مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید بهادر شهریاری

549
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام بهادر
نام خانوادگی شهرياري
نام پدر الله نظر
تاریخ تولد 1344/10/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/21
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن عباسي
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهید بهادر شهریاری در سال ۱۳۴۴ در روستای عباسی از توابع بندر گناوه متولد شد پدرش یکی از کشاورزان این روستا بود و زندگیش را از راه کشاورزی تامین می‌کرد.

    شهید شهریاری در دوران کودکی با پدرش در کارهای کشاورزی همکاری می‌کرد به سن شش سالگی که رسید در همان روستا به دبستان رفت تا کلاس پنجم ابتدائی را در همان دبستان گذراند.

    خانواده شهید از طبقات ضعیف و پایین و محروم بود شهید با یک دست لباس ساده یک سال یا بیشتر را می گذارند.

    بعد از دبستان وارد دوره راهنمایی شد و کلاسهای اول و دوم و سوم راهنمایی را در روستای دیگری به نام محمد صالحی که نزدیک روستای عباسی بود تمام کرد .

    فاصله بین دو روستا را با پای پیاده و یا دوچرخه می‌رفت در حین درس خواندن تابستان هم کار می‌کرد و می‌گفت : برای یک فرد مسلمان در گرما کارگری افتخار است

    در سن نوجوانی همیشه در ماههای محرم و صفر و رمضان تماماً در مساجد بود تا اندازه زیادی بر مسائل مذهبی‌‌اش مسلط بود از سن ۹ تا ۱۵ سالگی نماز را شروع کرد و همیشه با دوستان و خانواده که صحبت می‌کرد با خوشحالی می‌گفت : تا حالا تمام واجباتم را انجام داده‌ام .

    در اول انقلاب هم در روستا فعالیت چشمگیری داشت و در تمام تظاهرات و راهپیمایی‌ شرکت می‌کرد حتی اگر می‌فهمید که سخنرانی یا راهپیمایی مهمی در شهرها و روستاهای اطراف هست با اینکه فاصله زیاد بود اما شرکت می‌کرد .

    از نظر رفتار و اخلاق گاهی در برابر پدر یا مادر یا برادر بزرگتر سربلند نمی‌کرد با دوستان و آشنایان هم طوری بود که دوستانش سعی می‌کردند همراهش باشند در ۱۷ سال عمرش گاهی نشد که کسی ناراحت از رفتارش شود بعد از پیروزی انقلاب در پخش پوسترها و روزنامه‌های اسلامی و عکسهای امام و دیگر شهدا در روستا نقش بسزایی داشت .

    در اولین روزی که بسیج وارد روستا شد عضو آن شد و به خانه ‌آمد خیلی خوشحال بود و می‌گفت : حالا خوب است که می‌توانم بهتر فعالیت کنم در فعالیتهایی که از طرف بسیج در روستا انجام می‌شد همیشه سعی می‌کرد همکاری بیشتری داشته باشد.

    شبها با دست خالی نگهبانی می‌داد قبل از آنکه به بسیج اسلحه بدهند از نظر مذهبی هم واقعاً کسی بود که همیشه سعی می‌کرد مسائل واجب را حتماً را انجام دهد .

    نماز را با دقت می‌خواند روزه را مرتب می‌گرفت حتی در ماه مبارک رمضان با این هوای گرم و روزهای طولانی با دهان روزه مرتب چوپانی میکرد و کارهای خانه را هم انجام می‌داد.

    در ماه رمضان چون هوا گرم بود برای تامین یخ برای عده‌ای از مردم که امکانات نداشتند دوازده کیلومتر راه را می‌پیمود و به گناوه می‌آمد تا برای مردم محروم روستا در ماه رمضان آب خنک تامین نماید و همیشه شبها این کار را انجام می‌داد.

    بعد از اینکه جنگ تحمیلی آمریکا از آستین صدام بیرون آمد به جبهه اعزام شد مدت سه ماه و ده روز در جبهه غرب مریوان بود بعد از اینکه از جبهه مریوان آمد مدت ۱۵ تا ۲۰ روز در خانه بود

    و می‌گفت که می‌خواهم دوباره به جبهه بروم و زندگی در این موقعیت برای یک مسلمان ننگ است در این مدت چند روز هم در بسیج گناوه و روستای عباسی فعالیت می‌کرد در بهمن ماه ۱۳۶۰ بود که سپاه پاسداران از کلیه کسانی که به جبهه رفته‌اند خواستند که خودشان را به این سپاه معرفی نمایند تا به جبهه اعزام شوند شهید شهریاری فوراً ثبت نام کرد و اعزام به جبهه شد و پس از یک دوره آموزشی در شیراز روانه شوش گردید و در حمله فتح المبین در تاریخ ۱۳۶۱/۱/۲ به لقاء الله پیوست .
    یادش گرامی و راهشپر رهرو باد.
    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحیم

    من به عنوان یک فرد رزمنده می‌خواهم به جبهه حق علیه باطل بروم این مژده را به مردم مسلمان ایرانی می‌دهم که پیروزی حتمی از ماست و به یاری خدا ما پیروزیم

    و مادر جان این نوید را به تو می‌دهم که اگر با شهید شدن من خوشحال شوی و بگویی که فرزندم در راه خدا و اسلام شهید گشته است شما در دنیا و آخرت اجر فراوان خواهید برد

    و مادر عزیزم از تو خواهش می‌کنم که اگر من شهید شدم گریه و زاری نکن اگر گریه کنی دشمنان خوشحال می شوند ولی اگر تو خوشحال شوی دشمن خوار می‌گردد و مادر تو با همسایه‌ها با مهربانی رفتار کن و در مورد من ناراحتی مکن .

    والسلام بهادر شهریاری

     

    بسم رب الشهداء و الصدیقین

    ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم

    چنانچه نائل به فیض شهادت گردیدم مرا در زادگاهم به خاک سپرده و به بازماندگانم نصیحت می‌کنم که لباس سیاه به تن نپوشید و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و راه شهیدان را ادامه داده از تفرقه بپرهیزید

    و با برادری نز‌د هم زندگی کنید و مرا نشویید و کفن نکنید و باز به بازماندگانم بگویید در مرگ من گریه و زاری نکنند و اگر من چیزی دارم حتماً به فقرا بدهید تا راضی شوند و فقط چیزی که مهم است راه شهیدان را ادامه بدهید و دشمنان داخلی را نابود کرده و از مردن من ناراحتی نکنید بلکه دعا برای پیروزی اسلام را بگویید .

    بهادر شهریاری
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ۱.خاطره‌ای از حاج حمید جلالپور

    عنوان خاطره : شهید در جبهه و چگونگی شهادت از زبان همرزم

    کوهستان بود و تپه‌های پی‌در پی ، بیکران آسمان و انفجار بی‌امان منورها و شلیکهای پیاپی .

    آرپی‌جی زن بودم و بهادر کمکی من بود در هر جا که حرکتی را آغاز می‌کردم متوجه می‌شدم که شهید شهریاری پای به پای بنده به حرکت در می آمد چهره او بسیار مظلوم بود و جداً شهادت در چهره او عیان بود .

    گاهی در خود فرو می‌رفت و من از او سوال می‌کردم بهادر چه شده که این قدر ساکت و آرام شدی او در پاسخ می‌گفت : چیزی نیست دارم قرآن می‌خوانم تا اگر خدا بخواهد بتوانیم با یاری هم کاری که بر دوشمان گذاشته شده به خوبی انجام دهیم

    بالاخره با پیوستن نیروهای دسته دوم از سمت راست به نیروهای ما ، توانستیم منطقه را کاملاً به تصرف خود درآوریم .

    با توجه به این که بوی باروت و گرد خاک تمام منطقه را فرا گرفته بود و تپه‌های بسیاری را پیموده بودیم اما چون هدف مشخصی داشتیم و آن هم رضای خداوند مهربان بود هیچ گونه خستگی احساس نمی‌کردیم و پیش می‌رفتیم

    در همین حال از بس که موشک آرپی‌جی به سوی تانکهای دشمن و سنگرهای آنها پرتاب کرده بودیم مهمات ما تمام شده بود این در حالی بود که نیاز مبرم به موشک آرپی‌جی داشتیم و دشمن داشت مقاومت می‌کرد

    ناگهان من که در حال خودم بودم و نگران از اینکه اگر دشمن بداند که مهمات ما تمام شده بر ما مسلط خواهد شد بهادر را گم کردم هر چه این طرف و آن طرف دنبال او گشتم از او خبری نبود

    من خیلی ناراحت بودم از یک جا مهمات تمام شده بود و از یک طرف فریاد فرمانده‌مان را می‌شنیدم که مرتب می‌گفت :
    آر‌پی‌جی زنها کجایند این در حالی بود که یکی از آر‌پی‌جی زنها شهید شده بود و در دسته ما ، من و بهادر بودیم که آر‌پی‌جی زن بودیم و بهادر هم معلوم نبود کجاست .

    ناگهان از میان صدای رگبارها صدای آشنایی به گوشم خورد که مرا صدا می‌زند . در تنهایی خودم گفتم ، کیست که مرا صدا می‌زند وقتی سرم را برگرداندم دیدم بهادر است که با موشک آر‌پی‌جی برگشته است .

    وقتی او را دیدم بسیار خوشحال شدم . از او پرسیدم این موشکها را از کجا آوردی ، خندید و گفت از سنگر عراقی که به تصرف ما درآمده ، آورده‌ام در آنجا همه چیز هست

    بعد من یکی از موشکها را در آر‌پی‌جی گذاشتم و آر‌پی‌جی را مسلح کردم و به طرف فرمانده که ما را صدا می‌زد حرکت کردیم او از بالای یک تپه که رو به روی ما بود به ما اشاره کرد که آن تیربار عراقی را از کار بیندازید و ما با یاری خداوند به سوی تیربار عراقی رها کردیم و تیربار را از کار انداختیم و به عقب برگشتیم

    حال تعداد مجروحها و شهیدان زیاد شده بود و هیچ نیروی کمکی به ما نمی‌رسید ناگهان از سمت چپ مجدداً هدف حملات پی در پی عراقی‌ها قرار گرفتیم به دستور فرمانده که اعلام کرد به سوی رودخانه حرکت کنید ، حرکت کردیم

    در این جا بود که متوجه میدان مین نشدیم و همگی به روی مین رفتیم و بهادر نیز در کنار من به روی مین رفت و بر اثر انفجار مین به ارزوی خوو یعنی لقاء الله رسید .

    خاطرات شهید

    ۲.خاطره از برادر شهید (مسعود شهریاری)

    عنوان خاطره : عشق به امام

    خاطراتی که از برادر شهیدمان داریم این است که آن شهید همیشه عاشق امام بود شبانه روز امام را دعا می کرد و برای سلامتی امام همیشه اطرافیان خود را می‌گفت که برای امام دعا کنید که ما هر چه داریم از امام است

    و دعای همیشگی‌اش که برای امام می‌کرد و این دعا را در آخر همه نامه هایش که برای ما می‌نوشت همین بود که « خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار »

    ۲.عنوان خاطره : زینب گونه باش !

    و یکی دیگر از خاطراتم از برادر شهیدم این است که آخرین مرحله‌ای که به جبهه اعزام شد و کارهای خود را تمام کرد و موقع خداحافظی فرا رسید اشک در چشمان ما جاری شده بود چون او چند روزی بود که از جبهه آمده بود و هنوز استراحت کافی هم نکرده بود و در آخر مادرم برایش گفت :

    پسرم تو تازه از جبهه آمده‌ای و هنوز خسته‌ای و احتیاج به استراحت داری و آن شهید بزرگوار می‌گفت : که جبهه رفتن خستگی ندارد عشق می‌خواهد که ما آن عشق را داریم

    و هر کاری با عشق باشد خستگی ندارد که در آن لحظه مادرم شروع به گریه کردن کرد و بهادر چند قدمی جلو رفت و سپس برگشت و آمد کنار مادرم ایستاد و گفت :

    مادر اسم تو زینب است و باید همانند زینب صبر داشت باشی اگر روزی بدن تکه تکه مرا برای تو آوردند آن روز باید خوشحال باشی که آن امانتی که در دستت بود به صاحب اصلی‌اش رسانده‌ای و اگر اصلاً از جنازه من خبردار نشدی باز هم باید همانند زینب صبر داشته باشی .

    این عین کلماتی است که بهادر در آخرین مرحله‌ای که اعزام شد در کنار مادرم نشسته بود و در حالیکه دستش را روی سر مادرم گذاشته بود می‌گفت .

    یادش گرامی و روحش شاد باد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارعباسي
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x