مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرسول قادریان

536
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرسول
نام خانوادگی قادريان
نام پدر ماشاالله
تاریخ تولد 1342/11/24
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/11/28
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش و پرورش
تحصیلات فوق ديپلم
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    زندگینامه : شهید عبدالرسول قادریان

     

    در سحرگاه 24 بهمن سال 1342 در شبی بارانی ازخانواده ای متدین پا به عرصه جهان گشود از کودکی روحیه جنگ جویی و سلحشوری داشته و بر اساس همین روحیه به اصرار از پدرش اسلحه ساچمه ای می خواست در همان حال به تحصیل اشتیاق وافر و همت عالی داشت و آگاهانه با مسائل برخورد می نمود از خانواده اش نقل میشود که هرگاه تصویر شاه  معدوم بر صفحه تلویزیون ظاهر می شد با تمسخر و استهزاء شهید رسول مواجه می شد که این برخورد باعث وحشت و هراس مادرش می گردید که مبادا دستگاه جهنمی شاه (ساواک) از موضوع مطلع گردد. قبل از رسیدن به سن بلوغ ، به فرایض مذهبی همت گماشت در اوج گیری انقلاب با وجود اینکه نوجوان بود فعالیتش چشمگیر و چشمان مشتاق را به خود جلب می نمود و در این ایام بود که از عارف شهید حاج باقر میگلی نژاد لقب سرباز کوچک امام زمان گرفت و از افراد خاصی بود که در پائین آوردن مجسمه شاه معدوم نقش به سزایی داشت ودر درگیری و تعقیب با مامورین گارد، شبی را تا سحر در بهشت صادق به سربرد در این ایام از مرشدین و اساتیدی نظیر شهید حاج باقر میگلی نژاد و شهید حاج قاسم هندیزاده و برادر بزرگوارش حاج رضا استفاده شایانی می برد . پس از پیروزی انقلاب درهنگام بازگشایی مجدد مدارس مقتدارانه در مقابل مخالفین جمهوری اسلامی قد علم کرده و با شهامت بی نظیری ، با منافقین و ملحدین پیکار داشته به مشکل که مورد دلگریم دوستان و وحشت دشمنان بوده او دوستان خود نمونه بارزی از « اشداء علی الکفار و رحماء بینهم » بود.

    و از دوستان و همکلاسهایش نقل میشود که ما می نگریستیم که شهید رسول با چه کسی دوست می شود، او نیز دوست می شدیم به امام امت عشق می ورزید دشمن کسانی بود ه مخالف ولایت فقیه هستند شهید رسول تیراندازی قابل وشناگری ، هر ودر سایر ورزشها تبحر داشته و عضو شورای انجمن اسلامی حسینه ارشاد و از اعضای فعال پایگاه مقاومت امام موسی کاظم علیه السلام و مسئول واحد ترتیب بدنی پایگاه بود با شروع جنگ تحمیل با وجود سن کم اما اراده آهنین در جنگهای نامنظم به همراهی شهید علیرضا ماهینی که در آن شهید هنگام توسط   شهید دکتر چمران رهبری می شد پا به عرصه پیکار گذاشت . دلاوری و رشادت این شهید عزیز را می توان در ماموریتها و عملیاتهای سنگین دریافت ، میزان علاقه ای که بین شهید دلاور علیرضا ماهینی و شهید رسول و تعاریفی که این دو هرکدام از رشادت دیگری داشت حاکی از روحیه سلحشوری این دو شهید والامقام می باشد . این دو در عملیات طربق القدس آزادسازی بستان به همراه شهید ناصر میرسنجری ، محمد فشنگ ساز، رسول بیخوف و.......

    حماسه های شورانگیزی از مقاومت و ایثار بجای گذاشتند که تاکنون نقل مجلس دلاورانی است که از آن عملیات یادگار مانده اند . شهید رسول با اینکه همواره در جبهه بود ولی هیچگاه ازتحصیل غافل نبود تا اینکه موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم در رشته دلخواه خود، تربیت بدنی ، از دانشکده شهید چمران اصفهان شد او از دانشجویان پرکار خوب آنجا محسوب می شد که پس از اتمام به استخدام آموزش وپرورش در آمد و بعنوان معلم ورزش در آموزشگاههای دیر واز جمله دبیرستان طالقانی آن شهرستان انجام وظیفه می نمود در دوره کوتاه خدمتش همواره سخت کوش و با جدیت بود وبه تمام دانش آموزانی که عازم جبهه جنگ حق علیه باطل بودند نمره 20 داده و منطقش این بود که اینان قهرمانان واقع جامعه اند چهره جذابش بحدی بود که چنانچه یکبار با ایشان برخورد می کردی دیگر مایل نبودی که او را رها کنی و لذا مورد علاقه تمام دوستان  و دانشجویان و شاگردان خود بود هم اکنون تماتم مشخصات و آدرس و شماره تلفن دوستان خودش از وی بجا مانده است . با وجود اینکه حدود سه ماه از استخدام وی در آموزش وپرورش نگذشته بود، شور وشوق جبهه که همیشه در ذهنش بود به همراه راهیان کربلا (1) استان بوشهر عازم جبهه گردید و در حالکیه ماموریت 45 روزه داشت اما بر حسب احتیاج فرماندهان به وی مامویت خود را تمدید کرد و به خاطر اینکه چهره آشنایی در جبهه داشت چندین مرتبه زا مقرها و لشکر های مختلف بدنبال ایشان آمدند اما از طرفی گردان و ناو تیپ در جمع رزمندگان سریعا" اعلام کرد که در آینده نزدیک عملیاتی در پیش است و احتیاج به نیرو می باشد ناگهان شهید رسول از جا برخاست و با فریاد " ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند" فضای مسجد محل تجمع تیپ را به لرزه انداخت و همچنان غیر قابل وصفی در دل رزمندگان بوجود آورد . در 29 بهمن 64 ، شب عملیات در حالیکه باران رحمت می بارید در یک عملیات متهورانه در حالیکه مردان در  صف اول خط قرار دادشت و همرزمان خود را به حمله و جلو وامیداشت با دشمنان اسلام نبردی جانانه آغاز کرد و مردانه جنگید وسرانجام مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیکرش همانند مولایش امام حسین (ع) بر زمین افتاد و به لقاء اله پیوست و هم اکنون جسد مطهرش که پس از یازده سال تشیع گردید در بهشت صدق ( گلزار شهدا) شهر بوشهر به آغوش خاک سپرده شده است./

    والسلام

    روانش شاد و راهش مستدام باد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم

    خاطرات خود نوشته شهيد عبدالرسول قادريان:


    امشب شب عيد است شب تحول سال 59 به 60 فدائي شب هواپيماهاي دشمن فروده به بوشهر حمله كردند و با مقاومت بي نظير پدافند ضد هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران مواجع شدند در اين چند بار ظاهر شدن درست موقع تحويل سال دقيقا

    قال محمد (ص):

    (ما من قطره احب الي الله من قطره رم في سبيل الله )

    (هيچ قطره اي در مقياس حقيقت در نزد خدا از قطره خوني كه در راه خدا ريخته شود بهتر نيست )

    قال علي (ع): لا لف ضربه بالسيف احب الي من ميتد علي فرش

    اگر هزار ضربت به فرق من فرود بيايد كه به اين وضع كشته شدم قبر است كه در ستبر با يك بيماري بميريم .

    قال الحسين: … و ان تكن الا بدان للمدت انشأت فقتل امرأ بالسيف في الله اجمل .

    اگر اين بدن هاي ما ساخته شده است كه آخر كار بميرد پش چرا در راه خدا با شمشير قطعه قطعه نشود .

    **********

    عبدالرسول قادريان

    61/2/17

    نام دسته : علي 2              اسم گردان :مهدي            اسم گروهان: علي

    فركانس نما :فركانس اصلي 00_64       فركانس فرعي(1) :30_39        فركانس فرعي (2) :  40_49 فركانس فرعي (3):90_39                 رمزهاي بيسيم در شب حمله بستان 7/9/60  الي 15/9/60

    1_حمله كنيد = شب روشن      2_حمله نكنيد = جاده باريك است  3_آيا به هدف رسيديد = سنبل

    4_عقب نشيني كنيد= طاووس   5_عقب نشيني نكنيد= كلاغ          6_آمبولانس مي خواهيم= مگس

    7_مهمات مي خواهيم=مورچه   8_بله = ليوان                          9_ خير = شيشه

    10_شهيد زياد داريم= كاروان  11_زخمي زياد داريم=در شكسته    12_نيروي كمكي بفرستيد= قاشق

    13_تانك ها آمدند= چنگال    14=فرماندهي= صندلي                 15_وضعيت =جمعه

    16_خوب= پرنده               17_بد = جغد                           18_موقعيت=صحراه

    19_چپ= چراغ                20_راست = نادر                        21_ عقب = عباس

    22_جلو =جواد                 23_رودخانه= رضا                      24_پل= پرويز

    25_كانال                        26_دشمن = كبوتر                      27_خودي =جاهل

    28_ارتش=مقداد

     

    درقبضه اسلحه ام

    1_ يكي در مورخ 31/4/62 تحويل برادر فرشيد اكباتاني بشماره 4755823 با سه خشاب 8 تيري گردد.

    2-يك قبضه بشماره 5215851 همراه با دو خشاب 8 تيري تحويل برادر عبدالله باغملائي گرديد در مورخ 2/5/62

    3_ يك قبضه ديگر بشماره 5199747 همراه با سه خشاب 8 تيري تحويل برادر ………در مورخ 1/5/62 ضمنا كليه رسيد ها در پرونده موجود مي باشد .

    اسلحه رديف يك بنا به گفته فرشيد اكباتاني شماره آن 4755823 در حالي كه در موقع تحويل اين برادر اين شماره را تحويل نگرفته بلكه شماره 4755723را تحويل گرفته كه به احتمال 98% بندها اشتباه كردم در موقع تحويل دادن اسلحه مزبر .

    يكشنبه 22/1/61 روز اعزام برادر به حسينيه حق عليه باطل برادراني كه از محله فرودگاه اعزام شدند 1_محمد دمشقي 2_رسول ميگلي 3_ رسول عالي حسيني 4_حيدر …… 5_غلامحسين اردشيري 6_علي باغملائي 7_ عليرضا اردشيري 8_نعمت الله چعبي 9_ مهرداد مهيار 10_ محسن سبحانيان 11_ محمد پولادي 12_ محمود پژنگ 13_ عباس شيري            و همين در روز ها بعد برادران مهدي ميگلي – حاج عليرضا مظفري – اكبر شيري -  جليل مرادزاده

     

    امروز صبح ما در جلو صداهاي الله اكبر هستم كه از طرف دكتر چمران هديه اي آوردند من و غلامحسين موجي بوديم كه هديهها را از دست برادر ميرزائي گرفتيم و سپس كارهاي روزانه را انجام داديم و سپس مثل ساير نسبتها به نگهباني دادن آماده شديم راستي در هنگام هديه گرفتن محمد رضا آمين نيز پيش ما بود و بهمني و آينه دار

    روز تاريخ يا روز تبليغ گذارند و روي رشيد و بزرگوار دشمن را در زاه خدا از دست داده شهيد چمران امروز به درجه رفيعه شهادت رسيد محل شهادت برادرم چمران بر دهلاويه به همراه دو تن ديگر شهيد مقدم و شهيد فاطمي و يك شهيد و يك مريض ديگر شهادت اين برادران را به امام زمان ناجي بحق انسانها تبريك و تسليت ميگويم و همچنين به پيشگاه بزرگ رهبر انقلاب اسلامي ايران و السلام .

    *********

     

    عبدالرسول قادريان

    روز اعزام به اهواز :

    در اين تاريخ عازم اهواز بوديم با اتوبوس ايرانمهر با محبت برادران محمد دمشقي، علي رضا اردشيري ، عبدالحسين زنده بودي ، عباس حسين نژاد محمد علي تنگستاني پور كه محمدعلي سرباز احتياط بودو حدود 40 روز ديگر احتياطي او باقي مانده بود از بوشهر حركت كرديم در حدود ساعت 5/12 بود كه به شهر اميديه رسيديم و بعد از آنجا با ميني بوس هايي كه صف كشيده بودند در نوبت با يكي از آنها حركت كرديم در حدود ساعت 5/2 بود كه به شهر اهواز رسيديم در چهرم امام خميني از ميني بوس بود پياده شديم و بعد با برادران نامبرده جهت پيدا كردن جاي برادران اعزامي از بوشهر مي خوانيم به ستاد جنگهاي نامنظم برويم كه يكي از برادران را كه سوار بر موتورسيكيلتي بود ديديم بنام مختار احمدي پور اوخما را در او دوشنبه به مدرسه شهيد دلبري كه در گذشت اسم آن معين بود رسانه در آنجا پس از استراحت در شب در ساعت 14 الي 16 علي رضا نگهباني بود . و عباس و حسين زياد از ساعت 16 الي 20 و بعد از آن مشغول پينگ پنگ بازي شديم.در اين روز ها در مدرسه بوديم و جايي نرفتيم كه قابل عرض باشد فقط بندي از ساعت 14 الي 18 عصر نگهبان بوديم در مورد …… شيراز از ساعت 16 الي 20 نگهبان بوديم بايستي در اين روز براردان علي رضا اردشيري عباس حسين نژاد و عبدالحسين زنده بودي بدون سلاح به راه برادران اعزامي به جبهه رفتند و من ومحمد در فرودگاه شهيد حسين دليري تنها شديم كه در حدود ساعت 5 بود كه محمد علي تنگستاني به پيش ما آمد .

    در اين روز نيز اتفاقي رخ نداد فقط اسمائيل كمالي و حميد تنگستاني از جبهه برگشتند و فردا صبح به بوشهر رفتند و ما نيز در مدرسه مانديم و به پينگ پنگ بازي مشغول شديم اين خبر در اردوگاه شهيد …… بود كه هر كسي كه بيكار بود مي رفت و بازرسي انجام مي داد و ما جون كاري نداشتيم شروع به بازرسي كردن كرديم و بعد از آن ظهر به بعد از خواندن نماز به خوردن نماز مشغول شديم و بعد از آن هم گرفتيم خوابيديم .عصر بود كه سر و كله محمد علي پيدا شد و بعد از آن رفت من و محمد در اين روز رفتيم از مغازه در خيابان سبزي و كيك خريديم و در خاتمه روز به اردوگاه برگشتيم.

    **********

    روز اعزام به جبهه :

    در اين روز برادران كه به منطقه رفته بودند برگشتند و همگي با هم تجهيز شده و به جبهه كرخه نور رفتيم در جائي كه ما آن را به دست نياورديم آن را باران شهيداني چون خميسه رواني پوركريم رواني هادي آرامي و حين مقاتلي ها بدست آورديم و اوضاع مثل جبهه ها قبل بود كاليبر 50 از ساعتي كه آفتاب پايين مي آيد كار مي كند تا صبح كه آفتاب بيرون مي آيد ما در اين روز از هم جدا شديم و محمد دمشقي و خودم به پسر برادران كه اعزامي از بوشهر بودند و دورتر از برادران ديگر بودند رفتيم و بقيه برادران پس برارد علي ماهيني ماندند در شب كه از ساعت 17 ال30/21 نگبان بوديم دشمن دور گاه گاهي با خمپاره اي 60 خود دور و بر ما را قرمز مي كرد و گاهي نيز با آرپيجي 11 ساي خود مزه اي مي پراند چيز قابل توجهي كه بايد بگوييم تا صبح از ترس منور ها را بر روي ما مي زدند . در اين تاريخ نيز مثل شب گذشته گذشت از اول صبح كه بلند شديم همگي صبحانه خوردن و بعد به كارهاي روزانه مشغول شديم كه بعد از تمام شدن كارها ظهر بود كه نماز را خوانده و به خودن نهار مشغول شديم و بعد از آن چاي آشاميديم .

    و از ساعت 1 الي 5/5 بود خوابيديم كه شب بتوانيم خوب پاس دهيم و بعد از آن بلند شديم و چاي نيز خورديم .امروز نيز مثل روز هاي قبل گذشت من و يكي از برادران از ساعت 4 الي6 صبح نگهبان بوديم كه مثل شبهاي گذشته بود گذشت و ما نيز مثل قبل كارهاي خود را نيز انجام داديم و امروز نيز با خشي و خوبي گذشت .

    در اين تاريخ اولين شبي بود كه با محد دمشقي نگهبان بودم دشمن مزدور با ترس و وحشت در و پنجره منور ها را پي در پي مي زد و با آرپيجي 11 و خمپاره 60 و خمپاره زماني خود را بر سر ما مي ريختند ولي از آنجائي كه خداوند متعال مي خواهد هيچ اتفاقي براي هيچ يك از برادران رخ نداد ما در ساعت 5/9 الي 15/11 نگهباني ما تمام شد رفتيم پس برادران علي رضا عبدالرحمان و عليباش شب نشيني را در آنجا پر از خنده و شوخي در ساعت 5/12 به ….. خود بازر كنيم و بعد از آن نيز آنجا نشسته و شروع به صحبت با با برادران كرديم و تا ساعت 5/2 بيدار بوديم كه بعد از ان خوابيديم و در ساعت 5 نيز بيدار شديم و نماز را اقامه كرديم .

    ********

    امروز صبح در حدود ساعت 9 بود كه از خواب بيدار شديم و پس از آن و پس از آن به بيش برادران اعزامي از بوشهر رفتيم ديديم كه عده اي از آنها مي خواهند بروند اهواز استراحت كنند تا بقيه آنهايي كه مانده اند بروند و بعد همگي به شهر بوشهر روند در اين برادران برادر خليل روشن چراغ نيز حضور داشت كه از ما خداحافظي كرد و رفت شب شده بود برادران در يكي به پاهاي قطع شدند من و برادر محمد زير پاي آن را گرفتيم كه در آن شب آرپي جي (1) ……ه اينطرف و آن طرف پرتاب مي شد اگر ما پاي خود را نماز كرديم در اواسط پاي خود بوديم كه تقاضاي منور از تو بهانه كرديم دو تير براي ما منور فرستاد و بعد ازآن كه منور خواستند و سرانجام در توپ جنگي خواستيم كه همگي آنها را براي ما زدند .در مورخ 8/7/60

    *******

    امروز روز 9 مهر است كه دائم خاطرات خودم را براي خودم مي نويسم تا به يادگاري باقي بماند و بتوانم در آينده از ان استفاده كنم او را روز خبي وخوشي بود و ما ار آن روز براي همگي ما به خوبي و خوشي گذشت چون ما با شوخي و خنده روحيه قوي گذشت مثل شبها و روز هاي قبل هم نگهباني داديم و هم كارهاي روزانه انجام دادم .در مورخ 9/7/60

    *******

    امروز صبح كه از خواب بيدار شدم پس از خواندن نماز زود و ساعتي بعد از خواندننماز دو ساعتي بعد از خوردن صبحانه و بعد از آن كارهاي روزانه را تا ساعت12 انجام دادم و سپس به خواندن نماز و بعد به خوردن غذا مشغول شدم و بعد از آن خوابيم در ساعت 5 بيدار شدم و كارها را انجام دادم و سپس خود را براي پاسهاي وسط آماده كردم كه در اين شب نيز خيلي خوب و به سلامتي گذشت و چون در اين شب باش قرمز و هر لحظه احتمال حمله پا تك دشمن مي رفت ولي تا در خيالمان تخت بود كه دشمن چنين جرئتي را ندارد و سرانجام نگهباني ما نيز تمام شد و بعد از آن تا صبح بيدار مانديم خود و محمد و كريم چراغي در ضمن در اين شب من و بهمنيار عوض نگباني بوديم در مورخه 10/7/60

    ********

    امروز صبح كه از نگهباني تمام شده بود عده اي از برادراني كه مانده بودند مي خواستند بروند بوشهرپس از اتمام صبحانه و نمام كارها با برادران خداحافظي كرديم و آنجا رفتند بجز برادر علي ماهيني كه او ايساد تا از ستاد دستور بيايدكه برود يا نه و سرانجام آن روز روز آخر بود ………با برادران بوشهربعداز خودن نهار خوابيديم و در ساعت 50/4 الي 5 بود كه اسمائل ماهيني براي خبر دادن به علي كه آيا ستاد موافقت كرده يا نه كه او برادري را كه از بوشهر آمده بود اردوگاه با فرار به جبهه آمد و تعداد ما با 6 نفر برادران بوشهري رسيد و سرانجام علي فرمانده منطقه به جاي خود گذاشت و او نيز از ما جدا شد جلوتر از جداشدن چند عكس نيز با هم گرفتيم ……………………… كردم كه پاي اول خودم و همه بوديم در اين شب احتمال 60% مزدوران عراقي مي رفت كه ما نيز خود را محكم كه خود آماده به اين نبرد شديم ولي دشمن خيلي جرعتي نداشت كه بتواند حمله كند در اواخر پاس خود بوديم كه نگهبان آرپيجي 11 دشمن از گرفته ………البته پس از ما بسته به خاك ريز خودمان و در پاس آخر نيز كه از ساعت 4 الي 6 بود خودمان بوديم البته پاس اول از ساعت 7 بود الي 50/9 بعد از اتمام نگهبانيبه خواندن نماز و خوردن صبحانه مشغول شديم و بعد از آن رفتيم پسر فرمانده منطقه يعني برادر رضا …….. و به او گفتيم يكي از برادرها مي تواند برود و اهواز و كلاش تحويل دهد و از بار كلاش بگيرد كه او موافقت كرده و عباس و علي رضا رفته به اهواز و بعد از آي ما نيز مثل دوز هاي گذشته به كارهاي خود مشغول شديم و سرانجام در اتمام روز بود كه سر و كله علي رضا و عباس پيدا شد و آنها آمدند و براي كاري كه رفته بودند موافق شدند رفته بودند كه سرباز كلاش بياورند ولي اردوگاه موافقت نكرده بود خلاصه آنها آمدند با 6 شلوار كرمي 12 اوركوت 2 شلوار كار و چند وسائل ديگر و بعد از اينكه ما همگي يك عدد شلوار و وسائل داشتيم و به خواندن نماز مشغول شديم و بعد از آن به طرف شام مشغول كشيديم و پاس را از ساعت 5/7 آغاز كرديم كه چون علي رضا و عباس خسته بودند پاس اول را گرفته و پاس دوم را بنده و عبدالحسين تحويل گرفتيم كه از ساعت 10 بود الي 45/12 در اين مدت دشمن مزدور پي در پي ما را زير رگبار كاليبر ها ، آرپي جي ها و خمپاره ها خود قرار مي داد كه فشنگها ان به اين طرف و آن طرف ها مي خورد زمين در اواخر نگهباني بوديم كه دشمن …….. با زدن كه خمپاره 605 ما را زير آتش قرار داد كه به الحمدالله آسيبي به ما نرسيد صبح در ساعت 5/5 از خواب بيدار شدم و به خواندن نماز مشغول گشتم و بعد از آن با عبدالحسين شروع به خوردن صبحانه با چاي كرديم و الان ساعت در حدود 6:48:15 است كرده ام خاطرات خود را از جنگ تحميلي مي نويسيم به اميد خدا ما در اين جنگ پيروز هستيم و بعد از پيروزي از نجات قدس……….مي رويم من و محمد پس از خوردن نهار رفتيم جلو خاك ريز رفتيم جلو كه رفتيم بعد محمد گفت بيا برويم و برگرديم چون احتمالي دارد براي برگشت نيرو هاي خود را به ما حمله كند چون ما بدون خبر آمده بوديم بعد از آن به پشت خاك ريز خود برگشتيم و مغرب شده بود كه نماز را برپا كردم وهرشب ساعت 1 الي 5/3 نگهبان بودم خودم و برادر عبدالحسين زنده بودي كه در اين شب نزديك به 5 رگبار 10 تايي با تير بار ژ3 زدم در اين شب جلو تر ما عباس حسين نژاد يكي نارنجك پرتاب كرد و خلاصه در اواسط پاس يك منور از توپخانه خواسيم كه منور را دور زد و در نيم ساعت بعد يكي منور ديگر بر ايمان زد زد و در ساعت 5/3 پاس ما تمام شد و بعد از ان نيز و محمد عرب زاده نگهبان بودند .

    صبح كه از خواب بيدار شدم پس از خوردن صبحانه و شئخي و خنده با برادران و باز خوردن نهار و خواندن نماز و خواندن نماز در ساعت 2 بعد از ظهر بود كه براي شناسايي با برادر و محمد دمشقي و برادر ديكر بنام محمدي كه احتمالا از تهران بود رفتيم جلو در حدود 20متر كه رفتيم از روي آخر در خشك و بي آبي بود گذشتيم و به آن طرف رفتيم كه پشت اين رود يعني 200 متري رود يك پل يا خاكريز طبيعي بود كه خار هاي او علنهاي بلند داشت رفتيم در حدود يك ساعت دنبال راه گشتيم تا بتوانيم جلوتر برويم ولي راهي يافتيم از پش خاكريز طبيعي ميادين مين كه كار گذاشته شده بود و ديده مي شد اين ميدانما در حدود 60 متر از خاك ريز دشمن فاصله داشت و تا خاك ريز طبيعي 100 متر ختم مي شد در آنجا بوديم كه سر و كله دشمنان پليد و زبون و ضعيف پيدا شد ما مي توانيم راست آنها بزنيم ولي چون براي شناسائي رفته بوديم اينكار را كرديم خلاصه در روز وفات امام محمد باقر اين خاطره من بود كه سرانجام در ساعت 4 به خاكريز خودمان برگشتيم و بعد از آن قرار شد كه شب يكي دو يا سه نفري براي كمين به جلو برويم كه دير شد و ………. و در اين شب من و محمد دمشقي پاس افتاديم كه از ساعت 13الي 6 صبح بود بوديم صبح كه نگهباني تمام شد به خواندن نماز مشغول شديم و بعد از آن چون خيلي خسته بئديم رفتيم و خوابيديم و قرار شد كه ساعت 10 براي شناسائي از طرف پل اول برويم كه جور نشد و خلاصه در ساعت 5/12 بود مشغول نماز شديم و در شب نيز ساعت 5/10 الي 1 يعني پاس دو با برادر عرب زاده نگهبان بوديم كه در موقع نگهباني ها خمپاره ي دشمن داشت شروع مي شد در اين شب نزديكي بود به وسيله خمپاره ها و آتش خودي شهيد شويم ولي خدا نخواست و سرانجام از توپخانه ارتش منوري خواستيم كه زد و بعد از آن نيز چند خمپاره چندي خواستيم كه برايمان زد و خوب هم زددر اين شب شب خوبي نبود چون هم من خسته بودم هم جاسم خسته بود ……….. به سر كلي بودنگهباني خود را انجام تمام كرديم و خوابيديم در اين موقع نگهباني كه ما نيز …………رگبار گرفتيم …………. و آن را درست كرديم تا چندين بار و سرانجام در ياعت 5/4 بود كه علي رضا آمد و گفت دارند آتش شهيد مي ريزد و ما همگي از خواب بيدار شده و به سنگر ديده باني رفتيم تا هوا روشني سر آن سنگر مانديم .

    ********

    امروز كه روز عرضع است ما ساعت 55/5 دقيقه با سه برادر ديكر كه فقط به قيافه آنها را مي شناختم رفتيم جلو يكي از برادران  محمد دمشقي بود يكي ديگر از تهران ديگري از كرج بود كه مرد وي آنها از اردوگاه توحيد بودند خلاصه پس از عبور از رود خشك كرخه كه آنجا كرخه نور گرفته مي شود به يا خاك ريز طبيعي كه قبلا دشمن دور نيرو هاي ………….خود را آنجا نگه مي داشت رسيديم پس از ديده باني شناسائي چند كاليبر 50 و تير بار كلاش راهمان را ادامه داديم تا به ان طرف پل برويم و پس از شناسائي كامل خودم و محمد رفتيم آن طرف پل كه محمد به طرف و من نيز به طرف ديگر رفتم در انجا سنگرهاي دشمن پليد ترسو كه مثل موش چيزهي خود را گذاشته و فرار كرد اند رفتيم در آنجا دو نارنجكي كه ازما به غنيمت گرفته بودند باز پس گرفتيم و يكي چپ خشاب و يك وسيله اسلاح را كه كه در ان گذاشته و يك ليوان به ان طرف پل بردم و سپس متوجه شدم تا ساعتم نيست دوباره برگشتم و ساعت خود را پيدا كردم و رفتم آن طرف و پال محمد نيز يك كوله ارتشي و ضد شلوار و پيراهن پيدا كرده او نيز كارد ستگري خود را جا گذاشت كه من با سينه خيز رفتم آن طرف و كارد را پيدا كرده و برگشتم و سپهر همگي به سرحت به جاي فورأ گشتيم الان كه دارم مي نويسم ساعت 22/3 است خلاصه چون علي رضا و عبدالحسين به استراحت رفته بودند ما پيجور شديم چهار نفري 5/2 نگهباني دهيم و من و عرب زاده در پاس 2 بوديمو پاس آخرش بوديم ضمنأ برادر محمدي نيز پهلوي ما امد تا صبح پيش ما ماند .  16/7/60

    *******

    امروز در حدود ساعت 5 بود كه نماز را بپا كرديم و بعد ازآن چاي دم كردم و همگي با هم يعني محمد و محمدي و برادر ديگري كه همراه برادر محمدي آمده بود صبحانه خورديم و گرفتيم خوابيديم و الان ساعت 25/9 است و بعد كه سر كارها تمام شد به خواندن نماز و خوردن نهار مشغول شديم و بعد از آن خوابيديم من و عبدالحسين در اين شب درست اول بوديم يعني از ساعت 5/6 الي 5/12 كه در اوائل و اولا دشمن و اواخرآن خمپاره و آرپي جي دشمن نيز اين طرف و آن طرف ما بر زمين مي خورد و بعد از پاس گرفتيم و خوابيديم راستي در اين شب ما پاس سوم بوديم يعني خودم و آقاي …….. يكي از برادران تهراني بود و از ساعت 3 تا 6 هم بوديم و همه اتفاقها كه نوشته احمد رخ داد بجز درباره پاس كه در باره عبدالحسين نوشته ام.      17/7/60

    *******

    صبح زود پس از خاندن نماز يعني موقعي كه از  نگهباني خارج شده بوديم و بعد از آن صبحانه خودم و خوابيدم و بعد از آن نيز كه بيدار شدم به آوردن آب و كارهاي ديگر دست زدم و در ساعت 15/12 نماز را خواندم و مشغول غذا خوردن شديم و ما در اين شب پاس اول بوديم كه خودم و عبدالحسين از ساعت 5/16 تا 5/12 ايستاديم كه در پاس اتفاق مهم رخ نداد و بعد از آن گرفتم و خوابيدم و نگهبان پاس بعد را بيدار كرديم .18/7/60

    *******

    امروز صبح كه از خواب بيدار شدم پس از خواندن نماز و خوردن صبحانه طبق معمول مثل هميشه كارم انجام داده و خوابيدم و بعد از آن بلند شدم و نهار خوردم و نماز را بپا داشتم و باز خوابيدم و در حدود ساعت 4 بيدار شدم كهرفتم و آب بياورم خوم و محمد كه در وسط آب پر كردن ما تود كه گلوله هاي مستقيم دشمن …….ما را زير آتش خود قرار داد و از ساعت 5/4 الي 5 ما را زير رگبار و گلوله هاي تانك قرار داد گذشت به جاي خود مغرب بود نماز را خوانديم و بعد همت موقع بود كه برادر محمدي پيدا شد او گفت 1 شب مي روم جلو من گفتم من و محمد از پاس هاي كه بعد از آن ساعت 45/7 بود كه رفتيم و 45/8 برگشتيماز طرف دشت راست  پل اول رفتيم جلو در حدود 600 متر رفتيم جلو برگشتيم و بعد از ان ساعت 9 بود كه از طرف سمت چپ پل رفتيم جلو با همراهي كه برادر ديگر در حدود 500 متر نيز از آنجا جلو رفتيم كه با دشمنان مزدور عراقي روبرو شديم بدون درگيري آنها داشتند جلو خود را مين گذاري مي كردند و صداهاي آنها شبه مي شد حتي با مادون قرمز ديده مي شدند خلاصه در حدود ساعت 15/11 بود كه برگشتيم در جاي خود كه خبر شهادت يكي از برادران را به ما دادن و بعد از آن خوابيديم و در ساعت 5/3 الي 6 نگهبان بوديم خودم و محمد دمشقي . 19/7/60

    ******

    امروز نيز مثل روز هاي قبل تا الان كه ساعت 4/4 دقيقه است گذاشته است مثل هميشه كارها را انجام داده و مي خواهم بخوابم اين شب نيز مثل شبهاي قبل پاس خود را داديم . اين شب پاس اول بودم از ساعت 5/6 الي 5/12 در اين شب مزدوران عراقي مي خواستن به ما حمله كنند از طرف ارتش بعث چون مايل اول را در دست داشتيم و پل دوم در دست طرفين بود و پل سوم كه ارتش بود و پل چهارم …… از پل سوم حمله را شروع كردند تا به پل دوم و اول بكشانند و نگهبان كار خدا يك طوفان عظيم شني بلند شد و حمله آنان را متوقف كرد و حمله آنها با توانايي نيرومند خدا ي و زرمندگان اسلام رفع شد و اين حمله از ساعت 10 الي 12 ادامه داشت و بعد از آن باران خود بي زور نيست. 20/7/60

    *******

    امروز پس از نماز و خوردن صبحانه رفتيم پيش آقاي زنگنه و مانده منطقه كه براي حسين عرب زاده مرخصي بگيريم و پس از گرفتن مرخصي آقاي عرب زاده رفت به اهواز تا استراحت كند ما نيز مثل هميشه كارهاي روزانه خود را انجام داديم و منشب نيز پاس دو كه از ساعت 5/12 الي 5/3 بوده بوديم و رايج به مرخصي 24 ساعته كه به من و محمد به ….. به برادر نكند  صحبت كرديم موافقت كرد راستي علي رضا كه از اهواز برگشتند و پس از تصادف امشب استراحت كرد حتما نزديكي 66 نفر نبودي جديد نور مستقيم شدند . 21/7/60

     

    *********

    دوز برگشت به اهواز براي استراحت :

    امروز صبح با برادرمحمد دمشقي و علي رضا اردشيري با تجهيزات كامل به مرخصي 24 ساعته رفتيم پر از رفت پياده كلي راه با ماشين آب سوار شديم ما را تا حميد پر را ساند و بعد از آن با ميني بوس رفتيم اهواز علي رضا رفت به مدرسه …………مي خواهيم برويم خانه پدر محمد كه نبود ند در برگشت به آقاي عرب زاده كه ديروز به مرخصي آمده بود خورديم ما همگي به مدرسه رفتيم و بعد از آنتلفني زديم در اين هنگام آقاي عرب زاده رفت به منطقه كرخه نور علي رضا تصفيه حساب كرد بيليط رفت براي فردا صبح ساعت 5/7 كه به بوشهر بوده ما در اهواز مانديم يك دو …………….شب را گذاريم جمع درس به شهر زديم راحتي با علي رضا البته موجه در جلو ما بود علي رضا مي گفت بخريم بخوريم خلاصه آن روز شبش را تمام كرد امروز با علي رضا نامبرده سيد حسين……….. رفتيم ساعت5/4 الي 5 بود موافق به ايران حسن ……… نشديم. 22/7/60

    *********

    امروز هم ساعت 5/7 علي رضا اردشيري به بوشهر رفت و با ما خدا حافظي كرد پسر من و حميد به شهر رفتيم و پس از گردش باز گشتيم و در حدود ساعت 12 بود كه تجهيزات نو را به اسلحه خانه برپس آقاي پنجم بردم تا براي ما نگهدار تا از منطقه ما يكي كه مانده بود بياوريم ساعت راستي امروز نيز …………… و يك دانستنيها خودم و به او داديم ولي موفقيت ديدنش شدم كه برگشتيم و عصر ساعت 4 به منطقه حركت كرديم در خلاصه با وضع فلاكت باري به جاده شهيد مقدم رسيديم.پس از 7 كيلومتر پياده روي به جاي خود رسيديم كه ديگر هوا تاريك بود پس از خوردن شام و بعد از اينكه خوابيديم و از ساعت 12 الي 5/2 نگهباني داديم و خلاصه آن شب با هزار مكافات به صبح رسانديم راستي وقتي ما به منطقه كرخه نور رسيديم خبري از برادران نبود و همگي رفته بودند به اردوگاه.23/7/60

     

     

    ********

    دوز تغيير دادن جبهه و برگشت به اهواز

    امروز ما يعني من و محمدي و محمود نجات بخش كه از اصفهان برو رفتيم و پس از 12 كيلومتر پياده روي به جاده رسيدم سپس با ماشين هاي متعددي به اهواز رسيدم كه دژبان اهواز چون من نارنجك تفنگي مشقي ها داشتيم نگذاشت آن را ببرم با هزار كلك از آنجا رفتم خلاصه با ميني بوس تا فكر ساعت رفتيم و از آنجا با برادر نجات بخش خداحافظي كرديم و رفتيم به مدرسه و سپس من و محمد بوشهر رفتيم و بعد برگشتيم و خلاصه شب شد و گرفتيم و خوابيديم راستي او در غلامرضا خوشنيت و پرويز ميگلي و برادر ديگري كه باز بوده به پيش ما آمد .24/7/60

    *********

    ما امروز به حمام رفتيم و شنا كرديم و بعد از آن در شهرنهار خوديم و به مدرسه رفتيم در مدرسه لباسهاي خود را شسته و گرفتيم و خوابيديم و عصر نيز همگي يعني با محمد ، محمد علي تنگستاني پور، عباس حسين نژاد ، عبدالحسين زنده بودي ، بوشهر پس از پياده روي زياد خلاصه به چهارراهامام در حدود وسط شهر رسيديم و بعد از آن پياده تا سلف سرويس كارون رفتيم و در آنجا شام را سرف كرديم و بعد از آن در شهر به گردش پرداختيم و سپس مغرب بود كه به اردوگاه برگشتيم و محمد علي نيز به لشكر رفت ما نيز نماز را خوانده و گرفتم و خوابيدم . 25/7/60

     

    *********

    روز اعزام به جبهه دهلاويه

    امروز به ما گفتند كه بايد شما آماده شويد تا شما را ببريم  جبهه يعني جبهه ي دلاويه ما كم كم خورد را آماده كرديم وسپس در ساعت 8 صبح به اتفاق برادر محمد رفتيم تا در خيابان وبرگشتيمو بعد از آن كه آمديم محمد علي را در اردوگاه ديدم سپس با هم ديگر نهار خورديم و نماز را به جا آورديم و بعد از آن خوابيدم در حدود ساعت 4 بود كه گفته مي خواهيم شما را بريم به جبهه آماده باشد و سپس ما در ساعت 5 حركت كرديم كه در خدود ساعت 6 به كنگره رسيديم وسپس پراكنده بعضي با سيم ها و بعضي پا آمد به طرف دهلاويه حركت كردند ما نيز تاني يهني خودم، عرب زاده دمشقي حسين نژاد ، زنده بودي با تانكر آب حركت كرديم و خلاصه در ساعت 7 الي 5/7 خورد و خسته و گفت به دهلاويه رسيدم كه شب را با هزار بدبختي به صبح رسانديم من در اين شب با يك برادر لنگروي بنا دهيد در شب پاس 2 يعني از ساعت 12 الي 3 بوديم كه از سرما مي لرزيدم و بعد از آن خوابيديم و شب را به صبح رسانديم.26/7/60

    *********

    امروز مشغول درست كردن سنگر شديم تا ساعت 12 توانستيم فقط كود سنگر را درست كنديم سنگر رطوبتي بود و آب داشت بار سقفش كمي خاك خشك توانستيم جلو آن را تا اندازه اي بگيريم خلاصه بعد از آن من و عباس رفتيم و گوني آورديم سپس به پر كردن گوني پرداختيم و خلا صه ساعت 10 شب توانستيم روي آن را الوار بگذاريم و سرانجام روي آن را گوني پر از خاك گذاشتيم و خلاصه خورد و خسته آن شب نيز 6 نفر تا صبح نگهباني داديم ماپاس اول بوديم با حسين نژاد از ساعت 8 الي 12 نگهبان بوديم و سرانجام آن شب نيز صبح شد .27/7/60

    *********

    امروز صبح كه از نگهباني فارغ شدم به خواندن نماز خوردن صبحانه مشغول شديم كه خمپاره و آرپي جي ها و دشمن بر سر ما زد و مي ريخيت خلاصه بعد از اتمام صبحانه به تكميل كردن سنگر پرداختيم و تا ساعت 12 توانستيم روي آن را در حدود نيم متر خاك بزنيم تا از خمپاره ها و چيزهايي كه دشمن مزدور مي ريزد جلوگيري شد و بعد ازخوردن نهار و خواندن نمازظهر و عصر خوابيديم و عصر نيز در درست كردن سنگر انفرادي با نگهباني پرداختيم كه نگهبان برادري كه خود را جزء گروه آب و خاكي مي دانست آمد و گفت بيا چه لباس شما وارد به دمشقي گرامي مي دهد ادامه با عبدالحسين بود هنوز 20 متري دور نشده بود كه خمپاره اي آمد و پهلوي يك سنگر دست چپ ما خورد يعني 20متري ما و الحمدالله يك نفر زخمي شد آن وضعي بود كه ما با آن برادر درگيري لفظي بيدار كرديم و خلاصه با هزار مكافات او را رد كرديم در اين شب من پاس 2 بودم يعني از ساعت 5/10 الي آمد بعد از با بيان نگهبان گرفتم و خوابيدم . 28/7/60

    ***********

    امروز نيز مثل روز هاي قبل به كارهاي جزعي و كلي پرداختيم تا سرانجام بتوانيم امروز حداقل سنگر اجتماعي فرد را تكميل كنم با زحمت توانستيم تا ساعت 12 قسمتي ديگر از ان را درست كنيم و خلاصه ظهر نماز را خوانده و بر خوردن نهار مشغول گشتيم كه برادري كه نهار مي داد آمد و گفت (بالحجه توهين آميزي ) شما مديون 36 ميليون نفري هميشه عراقي ها نيست خاك ريز هست البته دروغ مي گقت خلاصه بعد از درگيري با اين برادر خوابيديم ولي من خوابيدم نبرد و سرانجام عصر شد و به درست كردن سنگر ناگهاني پرداختيم هنوز قسمتي  از آنرا درست نكرده بوديم كه آرپي جي11 هاي دشمن بيله و ترسو در بالاي سر ما منفجر مي شد و خلاصه نتوانستم سنگر نگهباني را درست كنيم كنيم مثل شبهاي قبل توي سنگر كوچكي كه دست چپ ما بودنگهباني داديم در اين شب من پاس 3 بودم با برادر عبدالحسين زنده بودي كه از ساعت 1 الي 15/14 دقيقه ايستاديم و بعد از ما محمد دمشقي بود كه خود او به تنهايي تا ساعت 45/5 دقيقه نگهباني داد و ما نيز خوابيم راستي در اين شب برادران پاس و محمد عرب زاده جلو رفتند كه در برگشتند محمد و عرب زاده جا ماندن و بعد از آن برگشتند .29/7/60

    **********

    امروز كه از خواب بيدار شدم به خواندن نماز و خوردن صبحانه و چاي مشغول گشتم و بعد از آن جورابهايم را شستم و هوا دادم و به شستن ظرف مشغول گشتم ظهر بعد از نماز و نهار به رود كرخه رفتيم بغا تني چند از برادران و شنا كرديم در حدود يك ساعت شنا بعد از آن برگشتيم راستي امروز نيز چند عكس گرفتيم و خلاصه بعد از آن كه آمديم به شستن شورتم مشغول شدم و آن را هوا دادم و بعد از مسواك زدن دندان كه كار هميشگي من در جبهه دهلاويه بود مشغول گشستم و بعد مغرب بود كه به درست كردن سنگر نگهباني پرداختم و توانستيم سنگر نگهباني تميزي بر پا كنيم كه جاي سه نفر داشت.و خلاصه د رحدود ساعت 44/6 تمام شد از ساعت 5 شروع كرده بوديم و بعد از آن نماز خوانيديم و پاس يك از ساعت 8 الي 10 بود برابر است رفت راستي اين شب را دعاي كميل خوانديم و خلاصه من در اين شب مقدس پاس 2 بودم با يك برادر كه از استان مازندران يعني بچه ساري بود نگهباني دادم كه خيلي برايم زود گذشت از ساعت 5/10 الي 1 نگهبان بوديم و بعد از آن خوابيديم.30/7/60

    ***********

    امروز مثل هميشه به كارم از قبيل شستن ظرف آب آـوردن نظافت سنگر درست كردن آن و آوردن الوار براي برادران ديگر پرداختم و تا ساعت 5/12 گرفتار بودم و بعد از آن نهار خوردم و  الآن نيز كه دارم اين خاطرات را مي نويسم ساعت در حدود 50/15/2 است امروز نتوانستيم بخوابيم و در حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود كه خمپاره اي در 10 متري ما خورد زمين من و محمد و عبد الحسين بيرون از سنگر 00000 بوديم كه 000000 وسالم مانديم و بعد از آن نيز خمپاره ها و ار پي ذجي هاي 11 دشمن در اين طرف و آن طرف ما به زمين مي خورد كه اين خمپاره ها اكثراً 0000 بودند  خلاصه شب شد و نمازمغرب و عشا به پا كرديم و شام را صرف كرده و امشب من پاس 3 بودم با برادر رحمت طاهري كه از اهل استان مازندران شهرستان ساري بود نگهبان بوديم كه اين قدر اين پاس زود گذشت كه نمي دانم كي گذشت چون هم كاليبر دشمن از دو طرف 0000 راست و هم از جلو مي آمد و هم خمپاره هاي دشمن كه در اين شب هم به خواست خدا سالم مانديم و نتوانستيم از 0000 1/8/60

    **********

    امروزب در حالي كه به توالت مي رفتم خمپاره اي در حدود 20 متري من به زمين خورد كه تر گشهاي آن روي سر من به اين طرف و آن طرف مي رفت خلاصه فوري تمام كردم و بيرون آمدم ظهر نهار ار صرف كردم و نماز خوانده و بعد از آن در كنار سنگر با بارادر عرب زاده بوديم كه خمپاره هاي در حدود يك متر ي ما عمل كرد كه باز نيز خدا به ياري ما شتافت و ما را از مرگ حتمي نجات داد و سر انجام مغرب شد و 00000000 پاس 4 بودم كه از ساعت 5/3 الي 6 بود با همان برادر قبلي كه شبي قبل با او نگهبان بودم يعني براد ر رحمت طاهري كه از شاري بود امشب چون آماده باش صد در صد بود يعني 0000 با تمام وجود مواظب بوديم كه اگر دشمن مزدور قصدي داشته باشد ان رادر نطفه خفه كنيم و نگذاريم كه به جاي باريك كارمان بكشد اين شب دشمن ساكت بود و جرأت نداشت كه حمله كند و خلاصه پاس ما با سلامتي به پايان رسيد صبح خوابيديم.2/8/60

    ***********

    در حدود ساعت5/9 بود كه از خواب بيدار شدم و به كارهاي روزانه مشغول گشتم كه تاكسي باري سيب داشت و از اصفهان آمده بود گفت بياييد و سيب بگير.جاي همگي شما سبز در حدود 20 كيلو سيب گرفتيم و بعد كامپوت آوردند و با هم خورديم و خلاصه ظهر بعد از خواندن نماز و خوردن نهار به كارها مشغول بوديم كه گروهايي كه از بوشهر آمده بودن رسيدند.در بين اين برادران رسول عالي حسيني بود كه د رگروه ناصر 0000 بود و خلاصه بعد از سلام و روبوسي رفت گرفتا رسنگر زدن شد و سر انجام مغرب بعد از خواندن نماز و خوردن شام و 0000 ساعت 8 به سر پست رفتيم پاس يك بوديم با برادر رحمت در اواسط پست بوديم كه داشتيم صحبت مي كرديم كه ناگهان خمپاره ي 60 در 5 متري سنگر نگهباني بع زمين خورد و خلاصه تركشهاي آن روي سر ما رد شد الحمدلله كه كسي طور ي نشد و خلاصه آن شب از ساعت 8 الي 10 بوديم نيز به خوبي تمام شد و در سنگر خواب بوديم كه خمپاره اي زدند و گاز باروت آن در داخل سنگر آمد و حال خفگي به من دست داد.نتوانستم طاقت بياورم بيرون آمدم و و نفسي تازه كرده و باز به داخل سنگر رفتم سرانجام بعد از آن تا صبح خوابيدم.3/8/60

    ***********

    امروز صبخ كه از خواب بيدار شدم همه و عباس به من گفته مي خواهيم به مرخصي برويم و مخالفت كردم و و سرانجام را قانع ساخته كه به يك مرخصي 5 الي 6 روز بريم و خلاصه در ساعت 10 بود كه با تو بنا با برادر اسمائيل ماهيني و غلام خواني و همگي برادران كه مي خواهيم با آنها سوار ماشين شد و به طرف سرهنگ حركت كرديم ضمنا جلوتر برگه مرخصي را از برادر علي ماهيني گرفته بوديم خلاصه ساعت 11 بود كه كه به سرهنگ رسيديم و يك ساعت در آنجا الاف شديم و بعد با ماشين كه به طرف اهواز مي آمد بر آن سوار شديم و در حدود ساعت 1 بعد از ظهر به اهواز و به اردوگاه شهيد جلالي رسيديم كه بلافاصله چيزهاي خود را تحويل داده و بر پاك كردن اسلحه براداشتيم كه ناگهان برادر ميرزائي امد و گفت از روابط عمومي تلفن زده اند و دنبال برادري بنام خودي مي گردد خواهرش آمده بود و داشت گريه مي كردكه بعد از آن برادر حسين عرب زاده با ميرزاي رفته به سوسنگر كه از آن طرف به دهلاويه رفتند تا آن برادر زا بياورند موافق نشدند و برگشتند خلاصه اسلحه خود نيز تحويل برادر آقاي نجم داديم و به خوردن شام و خوردن غار مشغول گشتيم و الان نيز مي خواهيم بخوابيم ساعت 5/44/10 است. 4/8/60

    **********

    روز برگشت به بوشهر براي مرخصي

    امروز روزيبود كه مامرخصي گرفتيم به بوشهر رفتيم ساعت 5/7 حركت كرديم در حدود و ساعت 15/2 دقيقه به بوشهر رسيديم و سپس با ماشين كرايه به نيروگاه رفتيم پس از رسيدن به خانه و روبوسي دوشي گرفتيم و بيرون آمديم ……… شب شد و گرفتيم خوابيديم . 5/8/60

    ************

    امروز صبح روز كه از خواببيدار شديم رفتيم نانوايي نان گرفتيم و سپس آتش و به خانه برگشتيم و بعداز آن به مدرسه رفتيم و گفتم مي خواهم ثبت نام كنم در مدرسه گفت تا حال كجا بوده اي گفتم جبهه گفت ورقه يا كاغذي كه از جبهه آورده اي گفتم ندارم گفت پس برويم و بگيريد بيا يا ……….. برو و تائيدي بياور خلاصه من به آموزش و پرورش رفتم به پيش شب دل كه رسيدم پس از سلام و احوال پرسي قصه را برايش تعريف كردم و او مرا با تاييدي خود به آموزش امتحانات معرفي كرد و بعد از آن به پيش آقاي كاروان رفتيم و وا نيز تاييدي براي مدرسه نوشت كه مرا ثبت نام كند خودم به مدرسه رفتم مدير نگذاشت و به پيش آقاي ماهيني رفتم و او مرا معرفي كرد به پيش آقاي مدير سپس مدير تائيدي ديگري نوشت و مرا به معاون معرفي كرد او گفت بايد پدت را بياوري گفتم الان ميروم كلاس و فردا پدرم را مي آورم موافقت شد و من رفتم كلاس اقتصاد پس محسن نيستم جامعه شناسي داشتيم با …..و زنگ بعد نيز آمار  با افتخار و خلاصه به خانه برگشتيم و شب شد و خوابيديم .6/8/60

    ********

    امروزروزي بود كه قرار بود حجاج بيايد و همين قرار بود كه رضا و آقايم كه رفته بودند به حج برگردند كه پر از امسال از آنها ………..بود كه بر احمدي و ما نيز پس از روبوسي سوار شديم و برگشتيم و به منزل و به پذيرايي از آنهايي كه مي آمدند منزل مشغول گشتيم و آن روز نتوانستيم جايي برويم و در خانه مانديم و شب نيز بعد از خواندن نماز و خوردن شام خوبيديم.7/8/60

    **********

    امروز روزي بود كه ما خوراك داشتيم يعني خوراك ……. با كمك فراوان به آشتمام اهل خانواده كارها را رو به آورم راستي شربت نيز در ميان مردميكه به پيش برادرم و پدرم مي آمدم …..مي كردم و ظهر از خوردن خوراك دسته جمعي با آنها كه به ديدن آمده بودند خورديم و نماز را خوانديم و سپس خوابيديم و ساعت 5 بلند شديم و بعد بر كارهاي خانه پرداختيم و سرانجام مغرب بعد از نماز و خوردن شام مشغول گشتم و بعد از آن رفتم و چون خسته بودم خوابيديم راستي جلوتر از خواب برادر محمد حسين مظفري و امام جمعه موقت علي صداقت و عباس اخلاقي آمدن و به منزل ما براي ديدن برادرم و پدرم و آن شب حسين ميگلي و مصطفي عالي حسيني نيز به خانه ما آمدن و سرانجام بعد از اينجا گرفتم و خوابيدم . 8/8/60

     

    *********

    روز اعزام به اهواز

    امروز ما ساعت 7 با ايران مهر حركت كرديم ما يعني من و محمد دمشقي و علي رضا اردشيري و عبد الحسين زنده بودي و عباس حسين نژاد يوسف ناصري و رسول بي خوف كه خلاصه پس از 7 ساعت از بوشهر به اهواز رسيديم سپس از دروازه سوار تاكسي شديم و به آن طريق به مدرسه شهيد حسين دلبري رسيديم پس از استراحت با برادري بوشهري كه ديروز آمده بود آشنا شديم پس بعد از آن استراحتي كرديم يعني نماز را خوانديم و بعد از آن كمي هم فوتبال بازي كرديم و پس ديگر مغرب بود نماز را خوانديم و پس از نماز غذا خورديم و سپس گرفتيم و خوابيديم . 11/8/60

    *******

    امروز صبح زود كه از خواب بيدار شديم و به خواندن نماز مشغول شديم و سپس بعد از ان با برادران محمد دمشقي و عباس نيري كه به پيش ما آمده بود و همچنينو عباس حسين نژاد و عبدالحسين زنده بودي به شهر رفتيم و چند عكس نيز با هم گرفتيم و سپس به سانديچي رفتيم چاناناگا رفتيم و يك ساندويچ خريديم و خورديم و با نوشابه و سپس دوباره حركت كرديم و بعد از آن به جايي كه عباس نيري جاي آن بود رفتيم آنهايي كه در مدرسه پروين اعتصامي بودند و سپس با برادران پاسدار كه از بوشهر آمده بودند آشنا شديم و سپس از استراحت به شهر رفتم و و سپس بعد از آن نيز با هم پياده به مدرسه شهيد حسين دلبري رفتيم و ما رفتيم به سرپرست اردوگاه گفتيم ما مي خواهيم به منطقه برديم سپس رفتيم تجهيز شديم و پس آماده رفتن به منطقه شديم كه گفته علي رضا اردشيري نمي توتند بيايد چون بيشتر از 15 روز به مرخصي رفته بود خلاصه نگذاشتن علي رضا بيايد من نيز مجبور شدم بمانم و با علي رضا بيايم و خلاصه برادران محمد دمشقي و عباس حسين نژاد و عبدالحسين زنده بودي به منطقه رفتند ما اين شب را مانديم در اهواز در اردوگاه شهيد دلبري . 12/8/60

    *************

    روز اعزام به جبهه دهلاويه

    امروز روزي بود كه من و علي  رضا آماده شديم با برادراني كه به مرخصي آمده بودند از منطقه برگرديم البته علي رضا تجهيز شده بودكه همراه ما آمده با ما و خلاصه در بين راه ما تو را با برادران بوشهري را ديديم كه ب طرف اهواز مي رفتند و خلاصه ما كه با ميني بوس بوديم كه برويم صمديه و سپس به سوسنگر و بعد از ان به دهلاويه بيايم علي رضا در صمديه پياده شد كه برگردد به اهواز راستي امروز باران خوبي گرفت ما در سه راه صمديه بوديم علي رضا برگشت و ما بربا ماشين غذا تا سوسنگر داشتيم و بعد از آن با ماشين ديگر تا دهلاويه و سپس تا مقر پياده رفتيم صبح در حدود ساعت 11 بود و بعد از آن استراحت كرده و در ساعت 10/12 بود كه نماز جماعت را به امامت علي اكبر نجاري بر قرار كرديم و بعد از آن غذا خورديم و سري به برادران بوشهر در آخر خط بودند زديم و برگشتيم و غروب شد و بعد از آن نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و بعد از آن به خوردن شام مشغول شديم و بعد از آنجا به سنگر خود رفتيم و خوابيديم. 13/8/60

    **********

    امروز بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه مشغول كارهاي روزانه خود شديم و بعد از آن در حدود ساعت 11 بود كه مي خواهيم به توالت برويم در راه خمپاره 60نزديك20 متري ما به زمين خورد اما هيچ آسيبي به ما نرسيد خلاصه ظهر شد نماز جماعت را خوانديم و سپس به خوردن غذا مشغول گشتيم و سپس رفتيم پيش برادران بوشهري و بعد از ان به سنگر آمديم و سپس مغرب نماز را خوانديم و به خواندن دعاي كميل مشغول شديم قسمت اول دعا را مي خواندم و بعد محمد و بعد علي اكبر نجاري كه بچه كاشان بود خواندن بهد از تمام كردن دعا خوابيديم اين شب من و عزيز دلاور پاس 3 بوديم يعني از ساعت 1 الي 5/2 كه پهلوي مازندراني 4 نگهباني داديم و بعد از اتمام نگهباني خوابيديم راستي در اوايل اواسط خمپاره 4 دشمن مرتب كار مي كرد در حدود ساعت 1 الي 5/2 . 14/8/60

    ********

    صبح بعد از خواندذن نماز و خوردن صبحانه خوابيديم و بعد از آن كه بلند شديم به كارهاي روزانه خود از قبل آب آوردن و شستن ظرف مشغول شديم و سپس نهار خورديم البته قبل از نهار نماز جماعت را را برپا كرديم سپس دوري تا سنگر برادران بوشهري كه آنجا خاك ريز بودند زدم و بعد از آن در نزديكي مغرب بود كه دشمن مبادرت به زدن خمپاره ها 60ميليمتري كرد كه دو خمپاره اي حدود 10 و ديگري 15 متريما به زمين خورد و به الحدلله و به ياري خدا هيچ كس چيزيش نشد سپس مغرب نيز نماز جماعت را خوانديم و بعد از آن به خوردن شام مشغول بوديم و سپس علي رضا ماهيني به من گفت تو و عزيز پور و دلاور پاس 3 ازساعت 1 الي 5/3 با برادران مازندراني نگهبان ميشد پس اخبار را گوش گرفتيم و بعد از آن خوابيديم و در پاس 3 ساعت 1 حاضر شديم كه در اين هنگام كاليبر دشمن نيز نمي شد و تا آخر پاس ما داشت مي زد و سرانجام پاس ما و خوابيديم و راستي امروز اين اتفاقها رخ داد ما نيز در حدود ساعت9 الي 11 به سينه زدن و عزاداري پرداختيم . 15/8/60

    *******

    امروز روز عاشوراي حسيني است روزي كه امام با 72 تن از ياران صديق خود به جزاءالله پيوست روزي است كه با شهادت خود و ياران درخت اسلام بابر ساخت روز ياست كه در تاريخ بي سانيه اي است اين روز يوم الله است يكي از روز هاي خاص خداست روز نجات اسلام از دست نيافتن بود امروزي براي ما ناراحت كننده بود چون دوستي از ياران پاس ما در عصر اين روز شهيد شدن بنامهاي رئوف پور حيدر و امير نيك فرجام و ديگر نزديكي نيز شهيد شد از بچه ها هوا برد شيراز كه بچه هاي بوشهر بود و سرباز بود بنام آشياني و دو نفر نيز زخمي شدند بنام محمد آتش فراز و صادقي مهر كه اين دو نفر زخمي شدند و دو نفرشهيد اولي همگياز گروه برادر جعفري بودند و خلاصه روز بعد از خواندن نماز صبح و بعد از آن به نوحه خواني و سينه زني پرداختيم و ظهر نيز نماز ظهر و عصر را خوانديم و نهار را خورديم و سرانجام مغرب نيز نماز مغرب نماز مغرب و عشاء را به جماعت بر پا بعد از نماز است خبر شهادت مركز شهر ما رسيد راستي آنها بوسيله خمپاره 82 يا 120 شهيد و زخمي شدند اين شب من و عزيز . 16/8/60

    *********

    امروز در حالي كه نماز خوانديم خوابيديم و بعد از آن ساعت 11 بود كه من بيدار شدم و ساعت 15/12 نماز خوانديم و سپس البته به جماعت در ستگر فرماندهي (علي ماهيني ) و بعد از آن رفتيم و از ماشين غذا خود را گرفتيم و شروع به خوردن كرديم پس ميخواهيم با تعدادي از برادران به سنگرهاي برادران بوشهر يا گروه محمد دباش برويم كه در پيش راه خمپاره اي بر20 متري و 30متري ما خورد كه الحمدلله و بر دولتي خدا هيچكس چيزيش نشد و سرانجام به سنگر آنها رسيديم و بعد بهسنگر يوصف ناصري رفتيم و سنگر آن برادران محمد رنجبر رسول بي خوف محمد فشنگ ساز منصورذ رنجبر جعفر رفيعي و رضا فرخ نيا و رسول سياوشي و برادراني ديگري نيز بودند و خلاصه تا ساعت 15/6 دقيقه با محمد دمشقي بيفتيم و پس از خوردن سيب و گلابي كه تازه آوره بودند براه افتاديم تا به سنگر خودمان برسيم و حتي كه رسيديم نماز جماعت را خوانديم و غذا خورديم و سپس خوابيديم در اين شب من پاس 3 بودم با احمد كرمي از ساعت 5/2 الي 5/4 كه در ساعت 11 هم زخمي شدن سطحي ابراهيم محمدي را به ما دادن . 17/8/60

    *********

    امروز روزي بود كه برادراني كه از مدرسه مدرسه طالقاني بودند مي خواستند بيايند و در حالي كه منتظر بوديم آنها تا ظهر كه منتظر بوديم نيامدند و ما نماز را خوانديم به جماعت و نهار را خورديم و بعد از ان در حالي كه من با علي اكبر نجاري رفته بوديم از سنگرهاي بالا و جلو آب بياوريم و با آمبولانسهاي من را پهلوي منبع آب آنها پياده كرد و رفت جو او ايلامي كه گروهان برادران مشهدي را برساند به…. خودشان در برگشتن ديدم كه برادران بوشهري سوار بر آمبو لانس شده بود و عده اي از آنها نيز با تو يتا بودند و سرانجام آمدند و من نيز سوار بر كاپوت جلو آمبولانس علي اكبر نجاري شدم و پست آب نيز آورم بعد از رسيدن به جاي خود ما برادران هر يك به سنگرهاي شدند و راستي اين برادران در ساعت 4 آمدن بودند و در حالي كه تقسيم شدند رفتند در يك سنگري و سرانجام رفتند در حالي كه رفته بودند يك خمپاره 82 آمد و همه برادران خوابيدن در اين ميان برادر نادر ميرشكاري در ساعت 20/4 دقيقه تركش همان خمپاره خورد و بعد شب شد برادران پس از صحبت و خنده و شرقي ما خوبيدم ما در اين شب پاس 3 بوديم و از ساعت 5/2 الي 5/4 نگهبان بوديم با كري و اين پاس ها با همان وضع شبي گذشت . 18/8/60

    *******

    امروز صبح كه از خواب بيدار شديم به خواندن نماز راستي چون خودم از ساعت 4 الي 6 نگهبان بودم و بعد از خواندن نماز برادران بوشهر پيش ما آمدن و تا ساعت 5/10 پيش ما بودند و بعد از آن حركت كردند كه بروند چهار نفر از آنها بنام اردشير گرگ زاده رضا حيدري عباس وحدتيان حسين رنجبر كه هنوز 20متر از سنگر ما دورنشده بود كه خمپاره ي 82 اي آمد كه 20متري آنها به زمين خورد و من در حدود 15 متر با برادران فاصله داشتيم كه اين خمپاره 3 برادر يعني اردشير و عباس و رضا را زخمي كرد و جعفر جان به سلامتي به در برد بلافاصله من دويدم كه آنها را بلند كنم و داخل آمبولانس بگذاريم اردشير را بلند كردم و داخل بردم و بكمك برادري ديگر عباس نيز آوردم عباس از ناحيه پاي چپ طرف چپ زخمي بود و رضا از ناحيه پاي چپ زخم عميقي داشت و اردشير از ناحيه پاي چپ و و راست و دست مجروح بود كه آن را به بيمارستان سوسنگر رسانديم و تا ساعت 5/12 روي سر آنها بوديم و بعد با برادر حسين عرب زاده به دهلاويه آمديم اين شب من و علي بختياري پاس 4 الي 6 بوديم و مثل هميشه پاس ما گذشت با كاليبر دشمن و خمپاره دشمن. 19/8/60

    *******

    امروز صبح كه از خواب بيدار شدم نماز را خواندم و بلافاصله صبحانه را با برادران علي ماهيني و اسمائيل ماهيني و حسين عرب زاده محمد دمشقي علي رضا اردشيري غلامعلي احمدي عزيز پور دلاور غلامعلي طوافي آزاد احمد كرمي و علي اكبر نجاري خورديم و سپس كارهاي روزانه خود را انجام داديم اين شب نيز من و علي نجاري پاس 5 بوديم يعني از ساعت 4 الي 6 . 24/8/60

    ********

    امروز صبح به ما خبر دادند كه بايد منطقه را تخليه كنيد البته جلوتر خبر داشتيم ولي خبر داشتيم كه مي خواهيم برويم تا ساعت 5/12 خلاصه نيرو آمد و تمام خط را تخليه و به جاي آنها برادران پاسدار آورد و سرانجام ما نيز رفتيم . 25/8/60

    *******

    امروز صبح كه ما از خواب بيدار شدم پس از خواندن نماز و صرف صبحانه به ما گفتند بخط شويد كه مي خواهيم برويم درب به ……… شد يك از آن سوار به اتوبوس ها شديم و به جاي كه مي خواهيم  برويم رفتيم پس از 2 ساعت حركت از اردوگاه مبارزان به اردوگاه درب به قزينه رسيدم و بعد از آن خسته و كوفته به تحويل دادن سلاهاي خود به انبار اين اردوگاه يا پادگان شديم و بعد از آنبه گشتن چادر و پهن كردن مشغول شديم بعد از كمي استراحت ساعت 5/12 نماز را خوانديم و بعد از آن به خوردن نهار كه بسار كم و نا چيز بود مشغول گشتيم و بعد از آن برادران كه كه در آوردن و با انگشت يك برادر را كه در ميان خوابيده بود بلند كردن و بعد از آن به ما گفتند بخط شويد بلافاصله بخط شديم و رفتيم به كلاس كه يكي از برادران درست و كلاس تئوري مي داد و بعد از آن مغرب شد كه نماز و شام را خورديم راستي شام مرغ بود و الان دارم اين خاطرات را مي نويسم و ساعت 7 است و بعد از آن كه خاطرات نوشتم خوابيدم و در حدود ساعت 11 بود كه مسئولين آموزشي اردوگاه در سايه تيراندازي و انفجار بمبهاي ساعتي و صوتي و تله هاي انفجار كردن و برادران آموزشي را بيدار كردن و بعد از يك ساعت سخنراني و بحث ما را آزاد كردند راستي اكثر بچه ها ترسيدند و يك تر كنار من به گود افتاد و من خيال كردم تير خورده و سلاح گرفتيم براي رزم شبانه و عمليات الان كه دارم خاطرات را مي نويسم ساعت 5/8        26/8/60

    *******

    امروز صبح بعد از خواندن نماز دراز كشيده بودم كه بلند گو سلام كرد كه برادران در ميدان واليبال بخط شوند ما تا خوابيديم برويم البته با سه شماره تا خواستيم برويم مداح و برگرديم و برسيم ……. دير شد خبر دقيقه اي ساعت 7 بامداد بود هوالرد بود و همه برادران سردشان بود خلاصه 40 نفر از گردان ما به بخط شدن دير رسيدن همه را سينه خيز برد و بعد از ان يك روز 300 متر ما را بردند سپس به صف متصل شديم راستي يكي از برادران با يك برادر پاسدار در گير شد بنام رسول سياوشي كه بخاطر اين بود كه برادر پاسدار روي برادران ديگر گلن گدن كشيده بود بعد از آن بخط شده بوديم منظم شديم و دو گردان شديم وو بعد از آن براي رزم به بيرون از پادگان وسيع درب …رفتيم در بيرون از همان اوايل شروع به بدو رو كرديم در حدود 9 الي 10 كيلومتر با بدورو رفتيم و بعد از آن در حدود يك كيلومتر با خيز 5 سانيه رفتيم و 500 متر نيز سينه خيز و 500 متر با غلط رفتيم يك كيلو متر پياده روي كرديم در اين ميان بسياري از برادران از قبل يوسف ناصري اردشيري خضري ابراهيم محمدي خيلي از برادران ديگر از ما عقب افتاده بودند و نتوانستند ادامه دهند دو كيلومتر و سرانجام بعداز نرمش و به داخل پادگان آمديم و سپس به اردوگاه آمديم و ساعت 9 بود كه تمام شديم كه يك ساعت استراحت و سپس ساعت 10الي 12 به كلاس رفتيم و بعد از او سپس عصر نيز به كلاس رفتيم از ساعت4 الي 6      27/8/60

    *******

    امروز صبح كه از خواب بيدار شديم خرد و خسته بوديم بخاطر اينكه ديشب تا ساعت 5/2 گرفتار عمليات يا رزم شبانه يا حمله برويم خلاصه ساعت9 به ما گفته كه به خط شويد بخاطر رزم انفرادي و پس از به خط شدن ما را به بيرون از درب خيز سينه بردن و در حدود 4 كيلومتر دو رفتيم و سپس اين مساحت به اضافه 3 كيلومتر ديگر ديگهرا با خيز 5 ثانيه آمديم متذكر مي شدم كه جلوتر آمدن با خيز گرانشها را نيز تمركز كرديم از قبيل به آرايش شنوي لزوي دو ستون نا منظم و پله و بعد از آن آمديم در باتلاقي كه او كه از بوشهر و مسعود پاي آب جمع شده بود و هنوز گل (شول ) مانده بود و كمي آب گنديده ما را با سينه خيز و چهار دست و پا در اين باتلاقي بردند البته سه يا چهار نفر از آنها با ما نيامدند و فقط دو نفر از مسئولين رزم با ما آمدند كه آنها خيلي كثيف نشدند و بعد از بيرون آمدن در حدود 2 كيلومتر پياده روي كرديم تا به اردوگاه رسيديم راستي در حين اين عمليات برادران بي احتياط مسئول رزم گيري از آنها كه خيلي هم بي احتياط بودند روي برادران تيراندازي مي كردند و در كنار برادران نيز مي زدند كه نزديك بود در اين ميان چهار يا پنچ رسيدن تير بطور هم كه فرار كرديم راستي در اين روز به وسيله نيز مسئولين دو نفر زخمي شد كه يك نفر از آن بوشهري بود و نفر ديگر از شهرستان ديگر بود از ناحيه دست زخمي شده بود .       28/8/60

    ********

    امروز صبح كه شد به جمع آوري وسائلي كه از درب خزينه تحويل گرفته بوديم پرداختيم تا آنها را تحويل دهيم پتو ها را تكنده و جمع كرديم ظرف هاي غذا و وسائل آب را جمع آوري كرديم تا تحويل دهيم بعد از آن ساعت 5/6 بود كه پاسداري با بلند گوي دستي گفت برادران بخط شدند در زمين واليبال راستي اول خيال كرديم مي خواهيم بدويم ولي بعد به ما گفتند اسلحه برنو و ام يك كه تحويل گرفتهايد را پاك كنيد و تحويل دهيد و سپس اسلحه هايمان را تحويل داديم تا اين كار را كرديم ساعت 5/12 شد و بعد چون ما دوازده گروه يا دسته 22 نفري بوديم نتوانستيم همگي باهم با اتوبوس ها و ميني بوس ها كه آمده بودند برويم جمعأسه اتوبوس و ميني بوس بودند كه گرئه هاي دو و چهار در در يك اتوبوس گروه 12 و 8 در يك اتوبوس ديگر و گروه 10 در ميني بوسو گروه شش و يك سوار يك اتوبوس ديگر شدند و رفتند به اهواز ما مانديم يعني گروه محمود باشي و چراغي و گروه 11 بوديم و چراغي گروه 9 بود بعد از خوردن نهار و خواندن نماز ساعت 55/4 دقيقه بود كه اتوبوسهاي ما نيز از درب خزينه حركت كردند و 5/6 رسيدم به اردوگاه مدرسه بوشهر توحيد ضمنأ متذكر مي شدم كه اتوبوسهاي همان اتوبوسهاي بود كه گروها را به اهواز رسانده بود و به گشت و را برد. 29/8/60

    *****

    امروز صبح كه هنگام با اذان بلند شدم نماز را خواندم و خوابيدم و سپس بلند شدم ساعت 5/6 ديدم كه صبحانه مي دهند رفتم گرفتم و خودم و بعد مسئول اردوگاه توحيد گفت بلند شديم بايد برويم گفتم كجا گفت معلوم نيست و خلاصه با اتوبوس حركت كرديم به طرف اردوگاه مبارزان و سپس از آنجا با همان اتوبوس حركت كرديم و آمديم خارج از اهوازولي نمي دانستيم كه كجا مي رويم اما من حدس زدم كه مي خواهند ما را به پادگان ….. اصلي بردند 25 كيلو متر خارج از اهواز خلاصه ساعت 15/9 رفتيم رسيديم چون ما برگه نداشتيم نگذاشتند كه بياييم داخل پادگان سپس اسمائيل ما هيني با وسيله اي ديگر رفت و از ستاد جنگهاي نامنظم (شهيد چمران ) برگهگرفت و بعد از آن آمد و ما را داخل كرد و سپس ظهر بعد از خواندن نماز به هزار مكافات نهار گيرآورديم و خودم و علي رضا بوديم و سپس خوابيديم و بعد از اينكه بلند شديم خودم و محمد فشنگ ساز و رسول سياوشي به حمام رفتيم البته جدا جدا بعد از آمدن از حمام مغرب بود نماز را خوانديم و خوراك را با محمد دمشقي و علي رضا درويشي ……. كرديم راستي محمد دمشقي نيز از جبهه آمده بود و الان در يكي از كانيز هاي عبود اصلي …… دارم خاطرات خود را در ساعت 8 مي نويسم . 30/8/60

    *****

    روز بارگاد 1- م بود فرودگاه

    در اين روز روز نبود كه بتواند در آن تعريف يك ورزشي خوب و ايده ال كرد روزي بود كه واقعأ يك روز ورزشي نبود چون در گيري بعد از بازي بين بازيكنان كارگر داور و درگيري كه موجب ضد و خورد هاي شهيد بود در اين روز نيم حزب الهي فرودگاه و بازي خوبي كه كرد توانست نيم بد اخلاقي گارد را به زانو در آورد و شهيد اول بازي نيم فرودگاه صاحب يك گل توسط حسن صحبتي شد و بعد از آن در اواخر نيمه اول نيم گارد روي يك كرنل توانست دروازه ما را بگشايد و اين نيمه نيمه اول بود رفتيم دوم يك توپ مشكوك و …. خودم گل شد و توسط فرد داد و گارد به سيروس بر روي خط بگفتد داور افتاد و كه دروازبان گرفت آن توپ را بعد از آن در اواخر نيمه بود كه حبيب پاكزاده توانست گل برتري را وارد گل بكند و بدين ترتيب نيمه بازي 2 بود نيمه فرودگاه پايان يافت كه بعد از پايان درگيري هاي ايجاد شد كه واقعأ در سئن يك ورزشكار نبود . 15/11/60

    *****

    امروز صبح زود كه از كانيز بيرون آمدم به خانه آمدم و پس از خوردن چاي به سه راه عاشوري رفتم و در آنجا پس از اينكه برادران جمع شده بودند با ميني بوس كه قبلا تهيه شده بود به دهكده ليگ رفتيم و در آنجا يك يازي كرديم با نيم …………. ماهمه جوانان بوديم كه در اين بازي كه خودم كاپيتان بودم توانستم نيمه اول را با حساب 5_2 به پايان برسانيم نيمه دوم نيز يك گل ديگري زدم و نيمه بازي 6_2 بود ما خاتمه يافتن زنده گلها_ گلها اول_ دوم و سوم را امير …… زد گلهاي 4و6 را نعمت تنگستاني و گل 5 را رامين باغوئي زد از اين دو گلي هم كه خورديم يك گل را منوچهر زد به خودمان منوچهر آبانگاه و يك گل هم از دست حسن نيري بيرون آمده و مهاجم آنها توپ را به گل رساند و خلاصه تا ساعت 12 گرفتار بوديم برگشتيم و سپس بعد بر سر خيابان رفتيم و بعد از آن مغرب براي نماز خواندن به حسينيه ارشاد رفتيم . 16/11/60

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x