مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حمید رضا زارعی

961
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حميدرضا
نام خانوادگی زارعی
نام پدر حيدر
تاریخ تولد 1347/11/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/01/29
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن مفقودالاثر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • شعر
  • شهيد حميد رضا زارعي فرزند حيدر، در تاريخ 1347/11/01 در خانواده‌ای مذهبي در روستای درازی شهرستان دشتی ديده به جهان گشود. در سن 4 سالگي پدر خود را از دست مي‌دهد و سرپرستي ايشان را عمويشان بر عهده مي‌گيرند. وي  از همان كودكي علاقه اي خـاص به اسلام و قرآن داشتند، حركات و رفتار ايشان زبانزد خاص و عام بوده  و بيشتر از سن و سال ايشان نشان مي داد در همه حال سعي مي كردند كه نمازشان را به  جماعت و در مسجد بخوانند . تحصيلات دوره ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت كامل در روستاي درازي به پايان رساندند و در سن 14 سالگي علاقه ي به مذهب و اسلام باعث شد كه فلسفه جهاد را در پيش بگيرند. با آن سن و سال كم ، چندين مرحله از طريق بسيج به جبهه رفتند . ايشان در عمليات بدر به عنوان بي سيم چي ايفاي  نقش مي كردند. در اين عمليات از ناحيه پا مورد اصابت تير قرار گرفته و مجروح گرديدند و به بيمارستاني در مشهد مقدس انتقال يافته و در آنجا بستري شدند و  پس از سه هفته بهبودي نسبي به روستا باز گشتند. وي به دليل علاقه عجيبي كه به دفاع از كشور ، ناموس ، دين ، شرافت ايراني  و ولايت فقيه داشتند آرمان خود را با تعصب بيشتري دنبال و در آزمون استخدامي نيروي هوايي سپاه شركت نموده و پذيرفته شدند. وي اولين كسي بود كه از استان بوشهر وارد نيروي هوايي سپاه شده  و با تعصب خاصي دوران آموزشي را در پادگان امام حسين (ع ) تهران به پايان رساندند و بعدها به عنوان متخصص در هدايت هواپيماي بدون سر نشين  (پَهپاد ) تا زمان شهادت انجام وظيفه مي كردند. وي در سال 66 ازدواج نموده ولي زندگي مشترك  ايشان به مدت 3 ماه در شهر اهواز پايان يافته و سرانجام در سرزمين ياد و خاطره (فاو) غصه ها قربانی پرنده آهنی خود (مهاجر) مي‌كند و در تاريخ 1367/1/29 برابر با روز اول ماه مبارك رمضان به فيض عظيم شهادت نائل مي آيد و بعد از 17 سال خبر شهادت او به خانواده او اعلام مي گردد در حاليكه حتي تكه استخواني هم از او به دامن روستا باز نمي گردد و براي هميشه در آن سرزمين مي ماند و بيان اين ابيات زيباي شعرش كه از دست نوشته وي پيداشده مصداق عيني پيدا مي كند.


            بسي ستاره ها كه گمنام و از نظر  دورند               ولي چراغ سپهرند و چشمه ي نورند


            اگر من و تو  نـدانيمشان  به نـام نشان                  به روشـني در شهر نــور مشهورند


           فروغـشان  همه پيـدا و نامشان  پنهان                  به نور حق همه نزديك و از ريا دورند

    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم

    وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ  سوره  ابراهيم آيه 42

    هرگز مپنداريد كه خدا از كردار ستمكاران غافل است.

    سلام بر آقا امام زمان (عج ) به احتزار در آورنده ي پرچم توحيد در سراسر گيتي، سلام به امام امت بت شكن زمان.

    خداوندا امام امت را تا انقلاب حضرت مهدي ( عج ) بسلامت نگه دارد و بر عمر با بركتش بي افزايد . بنده نه چيزي دارم كه وصيت كنم و نه هم چيزي بلد هستم كه برادران را بسوي خداوند دعوت كنم . ولي چون هر رزمنده اي كه به جبهه مي رود اول بايد وصيتنامه اش را بنويسد تا خداوند از او راضي بشود بنده نيز به تكيه بر چند جمله اي وصيتنامه ي خود را آغاز مي كنم .

    به يكتا خداوند عالم شهادت مي دهم كه خود را تسليم در برابر اسلام عزيز مي دانم .خدايا مرا ببخش و شهادت را نصيبم كن كه اگر شهيد نشوم هيچگونه اميدي به بخشش ندارم . خيلي از اين نظر خوشحالم كه در اين مدت جنگ اسلام عليه كفر چند مرحله اي موفق به شركت در صفوف لشكريان توحيد شده ام . اين راه را آگاهانه انتخاب كرده ام.

    اي جوانان! مبادا در بستر مرگ بميريد كه سخت است براي يك جوان در بستر مرگ خوابيدن، بياييد به جبهه هاي نبرد و در صف لشكريان حق بجنگيد تا شهيد شويد.

    و اما برادران سپاهي و بسيجي: در برخورد با مردم اخلاق اسلامي يادتان نرود.

    و اي برادران و خواهران در زير پرچم اسلام و به جمهوري اسلامي خدمت كنيد و جبهه را فراموش نكنيد. به برادرم سفارش مي كنم در كنار درس جبهه را فراموش نكند. كه امام عزيز فرموده اند: جنگ از اهم واجبات است . به خواهرانم نيز سفارش مي كنم كه زينب وار زندگي كنيد.

    واي پداران و مادران: اگر يك فرزندي از شما شهيد شد هيچگونه غمي به خود راه ندهيد و اگر موقعي ناراحت شديد، به آن خانواده ي اصفهاني نگاه كن كه تا حالا 5 شهيد به اسلام هديه كرده است.

    و اي همسرم از دوري من ناراحت مباش و عكس من با لباس فرم سپاه كه داخل پاكت است قاب بگير.

    عمويم ناراحت من نباش. مادرم ناراحت من مباش.

    من به جايي رفته ام كه حسين (ع) شفيع من است در آنجا.

    و اي برادران خلبان همرزمم در منطقه قبل از انجام عمليات و چه بعد از عمليات مانند كوه استوار باشيد.

    در آخر وصيتنامه ام به همگي شما سفارش مي كنم كه هيچ وقت خداوند از يادتان نرود  و جبهه ي عليه دشمن اسلام خواه صدام و خواه امريكا را فراموش نكنيد.

    والسلام علي من التبع الهدي

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.

    حميد رضا زارعي

    1366/9/10
    ادامه مطلب
    حاج حسين زارعی عموی شهيد (وناپدری):

    شهيد از دوران کودکی ازد يگران متمايز بود. وی به عنوان فردی مؤدب و دوست داشتنی مورد توجه خانواده بود. .علاقه ايشان به درس و امام خمينی زياد بود.

    در دوره نوجوانی و جوانی اهل مسجد بود و هميشه خواهران و برادران کوچک تر از خود و حتی ما را نيز دعوت به نماز می کرد. با افراد مذهبی می‌گشت و دوستانی با اخلاص و با ايمان مثل شهيدغلامحسين زارعی داشت. درس را تا کلاس سوم راهنمايی دنبال کرد و بعد به کارکردن مشغول شد.

    از نظر روابط با خانواده به خصوص با مادرعالی بود. حرمت بزرگ ترها را زياد رعايت می کرد. در بين همسايگان و خويشان جوانی مؤمن و مورداحترام بود. هميشه در مراسم مذهبی شرکت می‌کرد.

    با شروع جنگ تحميلی بار ها به جبهه اعزام شد. برای سپاه ثبت نام نمود که اوايل برای نيروی هوايی سپاه قبول شد و پس از آموزش در تهران به جبهه رفت. در جبهه امور اطلاعاتی را برعهده داشت. در عمليات های متعدد شرکت کرد. يک بارازناحيه پازخمی شد که دو هفته در مشهد و دو هفته در تهران بستری بود که بعد از برگشتنش هم به کسی نگفت. به گونه ای که برای عوض کردن پانسمان زخم پايش هم در اتاق رامی بست.

    هميشه در نامه هايی که برای ما می‌نوشت توصيه می‌کرد که به جبهه ها کمک کنيد. مرخصی هايش را نيمه تمام می‌گذاشت و به جبهه بر می‌گشت.

    در مراسم ازدواجش حتی اجازه نداد کسی دست بزند. می گفت‌: هم رزمانم شهيد شده‌اند. ايشان پس از مراسم ازدواجش بلافاصله عازم جبهه شد و سه ماه بيش نگذشته بود که مفقودالاثر گرديد. خبرمفقود شدنش را از طريق دوستانش شنيديم. و احساس ما اين است که از روزی که حميد به جبهه رفته راهش همين شهادت و نهايتاً مفقود شدن پيکرش بوده است. وخدا را شکر می‌کنيم که چنين فرزندی را به ما عطا کرده است. ايشان در اول ماه مبارك رمضان مفقودالاثر شد.

    مادرشهيد

    در اول ماه رمضان به دنيا آمد و اول ماه رمضان نيز به شهادت رسيد. کودکی سربه زيربود و هميشه در بين همسن و سالانش آرام و با ادب بود. يادم هست در زمان رژيم طاغوت وقتی بچه ها را می‌بردند تا شعار جاويد شاه راسردهند, او نمی رفت‌. در مرحله اول اعزام به جبهه او را نپذيرفتند چون کم سن و سال بود ولی با اصرار او قبول کردند. دراين مرحله سه ماه درجبهه بود‌، چون در جبهه مأمور اطلاعات و هدايت بوده است‌. يک بار به دست دشمن اسير شده که موفق به فرار می شود. وقتی بر می‌گشت نيز با يک بلندگوی دستی برای اعزام به جبهه تبليغ می‌کرد.

    خواهر شهيد

    وقتی حميدرضا مفقودشد من هفت سال سن داشتم. ازويژگی های شهيد از قول دوستانش شجاعت و دليرمردی او می‌باشد. هميشه بچه های کوچک همسايه را جمع می‌کرد و برای آن‌ها مسائل احکام می‌گفت و حتی به آن‌ها وضو ياد می داد. من تازه به مدرسه می‌رفتم حميدرضا وقتی از جايی بر می‌گشت برای من کتاب می‌آورد.

    چندين بار با محسن رضايی ديدار داشته است. دوستانش تعريف می‌کنند که روزی که مفقود شده است, در فاو فرمانده آن‌ها اعلام می‌کند که چه کسی حاضر است برود و از آن طرف پل هواپيمای کوچک مهاجر را که احتمالاً به دست دشمن افتاده را بياورد؟

    حميدرضا و دوستش حسين قاسمی با آن روحيه شجاعت و فداکاری که داشتند اين کار را قبول می کنند. اگر چه به آن‌ها نيز گفته می‌شود که در اين کار راه برگشتن وجودندارد. سپس کارت شناسايی و ساير وسايل را تحويل داده و می‌رود. از پل که می‌گذرند, پل منفجر می‌شود و آن‌ها مفقود می‌گردند. بعد رزمندگان يک مهاجر ديگر پرواز می‌دهند و می‌بينند که آن‌ها دست بسته در يک ماشين اسير دشمن شده‌اند.

    همسرشهيد

    به علت نسبت خانوادگی, ازکودکی با ايشان آشنايی داشتم. به خاطر ايمان و صداقت خوبی که داشت با او ازدواج کردم. مراسم عقد و عروسی در عين سادگی برگزارشد. شهيد فردی مخلص و با ايمان بود و در خانه نيز خوش‌اخلاق و خوش برخورد بود. مدت زندگی ما فقط سه ماه بود. يابهتر بگويم فقط  45 روز با هم زندگی کرديم. چون 45 روز ديگر نيز در منطقه جنگی بود. من فقط با خاطرات او زنده هستم. وچشم به راه او و اميدوار او.
    ادامه مطلب
    خاطره از عمليات پيروزمندانه بدربر گرفته از دست نوشته هاي شهيد حميد رضا زارعي

    سلام بر مهدي (عج) يگانه منجي عالم بشريت ، سلام بر نائب بر حقش امام خميني بت شكن زمان ، و سلام بر شهيدان به خون خفته كربلاي جنوب و غرب و سلام بي پايان بر مفقودين و خلبانان انقلاب اسلامي و سلام بر اسيراني كه در بند صداميان كافر اسير هستند و سلام بر خانواده هاي پر استقامت اين عزيزان و سلام بر امت حزب الله و شهيد پرور رزمندگان اسلام لبيك گويان به نداي رهبر كبير انقلاب اسلامي امام امت .

    به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان

    قال رسول الله (ص) : اَللهمَّ لا تلكني الي طَرفهً عيْن ابداً .

    خدايا من را به اندازه يك چشم به هم زدن به نفسم وا مگذار

    يك خاطره كوچك از عمليات پيروزمندانه بدر كه اين حقير در اين عمليات شركت داشته ام و از اين همه خاطراتي از ياد نرفتني در جبهه هاي حق عليه باطل وجود دارد كه زبان قاصر از گفتن و قلم ناتوان از نوشتن آن ها مي باشد . ولي به طور مختصر شرح قبل از عمليات تا موقع شركت در داخل عمليات و ادامه عمليات توضيحاتي در اين رابطه داده مي شود .

    شب حمله شب از جان گذشتن شب حمله شب ميثاق ياران

    قبل از از عمليات بدر روحيه عجيبي در بچه ها پيدا شده بود كه بعضي از مسئولين مي گفتند اين روحيه برادران همچون روحيه برادران قبل از عمليات فتح المبين بوده و هنگاميكه به چهره ي برادري نگاه مي كردي شوق و روحيه ي شهادت طلبي در او و چهره ي او پيدا بود . قبل از عمليات معلوم بود كه اكثر بچه ها مي خواهند به مهماني خدا بروند و دعاهايي و نمازهايي كه اين برادران به جا مي آوردند انسان دلش مي‌خواست در كنار اين برادران بنشيند و به كلماتي كه از زبان اين عزيزان گفته مي شود گوش فرا دهد .

    مدت دو ماه قبل از عمليات به ما مژده داده بودند كه شما دراين عمليات شركت خواهيد كرد همه ي بچه ها خوشحال بودند كه خداوند مي خواهد اين توفيق را نصيبشان كند كه در عمليات شركت كنند .

    بيست روز به عمليات مانده بود كه به ما خبر دادند كه شما در عمليات آينده شركت كنيد و بايد از نظر روحي و جسمي خودتان را آماده كنيد درحاليكه كه از نظر روحي و جسمي آماده بودند باز هم شروع كردند به آمادگي هر چه كاملتر خود . پنج روز به عمليات مانده بود كه به ما تجهيزات دادند و تجهيزات ما را چك كردند كه همه به طور كامل داده باشند و هيچ گونه كمبودي وجود نداشته باشد . بعد از دادن تجهيزات ما را به مقر تاكتيكي انتقال دادند و در آن جا دسته بندي شديم و هر يك از برادران در رسته اي كه توانايي آن را داشتند سازماندهي شدند و من به عنوان يك خدمتگزار كوچكي در عمليات مسئوليت بي سيم چي بر عهده داشتم . يك روز مانده بود به عمليات ما را به مقر عملياتي انتقال دادند و در آنجا توجيه عملياتي شديم . نقشه عمليات را به ما نشان دادند و از محوري كه بايد وارد عمل شويم به طور كامل توضيحات مربوطه دادند . كد و رمز هاي بي سيم را به برادران بي سيم چي دادند و شروع به مطالعه اين رمز ها كرديم . ساعت پنج بعد از ظهر ما را به طرف منطقه ي عملياتي بردند . به محلي كه بايد از آن جا به طرف دشمن برويم رسيديم . در آن جا بچه ها همگي از همه خداحافظي مي كردند . و از همديگر طلب شفاعت مي‌كردند . و از خدا حلاليت مي طلبيدند . اشك شوق مي ريختند و معلوم بود كه بچه ها مي خواهند از هم جدا شوند . ساعت 6 بعد از ظهر بوسيله ي چند فروند قايق موتوري به طرف خط دشمن حركت كرديم . در راه رفتن برداران اطلاعات عمليات ما را جهت رسيدن به خط مقدم هدايت مي‌كردند خط دشمن راهي كه قايق ها مي بايست از آن جا عبور كنند خيلي دور بود . به يك كيلومتري دشمن كه رسيديم قايق ها را خاموش كرديم . برادران اطلاعاتي و تخريب چي راه را باز كرده بودند و از سيم خارها ي دشمن و ميدان مين و موانع دشمن گذشته بودند و سنگر هاي كمين دشمن را خفه كرده بودند . نيروهاي عقب دشمن كه در سنگر ها به خواب خرگوشي فرو رفته بودند متوجه حركت ما نشدند موتورهاي قايق ها خاموش بود و بوسيله ي پارو زدن به طرف خاكريز دشمن رفتيم و بعد از اينكه سنگر هاي پشت كمين را پشت سر گذاشته هنوز متوجه حركت ما نشده بودند و در همين حال برادران تكبيرگويان روي دژ دشمن ريختند و شروع به از بين بردن سنگر هاي اجتماعي و استراحتي دشمن كردند و پاك سازي سنگرهاي دشمن از نيروها با كمترين تلفات انجام شد و خاكريز دشمن فتح گرديد .

    كار پيشروي در قلب مواضع دشمن آغاز شد به يك دهكده اي كه يكي از پايگاهاي عراقي در آنجا بود رسيديم . از طريق بي سيم به ما اعلام كردند كه پشت همين دهكده متوقف شويد . همگي بچه ها به دستور فرماندهي متوقف شدند و روز اول با هواپيماهي دشمن زياد روي سر ما و بدون اينكه تانك دشمن در آنجاديده شود به اين ترتيب گذشت .

    شب دوم پايگاه عراقي ها را فتح كرديم و دو روز از عمليات گذشته بود كه به ما دستور دادند به عقب برگرديد روي دِژ قبلي كه خط مقدم عراقي ها بوده مستقر شويد . شب سوم ما به عقب برگشتيم و روي دِژ مستقر شديم و روز سوم عراقي ها با يك گردان تانك تي 72 به روي نيروهاي اسلام پاتك كرده و اين پاتك با پايمردي لشكريان توحيد تا حدود زيادي در هم كوبيده شد و عراقي ها صبح روز بعداز ساعت 5/7 شروع به آوردن تانك هاي خود به منطقه كردند ساعت 8 صبح پاتك عراقي ها شروع شد و اين پاتك به نظر من خيلي پاتك سنگين و عجيبي بود تا موقعي كه در آنجا بودم حدود 10 تانك عراقي منهدم شده بود كه صحنه اي قابل توجه بود . سه دستگاه تانك عراقي بوسيله آتش خود عراقي منهدم شد و باعث تشويق نيروهاي ما و خرد شدن روحيه ي دشمن شد. تا ساعت 5/9 در منطقه بودم و جنگ تن به تن نزديك بود شروع شود كه من در همين جا مجروح شدم و توسط برادران حمل مجروح مرا به عقب انتقال دادند . و بعد از طريق اطلاعاتي كه از ديگران به دست آوردم اين پاتك عراقي ها باعث تثبيت پيروزي لشكريان اسلام شده بود . بعد از مجروح شدن مرا به عقب انتقال داده بودند به طوري كه اين عمل سريع انجام پذيرفت كه در حدود 16 ساعت بعد از مجروح شدن مرا به بيمارستان امام رضا (ع) مشهد رسانيدند در همانجا چند روزي تحت بيمارستان تحت معالجه پزشكان قرار كرفتم و بعد از بهبودي به منطقه برگشتم .

     

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار

    والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

    سرباز كوچك امام زمان

    حميد رضا زارعي

    از روستای درازی استان بوشهر

     

    ------------------||||||||||||||||||------------------

    خاطره از همسنگر شهیدان


    دوشنبه - 1363/12/27
    بغداد - زندان استخبارات
    چهار روز از اسارتم می گذشت. نزدیکی های ظهر نگهبان ها در زندان را باز کردند و تعدادی از اسرای کم سن و سال را بیرون بردند. من هم یکی از آن ها بودم. در گوشه ای از حیاط دو خبرنگار که به زبان فارسی حرف می زدند، ایستاده بودند. آن ها برای گرفتن مصاحبه ی رادیویی به آنجا آمده بودند. خبرنگارها از ما خواستند یک مصاحبه ی دوستانه با آن ها داشته باشیم! یکی از آن ها که کت و شلوار سرمه ای رنگی پوشیده بود، می گفت: حکومت ایران شما رو با نیرنگ به جنگ فرستاده/ خدا بهتون رحم کرده که کشته نشدین/ شانس آوردین به دست برادرای عراقیتون اسیر شدین/ حالا ما اومدیم کمکتون کنیم/ اگه تو مصاحبه تون از عراقیا تعریف کنین براتون خوب می شه/ چیز زیادی هم ازتون نمی خوایم/ یکی اینکه بگین رفتار عراقیا با ما خوبه/ یکی دیگه هم بگین ما تو خاک عراق اسیر شدیم/ ...
    صحبت های او که تمام شد پچ پچی بین بچه ها در گرفت. بیشتر صحبت ها سر این بود که فقط خودمان را معرفی کنیم و خبر سلامتی خود را بدهیم. یکی از اسرا یواشکی می گفت: بچه ها مواظب حرفاتون باشین/ حواستون باشه حرفی نزنین که بعد پشیمون بشین/ مطمئن باشین اینا دلشون برای ما نسوخته/ ...
    خبرنگارها حدود یک ساعت آنجا بودند و از ما مصاحبه می گرفتند. من در آن مصاحبه گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. من سید محمد علی بصری، اهل بوشهر، فرزند سید حسین، در بخش جنوبی جبهه، در تاریخ بیست و سه دوازده هزار و سیصد و شصت و سه اسیر شدم و حالم خوب است و هیچ کسالتی ندارم. در فکر من نباشید.
    (این مصاحبه در تاریخ 1364/1/2 در رادیوی عراق پخش گردید. تعدادی از مردم شریف جای جای ایران، آن را ضبط کردند و از طریق جمعیت هلال احمر برای خانواده ام فرستادند. این مصاحبه در روزهای بعد هم چندین بار در رادیو بغداد پخش شد.)

     

    ------------------||||||||||||||||||------------------

     

    عملیات بدر- هورالهویزه – شرق دجله


    شب را تا صبح به همین صورت گذراندم. از روی ساعت مچی ام که یک ماه پیش در تهران خریده بودم وقت اذان صبح را فهمیدم. آن روز به همراه “حمید رضا زارعی”، “علی ایمانپور” و چند نفر دیگر از بچه ها مرخصی ساعتی گرفته و به میدان آزادی رفته بودم. دست فروش های میدان دورمان جمع شدند. یکی از آن ها دستش تا بالا پر از ساعت بود. هر یک از بچه ها چیزی خرید. من هم یک ساعت کامپیوتری به قیمت دویست تومان خریدم.

    تا کناره ی هور بیش از دو متر فاصله نداشتیم. کلاه نظامی ام را از سرم در آوردم و برای برداشتن آب از سراشیبی هور پایین رفتم. زمین زیر پایم لیز بود و به سختی می توانستم راه بروم. یک ردیف سیم خاردار حلقوی هم سرتاسر دژ کشیده شده بود. هر جوری که بود کلاهم را از لای سیم خاردار توی آب فرو کردم و مقداری آب برداشتم. حالا دیگر آتش دشمن هم شدیدتر شده بود. از اینکه می خواستم نمازی در آن شرایط بخوانم احساس غرور می کردم. وضوی نصف و نیمه ای گرفتم و نماز صبحم را به صورت نشسته خواندم. به سجده که می رفتم مطمین نبودم سرم را از زمین بر می دارم.

    ساعت شش و نیم صبح بود. تانک های دشمن از ضلع شمالی دژ منطقه را می کوبیدند. درست همان جا که شب گذشته از قایق ها پیاده شده بودیم. یکی از فرماندهان در حالی که به صورت نیم خیز می آمد فریاد زد: آر پی جی زنین؟

    – نه، کمکی هستیم.

    با دست ضلع شمالی دژ را نشان داد و گفت: تانک های دشمن از اونجا دارن میان جلو، یالا خودتون رو به اون سمت برسونین، بدویین، عجله کنین، …

    به همراه “جمشید انصاری” کوله پشتی آر پی جی ام را برداشتم و به طرف جایی که گفته بود راه افتادم. به دلیل کوتاه بودن دژ مجبور بودیم به صورت پامرغی حرکت کنیم. راه رفتن به آن صورت با کوله ای پر از موشک و یک اسلحه ی کلاش و کلی تجهیزات رزم کار سختی بود. در کنار دژ پیکرهای مطهر عزیزانی را می دیدیم که معلوم بود تازه شهید شده اند. پیکر مطهر چند شهید هم روی آب گرفته بود. هر چند دقیقه یک بار گلوله ی توپی کنارمان به زمین می خورد. با هر گلوله ی توپی که منفجر می شد عده ای شهید یا مجروح می شدند. یکی از بچه های یزدی ترکش به گلویش خورده بود و از درد می نالید. از روی فانسقه ام کیسه ی کمک های اولیه ام را در آوردم. با کمک جمشید زیر گلویش را با باند بستیم و او را در سنگری نشاندیم. تا خواستیم برویم صدای مان زد و گفت: کمکم کنین، خواهش می کنم، می خوام با بچه ها حرف بزنم، می خوام حرف آخرمو باهاشون بزنم، …

    دوباره برگشتیم و بلندش کردیم. زیر بغلش را گرفتیم و از کنار سنگرها عبورش دادیم. به هر سنگری که می رسیدیم از ته گلو می گفت: بچه ها امام رو تنها نذارین، بچه ها مقاومت کنین، بچه ها شما پیروزین.

    بیش از چند دقیقه نگذشت که آن عزیز هم جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر بی جان او را کناری گذاشتیم و به راه خودمان ادامه دادیم.

     

    راوی آزاده و همرزم شهید

    سید محمدعلی بصری

     

    ------------------||||||||||||||||||------------------

    خاطره و نجوا ای از مادر شهید...


    این را خوب می دانم که همه شهدا دارای اخلاق و رفتاری منحصر به فرد بوده اند.و در زندگی هر کدامشان که سیر می کنی به چیزهایی پی می بری که در خودمان کمتر احساس می کنیم همین چیزها بوده که این عزیزان را از دیگران شاخص کرده است . فرزند عزیز من هر بار که خاطراتش را در ذهنم مرور می کنم می بینم از هر لحاظ تک بوده ودر آن زمینه بسیار مستعد و کوشا بوده ، عجیب باهوش و زرنگ بودعلاوه بر زبان مادری زبان های عربی وترکی نیز خوب بلد بود زبان انگلیسی هم کار می کرد بخاطر شغلش بود ولی زرنگ و با استعداد بود این حس مادری است هیچگاه نتوانستم بپذیرم که فرزندم نیست باگمنامی همسفر شده ام و بی نامی هم پذیرفته ام،نیستی را هرگز... واین را خوب می دانم که شهید همیشه زنده است.اگر فرزندم نیامد آرمان شیرین خودش بود که نیاید همچو مادر شهیدان زهرا در گمنامی می رود... .
    در ذهن دارم یک بار به مرخصی آمده بود وقتی به خانه آمد کاملاً خسته و رنجور بود . گفتم مادر چه شده . به من گفت چیزی نیست مادر . وقتی داشت برای دیگران تعریف می کرد شنیدم گفت برای شناسایی به منطقه رفته بودم که ناگهان متوجه حضور دشمن در چند قدمی خود شدم حضور آنها از نزدیک حس کردم و دیدم . فکر کردم که اگر اسیر شوم تمام اطلاعاتی که دارم لو می رود از این بابت پا به فرار گذاشتم تا جان داشتم دویدم . دیدم بدون پوتین ها بهتر می توانم بدوم . از این بابت پوتین هایم را در آورد م پا برهنه می دویم حس نمی کردم که روی خار و خاشاک را ه می روم . اطلاعاتی که نوشته بودم در دهانم گذاشتم و جویدم بعد قورت دادم . از این طریق خود را نجات دادم تا اسیر نشوم . وقتی پاهایش را دیدم تاول هایش از جنس احساس ، خارو خاشاک هایش از جنس راز چگونه پاهایش را نوازش کردند اشک ریختم . پاهایش را بوسیدم و خواهرهایش سوزن به دست دو سه روز طول کشید تا خارها را از کف پاهایش در آوردند . هرگاه یاد می کنم آن لحظه را نمی توانم چگونگی خستگی اش را توصیف کنم .......
    آری چه زیبا رفتند این گونه مسافر ها ... چه سفرهایی که یاد نکرد این گونه مسافرما .
    حال لباس قشنگ و خوش فرم سپاهت و آرم زیبا لباست و ... آراسته تاقچه خانه امان گشته تا هر گاه که دلتنگت می شوم به کنار تاقچه میروم دستی بر روی لباس های زیبا و خوش بویت می کشم و کفش پر از خاطرهایت را بوسه باران می کنم برای این که فردا یاد کنی مادر پیرت را و به امدادم برسی روز تنگ روزگارم را . دستم بگیری مادر و مرا مادر بدانی مادر ....
    یاد و نامت را همیشه در نهانخانه ی دل دارم . ای مهتاب روشن زندگیم . ای حمید رضای با احساس و شیرین زندگیم .تا زنده ام بیادت هستم و هرگز فراموشت نمی کنم مادر ، دوستت دارم مادر جان ......

    خانواده ی سردار شهید حمیدضا زارعی

    ------------------||||||||||||||||||------------------
    ادامه مطلب
    مي توان با يك نگاه خسته ي پر درد هم ،

    اميد را صدا كرد

    مي توان با اشكها ، فرياد ها

    حميد را ياد كرد .

    مي توان با آن همه گلهاي سرخ

    قاسمي[1] را چون برادر ياد كرد

    مي توان از فاو[2] غصه ها نوشت

    تا ديار مهرباني ،

    دوستي

    عشق و وفــا داري .

     

    زيباتر از يك گل سرخ تفسير كرد

    مي توان با اون همه تنهايي

    حسين را ، حميد را ، دوستاني تنها خواند

    مي توان همچون مهاجرِ[3] خسته

    يك صدا با بالِ شكسته

    بخوانيم قاسـمي آمدي به جان مهاجرت

    بــگو به خســته دلان حمـــيدت كو

    زمســتان آمــد و محــفل ما ســرد شد

    كانون گرم خانه ي ما همچو پاييز زرد شد

     

    آري ديگر قلبهاي رنجور ما براي هميشه با واژه ي

    انتظار بيگانه مي شوند.

    خانواده ي شهيد: حميد رضا زارعي

    [1] قاسمي دوست و همراه او كه در شب عمليات به شهادت رسيده است.

    [2] محل شهادت او شهر فاو عراق بوده است.

    [3] هواپيمايي كوچك و بدون خلبان بوده كه با آن كار شناسايي را انجام مي داده است.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارمفقودالاثر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      4 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      قدیمی‌ترین
      تازه‌ترین بیشترین رأی
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      عبدالرسول زارعی

      سلام
      اطلاعات شما در باره سردار شهید حمیدرضا زارعی خیلی کم و ناقص هست.
      اگر مایل به تکمیل اطلاعات سایت خود هستید در خدمت شما هستم.

      عبدالرسول زارعی

      با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در ماه مبارکـ رمضان
      از بروز رسانی اطلاعات و تصاویر شهید بسیار سپاسگزارم.
      امیدوارم خداوند به شما که در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت تلاش می کنید پاداش خیر بدهد.
      موفق و سربلند باشید
      ان شاءالله

      عبدالرسول زارعی

      آدرس وبلاگ شهید در فضای مجازی
      http://hmidreza.blogfa.com

      4
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x