مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علی احمدپور

830
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علی
نام خانوادگی احمدپور
نام پدر كرم
تاریخ تولد 1343/03/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/04/14
محل شهادت جوان رود
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    در دوم خردادماه سال 1343 در شهر برازجان در خانواده اي پارسا و مؤمن چشم به جهان گشود. مادر قبل از تولد فرزندش در خواب ديده بود كه حضرت علي(ع) شمشيري را به او بخشيده است و به او گفته بود:اين شمشير براي همين فرزندي است كه در شكم داري،نامش را علي بگذار. فرزندت در شب شهادت فرزندم حسين(ع) به دنيا خواهد آمد. درست، چهار شب بعد از اين خواب، يعني شب شهادت سالار شهيدان، نوري در كلبه ي ساده و محقر اما صميمي و پرمحبت خانه ي «كرم» درخشيد و چشم پدر و مادر به تولد اولين فرزند دلبندشان روشن گرديد. مادر بنا به خوابي كه ديده بود نامش را علي گذاشت. پدرش كرم توانايي كار كردن نداشت. از اين رو شرايط سخت زندگي و مشكلاتي كه يكي پس از ديگري خود را نشان مي داد ،چاره اي براي مادر قهرمان و زحمتكشش باقي نمي گذاشت ، جز اين كه او هم كار كند تا زندگي آبرومندانه ي خانواده را تامين كند.

    مادر  علي در اين خصوص مي گويد:همين را بگويم كه خانواده ي ما خيلي فقير و مستضعف بود. پدرش توان كار كردن و امرار معاش خانواده را نداشت. خودم مجبور بودم در بازار روز ، دست فروشي كنم. سبزي فروشي و مختصر اقلام ديگر را كه خريد و فروش        مي كردم به سختي تكافوي معاش خانواده را مي داد، ولي به هر صورت با اين كار آبروداري مي كرديم. فرزند اولمان پسر بود و هميشه با خود مي گفتم : خدايا  ! اين «علي» كي بزرگ مي شود تا ما را از اين مخمصه ي زندگي نجات دهد و عصاي دست پدر گردد. علي از همان آغاز ،طعم فقر و ومحروميت را با تمام وجود حس مي كرد و در بوران حوادث زندگي چون پولاد آبديده تر مي گشت.

    پدر و مادر گرچه از تمتعات دنيوي چندان بهره اي نداشتند، ولي دلشان مالامال از ايمان و صفا بود و سرشار از عشق و محبت اهل بيت(ع). آنها هرچه در دل داشتند در ظرف جسم و روح علي ريختند و او از فقر به غنا رسيد. شش ساله بود كه راه دبستان در پيش گرفت و با شوق فراوان پشت ميز و نيمكت به درس معلم گوش فرا داد.

    هم زمان با مدرسه رفتن، به كمك مادر مي شتافت و در تأمين معاش خانواده او را ياري مي رساند.

    پدرش آن روزها را اين گونه به ياد مي آورد: علي خيلي خوش اخلاق بود و خيلي به من كمك مي كرد. من و مادرش براي چيدن و خريد سبزي ، به مزرعه  مي رفتيم. وقتي كلاس درسش تعطيل مي شد ، يك راست پيش ما مي آمد و كمك مي كرد. سبزي ها را كه آماده كرده بوديم ، در گاري مي گذاشت. كيفش را روي آنها قرار مي داد و تا بازار براي مادرش مي برد. دوره ي تحصيل راهنمايي اش مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود. علي با تمام وجود پا به پاي ديگر نوجوانان و مردم انقلابي شهر برازجان ، در راهپيمايي ها شركت مي كرد. از نزديك با شور و حال ياران انقلاب آشنا مي شد و از طريق سخنراني و اعلاميه هاي حضرت امام بر آگاهي و شور سياسي اجتماعي اش افزوده مي شد. بعد از انقلاب خود را وقف انقلاب نمود ، زيرا خود را در انقلاب سهيم مي دانست و هميشه مسؤوليتي سنگين بردوش خود حس مي كرد.

    بعد از پيروزي انقلاب درس و مدرسه را از سرگرفت . جنگ ناجوان مردانه ي رژيم بعثي عراق عليه ميهن اسلامي آغاز شده بود. او در كلاس اول دبيرستان درس مي خواند و با تأسيس بسيج به فرمان امام به عضويت پايگاه طريق القدس درآمد. شب ها به بسيج مي رفت و به نگهباني و گشت زني مي پرداخت ، تا از دست آوردها و آرمان هاي نظام اسلامي پاسداري كند.

    دو سال از شروع جنگ تحميلي مي گذشت. او ديگر جايش مسجد و بسيج بود و همدم و مونسش گوش دادن به نوحه هاي برادر آهنگران شده بود، و از اين طريق دل شوريده ي خود را تسكين مي داد. گاهي ديگر       نمي توانست خود داري كند و مي زد زير گريه. او دلش براي رفتن به جبهه مثل سير و سركه مي جوشيد. عشق رفتن به ميدان نبرد صبر و قرار از كفش ربوده بود.

    مادر شهيد به توصيف آن روز و گفتگو با علي اشاره دارد:

    « يك روز گفت :مادر مي خواهم بروم جبهه، گفتم مادر دلم راضي نمي شود، آخه مي ترسم زبانم لال طوريت شود. خيلي راحت گفت:من هم مثل بقيه . به او گفتم:علي جان ،مبادا مرا تنها بگذاري ! و به جبهه بروي، همه ي دلخوشي من در اين دنيا تو هستي. مي گفت:مادر چه مي داني، من شب كه مي خوابم براي شهيد شدن چه فكر و خيال هايي در سر مي پرورانم. مادر تو حالا اين حرف را از سر حس مادري به من مي گويي. ولي بعدها خود به ارزش و مقامي كه مثل ديگر مادران شهيد پيدا كرده اي بيشتر پي مي بري.

    كار به جايي رسيد كه تصميم خودش را گرفت و براي جبهه رفتن ترك تحصيل نمود. مي خواست به جبهه برود، از مادر پول سفر مي خواست ولي مادر فكر مي كرد، اگر به او پول ندهد تصميم علي عوض خواهد. شد. لذا هنگامي كه به جبهه رفت حتي پول توجيبي هم نداشت. مادرش مي گفت : عصر كه از سركار برگشتم متوجه شدم به جبهه اعزام شده است.

    در اولين اعزام ، به كردستان رفت كمتر از يك ماه از حضورش در جبهه ي گيلان غرب نمي گذشت كه بر اثر تير مستقيم دشمن در تاريخ 14/3/61 در خون خود شناور شد و بانگ ارجعي را با گوش جان پذيرفت و در حلقه ي افلاكيان درآمد.
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهدا و الصديقين

    چکيده اي از وصيت نامه شهيد علي احمد پور

    اول از هر چيز سلام و درود گرم خود را به رهبر عزيز و ملت شهيد پرور ايران مي رسانم مادر و پدرم راهي که انتخاب کرده ام بهترين راه نجات انسانهاي محروم است ما اگر بخواهيم دست روي دست بگذاريم و حرکتي از خود نشان ندهيم دشمن تا اخرين قطره خون و شريف انساني ما را مي خورد و همه فضايل اخلاقي ما را نابود ميکند
    در مرگ من به جاي غم وغصه افتخار و مباهات کنيد و بخود بباليد تا ديگران تشويق شوند و و راه ما را ادامه دهند وکشور عزيز ما را از لوث اشغالگران پاک گردانند .
    سلامتي رهبر را از خدا بخواهيم
    ادامه مطلب
    مادر شهيد مي گويد:قلم قادر نيست خوبي و خصلت هاي علي را بنگارد. او گلچين خدا بود. از كودكي نماز مي خواند و قبل از اينكه به سن تكليف برسد ، روزه گرفتن را شروع كرد . با ايمان و درست كار بود و با همه خوش اخلاق . متانت و وقار در رفتارش موج مي زد. هميشه با زبان نصيحت با برادر و خواهر برخورد مي كرد. هيچ وقت نشد كه ما از او ناراحت شويم. از گفته هاي به يادماندني اش اين است كه:«حجابتان را رعايت كنيد چرا كه الگوي شما بايد حضرت زهرا سلام الله عليها باشد.»
    ادامه مطلب
    مرا كه ديد گفت اين خاله ام است

    مادر شهيد با همان زبان ساده و صميمي اش ،از روزي مي گويد كه جوانش مي خواست عازم جبهه شود:

    «يك روز به من گفت:مادر، هزار تومان به من بده. گفتم براي چي؟ گفت:لازم دارم مي خواهم بروم حبهه . گفتم نه مادر،نرو ! مي ترسم شهيد شوي. نگاهي از سر ترحم به من كرد و گفت:خدا خيرت بده مادر، من هم مثل بقيه.

    خلاصه من و پدرش رفتيم مزرعه براي سبزي چيدن و كاركردن ، ظهر كه به خانه آمدم، پرس و جو كردم گفتند:براي اعزام رفته بسيج مركزي. خودم را به آنجا رساندم. ديدم علي هم بين بچه هاست. پيشش رفتم، گفتم ترا به خدا مادر، حرفم را گوش كن ! نمي خواهم بروي جبهه!  اول يواش يواش دو نفري صحبت مي كرديم. بعد كه احتمال داده بود ،من صدايم را بالا ببرم و قيل و قال راه بيندازم. پيش دستي كرد و گفت:خاله جان ! من ديگه     نمي توانم براي تو كار كنم. بعد به بچه ها گفت:اين خاله ي من است مي خواهد مرا با خود ببرد تا برايش كار كنم. سپس رو به من كرد و گفت: چرا با من اين گونه رفتار    مي كني؟ بعدها فهميدم كه علي چه شور و عشقي داشته و من از آن غافل بوده ام.

    آن قبر براي من درست شده


    يك روز قرار بود شهيدي را تشييع كنند و مادر شهيد نيز در مراسم شركت كرده بود. علي هم از طرف بسيج با لباس بسيجي و اسلحه اي كه در دستش بود ، آنجا حضور داشت. موقع خاك سپاري شهيد ، بر اثر ازدحام و حركت جمعيت،مادر علي روي قبر شهيدي پا گذاشت و عبور كرد. خانواده ي شهيد آنجا حضور داشتند و به طور ضمني به او اعتراض كردند. مادر شهيد مي گويد:پسرم علي كه اين صحنه را ديده بود ، خيلي ناراحت شده بود. وقتي به خانه آمديم، علي به من گفت:مادر براي چه اين كار را كردي؟ اگر روزي من شهيد شدم و اين جا دفن شدم،يكي پا روي قبر من بگذارد تو ناراحت نمي شوي؟ گفتم: مادر خدا آن روز را نياورد. گفت: مادر آن جاي قبري كه بالاي آن سرشهيد بود و تو از روي آن گذشتي، براي من خواهد بود. زماني طول نكشيد كه همين اتفاق روي داد. و من هرگاه بالاي سرشهيد مي روم به ياد آن روز مي افتم، كه چقدر علي دلش با شهيدان بود و دوست نداشت به خانواده شهيد، كمترين بي احترامي شود.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    اسناد و مدارک   
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x