مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید نامدار عمادی

1181
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام نامدار
نام خانوادگی عمادي
نام پدر محمدباقر
تاریخ تولد 1346/02/20
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت اروندرود
مسئولیت مسئول بايگاني پذيرش
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيد نامدار عمادي در تاريخ 20 ارديبهشت ماه سال 1346  در روستاي محرزي از توابع شهرستان بوشهر و در خانواده‌اي مذهبي و مؤمن به دنيا آمد.

    دوران ابتدايي را در روستاي محل تولدش پشت سر گذاشت و پس از وارد شدن به دبيرستان، با شروع جنگ تحميلي و ويرانگري‌هايي كه دشمن در خاك ايران به وجود آورد، به خاطر علاقه‌ي كه به انقلاب و اسلام داشت، به عضويت بسيج در آمد و علي‌رغم سن كمي‌ كه داشت، عازم ميدان نبرد شد.

    وي، پس از چند بار اعزام، در سال 1362 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و بعد از گذارندن دوره‌هاي آموزش تخصصي نظامي، ‌مجدداً به جبهه اعزام شد.

    شهيد عمادي علاقه‌ي زيادي به ميهن خود داشت و براي حفاظت از ارزش‌ها و آرمان‌هاي سرزمينش، حاضر نبود كه براي يك لحظه، خاك جبهه را رها كند.

    وي، با همه‌ي دوستان و همسايگان، با لطف و محبت رفتار مي‌كرد و تا جايي كه مي‌توانست، به مردم كمك مي‌كرد.

    هنوز هم مردم روستا، هر وقت اسم ايشان را بر زبان مي‌آوردند، جز نيكي و خوبي چيزي را از او به خاطر نمي‌آوردند.

    نامدار، پس از حدود 10 بار اعزام به جبهه كه در طي  4 سال انجام شد، بالاخره در تاريخ 4/10/65 در عمليات كربلاي 4 و در قالب گردان ابوالفضل (ع) به درجه رفيع شهادت نايل شد.

    مدت 10 سال، پيكر پاك وي مفقود بود و بعد از گذشت 10 سال در تاريخ 16/11/75 بود كه پس از سال‌ها انتظار، موضوع شهادت ايشان براي خانواده قطعيت يافت و پيكر پاكش در بهشت صادق به خاك سپرده شد.
    ادامه مطلب
    در مسلخ عشق جز نكو را نكشند

    روبه صفتان زشت خو را نكشند

    گر عاشق صادقي ز مردن نهراس

    مردار بود هر آنكه او را نكشند!

    كاروان گلگون شهيدان، از آغاز خلقت بشريت با شهادت هابيل شروع به حركت نمود و در بستر تاريخ با شهادت صالحان در راستاي خطي تكاملي، ادامه پيدا كرد و با شهادت سالار شهيدان امام حسين (ع)‌ به حركت خود شتابي ديگر داد و با سرعتي فوق‌العاده، درخت تنومند انسانيت را كه با خون شهيدان گلگون‌كفن آبياري مي‌شد، رشد و ترقي داد.

    با آغاز انقلاب اسلامي ايران‌، اين حركت، جاني ديگر گرفت و اين ملت نيز در همين راستا به نداي رهبر بزرگ خود لبيك گفتند و آمادگي خود را براي جانبازي در راه برقراري اهداف الهي و ادامه‌ي راه خونين شهيدان اعلان داشتند.

    مادر عزيزم!

    مي‌دانم براي بزرگ كردن من چقدر زحمت كشيدي و مي‌دانم كه از دست دادن فرزند چقدر سخت است، اما همه‌ي ما در مقابل خون شهيدان وظايفي داريم. به همين خاطر از تو مي‌خواهم كه پس از شنيدن خبر شهادتم براي من گريه نكني. اشك تو بايد براي غريبي امام حسين (ع) و شهداي كربلا باشد تا موجبات شادي دشمن را فراهم نكند، چرا كه ما پيرو امام حسين (ع) هستيم و زندگيِ با ظلم و ذلت را ننگ مي‌دانيم.

    پدر و مادرم!

    شهداي جنگ تحميلي و خانواده‌ي آنها را فراموش نكنيد، زيرا عزت اسلامِ امروز، مرهون ايثارگري و استقامت آنهاست.

    مادرجان!

    مي‌دانم خيلي مشتاق بودي حجله‌ي دامادي مرا ببيني، اما بدان حجله‌اي كه اكنون بسته‌اي، همان است كه من مي‌خواستم و من اين راه را خود، مشتاقانه انتخاب نمودم و خداوند نيز افتخار بزرگ شهادت در راهش را نصيبم نمود.

    و اما اي پدر عزيزم!

    تو نيز مرا حلال كن و ببخش، چرا كه نتوانستم گوشه‌اي از زحمات تو را جبران نمايم. تو، پدر خوبي براي من بودي و زحمات زيادي برايم متحمل شدي. از تو حلاليت مي‌طلبم و از خواهران و برادرانم مي‌خواهم كه اگر ناراحتي از من به دل دارند، مرا ببخشند و حلال كنند.

    مبادا در پيچ و خم زندگي، عشق و علاقه به امام و انقلاب در ذهنتان كمرنگ شود.

    و اما يك وصيت هم به دوستان و برادران و همكاران عزيز:

    مي‌دانم كه نتوانستم دوست خوبي براي شما باشم، افسوس كه زمان گذشت و نتوانستم زحمات شما را جبران نمايم، از شما مي‌خواهم كه هميشه گوش به فرمان امام باشيد و تا پيروزي نهايي، جنگ را ادامه دهيد و خشم و تنفر از شيطان بزرگ، هميشه سرلوحه‌ي زندگي‌تان باشد.

    همكاران عزيز!

    مي‌دانيد كه لباس پاسدار، مقدس است. قدر اين نعمت را بدانيد و مبادا در اين لباس، كاري انجام دهيد كه دشمنان ضد انقلاب آن را به حساب اسلام بگذارند.

    در آخر از تمام اقوام و همسايه‌ها مي‌خواهم كه اگر ناراحتي يا كدورتي از من دارند، به بزرگي خودشان مرا ببخشند. تقاضا مي‌كنم براي من لباس سياه به تن نكنيد و اگر مراسم عقد و ازدواجي داريد، به خاطر بنده، اين امور خير را به تعويق نيندازيد.

    در پايان از خداوند سبحان مي‌خواهم كه به خواهران و برادران حزب‌الله كه در تشييع شهدا و مراسم مذهبي و ايام‌الله حضور فعال دارند، اجري جزيل عنايت فرمايد.

    به اميد پيروزي نهايي رزمندگان اسلام تا فتح نهايي.

    والسلام

    نامدار عمادي
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: پدر شهيد

    قبل از اين كه پسرم به جبهه اعزام شود، برنامه‌‌ريزي‌هايي براي تشكيل خانواده‌ي ايشان انجام داده بوديم. ما آرزو داشتيم كه ايشان را در لباس دامادي ببينيم، به همين خاطر با هزار اميد و آرزو از ايشان درخواست كرديم كه بعد از تشكيل خانواده و ازدواج، جهت اعزام به جبهه اقدام كند. اما او در پاسخ ما‌ گفت: «من، راهم را انتخاب كرده‌ام و بايد به جبهه بروم! اين بار حتماً پيروز مي‌شويم!»

    او اين جملات را با حرارت و اطمينان خاطري وصف ناشدني بر زبان مي‌آورد. البته منظور او از پيروزي، پيروزي واقعي خود او و نيل به فيض عظيم شهادت بود، اما ما آن موقع آن را درك نمي‌كرديم.

    او در وصيت‌نامه‌اش نيز خطاب به مادرش مي‌گويد:

    «ناراحت نباش كه حجله‌ي دامادي مرا نبسته‌اي، بدان حجله‌اي كه اكنون بسته‌اي، همان است كه من مي‌خواستم و من اين راه را خود مشتاقانه انتخاب كرده‌ام.»

     

    راوي: عباس ايزدپناه  (فرمانده پايگاه مقاومت شهيد عمادي)

     

    من با شهيد عمادي دوست و همكلاس بودم. ما بعد از گذراندن دوران ابتدايي با هم به مدرسه‌ي راهنمايي روستاي محمدي و پس از آن به دبيرستان شهيد زايرانگالي كره‌بند رفتيم.

    در طول سال‌هاي آشنايي و دوستي، آنچه بيش از هر چيز ديگر، توجه مرا به خود جلب مي‌كرد، حسن خلق و آداب معاشرت ايشان بود.

    ما در اين مدت طولاني، لحظه‌اي از هم جدا نبوديم و من اين را بخاطر اخلاق خوب و نيكوي او مي‌دانم. الان كه دارم اين حرف‌ها را مي‌زنم، دارد كم‌كم تمام روزها و لحظه‌هاي با او بودن در پيش چشمم جان مي‌گيرد.

    بيشتر وقت ما در بسيج محل و انجام فعاليت‌هاي مربوط به بسيج مي‌گذشت. انجام اين امور، شور و شعفي خاص را در ما به وجود مي‌آورد و ما به هيچ وجه راضي نمي‌شديم لحظه‌اي آن را از دست بدهيم.

    سال اول دبيرستان بوديم. بر خلاف هميشه كه ايشان دانش‌آموزي منظم و كوشا بود، يك روز به مدرسه نيامد. روز بعد كه غيبتش را پرسيدم، گفت: «كار واجب‌تري داشتم!»‌ چند روز بعد بود كه متوجه شدم وارد سپاه شده و مي‌خواهد به جبهه برود.

    مدت‌ها گذشت. دقيقاً به يا دارم كه روز عاشورا بود. در مقر تيپ اميرالمومنين (ع) در پانزده كيلومتري آبادان (مارد) او را ديدم. اصلاً شباهتي به «نامدار» قبلي نداشت. چهره، رويه، تفكر و … چه بگويم، همه چيز او تغيير كرده بود. سر تا پايش حسيني شده بود. به شوخي، گفتم:

    « قـاسم! نمي‌خواهي ازدواج كني؟ دير مي‌شودها!»

    لبخند زد و با حالتي خاص گفت:

    «براي ازدواج وقت ندارم، دعا كن قسمت دوم كار حضرت قاسم (ع) نصيبم شود!»

    مراسم سينه‌زني تمام شد. او را ديدم كه هنوز در گوشه‌اي ايستاده و گريه مي‌كند. آرام به سمتش رفتم، دستم را روي شانه‌اش گذاشتم و با او خداحافظي كردم.

    گردان ما به جزيره‌‌ي مجنون اعزام شد و بعد از آن، ديگر هيچ‌گاه ايشان را نديدم.

    مردم روستاي محرزي، هرگز ياد و خاطره‌ي اين شهيد عزيز را فراموش نمي كنند. الان هم براي زنده نگهداشتن خاطره‌ي ايشان، تيم فوتبال و پايگاه مقاومت اين روستا به نام وي ثبت شده است.

     

    راوي: سيف‌الله عليزاده

    تابستان 1365 بود و مثل همه‌ي تابستان‌ها، هوا بسيار گرم وسوزنده. جوانان و نوجوانان روستاي محرزي عادت داشتند كه هر روز به رودخانه‌ي كنار روستا بروند و در آب، شنا كنند تا اندكي از گرماي هوا را با آب خنك و گواراي رودخانه، از بدن خارج كنند.

    در يكي از همين روزهاي گرم و شرجي، با نامدار عمادي به رودخانه رفتيم. حدود يك ساعت به تفريح و شنا مشغول بوديم و بعد از آن تصميم گرفتيم به خانه برگرديم.

    لباس‌هايمان را پوشيديم و حركت كرديم. نزديك خانه كه رسيديم، نامدار رو به من كرد و گفت: «من دو روز ديگر به جبهه مي‌روم و احساس مي‌كنم كه اين دفعه ديگر برنمي‌گردم. ممكن است ديگر همديگر را نبينيم!»

    خنديم و گفتم: «اين حرف‌ها چيست كه مي‌زني؟ ديگر از اين صحبت‌ها نكن كه ناراحت مي شوم‌ها!»

    او مرا در آغوش گرفت و با حالتي خاص از من خداحافظي كرد.

    او رفت و من هنوز خاطره‌ي آخرين ديدارش را به خاطر دارم و هنوز حيرانم كه او چطور، آن شهادت شيرين را از قبل، پيش‌بيني كرد!

     

    درباره‌ي پدر و مادر شهيد

    پدر شهيد عمادي «محمدباقر» نام دارد و در شهرداري به شغل نگهباني مشغول است و مادرش نيز خانه‌دار است.

    خانواده‌ي عمادي، سال‌ها پيش، از روستاي محرزي به منطقه‌ي تنگك بوشهر نقل مكان كرده‌اند.

    نامدار در خانواده‌اي متدين متولد شد؛ پدرش قرآن را بسيار شيوا و دلنشين تلاوت مي‌كند و در بين فاميل و آشنايان از احترام ويژه‌اي برخوردار است.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x