن پرداخت.

    شهيد احمد انگالي علاوه بر آموزش دادن به نيروها، خود نيز از شركت در صحنه‌هاي كارزار غافل نشد و در عمليات بزرگ «والفجر 8» به عنوان فرمانده‌ي گروهاني از گردان حضرت زينب (س)، در فتح عظيم منطقه‌ي «فاو» حماسه آفريد و ضمن وارد كردن صدمات فراوان به دشمن، از ناحيه‌ي گوش مصدوم شد.

    وي، در تابستان سال 1365 در عمليات «كربلاي 3 » در منطقه‌ي خورعبدالله و درياي خروشان خليج‌فارس، همراه با ديگر دلير مردان ميهن به جنگ با ناوچه‌هاي جنگي دشمن پرداخت و رشادت‌هاي چشمگيري از خود نشان داد. او در سال 1366 در حالي كه مسئول آموزش عمومي و معاون واحد آموزشِ نظامي تيپ بود، به عنوان فرمانده‌ي گروهاني از گردان «ذوالفقار»، در عمليات «كربلاي 4» نيز شركت كرد و تا آخرين لحظه، مردانه با دشمنان مبارزه كرد.

    هنوز خستگي عمليات «كربلاي 4» از تن احمد بيرون نرفته بود كه مجدداً به عنوان فرمانده‌ي گروهاني از گردان «ذوالفقار» در عمليات «كربلاي 5» ـ در منطقه‌ي شلمچه ـ معرفي شد و در نبردي جانانه، خسارت بسيار سنگيني به مزدوران عراقي وارد نمود و خود نيز از ناحيه‌ي پا مجروح گرديد.

    شهيد انگالي در عمليات «والفجر 10» در غرب كشور نيز حضور يافت و در مانور آمادگي عمليات كوهستاني، فرماندهي يكي از ارتفاعات را بر عهده گرفت. درست در همين زمان بود كه عراقي‌ها به طور گسترده به «فاو» و سپس به «جزيره مجنون» حمله كردند و به همين خاطر هم شهيد انگالي به همراه جمعي از فرماندهان و رزمندگان تيپ، بلافاصله به جبهه‌هاي جنوب بازگشت و در نبرد با دشمن بعثي، حماسه‌آفريني كرد.

    پس از پذيرش قطعنامه‌ي 598 از سوي ايران، نيروهاي عراق حملات گسترده‌اي را براي تصرف مناطقي از كشور عزيزمان انجام دادند. در اين هنگام، شهيد انگالي به عنوان فرمانده‌ي گروهانِ ويژه، براي عقب راندن دشمن، در جاده‌ي اهواز ـ خرمشهر با دشمن درگير شد و در پيروزي سپاهيان اسلام نقش بسزايي ايفا كرد.

    پس از برقراري آتش‌بس ميان دو كشورِ ايران و عراق، وي كماكان به حضور خود در جبهه به عنوان فرمانده‌ي آموزش نظاميِ تيپ و فرمانده‌ي پادگان آموزشي «الغدير» ادامه داد و در اواخر سال 1369 بود كه از پادگان «الغدير» در جنوب به مقر تيپ «حضرت امير» منتقل شد و در مسئوليت جديد نيز به پاسداري از كشور پرداخت. او همچنين در مانورهاي مشترك نيروي دريايي سپاه و ارتش كه به نام‌هاي «پيروزي 1» در بندرعباس و «سهند » در منطقه‌ي رودحله انجام گرفت نيز همراه با فرماندهان تيپ حضور داشت و در مانور «پيروزي 2» نيروي دريايي سپاه و ارتش در منطقه‌ي كبگان نيز به عنوان ارزياب مانور خدمت نمود.

    احمد انگالي در تاريخ 5/4/1370 به دستور فرماندهي تيپ، مأمور انهدامِ مهمات از رده خارج شده‌ي تيپ گرديد و در حين انجام وظيفه با لباس مقدس پاسداري بود كه بر اثر اشتعال ناگهاني مهمات، مورد آتش‌سوزي شديد قرار گرفت. اگر چه او را سريعاً به وسيله‌ي هواپيما به تهران اعزام كردند، اما پس از 5 روز تلاش بي‌وقفه‌ي پزشكان معالج، در ساعت 3 بامدادِ دهم تيرماه مصادف با غدير خم، عيد ولايت، به عهدش با امام (ره) وفا كرد و بعد از سال‌ها مبارزه، حماسه‌آفريني و ايثارگري در صحنه‌هاي مختلف انقلاب به درجه‌ي رفيع شهادت نائل آمد.

    پيكر مطهرش را همان روز به وسيله‌ي هواپيما به بوشهر منتقل كردند و فرداي آن روز او را از محل بسيج مركزي بوشهر تا زادگاهش كره‌بند تشييع كرده و بنا به وصيت خودش در امامزاده جعفر، در جوار ديگر شهيدان گلگون كفن اسلام به خاك سپردند. شهيد انگالي، خانواده و تنها فرزندش «زهرا» را تنها گذاشت تا به لقاي معبودش بشتابد.
    ادامه مطلب
    اي مردم! كشته شدگان در راه خدا را مرده مپنداريد. آنها زنده هستند و از خداي خود روزي مي‌طلبند.

    خداوند متعال در قرآن كريم مي‌فرمايد: « بعد از پيغمبران و ائمه اطهار (ع)، سومين مقام را شهدا دارند.» پس براي اينكه بتوانيم مقام و جايگاه شهيدان را دريابيم، بايد به سخنان معبودمان توجه كنيم.

    مهمترين نكته در مورد شهدا اين است كه آنان با آگاهي راه خود را انتخاب مي‌كنند و در محيطي كه خفقان و استبداد حاكم است، تنها با ريختن خون پاك آنهاست كه پيروزي بدست مي‌آيد.

    شهيد مثل شمع مي‌سوزد و با نور خود، محفل بشريت را روشن و نوراني مي‌كند. شهيد از مال و جان و زن و فرزند خويش مي‌گذرد تا در راه خدا گام بردارد و او را از خود خوشنود گرداند.

    شهيد، هيچ‌وقت فراموش نمي‌شود، بلكه هميشه مثل ستاره‌اي درخشان در آسمان ظلماني و حتي شب نوراني مي‌درخشد. اگر چه ممكن است گاهي تكّه ابري مانع پرتو افكني او گردد، ولي بالاخره نابودي از آنِ ابر است.

    بله! شهيد، قلب تاريخ است و همچون قلب به رگ‌هاي خشك اندام انسان حيات مي‌بخشد. در يك كلام، شهيد زنده است و هميشه جاويد!

    وصيتنامه

    بسمه ‌تعالي

    حمد و سپاس خداي را كه ما را آفريد و سپس به راه راست هدايت كرد و روشنايي را به ما نشان داد و از ظلمات جهل و ناداني برهانيد و سايه‌ي مهر و محبتش را بر سر ما افكند. سپاس خداي را كه رهبري آگاه و روشنفكر به ما عطا فرمود و توفيق جهاد را به ما بندگان روسياه و سرمشار، ارزاني داشت و لياقت جامه‌ي رزم پوشيدن را به ما داد.

    هم‌اكنون كه ديار عاشقان، رهسپار جانفشان مي‌خواهد، من هم سلاح به دست گرفته و عازم ميدان نبرد مي‌شوم تا بلكه اندكي از مسئوليت‌هايي را كه در قبال اسلام و انقلاب اسلامي و خون شهدا بر گردن دارم را ادا كنم.

    هم‌اكنون كه چند صباحي به ديدار خدا بيشتر نمانده، چند كلمه‌اي با شما پدر و مادر عزيزم صحبت دارم؛ شمايي كه هميشه آرزو داشتيد فرزندتان درسش را ادامه دهد ولي به آرزويتان نرسيديد. بدانيد كه فرزندتان راهي مدرسه‌ي عشق به معبود شد؛ مدرسه‌اي كه از همه‌ي مدرسه‌ها برتر و بالاتر است و رزمندگان غيور اسلام، شاگردان اين مدرسه هستند و درس اين مدرسه نيز، درس شهادت است.

    چه زيباست كه ما هم جزء آنهايي باشيم كه به گفته‌ي قرآن به عهد خود وفا كرده و راه شهادت را طي كرده‌اند و هيچ‌وقت از راه خود بر نگشتند.

    پدرِ رنج كشيده و مادر مهربانم! هم اكنون كه اسلام در خطر است، صلاح ديدم كه درس و مدرسه را رها كنم و به سوي جبهه بشتابم و هيچ چيزي نمي‌تواند مرا از اين انتخاب باز دارد. حال، تنها آرزويم اين است كه در ميدان نبرد با كفار با قلبي مملو از عشق به خدا بجنگم و جان ناقابلم را فدا كنم.

    هرگز از جبهه رفتنِ برادرانم جلوگيري نكنيد و بگذاريد سلاح مرا بردارند و از اسلام و مسلمين دفاع كنند.

    پدر و مادر عزيزم! اگر جنازه‌ام بدست شما نرسيد، اصلاً ناراحت نشويد و در مقابل منافقين كوردل، چه آشنا و چه غير آشنا، خود را مأيوس نشان ندهيد و آنان را شاد نكنيد، زيرا آنها از لذّتي كه يك رزمنده از ايثار كردن جانش در راه خدا مي‌برد، خبر ندارند و قلبهايشان مُهر كينه و نفرت خورده و به همين دليل است كه از ناراحتي و يأس ديگران شاد مي‌شوند!

    هميشه پشتيبان ولايت فقيه و امام بزرگوارمان باشيد و اگر روزي به حضور آن امام همام رسيديد، به او بگوييد كه رزمندگان اسلام هنوز هم به عهدي كه با او بسته‌اند وفادار هستند و هيچ چيز آنها را از راه خود بر نمي‌گرداند، حتي اگر به شهادت برسند. آري! راه سرخ شهادت ادامه دارد و خوش آن روز!

    اي پدر و مادر عزيز و برادران بزرگوارم! در كنار قبر شش گوشه‌ي ابا عبدالله (ع) بنشينيد و براي آمرزش گناهان من دعا كنيد. به شما توصيه مي‌كنم كه هيچ‌وقت نماز را سبك نشماريد. واي بر نمازگزاراني كه در خواندن نمازشان سهل انگاري مي‌كنند.

    و شمايي كه رياكار هستيد! راه و رسم زندگي را از قرآن فرا گيريد و سعي كنيد دورويي و دورنگي را از خود دور كنيد تا مورد رحمت خداوند قرار بگيريد.

    از شما مي‌خواهم همه‌ي وسايلم را به برادرانم بسپاريد و چند بيت شعري هم كه نوشته‌ام به آنها تقديم مي‌كنم:

    بار الها من نمي‌خواهم كه در بستر بميرم

    ياريم كن تا به راحت در دلِ سنگر بميرم

    دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله

    دور از كاشانه و خواهر و هم مادر بميرم

    دوست دارم همچو باران در دل دريا ببارم

    عاشقم همچو حسين از عشق تو بي سر بميرم

    دوست دارم همچو مولايم علي در راه جانان

    در دل محراب و در سجده، ز فرق سر بميرم

    دوست دارم همچو عباس در ميان جيش دشمن

    در رهت هديه كنم دستان و هم پيكر بميرم

    دوست دارم عاشقانه همچو باقر در دل كوه

    يا به راهت  خالصانه همچو آن جعفر بميرم

    دوست دارم چون امير جاودان در تنگ چزابه

    از جفاي بعثيِ بي دين و هم كافر بميرم

    يا كه همچون زائر انگالي زنم آتش به دشمن

    چون رضاي كره‌بندي، پيرو حيدر بميرم

    و در آخر از پدر، مادر، برادران و خواهرانم حلاليت مي‌طلبم و از شما مي‌خواهم كه از طرف من از همه برايم حلاليت بخواهيد و براي آمرزش گناهانم دعا كنيد. در ضمن اگر برايتان امكان دارد مرا در امامزاده جعفر به خاك بسپاريد.

    احمد انگالي

     67/1/8
    ادامه مطلب
    راوي : تيمور رحماني

    زمستان بود و تازه از خط به ناوتيپ «اميرالمومنين (ع)» برگشته بوديم. در آنجا، سنگر آماده‌اي وجود نداشت كه بتوان در آن استراحت كرد. به همين خاطر، طي مدتي كه در آنجا بوديم، يكي از فرماندهان گفت: «برويد، سنگرهاي قديمي ‌كه مخروبه شده‌اند و ديوارشان بر اثر آبِ باران آسيب ديده را درست كنيد و تا زماني كه سنگرهاي در دست احداث آماده نشده‌اند، از آنها استفاده كنيد.»

    ما بعد از يك روز، با همكاري همه‌ي بچه‌ها، سنگرها را آماده كرديم و در آنها مستقر شديم. ديوار سنگر را با پتو و كف سنگر را با پلاستيك پوشانديم و به همين علت هم هنوز چهار روز از عمر سنگرها نگذشته بود كه باتلاقي شدند و اگر يك نفر وسط سنگر راه مي‌رفت، همه‌ي آنهايي كه خوابيده بودند، بالا و پايين مي‌رفتند.

    اين مسأله را با شهيد احمد انگالي (فرمانده آموزش) در ميان گذاشتيم و ايشان نيز به شوخي گفتند: «شما ديگر نيازي به تشك نداريد، اين سنگرها حكم تشك شما را دارند و وقتي چند روز در آنجا زندگي كرديد، بصورت اتوماتيك عمل مي‌كنند.

    اين موضوع كم‌كم ورد زبان بچه‌ها شد و باعث گرديد كه همه‌ي بچه‌ها بيايند و از سنگر ما بازديد كنند. يك عده در آن كشتي مي‌گرفتند و عده‌اي نيز در آن با ايجاد سر و صدا، براي همرزمان خود، ايجاد مزاحمت مي‌كردند.

    ***

    در حين اجراي مانور كربلاي 4 و 5 در ورزشگاه آزادي، يك روز عصر به آقاي احمد انگالي گفتم: «خيلي دوست دارم يك استكان چاي گير بياورم و بخورم.» او كه يك موتورسيكلت تحويل گرفته بود، كليد آن را به من داد گفت: «برو به چادر، چاي تازه دم كرده‌ايم. بخور و برگرد!»

    من رفتم، چاي خوردم و بعد كه خواستم پيش آنها برگردم، ديدم كه مقداري از محل قبلي خود دور شده‌اند. مرا صدا كردند، من هم وقتي خواستم بپيچم و به طرفشان بروم، روي لوله‌ي آب كه براي آبياري چمن‌ها نصب كرده بودند، ليز خوردم و  به زمين افتادم و دست چپم زخمي ‌شد.

    آنها بلافاصله مرا بلند كردند و نزد دكتر بردند. من به شدت درد داشتم و احساس كردم دارم از هوش مي‌روم. همين‌طور كه بين عالم هوش و بي‌هوشي بودم، متوجه شدم كه دارند بر سر موضوعي با دكتر دعوا مي‌كند.

    بعد كه خوب شدم، از او پرسيدم: «موضوع چه بود؟»

    گفت: «دكتر با دست چپ به ما دست داد، ما هم با او دعوا كرديم!» او را بخاطر آسيب رساندن به موتور، 70 تومان جريمه كردند.

     

    راوي: امرالله غلامي‌پور

    چون من به فاو نرفته بودم، قرار گذاشتيم كه با هم به فاو برويم. يك روز بعد از ظهر گفت: «امرالله! آماده شو تا با هم برويم فاو!» من هم بلافاصله حركت كردم تا خودم را آماده كنم!»

    گفت: «نه! شوخي مي‌كنم!  فاو را از دست داد‌ه‌ايم!»

    و ادامه داد: « من خودم از طريق تلويزيون عراق، دو تا از بچه‌هاي آشنا را ديدم كه اسير شده بودند.»

    ***

    تيم فوتبال روستاي كره‌بند در ليگ «بندر ريگ» شركت كرده بود. چندين بار با احمد از بندر امام (ره) حركت مي‌كرديم و به بندر مي‌آمديم. معمولاً ظهر مي‌رسيديم و در سپاه استراحت مي‌كرديم و بعد از ظهر كه بچه‌هاي تيم فوتبال كره‌بند مي‌آمدند، همرا با آنها در مقابل تيم حريف، بازي مي‌كرديم و بعد هم با آنها به خانه برمي‌گشتيم. صبح روز بعد هم مجدداً كوله‌بار را مي‌بستيم و به بندر امام (ره) بر مي‌گشتيم.

    يك روز به او گفتم: « بيا تا با ماشين لندكروز سپاه به بندر ريگ برويم!» اما او در جوابم، گفت: «نه! همين كه خودمان مي‌رويم، كافي است!»

    ­­­من تا سال 65 به جبهه نرفته بودم. در اولين اعزامم، قرار شد با لشكر صد هزار نفري «محمد رسول‌الله (ص)» به منطقه بروم.

    در شب اعزام، رفتيم به منزل احمد انگالي و تا صبح پيش او مانديم. او به شوخي گفت: «تو كه تا حالا نرفته‌اي، حال هم نرو!»

    و صبح زود، از خواب بلند شديم و به منطقه اعزام شديم. بعد از عمليات كربلاي 4 و 5 بود كه احمد به من گفت: «من مي‌دانستم نيروهاي بوشهر در چه منطقه‌اي عمليات دارند، ولي سلاح نبود كه آن موقع آن را به شما بگويم.»
    ادامه مطلب
    در دفتر ياداشت شهيد احمد انگالي خاطراتي نوشته شده كه عنو ان نمونه گوشه اي از آنها را در ذيل مي آوريم :

    در روز 6 فروردين ماه سال 1364 يك مسابقه دوستانة فوتبال بين روستاي كره بند و روستاي هفت جوش برگزار شد كه اين بازي با نتيجة 2 ـ 1 به سود تيم ما به پايان رسيد . گلهاي تيم كره بند را نصرالله غلامي پور و حسينقلي كره بندي يه ثمر رساند و تك گل تيم هفت جوش از روي نطقه پنالتي وارد دروازة ما شد . در اين بازي يك سري مركات غير اخلاقي از بازيكنان هفت جوش سر زد كه خوشبختانه بازيكنان ما خونسردي خود را حفظ كردند و بازي بدون كوچكترين درگيري به پايان رسيد . در روز 31 تيرماه سال 1364 من به اتفاق كارواني كه به منظور باز ديد به جبهه رفته بودند از حرم دانيال بني شوش به سوي دزفول حركت كرديم . ابتدا به جاهايي كه توسط مزدوران عراقي به موشك بسته شده بود ، رفته و سپس به قبرستان شهداي دزفول رفتيم و در آنجا ابتدا بر سر مزار شهداي جنگ تحميلي و بعد به سمت شهداي حملات موشكي رفتيم و يكي از روحانيون آنجا ما را با منطقه آشنا كرد . پس از دزفول به اهواز و از آنجا به ناو تيپ اميرالمومنين (ع) رفتيم ساعت 5 بعد از ظهر بود كه به سوي بندر گناوه حركت كرديم . در بين راه در هندوجان توقف كرده و و پس از صرف شام دوباره به راه افتاديم . ساعت 12 شب بود كه به مقصد رسيديم و آن شب را در بسيج سپاه به صبح رسانديم.

    پدر احمد انگالي ، عبدالله نام دارد و در سال 1382 به مكّة معظّمه مشرف گرديد و در آنجا مشغول راز و نياز با خداي خود شد . او سالهاي سال كوشيد و تلاش كرد تا زندگي فقيرانه اش را بچرخاند ولي روزگار و جفاي آن قدس را خميده كرده و هم اكنون پير و شكسته شده است .

    الحمدالله او در حال حاضر وضعيت مناسبي دارد و در مختصر زمين كشاورزي كه دارد مشغول به كار است .

    مادر آن بزرگوار زني است پاكدامن كه از هر لحاظ فهميده و صبور است و آنقدر حافظة قوي دارد كه خاطرات فرزند شهيد خود را به خوبي به خاطر دارد و بيان مي كرد .

    ¯¯¯¯¯
          برادرش تعريف مي كند :

    زماني كه در پشت جبهه مشغول كمك به رزمندگان اسلام بودم كه به من خبر دادند گويا برادرت ، احمد ، شهيد شده است ! دست و پاي خود را گم كرده بودم و بي اختيار دور خودم مي چرخيدم و نمي دانستم چه كنم . وقتي به خود آمدم با عجله خود را به خط مقدم رساندم و از تك تك بچه ها سراغ احمد را گرفتم ولي جوواب قانع كننده اي نشنيدم . همين طور كه در آن گير و دار جنگ از طرف دشمن آتش بر سر و رويمان ريخته مي شد من بهد دنبال احمد مي گشتم كه يكدفعه چشم به او افتاد . در حالي كه پايش غرق به خون بود ولي دست از شليك كردن به طرف دشمن بر نمي داشت . با خوشحالي خود را به او رساندم و برادر عزيزم را در آغوش گرفتم و حسابي او را بوسيدم . آخر كم كم داشتم مطمئن مي شدم كه خبر شهادت او صحت دارد . از وضعيت پايش پرسيدم در در جواب گفت : كه تركش خمپاره به پايش اصابت كرده است ولي قصد برگشتن به عقب را ندارد ! با اصرار فراوان او را به دوش گرفتم و به پشت خط بردم تا پزشكان براي مداواي او اقدام كنند و من هيچگاه آن روز را فراموش نمي كنم .

    ¯¯¯¯¯
    همسر شهيد از خاطراتش مي گويد :

    ايشان مورد احترام همه و بسيار در بين مردم محبوب بقودند . ما در سال 1364 با هم ازدواج نموديم و از آنجايي كه او پسر دايي ام بود از دوران قبل از ازدواج هم شناخت كافي از او و خصوصيات اخلاقي اش داشتم . در طول زندگي مشتركمان ايشان كمتر در خانه بودند و بيشتر در ميدانهاي جنگ حضور داشتند ولي من اين وضعيت را پذيرفته بودم و به او كوچكترين اعتراضي نمي كردم و دوست داشتم راهي را كه انتخاب كرده ، ادامه دهد . آن بزرگوار علاقة فراواني به خانوادة خود داشتند و نه تنها در كارهاي كشاورزي به پدر و مادرشان ياري مي رساندند بلكه در كارهاي خانه نيز به من كمك مي كردند . با اين حال عاشق جبهه و جنگ بودند و وقتي به خانه مي آمدند تمام روز از خاطرات خود با همرزمانش تعريف مي كرد . پس از دو سال زندگي مشترك خداوند متعال به ما فرزندي عطا فرمودند كه احمد آقا به خاطر ارادت و خلوصي كه به حضرت زهرا (س) داشتند نامش را « زهرا » گذاشتند . با ورود زهرا زندگي ما رنگ و بوي ديگري به خود گرفت و همواره صدايش در خانه باعث شادي همة اعضاي خانواده بود . بعد از تولد زهرا با اينكه ايشان همانند گذشته بيشتر در جبهه بودند تا در خانه ، ولي علاقه فوق العاده اي به زهرا داشتند و هميشه مي گفتند : خيلي دوست دارم كه هر روز كنار فرزندم باشم ولي مي دانم كه زهراهاي فراواني هستند كه پدرشان در كنارشان نيستند و من هيچ فرقي با بقيه ندارم . من بايد با ظلم و زور مبارزه كنم تا در آينده راهي براي زندگي راحت رهرا و امثال او باز شود و هيچكس جأت نداشته باشد دست تعدي به طرف آنها داز كند

    وقتي از مجروح شدن ايشان با خبر شديم بلافاصله به تهران رفتيم . با وجود اينكه شديداً سوخته بودند از من خواستند كه زهرا را ببينند و وقتيزهرا را بر سر بالينشان آوردم لبخندي بر روي لبانشامن شكفت و ديگر هيچ نگفت .

    و امروز زهرا شباهت زيادي به پدرش دارد . از نظر چهره ، از نظر راه رفتن و مخصوصاً هنگام خنديدن و من اميدوارم كه زهرايم بتواند راه سرخ پدرش را ادامه دهد. انشاءالله .

    ¯¯¯¯¯

    علي جواكار در مورد تواضع و فروتني شهيد انگالي ، مسئول آموزش تيپ 13 حضرت اميرالمومنين (ع) مي گويد :

    آن بزرگوار وقتي سوار ماشين بود و رانندگي مي كرد هرگاه از مسيري عبور مي كرد كه چند نفر در آنجا ايستاده بودند ، حتي اگر هم كم سن و سال هم بودند ، كنارشان توقف مي كرد و پس از سلام كردنت از آنها عذر خواهي مي كرد سپس به آهستگي از كنارشان رد مي شد تا گرد و خاك بلند نشود و اسباب ناراحتي ديگران را فراهم كند .

    هيچنين با اينكه در اكثر عمليات ها فرمانده گردان يا گروهان بود ولي هيچ وقت بيان نمي كرد كه در سمت فرماندهي مشغول خدمت است و هر گاه از او سؤال مي شد ، مي گفت : من هم مانند ساير برادران بسيجي در كنار هموطنان دلاورم در عمليات ها حضور دارم .

    ¯¯¯¯¯

     
    برادر حسين اسماعيلي همرزم شهيد تعريف مي كند :

    در ميدان جنگ ، هر وقت مطلع مي شديم يكي از دوستانمان در جايي هست كه بتوانيم به او سر بزنيم هر طوري شده خو را به او مي رسانديم تا هم در گرد و غبار غربت را از دل او بزدائيم و هم از حال و احوال همديگر با خبر شويم . به ياد مي آورم يكروز كه در مقر جراحي به ديدن برادر احمد انگالي رفته بوديم . با توجه به خصلت تواضع و كوچك نفسي او ، ما تا آن لحظه نمي دانستيم كه آن بزرگوار چه مسئوليت هايي بر عهده دارد و آن روز بود كه متوجه شديم ايشان فرمانده و همچنين مسئول آموزش نظامي در ميدان رزم هستند . رفتار وي با سربازان و بسيجيان تحت امرش آنقدر خوب و صنيمانه بود كه همة ما تحت تأثير قرار گرفتيم و ما با چشم خود ديديم كه هر كدام از آنها مشكلي برايش پيش مي آمد به برادر احمد انگالي مراجعه مي نمود و مشكلش را با وي در ميان مي گذاشت و ايشان دركمال فروتني سعي مي كرد مشكلش را حل كند .

    يكي ديگر از خصوصياتي كه او داشت اين بود كه رفتن به جبهه و شركت در عملياتها را به عنوان يك وظيفه شرعي و نوعي عبادت مي دانست و با عشق و علاقه به اين وظيفة شرعي عمل مي كرد .

    او هميشه مي گفت : من زماني آرام هستم كه در جبهه باشم . چون احساس مي كنم در جبهه به خدا نزديكترم . آن بزرگوار روزي هزاران بار از صميم قلب از خداوند بزرگ طلب شهادت مي كرد و بالاخره خداوند متعال او را به آرزويش رساند و نزد خود فرا خواند

    يادش گرامي و راهش پر رهرو باد

    ¯¯¯¯¯
    موسي رغبت يك از دوستان شهيد مي گويد :

    يادم مي آيد من و احمد چند روزي مرخصي گرفتيم و به خانه برگشتيمن . شب بود كه به سه راهي آبپخش رسيديم . از آنجايي كه مسير آبپخش به كره بند كم تردد بود فقط بايد شانس مي آورديم تا بتوانيم آن موقع شب وسيله اي گير بياورديم و خود را به خانه برسانديم . زماني كه آنجا منتظر ايستاده بوديم از جبهه و جنگ صحبت مي كرديم . ما بين صحبتهايمان من از احمد پرسيدم : به نظر تو جنگيدن ما بر حق است ؟ وي با تعجب به من گفت : مگر شك داري ؟

    گفتم : شك ندارم ولي اين دليل براي حقانيتمان مي خواهم .

    او گفت : چگونه ؟!

    و من پس از كمي فكر كردن به او گفتم : هر دو شاهديم كه ما الان چند ساعت است اينجا منتظر ماشين ايستاده ايم ولي حتي يك ماشين هم از از اينجا رد نشده است حالا از خدا مي خواهيم كه اگر جنگ بر حق  مي داند تا نيم ساعت ديگر ماشيني از اين مسير عبور كند و ما را به منزل برساند و گرنه تا صبح در جاده بمانيم ! هنوز چند دقيقه اي از  حرفم نگذشته بود كه يك ماشين مزدا از جلوي ما رد شد . هر دو براي او دست تكان داديم ولي او  توقف نكرد و رفت . ماشين مزدا از  ما فاصله گرفته بود و ما با نااميدي او را نظارهمي كرديم كه يكدفعه ايستاد و با دنده عقب به طرف ما آمد . در حالي كه خيلي خوشحال بوديم به طرف ماشين رفتيم . راننده شيشة ماشين را پايين كشيد و پرسيد : برادرها ، مسيرتان كجاست ؟ من تا بنار آزادگان مي روم و وقتي شنيد ما تا كره بند مي رويم گفت : سوار شويد تا كره بند شما را مي رسانم . با اينكه بنار آزادگان تا كره بند چيزي حدود 12 كيلومتر فاصله داشت ولي ما را تا روستايمان رساند . آن شب ما از ته دل برايآن بندة خدا دعا كرديم و نشانة حقانيت ما نيز بر خود ما آشكار شد .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاركره بند
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x