مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرضا ملاح زاده

370
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرضا
نام خانوادگی ملاح زاده
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1346/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/11/29
محل شهادت سومار
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • ادامه مطلب
    از شما پدر و مادرم خيلي خيلي ممنونم كه چنين فرزندي را به دنيا آورديد و اين چنين تربيتش كرديد. اميدوارم كه ديگر برادران و خواهرانم نيز اين چنين تربيت شوند و مثل بنده براي اسلام و انقلاب و امام عزيزشان خدمتگزار باشند و هميشه در خط اسلام و امام بزرگوار، خميني كبير بوده و براي نگهداري از ايران اسلامي فداكاري كنند و نگذارند دشمن به آب و خاك و نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران تجاوز كند.
    پدر و مادر و برادران و خواهرانم، شما را نصيحت مي‌كنم كه در فكر ماديات نباشيد و براي رضاي خدا به اسلام خدمت كنيد و در فكر معنويات باشيد. پدر و مادر عزيزم، اگر بنده شهيد شوم مبادا ناراحت شويد؛ چرا كه بنده به خواست خود و با اطمينان قلبي اين راه را انتخاب كردم، براي اسلام و نه براي مال دنيا. اين خواست بنده بوده و از شما پدر و مادر ارجمندم تشكر مي‌كنم كه چنين فرزندي به دنيا آورديد كه باعث افتخارتان شود.
    پدر و مادر گراميم، مي‌دانم كه وقتي اين وصيت‌نامه به دست شما مي‌رسد من در پيش شما نيستم و به جايي رفته‌ام كه دلخواه خودم بوده و به نداي حق لبيك گفته‌ام و همنشين علي‌اكبر امام حسين و ديگر شهدا شده‌ام و اين يك عمل اسلامي بود كه من از خودم نشان دادم. وظيفه‌ي خواهران و برادرانم اين است كه بعد از شهيد شدن من، اسلحه‌ام را به دست گيرند و نگذارند دشمن تجاوزگر چشم طمع به دولت جمهوري اسلامي بدوزد. بايد پوزه‌ي آن دشمن متجاوز را به خاك ماليد تا اين فكرها را در سرشان نپرورانند.
    در پايان از شما مي خواهم پس از آنكه من شهيد شدم در همان خانه‌ هم كه هستيد، آنجا را سنگر اسلام كنيد و از سنگرتان نگهداري نماييد. مبادا دست از امام عزيزمان برداريد بلكه بايد براي هميشه پشت سر آن بزرگوار بوده و گوش به فرمان او باشيد تا خداوند منان از شما راضي باشد.
    فرزند شما، عبدالرضا ملاح زاده.
    ادامه مطلب
    راوي: ستاره زارع (مادر شهيد)
    عبدالرضا فرزند چهارم خانواده بود. پدرش كارگر گمرك بود و تا نصف شب كار مي‌كرد. اما بعدها كه در كارشان مشكل پيش آمد مبلغ ده هزار تومان به كارگرها دادند و آنها را از آنجا بيرون كردند. وقتي پسرم شهيد شد ما از نظر مالي در وضعيت بدي به سر مي‌برديم و من مجبور شدم چندتا النگوي خودم را بفروشم و خرج مراسم فاتحه‌ي پسرم كنم.
    پسرم به ورزش فوتبال علاقه‌ي زيادي داشت. يكي از شب‌هاي زمستان بود و ما دور منتقل نشسته بوديم كه از طريق راديو شنيديم در «سومار» عملياتي در شرف وقوع است. قرار شد فرداي همان روز دامادم كه در بسيج بود به همراه پدر شهيد به منطقه بروند و از عبدالرضا خبري بياورند. ولي همان روز از طريق بسيج فهميديم كه عبدالرضا و تعدادي از بچه هاي صاحب نام شهر شهيد شده‌اند. وقتي براي شناسايي جسد رفتيم، پيكر شهيد عزيزمان را به ما نشان ندادند و نگذاشتند ايشان را ببينيم.
    عبدالرضا خيلي بچه‌ي ساكتي بود و هيچ وقت از چيزي ايراد نمي‌گرفت. از سن هفت سالگي به مدرسه رفت و دوره‌ي ابتدايي را در مدرسه‌ي مهرگان گذراند ولي بعدها به دليل مردود شدن، مجبور شد به مدرسه‌ي شبانه برود. او تا دوم راهنمايي درس خواند و چون سنش بالا بود، به خدمت مقدس سربازي رفت. روز اعزام به همراه او به حوزه‌ي جفره رفتيم . ساعت 4 بعد از ظهر بود كه آنها را به شهر كرمان فرستادند. بعد از پنج روز براي دوختن لباس سربازي به مرخصي آمد و برادرش او را به خياطي برد . دوباره بعد از پنج روز به كرمان برگشت.
    وقتي عبدالرضا نوجوان بود به مسجد مي‌رفت و در آبدارخانه‌ي مسجد خدمت مي‌كرد و به نمازگزاران چايي مي‌داد . بعضي اوقات همسايه‌ها به پدرش مي‌گفتند:
    - خوش به حالت، بچه هايت از خودت بيشتر خدمت مي‌كنند.
    و او هم با غرور به آنها جواب مي‌داد:
    - خدا شكر كه به راه راست مي روند.
    زمان قديم بچه‌ها آزادتر از حالا بودند. آنها وقتي براي مراسم سينه زني به مسجد مي‌رفتند تا صبح نمي‌آمدند و همان جا نمازشان را هم مي‌خواندند. خدا را شكر همه‌ي بچه‌هايم اهل نماز و روزه بودند و در اين موارد كوتاهي نمي‌كردند. عبدالرضا خيلي با‌هوش بود . هميشه به مسجد كنار خانه‌مان مي‌رفت و سخنراني‌هايي را كه در مسجد ياد مي‌گرفت در خانه براي ما تعريف مي‌كرد. من خاطراتش را تا دم مرگ فراموش نمي‌كنم.
    سفر آخركه به سربازي رفت، من به او مسقطي و مقداري پول داده بودم. زماني كه شهيد شد و كيفش را آوردند، هنوز پول‌هايش توي آن بود . پول‌هايي را كه در جيبش گذاشته بود نيز خوني شده بود. من آن روز را هيچوقت فراموش نمي كنم.
    وقتي به خاطرات گذشته فكر مي‌كنم، تمام بدنم مي‌لرزد. هنگامي كه پدرش را از گمرك بيرون كردند ما هفت سال زجر كشيديم و خرجي درست و حسابي نداشتيم. خودم شبها خياطي مي‌كردم و مرغ و خروس نگهداري مي‌كردم و از اين طريق خرجي خانه را تهيه مي‌كردم.
    زماني كه عبدالرضا به دنيا آمده بود، ما از نظر مالي خيلي ضعيف بوديم ولي با هر سختي كه بود، غذاي ظهر و شبمان را تهيه مي‌كرديم و نمي‌گذاشتيم بچه‌ها گرسنه بمانند. عبدالرضا كه كمي بزرگ شد‌، بستني فروشي مي‌كرد و كمك خرج خانواده بود. او هر وقت از نانوايي نان مي‌گرفت به من مي‌گفت: «مادر نگران غذا نباش. همين نان و چايي هم خوب است.» خيلي به من و پدرش رسيدگي مي‌كرد و هميشه خدا را شكر مي‌كرد و مي‌گفت: «مادر، تنت سالم باشد.» گاهي اوقات با خودم فكر مي‌كنم كه حتماً او پيش خدا خيلي عزيز بوده كه به اين راه رفته است. اگر خداي نكرده، كار خلافي كرده بود و اعدام يا سنگسار شده بود، من پيش همه شرمنده بودم ولي حالا افتخار مي‌كنم و پيش مردم و بالاتر از همه نزد خداي خودم روسفيد هستم و هميشه خدا را شكر مي‌كنم.
    پدرش خيلي از او راضي بود . وقتي پسرم شهيد شد هميشه مي‌گفت: «عبدالرضا پشتم بود و با رفتنش پشتم شكست.» هيچكدام از پسرهايم شبيه او نيستند . فقط محمدكمي از نظر رفتاري به ايشان شباهت دارد.

    راوي: محمد ملاح زاده (برادر شهيد)
    خوشا به سعادت برادرم كه شهيد شد. ما با هم سربازي رفتيم ولي من در بوشهر خدمت مي‌كردم و ايشان در سومار بودند. قرار بود براي او يك سرباز جايگزين پيدا كنيم و او را به بوشهر منتقل كنيم كه خبر شهادتش را شنيديم.
    يك روز در حياط نشسته بودم و چون آبگرمكن نداشتيم، داشتم روي اجاق، آب گرم مي‌كردم كه يكدفعه ديدم شوهر خواهرم با يك حالتي آمد توي حياط و دوباره برگشت. همان موقع فهميدم كه خبري شده است. بلافاصله رفتم بيرون و ديدم كه چند نفر كنار شوهرخواهرم ايستاده‌اند. وقتي به من گفتندكه از بنياد شهيد آمده‌اند و عكس عبدالرضا را مي‌خواهند فهميدم كه برادرم شهيد شده است. من و خواهرم اول مي‌خواستيم مادرمان نفهمد، ولي چون دنبال عكسش مي‌گشتيم مادرم هم متوجه شد و شروع كرد به گريه و زاري كردن. ما عكسي از برادرم پيدا كرديم و به كارمند بنياد شهيد داديم و او هم ساك برادرم را كه با خود آورده بود، به ما داد.
    آخرين باري كه او را ديدم هر دو به مرخصي آمده بوديم. من با يكي از دوستانم كه از تهران آمده بود داشتم شام مي‌خوردم كه عبدالرضا گفت مي‌خواهد به جبهه برگردد. او سه - چهار روز مرخصي داشت ولي يك روز ماند و دوباره به جبهه برگشت . و اين آخرين ديدار ما بود.
    عبدالرضا متولد سال 1346 بود و سال 1364 به خدمت رفت. از زمان اعزام او تا شهادتش پنج ماه طول كشيد.
    آقاي لب شكري، از دوستانش، كه با هم در خدمت بودند برايمان نقل مي‌كرد: «ما در سنگر بوديم كه صداي كمك خواستن يكي از رزمندگان را شنيديم. عبدالرضا رفت تا به او كمك كند كه خودش هم تركش خورد و شهيد شد.» وقتي لباسش را براي ما آوردند، در اثر سينه‌خيز رفتن تكه‌اي از آن پاره شده بود. من جسدش را در بهشت صادق به اتفاق عمويم ديدم. وقتي مي‌خواستم او را ببوسم، هنوز از توي دهنش خون بيرون مي‌آمد و روي پيشانيش هم لكه‌اي سفيد رنگ بود. نمي‌دانم جاي تركش بود يا دارويي روي پيشاني او ريخته بودند .
    وقتي خبر شهادتش را شنيدم خيلي ناراحت شدم و تا مدت‌ها كارم شده بود فقط گريه كردن. ولي پس از مدتي به خودم گفتم: «اين سعادتي است كه نصيب او شده است و من بايد خوشحال باشم.»
    عبدالرضا علاقه‌ي زيادي به فوتبال داشت و در تيم كمان بازي مي‌كرد. او خيلي آرام و ساكت بود و هميشه با بچه‌هاي خواهرم بازي مي‌كرد . همه دوستش داشتند و هيچوقت كسي را از خود نمي‌‌رنجاند. وقتي شهيد شد دوستانش ما را دلداري مي‌دادند و هميشه از او تعريف مي‌كردند. ما از همان دوران كودكي با هم بستني و نوشابه مي‌فروختيم . هميشه به كار خودش مشغول بود و زياد پر حرف نبود. اخلاق بسيارخوبي داشت. بعضي وقت‌ها با گاري كه پدرم داشت كارگري مي‌كرد. حتي كولر و يخچال خانه را هم با پول خودش خريد.
    هميشه در مسجد بود و به همه كمك مي‌كرد. ماه محرم و صفر، علم‌ها را با كمك بچه‌ها نصب مي‌كردند ، مسجد را سيه‌پوش مي‌كردند و …. علاقه‌ي زيادي به مسجد رفتن داشت و در تمام مراسم سينه زني و دمام و سنج زني شركت مي‌كرد. با اينكه كوچكتر از من بود ولي من از او درس اخلاق مي‌گرفتم.
    من با مادرم مثل او رفتار مي‌كنم و افتخار مي‌كنم كه بعضي از رفتارهايم مثل او است. البته او چون خيلي با پدر و مادرم خوب بود آنها هم خيلي به او علاقه داشته و اعتماد بيشتري به او داشتند . او هم هيچوقت به پدر و مادرم، نه نمي‌گفت .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
    your comments
    guest
    0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دلنوشته ها
    0
    ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x