مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسین مشهدپور

971
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسين
نام خانوادگی مشهدپور
نام پدر خورشيد
تاریخ تولد 1313/09/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/07/13
محل شهادت اسكله محلاتي
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمند جهاد
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • شعر
  • شهيد «حسين مشهدي پور» متولد 1313 در شهر گناوه به دنيا آمد و در تاريخ 1364 به شهادت رسيد. از او 5 فرزند ـ 3 دختر و 2 پسر ـ به يادگار مانده است. شهيد داراي دو برادر و يك خواهر بود. وقتي پدرش از دنيا رفت، سرپرست و نان آور خانواده ي پدري نيز شد. او هم درس مي خواند و هم كار مي كرد. به خانواده اش علاقه ي زيادي داشت.
    شهيد مردي دلسوز و مهربان، با خدا و با ايمان بود و هيچ وقت نماز و روزه اش را ترك نمي كرد و هميشه كمك كردن به ديگران را دوست داشت و به همسرش مي گفت: هركس به در خانه آمد، حتي اگر دشمنت باشد، از كمك كردن به او دريغ نكن. او فردي شوخ طبع و بذله گو بود و به خاطر همين رفتارش، نزد همگان دوست داشتني بود.
    شهيد بعد از اتمام سربازي، در شركت نفت جزيره ي خارگ مشغول به كار شد. او به هفت زبان مسلط بود. وي وقتي ازدواج كرد، همسرش 13 ساله بود. تا آن جا كه مي توانست و از عهده اش برمي آمد، هر كاري را براي خانواده اش انجام مي داد. شهيد به فرزندانش عشق مي ورزيد و هميشه آن ها را با خدا و كلام خدا آشنا مي كرد. به آن ها سفارش مي كرد كه هيچ وقت خدا را فراموش نكنند و هميشه در زندگي از ياد خدا غافل نشوند و توكل به خدا را هيچ وقت فراموش نكنند.
    شهيد به مطالعه علاقه ي زيادي داشت و آثار سعدي و حافظ، و كتاب‌هاي ديني و مخصوصاً كتاب هاي امام(ره) را مي خواند. شهيد هميشه با بهره گرفتن از حرف هاي امام، به فرزندانش يادآوري مي كرد كه هر كاري را چگونه انجام دهند. يك روز دختر بزرگش از وي مي پرسد كه چرا «اسلام» آمده است؟ و او در جواب مي گويد: اسلام آمده است كه قلوب انسان ها را كه سرگردان هستند و كمال مطلق را جست و جو مي كنند و نمي دانند كجاست، هدايت كند. اسلام براي اين آمده كه اين خودخواهي هايي كه مانع از وصول هستند و مانع از رسيدن به رستگاري مطلق هستند، از پيش پاي مردم بردارد.
    شهيد هيچ وقت با صداي بلند با همسر و فرزندانش حرف نمي زد و اگر اشتباهي و خطايي از كسي سر مي زد، با خونسردي و آرامش با او حرف مي زد و اشتباهش را متذكر مي شد. او هميشه به فرزندانش سفارش مي كرد كه همواره با هم باشند و در كنار هم مشكلات را حل كنند، و نگذارند ديگران آن‌ها را كوچك بشمارند.
    شهيد بعد از چند سال از شركت نفت استعفا كرد و به بوشهر آمد و در شركت صنايع دريايي مشغول به كار شد. بعد از مدتي صنايع دريايي را نيز ترك گفت. در اين مدت بيشتر كارگري مي كرد و نمي گذاشت بچه هايش در زندگي سختي بكشند. او هميشه در مقابل مشكلات زندگي صبور بود. بعد از مدتي در قسمت پشتيباني جنگ جهاد سازندگي مشغول به كار شد.
    سرانجام آن روز فرا رسيد. او خداحافظي كرد و رفت و بلافاصله خبر آوردند كه در حين سنگرسازي در منطقه به شهادت رسيده است.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    روايتِ همسرِ شهيد (هاجر سيدحسيني)

    من با شهيد مشهدپور نسبت فاميلي نداشتم. او در خارگ در شركت نفت كار مي‌كرد. پدرم هم در جزيره كار مي كرد. ما همسايه بوديم. صاحب خانه‌اي داشتيم كه آمد با پدرم صحبت كرد. او را پيـش پدرم آوردند. پدرم آقاي مشهدپور را ديد و گفت: اين مرد خوبي است و زن نگهدار است.

    قسمت اين شد كه ما با هم ازدواج كنيم. مهريه ي من در آن موقع 300 تومان بود. جشن مختصري در خارگ گرفتيم. پدرم در آن موقع نگهبان حمام بود و پدر آقاي مشهدپور كه تا آن موقع من او را نديده بودم، در گناوه لنج داشت و به او «ناخدا خورشيد» مي گفتند.

    در خارگ خانه مال خودمان بود و از نظر درآمد وضع خوبي داشتيم. تا زمان تولد بچه ي چهارم در خارگ بوديم كه جنگ شروع شد و ما به بوشهر نقل مكان كرديم. در محله ي «كوتي» خانه اي خريديم. در حال حاضر هم 5 فرزند دارم كه 3 تا دختر و 2 تا پسر هستند.

    پسر بزرگم در اصفهان كار مي كند و راننده ي تاكسي است و دخترهايم ازدواج كرده اند و در بوشهر زندگي مي كنند. «رضا» هم در دانشگاه درس مي خواند. شهيد اخلاق خوبي داشت. به بچه ها و من خيلي توجه داشت. با ما خوب بود. با مردم نيز همينطور. اگر كسي از او ناراحت مي شد، فوراً از دلش در مي آورد.

    وقتي به بوشهر آمديم و خانه خريديم، كرايه نشين نيز داشتيم. وقتي مي‌خواست به خارگ برود، به همسايه ها سفارش مي كرد كه به خانواده ام سر بزنيد و به آن ها برسيد. 14 روز در خارگ و 14 روز نيز در خانه بود. وقتي خانه كرايه مي داد، پول زيادي از آن ها  نمي گرفت. اگر همسايه اي با او كاري داشت، دريغ نمي كرد. البته او بيشتر در جزيره خارگ بود و من بيشتر در اين جا كارهايـم را انجـام مي دادم. عموهاي شهيد در اين جا بودند و به ما سر مي‌زدند.

    انقلاب كه پيروز شد از شركت نفت درآمد و به شـركت صنايع دريايي رفت و از شركت صنايع دريايي نيز، به سفارش يكي از دوستانش به جهاد رفت. دو ماهي بود كه به جهاد رفته بود و كار مي كرد. كارش سنگرسازي بود. سنگرهاي بتوني را بار مي زدند و به منطقه ي خارگ مي بردند.

    يك روز نامه اي آورد و به من گفت كه مي خواهم به جبهه بروم و اين فرم را بايد پر كنم. گفتم: برو؛ تو هم مثل اين جوان ها كه مي روند و شهيد مي شوند. يك روز كه آقاي مشهدپور با همكارانش در خارگ، سنگرهاي بتوني پياده مي كردند، هواپيماهاي دشمن حمله مي كنند و شركت نفت را مي زنند. در آن بمباران آقاي مشهدپور شهيد مي شود.

    ما در خانه بوديم كه يكي از همكارانش به ما خبر داد و گفت كه حسين شهيد شده و پيكرش در سردخانه است. خواهرم نيز باخبر شده بود. گفت: بيا به سردخانه ي بيمارستان برويم. رئيس آقاي مشهدپور آمد و گفت كه چيزي نشده و فقط دستش زخمي شده؛ و الآن هم در جزيره ي خارگ است.

    او مي خواست كه ما ناراحت نشويم. بعد ما را با ماشين به خانه آوردند. پس از آن مشخص شد كه همسرم واقعاً شهيد شده است. ما خيلي ناراحت شديم. براي آخرين بار كه جنازه ي شهيد را ديدم، احساس كردم كه او اصلاً نمرده است.

    او زياد به خوابم مي آيد. يك بار خواب ديدم كه به خانه آمده و پيش بچه ها نشسته است. او از وضعيت بچه ها مي پرسيد كه چه طور هستند. روز شهادتش، ظهر بود كه به خانه آمد و ناهارش را خورد و سرش را شانه كرد. بعد بچه ها را روي شكمش گذاشت تا بازي كنند. با «رضا» خيلي بازي كرد. سپس با ما خداحافظي كرد و سر كارش رفت. عصر آن روز به ما خبر دادند كه او شهيد شده است.در زمان شهادت آقاي مشهدپور يكي از دخترانم ازدواج كرده بود. دو تاي ديگر و «ابراهيم» بعد از شهادت پدرشان ازدواج كردند. «زهره» 15 ساله بود كه ازدواج كرد.

    آقاي مشهدپور وقتي در خانه بود، خودش به بازار مي رفت. بعد از شهادت همسرم، بيشتر كارهاي خانه را خودم و بچه هايم انجام مي داديم. ولي بيشتر خودم اين كار را مي كردم. چون بچه ها به مدرسه مي رفتند.

    بعد از شهادت آقاي مشهدپور، از نظر اقتصادي تأمين بوديم. اول جهاد سازندگي به ما كمك مي كرد و بعد تحت پوشش بنياد شهيد قرار گرفتيم. آقاي مشهدپور از نظر مذهبي خيلي خوب بود. نماز را مرتباً مي خواند. بچه ها نيز از كوچكي نماز مي خواندند. او مرتباً كتاب‌هاي اسلامي مي خواند. به بچه ها هم سفارش مي كرد كه نماز بخوانند و با مردم درست رفتار كنند. همسايه ها بعد از شهادتش، از او خيلي تعريف و تمجيد مي كردند.

    روايتِ فرزندِ شهيد (زهره مشهدپور):

    موقع شهادت پدرم، من 16 ساله بودم. پدرم خيلي مهربان بود. تا سال سوم راهنمايي بيشتر به مدرسه نرفتم. پدرم بيشتر در خارگ كار مي كرد. 14 روز آن جا بود و 14 روز هم به اين جا مي آمد. بيشتر مادرم بود كه به ما رسيدگـي مي كرد. از لحاظ درسي نيز مادرم به ما رسيدگي مي كرد.

    زماني كه پدرم مي آمد، به مدرسه هايمان سر مي زد و از وضعيت درسي ما سؤال مي كرد. من با پدرم آن قدر صميمي بودم كه هر مشكلي داشتم، به او مي گفتم و با او درد دل مي كردم. او هم تا آن جا كه مي توانست، مشكلات مان را حل مي كرد.در مدرسه دوستي داشتم كه از نظر اقتصادي وضعيت خوبي نداشت. من براي او خيلي ناراحت بودم. از لحاظ لباس پوشيدن تأمين نبود.

    وقتي به پدرم گفتم كه دوستم وضعيت اقتصادي خوبي ندارد، او گفت كه اجازه بده تا من حقوقم بگيرم، و بعد براي دوستت، لباس و چيزهايي كه لازم دارد تهيه كنم؛ اما بايد طوري به او بدهي كه ناراحت نشود. مثلاً به او بگويي كه من دوست داشتم كه هرچه براي خودم مي خرم، براي تو هم خريد كنم. من و پدرم به بازار رفتيم. يك دست مانتو شلوار، كيف، كفش و چندتا دفتر خريديم و كادو پيچ كرديم و به دوستم دادم. به او گفتم از من ناراحت نشو. من هم براي خودم خريـد كرده ام، هـم براي تو. او مرا در بغل گرفت و بوسيد. از آن زمان با هم خيلي صميمي تر شديم. پدرم اگر كمكي به كسي مي كرد، هيچ وقت به ديگري نمي‌گفت.

    يك روز پيرمردي كه در كوچه دكه داشت، به خانه ي ما آمد و پس از احوال پرسي گفت كه در زندگي ما جاي حسين خالي است وگفت:پدرتان در آن موقع كه خيلي گرفتار بودم، به من بسيار كمك مي كرد، و به من گفت كه هيچ وقت به كسي نگو كه به تو كمك كرده ام. پدرم به مادر بزرگ، عمه و عمويم نيز كمك مي كرد.

    زماني كه خبر شهادت پدرم آوردند، من باورم نمي شد. حال خاصي به من دست داده بود. حوالي غروب بود. در حياط نشسته بوديم. برادرم «رضا» كوچك بود. صداي در حياط بلند شد. من سرم را از پنجره بيرون كردم و پرسيدم كه كيست؟

    يكي از همكاران پدرم كه هنوز هم با هم رفت و آمد داريم بود. او گفت كه چنين حادثه اي پيش آمده است. بياييد برويم ببينيم كه خودش است يا نه. من و مادرم و پسرخاله ام به بيمارستان رفتيم. پيكر پدرم را از بيمارستان خارگ به بوشهر انتقال داده بودند. نگذاشتند كه من پدرم را ببينم. فقط قبل از به خاك سپردنش او را ديدم.

    البته من از اين كه پدرم شهيد شده بود، خرسند بودم، ولي از اين كه پدري صميمي، و كسي كه بزرگ ترين پشت و پناه من بود، از دست داده بودم، غمگين و افسرده بودم.  دوري از او برايم خيلي سخت بود. هنوز هم ناراحت هستم. بيشتر با او درد دل مي كردم.

    وقتي كه ناراحتي دارم، به سر قبر او مي روم و گريه مي كنم، و با او صحبت مي كنم. هميشه وقتي كه خوابش را مي بينم، در جاي سرسبزي است. به من سفارش مي كند كه به مادرت سر بزن و خواهر و برادرت را تنها نگذار و تا آن جا كه در توان داري به آن ها سر بزن. خوبي هاي او را از ياد نمي بريم.بعد از شهادت پدرم كارها بيشتر بر دوش مادرم بود. او برايمان هم مادر و هم پدر بود.

    روايتِ همكارِ شهيد (علي عمراني)

    سال 63 و 64 بود كه ما در جهاد، شعبه ي يك كار مي كرديم. كارمان خيلي سخت بود. سنگرهاي بتوني به جزيره ي خارگ حمل مي كرديم.

    شهيد راننده ي جرثقيل بود. هر روز صبح ها مي آمد. ما 8 ساعت بيشتر كار نمي كرديم.  چون وضعيت منطقه جنگي بود، نيمه هاي شب به جزيره‌ي خارگ و فارسي مي‌رفتيم. با همديگر در نمازخانه به دعاي توسل و كميل گوش مي داديم. يادم مي آيد كه به ما اعلام شد كه چند تا نيروي سنگرساز براي جزيره‌ي «فارسي» مي خواهيم.

    در آن موقع مسئولمان مهندس «زائر صالح» بود. او آمد و گفت شما به جزيره ي «فارسي» برويد. آقاي مشهدپور گفت: تا من به خانواده ام خبر بدهم. بعد از آن حركت كرديم. شهيد خيلي شوخي مي كرد و با من رابطه ي خيلي خوبي داشت. مثل يك برادر بوديم.

    در جزيره ي «فارسي» شب كه مي شد، او مي خوابيد و من كار مي كردم. وقتي خسته مي شدم، او كار مي كرد و من استراحت مي كردم. بيشتر اوقات مرا از خواب بيدار نمي كرد و خودش به جاي من كار مي كرد.زمان براي او مطرح نبود. هر وقت به او نياز بود، دريغ نمي كرد.

    ما سنگرها را بار مي كرديم و به خرمشهر مي برديم. در آن جا نمي‌مانديم. فقط سنگرها را خالي مي كرديم و سريعاً برمي گشتيم كه دوباره بار بزنيم و به خرمشهر يا خارگ و جزيره ي «فارسي» ببريم.يك شب با آقاي «مشهدپور» و بچه هاي ديگر، سنگرها را بار زديم. به ما گفته بودند كه تعدادي را در جزيره ي خارگ خالي كنيد و بقيه را به جزيره ي «فارسي» ببريد. در راه كه بوديم مابين سنگرها نشسته بوديم. در يدك كش نمي رفتيم. چون سنگرها هلالي  بودند، اگر خمپاره يا گلوله اي مي خورد، جايمان امن بود.

    همان شب نزديك ساعت 4 شب بود كه به خارگ رسيديم. وقتي كه در راه بوديم، هواپيماهاي دشمن سر رسيدند. من خواب بودم كه ناگهان متوجه شدم كه چيزي از روي سرم رد شد. آقاي مشهدپور بيدارم كرد و گفت: زود بلند شو كه هواپيماهاي دشمن بالاي سرمان هستند. ما چراغ ها را خاموش كرديم. حتي دو سه تا از بچه ها در آب افتادند كه ما آن ها را از آب گرفتيم. همان شب خيلي سخت گذشت و آقاي مشهدپور خيلي فعال بود و زحمت مي‌كشيد.

    خرمشهر كه مي رفتيم زياد نمي مانديم. فقط بار خالي مي كرديم و برمي گشتيم. البته اين سنگرها در همدان يا شيراز و تهران ساخته مي شد و با تريلر به بوشهر حمل مي شد كه ستاد به ما تحويل مي داد تا به جزيره ها يا شهرهايي كه لازم داشتند ببريم.

    آخرين بار ما در شب بارگيري داشتيم كه من در بوشهر ماندم. آقاي مشهدپور با بچه ها به طرف خارگ حركت كردند. در آن جا هواپيماها‌ي دشمن بچه ها را بمباران كرده و آقاي مشهدپور شهيد شده بود. من خيلي ناراحت شدم. صبح بود كه به ما خبر دادند. بعد از ظهر روز گذشته اين اتفاق افتاده بود.

    روايتِ فرزندِ شهيد (عاطفه مشهدپور) 

    زمان شهادت پدرم من 10 سال داشتم. وقتي كه خبر شهادتش را آوردند، برادر كوچكم كه 10 ماهه بود، در بغلم بود و با او بازي مي كردم.

    به ما چيزي نگفتند و مادر و خواهرم به بيمارستان رفتند. ما يك مستأجر داشتيم كه به ما دلداري مي داد. من گريه مي كردم. مي گفتم كه نكند اتفاقي افتاده باشد. چند ساعتي كه گذشت، حياطمان شلوغ شد. حالت عجيبي به من دست داد و احساس تنهايي مي كردم.

    وقتي ديدم مادرم، خواهرم و برادرم گريه مي كنند، دانستم كه پدرم شهيد شده. خاطره اي كه از او دارم اين كه پدرم وقتي مي خواست به بازار برود و خريد كند، مرا با خودش مي برد و خريد كه مي كرد، مقداري از چيزها را به دست من مي داد تا به خانه بياورم. به من مي گفت كه مي خواهي بستني برايت بخرم؟ مي گفتم كه نه. آن گاه 5 يا10 تومان پول به من مي داد. من آن را نگه مي‌داشتم و بعد به پدرم مي‌دادم.ظهر كه به خانه مي آمد، مي گفت: كي بابايي مي خواهد، كي پول مي خواهد؟ هركه پول مي خواهد، كمر مرا بمالد. من و برادرم مي دويديم و كمر او را مالش مي داديم. او با برادرم خيلي بازي مي كرد.

    بعد از شهادت پدرم، مادرم اصلاً نگذاشت كه ما كمبود پدر را احساس كنيم. مادرم براي ما هم پدر بود و هم مادر. با ما طوري رفتار مي كرد كه احساس نكنيم كه پدر بالاي سر ما نيست. با وجود اين دلم خيلي براي پدرم تنگ مي شود. در چنين مواقعي به عكس هايش نگاه مي كنم.

    وقتي به «بهشت صادق» مي روم، بر سر مزار پدرم گريه مي كنم. احساس مي كنم اگر پدرم در كنارم بود، احساس دلتنگي  نمي كردم. در زندگي خودم كمتر مشكلاتم را به مادرم مي گفتم. چون مي ترسيدم او را بيشتر ناراحت كنم. بيشتر با خواهرم سر قبر پدرم مي رفتم و با او صحبت مي كردم. از پدرم مي خواستم تا برايم دعا كند.

    به ياد دارم كه سال اول راهنمايي بودم كه پدرم شهيد شد. در آن سال چند تا از دوستانم داراي وضع مالي خيلي خوبي بودند. مرتباً از باباهاي خود تعريف مي كردند و مي گفتند كه باباي من اين خريده و يا مثلاً اين كار برايم انجام داده است. من افسرده و غمگين مي شدم. چون آن ها نمي دانستند كه من پدر ندارم. من هم به آن ها نمي گفتم كه پدر ندارم. روزي يكي از آن ها به من گفت كه باباي تو به تو اهميتي نمي دهد. من گريه ام گرفت و از كلاس بيرون رفتم. يكي از دوستانم كه با من هم محله اي بود، با او دعوا كرد و گفت: تو نبايد با «عاطفه» اين جوري صحبت كني. پدر او شهيد شده است. او خيلي ناراحت شد و از من خيلي معذرت خواهي كرد. هنوز هر وقت مرا مي بيند، مي‌گويد كه من هنوز هم شرمنده‌ام كه آن حرف را به تو زدم.

    هر وقت از دوستانم سخن ناخوشايندي مي شنيدم، به سر قبر او مي‌رفتم و مي گفتم كه چرا من نبايد پدر داشته باشم تا با او صحبت كنم. بعد از ازدواج نيز به پدرشوهرم خيلي وابسته شدم. شوهرم نيز كاري نمي كرد كه من كمبودي داشته باشم و طوري با من رفتار مي كرد كه احساس نكنم پدر ندارم.

    يك بار خواب ديدم كه خيلي ناراحت هستم و يك كالسكه ي بچه در دست داشتم. پدرم را در ميدان نيروي هوايي (مركز شهر) ديدم. فرداي آن روز تولد «امام رضا»(ع) بود. گفتم: بابا، برايم دعا كن. او گفت: دخترم مشكلت حل مي شود. خيلي عجله داشت. وقتي از خواب بلند شدم، گريه ام گرفت.

    يك بار ديگرخواب ديدم كه پدرم آمد در حالي كه عبايي در بر و تسبيحي در دست داشت. سر به روي پايش گذاشتم و خيلي گريه كردم. گفتم: دوست دارم پيش من باشي. مي خواهم با تو صحبت كنم. گفت: نه، آن جا منتظرم هستند. نمي توانم هميشه اين جا بمانم.

    هر وقت پدرم به خوابم مي آيد، سرم بر روي پايش مي گذارم و گريه مي‌كنم. يادم مي آيد 7 ساله كه بودم، وقتي پدرم به خانه آمد، مي رفتـم روي پايـش مي خوابيدم تا خوابم ببرد. از سر كار كه مي آمد، پايش را دراز مي كرد و انگشت شسـت يك پايش براي من بود و ديگري هم براي بـرادرم. ما با انگشتان بزرگش بازي مي كرديم  و با او صحبت مي كرديم. او هيچ وقت سر ما داد نمي كشيد.خاطره ي ديگر اين كه يك مستأجر داشتيم كه هر وقت حياط مي‌شستيم، او نيز به ما كمك مي كرد. آن زمان من بچه بودم. به مستأجرمان گفتم: اجازه بده تا هر وقت شوهرت آمد، براي مزاح روي او آب بريزم. وقتي او آمد،من پنهان شدم و از پشت، آب خنك روي او ريختم كه از روي پله ليز خورد و به زمين افتاد.

    در آن موقع انتظار داشتم كه پدرم با من برخورد تندي كند، ولي او دستم را گرفت و به يك گوشه اي برد و گفت: دفعه ي ديگر اين كار را تكرار نكن و ديگر نبينم با كسي اين طور شوخي كني. تو بايد در شوخي هايت احتياط را رعايت كني. تو داري بزرگ مي شوي. پس نبايد با كسي زياد شوخي كني. هر وقت كار اشتباهي مي كردم، مرا نصيحت مي كرد و با من برخورد تند نمي كرد.خاطره ي ديگري كه هنوز به خاطر آن افسوس مي خورم، اين كه من و برادرم حالمان بد بود. پدرم به مدرسه آمد تا برايمان مرخصي بگيرد و ما را به خانه ببرد.

    من گفتم: املا دارم و نمي آيم. او گفت كه تو حالت بد است و بايد بيايي. وقتي از كلاس بيرون آمدم، ديدم پدرم در آفتاب با حالت خاصي نشسته است. دلم برايش سوخت. گفتم: پدر، تو به خانه برو. من با او نرفتم و به كلاس برگشتم. املا در آن موقع در دفتر نبود و بر روي تخته سياه مي نوشيم و من هنوز هم افسوس مي خورم كه چرا با پدرم نرفتم و وقتي يادم مي آيد كه در آفتاب با چه حالتي نشسته بود، افسوس مي خورم و چهره اش در نظرم است. مي‌گويم: اي كاش با او رفته بودم. من در آن موقع كلاس چهارم بودم.

    موقع ازدواجم خيلي به پدرم فكر مي كردم. چون فقط مادرم بزرگتر ما بود. يك دايي داشتم كه نتوانست از شيراز بيايد. من خيلي گريه مي كردم و با خود مي گفتم كه اگر حالا پدرم بود، مشكل من حل مي شد. در آن موقع با عمويم صحبت كردم. چون شوهرم سرباز بود و بيكار. مي دانستم كه از هر لحاظ بايد سختي هاي زيادي تحمل كنم. عمويم با مادرم صحبت كرد. مادرم هم قبول كرد.
    ادامه مطلب
    بياد جهادگر مخلص شهيد رمضان عالي زاده

    «شهيد سربلند»

     

    سلام اي لاله باغ شهادت                              به رويت باز شد گنج سعادت

    دلم بر عشق او آماده گشته                             دلم عاشق به عالي زاده گشته

    چه زيبا رفت بر سوي خدايش                   بهشت حق شده صحن و سرايش

    تو گشتي سرفراز آسمانها                                شكوهي از شكوه كهكشانها

    بود خون تو معناي شرافت                                       نمي‌ميرد عزيزم نام پاكت

    هميشه پاك و روشن مي درخشي                  تو در اين دفتر من مي درخشي
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x